هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
پیتیکو...پیتیکو... پیتیکو! پیتیکو!ایهییییع!بوث!
سانتور نر به دنبال سانتور ماده می دود.جنس ماده خود را پشت درختی قایم میکند و توقع دارد جنس نر با هرچه در توان دارد وی را بیابد،اما غافل از آن که جنس نر(باب)، سانتور دیگری به نام بن را میبیند و دنبال او می دود!
باب فریاد زد:یههیععع!پسر بیا بریم اصطبل عمومیباهات کار خصوصی دارم!میخوام باهات صمیمی بشم!
بن،سانتور دیگر ابتدا نگاهی فیلسوفانه به آسمان بالای سرش انداخت و بعد نگاه عاقل اندر سفیهی به باب کرد و گفت:پلوتو رو نگاه کن،میبینی چه نور قرمزی داره!دلت میاد به جای نشستن پای صحبتش با یه انسانی مثل من صمیمی بشی؟!
باب آدامسی را که باد کرد و گفت:از چند جهت تو توهمی!اولا پلوتو از این جا معلوم نیست!من پیشگویی کردم آدما هزاران سال دیگه چیزی میسازند که میشه پلوتو رو هم باش نگاه کرد.ثانیا پلوتو رنگش آبیه نه قرمز!ثالثا تو سانتوری و انسان نیستی!یعنی انقدر هول شدی که خودتم فراموش کردی؟!اربعا ما که دو روز پیش رفتیم...
بن با سمش کف گرگی به باب زد و گفت:اسپ!(کنایه ای است از اسب.نه آسپ!)ساکت!بزار من پیشگویی بکنم دیگه!گفتن کوتاه باشه!روزی میرسه که سانتور ها هویتشون رو فراموش میکنن .خودتو!داری آدامس میخوری،میتونی صمغ بخوری!به خاطر امثال کسانی مثل توه که ما نتونستیم به آدم ها مسلط بشیم!
باب آدامسش را روی زمین انداخت و گفت:اگه بخوای تعدادمون اندازه آدما بشه باید رفتن به اصطبل عمومی با من رو فراموش کنی با زنت اونجا بری.دلت میاد؟!
بن:باب،دب اکبر رو نگاه کن،ستاره ی قطبی!اون با زهره زاویه تشکیل دادن!این یعنی فراموش کردن هویت توسط سانتور ها از الان تا زمان فرزندان ما شروع میشه!من یه کرم فلوبر میبینم،این یعنی ما مجبور به جارو سواری و پرداختن به سرگرمی های جادوگر ها میشیم،من یه جمجمه میبینم،این یعنی رنگ نارنجی!یه چیز نارنجی با یکی از نواده های من ارتباط بر قرار میکنه!اون چیز (بوووق!) رو میبینی؟!اون یعنی یکی از نواده های تو علاوه بر دو پا شدن مثل خودت میشه!من دیگه تحمل ندارم!
- پسر!اصطبل عمومی با من رو قبول نداری میخوای بری سراغ نواده های من؟!
بن:
موخره ،چند صد سال بعد!
آلبوس دامبلدور که جد جد به توان 6 اش سانتور بوده (باب) به مدیریت هاگوارتز رسیده و به هیچ عنوان اطلاعی از دورگه بودنش ندارد!
مگورین سانتوری است که دو سال پیش به تیم کوییدیچ چیورون پیوست و علی رغم سانتور بودنش با تمام مشکلات خود را روی جارو ی جادوگرن سوار کرده و پرواز میکند،وی یکی از نوادگان بن است!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳ ۲۳:۲۴:۰۹
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳ ۲۳:۲۵:۳۸

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ جمعه ۱ شهریور ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )

- اینکار رو برام میکنی سانور ... چیز ... ساتنور ! ... یعنی ساطور ؟ (ک.ر.ب پیری )

- اولا مثل آدم تلفظ کن ! سیانتور ! یعنی سیانور ... چی بود خدایا ؟ ... ساتونر ! وایی .. سنتور !

ساطور ( سیانور؟) نگاهی به آبراهام کرد و گفت : « تو دقیقا چی میخوای ؟ »

- ظهور آقامون ... آقا لرد ولدمورت رو میگم !

- من چیکار باید بکنم ؟

آبراهام یاکسلی نگاه به اطراف کرد و گفت : پیشگویی ... اون کی برمیگرده ؟

سانور (در جهت خز کردن سوژه ) قدم به جلو گذاشت. آنها در قلب جنگل ممنوعه قرار داشتند و سیاهی درختان نور شام مهتاب را از نظر ها پنهان می کرد. سانتور نگاهی به درختان سپیدار تنوند و پر برگ اطراف انداخت و گفت : دنبالم بیا ، باید به محوطه باز بریم !
و با سرعت متناسبی به راه افتاد طوری که آبراهام میتوانست بدون دویدن به او برسد ...

سر انجام هر دو به محوطه بازی رسیدند که هیچ درختی در آن نبود ، دایره ای به شعاع ده - دوازده متر که کف آن از گل سفتی پوشیده بود ...

سانتور به آسمان اشاره کرد و گفت : « چی میبینی ؟ »

- ستاره !

- دیگه ؟

- ماه

- دیگه ؟

- سیاهی

-

- خورشید ؟

-

- سیاهچاله ؟

- راه ...

- راه ؟

- راه شیری ! نماد روشنی علیه تاریکی ... پیروزی حق بر باطل ... مریخ (مارس) الهه جنگ ! نماد جنگ ! و فوبوس قمر مریخ نماد بازگشت !

- اینها رو چرا من نمیبینم ؟

- لرد شما برمیگرده و در جنگی سخت ، حق بر باطل پیروز میشه ! کار من تموم شد ... خداحافظ آدمیزاد !

و در میان درختان ناپدید شد و آبراهام باقی ماند با مغزی آشفته و چشمانی که به دنبال راه شیری و مریخ و فوبوس می گشت


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )
هرچی استاد دوستداره


به دور وبر خود نگاهی انداخت و به آرامی وارد اتاق شد.صدای پاهایش در اتاق طنین انداخت.به آرامی به افراد دوروبر خود نگاهی انداخت و باغرور بسوی گوی پیشگویی رفت.پشت گوی،چهار پا نشست.سینهایش را به جلو داد-که این اتفاق ،باعث چهار چشمی شدن مردان نیز شد-و بگوی خیره شد:
شماها خجالت نمیکشید من به این گنده گی رو کشوندید اینجا اون وقت جلوم گوی گذاشتین؟خیال کردین منم مثل اون سیبیل ننرم که بدون امکانات تنونم پیشگویی کنم؟ایشش...پرسی.بدو بیا اینا روببر.

پسرک قد بلندی از ته اتاق بلند شد و بسوی سانتو ر آمد.پرسی که گویا چیز بسیار جالبی رو در سینهای سانتور دیده بود،همان طور که به آنها نگاه میکرد با لحن آرامی گفت:
میبینید چه الاغ با سوادیه؟بدون امکانات هم کار میکنه.ایکاش همه مثل شما خر...منظورم خوب بودن.

پرسی که هنوز چشمانش محو تماشا بود،گوی را به دست گرفت و همان طور که به جسم نگاه میکرد،عقب عقب به طرف جایش باز گشت.سانتور نگاهی از روی تعجب به پرسی و سایرین انداخت و سپس به سمت پنجره رفت.در پنجره را با خشونت باز کرد و به آسمان تیره،که همچون سفره ای رنگارنگ از ستارها پر شده بود گریست:
وقتی این ستارهای زیبا هستن،مگه میشه با گوی کار کرد؟علاقه من به ستارگان بیشتر از اونیه که فکرشو میکنید

از پشت صدایی شنیده شد:
علاقه منم به شما بیشتر از اونییییه که فکرشو میکنید.


سانتور صدای شنیده شده رو نشنیده گرفت و سپس با صدایی بلند،خطاب به پسری یویو بدست گفت:
تو پسر...بیا اینجا.بیا میخوام فالتو بگیرم...یعنی پیشگویی کنم.


پسر نگاهی از روی ترس به سانتور نمود و به آرامی قدمی به سانتور نزدیک شد.سانتور نگاهی به پسرک و سپس به آسمان کرد.لحظه ای سکوت و سپس شروع به سخن گفتن نمود:
مییبینم...تو ستارت خیلی بزرگه.میبینیش؟اون وریه.صبر کن...یک دو سه...آها. چهارمی از سمت ماه به چپ.همون چهارمیه که هی چشمک میزنه دیگه.ای وای اون که هواپیماست. نه نه منظورم پنجمین ستاره بود.با چشمکاش به من میگه که آینده خوبی رو در پیش داری.میگه یویوهای زیادی رو خریداری میکنی و آخرشم با یکی از اونا میری خونه بخت.البته بعدش بدبخت میشی
یک روز که داری تو حموم یویوتو میشوری از دست سر میخوره و میره تو چاه حموم!این بود پیشگویی تو.




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
- فایرنز.. فایرنز! عجب اسم سختی داری کدوم اسگلی این اسم رو روت گذاشته؟
- ننه ام.
- خیلی الاغ بوده!
- تصویر کوچک شده

بن به فایرنز ( راست میگه دیگه اسمش سخته! ) اشاره کرد که شوخی میکرده و ناراحت نشه. چون میدونید که مردهای ایرانی هم زن دارن هم معشوقه، ولی مامانشونو بیشتر دوست دارن. بن از کنار درخت های تنومند به سوی وسط میرفت!

محوطه ی وسط مثل بقیه ی وسط ها (!) خالی بود و راهی باز و زیبا و دلگشا. درختان کمتر بودند و محوطه open بود! ( خیلی منحرفی ها، میدونستید؟ ) بن اشاره ای به اسمان کرد و گفت:
- عجب شبیه امشب.

فای : آره، ستاره های خیلی زیادی هستند که توی یک خط قرار گرفته اند و این معنی یک فاجعه ی قریب الوقوع رو میده.
بن : آخ جووون، دلم تنگ شده بود واسه فاجعه. پس این گوساله ها کجان؟
فای : نمیدونم. گفت ..
بن : اومدن ..!

دو سانتور زیبا با بیکینی وارد وسط میشن! یکی از اونها با حالت برای بن عشوه ی سانتوری میاد و به سمت اون میره .
بن : دافی بیا دستتو بذار تو دستم که عاشق تو هستم! تصویر کوچک شده

سانتور دومی نیز به سوی فای میره. فای خوش قیافه سینه سپر میکنه و سانتورت ! روی پای اون میشینه.

مدتی بعد
بن : عزیزم، چرا فکر میکنی نمیشه فاصله هامون کمتر باشه؟
- آخه نمیشه دیگه ناسلامتی من..
بن : ولی عزیزم ما میتونیم بقیه ی زندگی رو باهم باشیم، شبا رو یه تخت بخوابیم، Make a Baby کنیم!
فای : بوقی داری الان با کی صحبت میکنی؟ اون که رفته!
بن : میدونم. ولی اگه بود اینارو بهش میگفتم!


فایرنز و بن در غم از دست دادن داف هاشون سوگواری میکردند و رو به آسمان دراز کشیده بودند. فایرنز چشمانش را به ستاره ای دوخته بود که دافش آنرا متعلق به آن دو میدانست؛ کاش هرگز از آنها دعوت نمیکردند که به چادرشان بیایند! کاش بن نمیگفت که آلبوس دامبلدور یکی از فامیل هایشان است، آنها از کجا میدانستند آلبوس اینقدر بوق بوده است؟

فای دستش را به سوی ستاره ای پررنگ برد.
- بن ببین. این ستاره نباید توی یک خط با ستاره ی لامبو باشه، درسته؟
بن : فای اصلا حوصله ندارم..
- نه بن، مهمه! نگاه کن.. این نشون میده که در آینده ای نزدیک طوفانی بسیار شدید همه ی مارو تهدید میکنه و این میتونه مارو از بین ببره. باید تا دیر نشده کاری انجام بدیم!
- فای الان حالت خوب نیست، داری شر میگی! تصویر کوچک شده

- بن..
- فای!
- بن..
- فای!
- بن، بیا بریم به انسان ها بگیم! شاید بتونن جون خیلی ها رو نجات بدن.
-من خودم رو ضایع نمیکنم! تصویر کوچک شده
- بن! تصویر کوچک شده

بن با عصبانیت فریادی کشید و وارد چادرشان شد. فای که مطمئن بود ستاره ی پرنور شرقی نباید با لامبو در یک خط قرار گیرد و این نشانه ی طوفانی خطرناک است؛ وارد تنه ی بزرگ درختی شد و درش را بست (!)!

چند روز بعد

فای که تمام این چند روز را خوابیده بود بیدار شد و از تنه ی درخت بیرون آمد.

- !

منظره ی روبرویش تمام سانتورها بودند که گوشه و کنار افتاده بودند. درختان از جا کنده شده بود. ساختمان هاگوارتز ریخته بود و همه چیز نابود شده بود .. طوفان کار خودش را کرده بود!


[b]دیگه ب


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۹:۲۳ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! (30امتیاز)
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

پرسی ویزلی در اتاقش نشسته بود و مدام به ساعت دیواری که رو به رویش بر روی دیوار قرار گرفته بود نگاه میکرد.
_ بجنبین دیگه ... ساعت داره دو نصف شب میشه و هنوز نیومدین...بدویین!

بالاخره صدای شیهه آرامی از بیرون پنجره شنیده شد ... پرسی به سرعت بلند شد و کنار پنجره رفت.

پنج بچه سنتور ، پایین پنجره اتاق پرسی ویزلی ایستاده بودند و داشتند به وی نگاه میکردند.

پرسی دستی براشون تکون میده.
_ الان میام! منتظرم باشین!

سپس به طرف ردایش رفت تا آن را بپوشد : ای جـــــــــان! همشون سیفیتن!
سپس به طرف پنجره رفت ، یک متر بیشتر ارتفاع نداشت ، بنابراین پرید و درست در کنار بچه سنتور ها افتاد.

یکی از بچه سنتور ها : پرسی جون ... ببخشید دیر شد مامانامون تا دیر وقت بیدار بودن...
پرسی که از روی زمین بلند میشه و گرد و خاک لباسش رو میتکونه با رضایت خاطر میگه : بسیار خوب ... ایرادی نداره! خوب شما کجا رو پیشنهاد دارین؟

بچه سنتور 1 : به نظر من اعماق جنگل خیلی خوبه! من اونجا رو خیلی خوب می شناسم ...
پرسی مردد بود ولی وقتی بقیه بچه سنتور ها هم اصرار کردند مجبور به موافقت کرد.
_ بسیار خوب ... ولی وقتی اونجا هستیم که کسی مزاحم ما نمیشه؟

بچه سنتور شماره 2 : نه! برای چی؟
پرسی: هیچی همینجوری
سپس استاد درس پیشگویی در حالی که لبخند شومی میزد به همراه بچه سنتور ها به طرف اعماق جنگل به راه افتادند ... فقط قرار بود سنتور ها برایش پیشگویی کنند ولی شاید موقعیت برای انجام کار های دیگه ای هم محیا شد!

در اعماق جنگل
سنتور ها می ایستن و پرسی هم روی زمین ولو میشه!
_ ده مایل راه رفتیم...! بسه ... همینجا خوبه!
سپس از روی زمین بلند میشه و میگه : ببینم ژیر انداز آوردین؟
سنتور : فرش؟فرش برای چی؟
پرسی : امممم چیزه یعنی وقتی که میخوایم پیشگویی کنیم روی فرش بشینیم دیگه!

سنتور روی زمین ولو میشه و به ترتیب چهار سنتور بچه دیگه هم روی زمین می افتن!
سنتور شماره 1 : من عاشق رصد ستاره ها و گفتن آینده آدمهام!
پرسی : منم عاشق تو ... یعنی عاشق ستاره هام
سنتور شماره 2 : پرسی گفتی که میخوای ببینی مدیر میشی یا نه!
سنتور شماره 3 دستش رو به طرف چند تا ستاره میکنه و میگه : چندین ستاره دور هم جمع شدن و یک چهره عصبانی رو نشون میدن ، مسلمه که مخالف های زیادی داری!
پرسی سرش رو تکون میده!

سنتور شماره 4 : از ستاره ها معلوم میشه که مدیرا دل خوشی از تو ندارن ...! به اون ستاره ها نگاه کن! مدام چشمک میزنند و غیب و ظاهر میشن و سرخ و آبی هستن! اونها بزرگترین مانعت هستن!

پرسی : اونا رو ول کن! شپلخن همشون

سنتور شماره 5 : چهار ستاره میبینم ، سبز ، زرد ، آبی و قرمز! ستاره ی سبز کم فروغه و نشون میده که هیچ دخالتی تو کار تو نداره! ولی ستازه زرد ، مدام رنگ عوض میکنه و خاموش و روشن میشه... هممم گروهی از اینکه تو به این سمت برسی به شدت عصبانین و گویا خواهاً بازگشت چیز از دست رفته اشون هستن! ستاره آبی پرنوره و یعنی احساس خطر میکنه! احساس خطر بعد از رسیدن به مدیریتت! و ستاره قرمز هم مدام رنگ عوض میکنه ، پرنور میشه و خاموش و روشن میشه و این یعنی اینکه خیلی خوشحاله!

سنتور شماره 1 : اووووه! پرسی ویزلی ! تو در انجام این کارت موفق نمی شی ! من ستاره هایی رو میبینم که به صورت ضربدر هستن! این یعنی به هیچ عنوان تقدیر نمیزاره که به مدیریتت برسی!

پرسی نفسش رو با سر و صدا بیرون میده و میگه : خیلی خوب خیلی خوب! من تسلیم...ولی فکر کنم هنوز کار اصلیمون مونده باشه ها

سنتور ها : متاسفیم پرسی! تا الانش هم قاچاقی اینجا هستیم و تا طرد نشدیم باید برگردیم قبیلمون!

و درحالیکه پرسی را با چهره ای متعجب تنها می گذاشتند با ابری از گرد و غبار از کنار وی رد شدند.

در همین موقع صدای یک غرش دهشتناک شنیده شد و پرسی تونست که تشخیص بده که غرش مربوط به یک باسیلیسکه!
حالا در ده مایلی هاگوارتز اون هم در جنگل ممنوعه گیر افتاده بود!
_


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۹ ۹:۲۷:۳۴

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۷:۲۲ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )

پیش درامد

خوب ، همه میدونن که ما خانواده های مالفوی و بلک ، به پیشگویی علاقه ای نداریم ! ولی شخصا ، به مورگانا علاقه زیادی دارم ، هرچی باشه اون یه ملکه س . ازم خواهش کرد ماجرایی که وقتی خیلی کوچولو بوده براش اتفاق افتاده ، براتون بگم . چون خودش ، بنا به دلایلی نمی تونه بیاد . مگر زمانی که یه تازه وارد بخواد با اسم اون وارد بشه که این اتفاق حالا حالاها نمی افته درنتیجه ، نمی تونم روشو زمین بندازم :

جنگل های انبوه آوالان - جزیره آوالان - دو کیلومتری آوالان سیتی

مورگانای شش ساله ، داشت کنار جنگل قدم میزد و گل جمع میکرد . دلش میخواست تا میتونه پرستار خپل خودشو بپیچونه و یه سر بره وسط مسطای جنگل و ببینه گلای اونجا چه بویی دارن .

پرستار :
- پرنسس ، من چشامو ازتون برنمیدارم . بیخود فکر فرار به سرتون نزنه .

مورگانا :
- نانی ، من که خیلی چشاتو دوس دارم . مث چشای مامان بزرگ لی فای میمونه . درس مث یه وزغ جذاب و مهربون
میشه یکی از اون قصه های قشنگتو واسم تعریف کنی من یه چرتی بزنم ؟

پرستار که از پیشنهاد مورگانا خوشحال شده ، شروع کرد به قصه گفتن :
- یکی بود یکی نبود .... یکی بود یکی نبود .... یکی بود یکی نبود ...

و کم کم چشای پرستار رو هم افتاد و خوابش برد . مورگانا که نقشه ش گرفته بود با خوشحالی دوید تو جنگل . ولی ده دقیقه هم طول نکشید که گم شد . اون که دختر بینهایت شجاعی بود ، به یه درخت تکیه داد و شروع کرد به آواز خوندن :
- یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه ، می زنم زمین هوا میره عههههههههه ( ک . ر . ب جیمز سیریوس پاتر ) من نمیخوام هوا بره ... عههههههههههه ... من میخوام برم خونمون .... عههههههههه ...

طبیعتا چون صدای آواز فرشته آساش بلند بود ، صدای قدمهای سم گونه رو نشنید و متوجه سانتوری که بهش نزدیک شده بود نشد ، تا زمانی که سم طرف ، روی پاش قرار گرفت :
- الاغ زبون نفهم ، نگاه کن ببین سمتو ..... ..... ایوای ، سلام ... خوبین ؟ ... خوشین ؟ ... در سلامت کامل بسر می برین ؟ هووووو ....

سانتور ، به زحمت یه نیم نگاه اول رو بهش انداخت و خواست به راهش ادامه بده . ولی یهو نگاه دوم رو به چشمان هوشمند مورگانا انداخت و به آسمون نگاه کرد . دوباره به مورگانا و بعد به آسمون چشم دوخت .

سانتور :
-

مورگانا :
-

سانتور :
-

مورگانا :
-

بالاخره مورگانا طاقت نیاورد :
- چته همچین به من زل زدی ؟ پرنسس باهوش ندیدی تا حالا ؟

سانتور :
- طالعت را می بینم دخترک شیرین عقل ! ستارگان از تو با من سخن می گویند !

مورگانا :
- ... ستارگان چه پرحرفن ! خوب معلومه که طالع من چیه ... مامان بزرگ لی فای می میره و من میشم ملکه آوالان . اینم گفتن داشت ؟

سانتور :
- تو را در یک سایت نیمه ماگلی می بینم ! چندی فعالیت کرده ، بعنوان ارزشی ترین عضو تازه وارد شناخته شده ، شناسه بسته می گردی !

مورگانا :
-

سانتور :
- به چه می اندیشی دخترک شیرین عقل ؟

مورگانا :
- به این که تو چقدر مهربونی فهمیدی من شیرینی دوس دارم هی عقلمو شیرین می بینی اون سایت نیمه ماگلی هم چه عاقلن که می فهمن من چه با ارزشم
---------
طنز ماجرای فوق ، اینجاست :

من اومدم یه پیشگویی در مورد استاد و تغییر گرایش غیرعادی ایشون ، از جادوگران سیفیت به ساحره های داف بنویسم ، یهو این شد که اینطوری شد البته ، غیر عادی هم نیست . چون سبک نگارشی من ابدا به سمت سیفیت و سیاه گرایشی نداره


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۷:۲۸:۰۸


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
آريانا در حال دويدن درون جنگل سرسبز نزديك هاگوارتز بود. جنگل ممنوعه!
با خودش ميگفت: برو...برو آريانا...بدو...بايد از جنگل فرار كني و خيلي عادي به هاگوارتز برگردي...
چند بار سكندري خورد و نزديك بود درون گودال عميقي بيفتد ، كه ناگهان صداي ناله ي عجيبي را شنيد.
- كمــــــك! واااي!!
آريانا ايستاد و كنجكاوانه اطرافش را نگاه كرد. صدا ، ديگر قطع شده بود. آريانا با خود فكر كرد: شايد كسي به كمك احتياج داره.
و با دقت به اطرافش نگاه كرد.
- آهاي؟ كسي اينجاست؟
اما كسي جواب نداد. آريانا كمي دور و برش را وارسي كرد كه ناگهان چشمش به سانتوري افتاد كه روي زمين بود. يك سانتور؟!
آريانا جلوتر رفت. سانتور حسابي زخمي شده و بيهوش به نظر ميرسيد.
- اوه! خداي من!
آريانا ، اين جمله را زمزمه وار به زبان آورد و چون ميدانست كه تنها رها كردن سانتور در اين مكان ، يعني داشتن قلبي سخت و بي رحم ، محكم با دو دستش ، سمهاي زخمي سانتور را گرفت و آن را كشان كشان به گوشه اي از جنگل برد.
در آن زمان ، آريانا از خودش به شدت متنفر بود. وقتي كه سانتور رابه گوشه اي ساكت و خلوت ، در جنگل برد ، آن را روي زمين رها كرد و نفس عميقي كشيد. سپس با خود فكر كرد: حالا بايد معالجش كنم. به كمي گياه دارويي نياز دارم.
به همين خاطر ، آريانا كمي دور و برش ، به دنبال گياهي ميگشت كه بتواند با آن سانتور را مداوا كند كه ناگهان يادش افتاد كه او ساحره است و ميتواند سانتور را با جادو معالجه كند. پس با خوشحالي ، گياهاني را كه تا به آن زمان جمع كرده بود را رها كرد و پيش سانتور برگشت.
سانتور هنوز بي هوش بود. آريانا ، كه كمي هم هول شده بود ، چوبدستي اش را در آورد و اولين وردي را كه به خاطرش آمد، به زبان آورد.
- اوه! اشتباه كردم!
زخمهاي سانتور ، با ورد آريانا ، عميق و عميقتر شد و خون بيشتري هم از آن ها جاري گشت. زخمهاي آبي رنگي هم روي پوستش به وجود آمد كه آريانا را حسابي ترساند. آريانا با دست پاچگي ، ورد ديگري را به زبان آورد و وقتي مطمئن شد كه وردش تاثير خوبي به جاي گذاشته لبخندي زد.
ناگهان سانتور چشم هايش را به صورت ناگهاني باز كرد و آريانا كه حسابي جا خورده بود ، فريادي كشيد.
سانتور از جا بلند شد و با گيجي تمام به آريانا زل زد: اينجا چي ميخواي؟
آريانا با خود فكر كرد: چه سانتور مهرباني...چه سانتور..چيــــي؟ سانتور؟ اوه نه! اون يه سانتوره!
آو آريانا كه از به ياد آوردن اين موضوع ترسيده بود ، پا به فرار گذاشت و سانتور از پشت سرش فرياد ميزد: برگرد! من به تو كاري ندارم.
اما آريانا كه در تمام عمرش از سانتور ها ميترسيد ، بدون نگاه كردن به پشت سرش ميدويد كه پايش به تكه چوبي گير كرد ( اين تكه چوب ، يكبار توجه پرسي ويزلي را به خودش جمع كرده ، و موجب شده بود كه پرسي ويزلي با كمال تفكر اين چوب را بررسي كرده ، و با خواهش دوستان ديگرش ، بالاخره آن را رها كند. )
آريانا به شدت روي زمين افتاد و سانتور ، كه در تعقيبش بود ، از اين موقعيت سوء استفاده كرد و سر راهش قرار گرفت:
- تو كي هستي؟ و چرا وقتي كه من به هوش اومدم ، بالاي سرم نشسته بودي؟
آريانا كه از ترس سفيد شده بود فرياد زد: منو نكش!
سانتور با عصبانيت گفت: من تو رو نميكشم. به شرطي كه به من بگي با من چي كار داشتي!
آريانا كه نزديك بود گريه اش بگيرد ، با حالتي بغض گونه گفت: من تو رو نجات دادم.
سانتور خنديد و گفت: تو؟
آريانا با چهره اي جدي گفت: بله! من. من زخم هاي تو رو درمان كردم.
سانتور مدتي سكوت كرد و در طي اين سكوت ، سعي داشت حقيقت را از چشمانش بخواند. اما چشمان آريانا ، فقط نشان دهنده ي اضطراب و حماقت پنهان بود و سانتور بالاخره دريافت كه اين شخص نميتواند يك دروغگو باشد. به همين خاطر گفت: تو دختر خوبي هستي!
- جدي؟! ممنون.
سانتور كه سعي داشت لبخندش را از آريانا پنهان كند گفت: من بايد...كاري برات انجام بدم.
آريانا كمي فكر كرد و گفت: براي من؟
سانتور لبخندي زد و گفت: تو جون منو نجات دادي و حالا هم من بايد كاري كنم كه جبران بشه! مثلا...ميتونم پيشگويي...
آريانا با ذوق و شوق به ميان حرف سانتور پريد و گفت: واقعا؟ تو ميتوني پيشگويي كني؟
سانتور كه از اين برخورد ناگهاني و عجيب آريانا جا خورده بود گفت: بله بله...من ميتونم پيشگويي كنم. از روي ستارگان.
آريانا به آسمان پر از ستاره نگاه كرد و گفت: خب؟
سانتور هم مدتي به آسمان و ستارگانش زل زد و اين مدت ، به قدري طولاني بود كه آريانا تصميم گرفت از سانتور كه در گوشه اي با خود خلوت كرده بود ، جدا شود و به آهستگي آنجا را ترك كند. اما ناگهان سانتور از جا بلند شد و به طرف آريانا آمد و گفت: تو بالاخره...
آريانا با خوشحالي گفت: من بالاخره بهش ميرسم؟
سانتور با تعجب گفت: به كي؟
آريانا كه لپ هايش گل انداخته بود گفت: خب..به اون ديگه!
سانتور با لحن جدي گفت: نه ! نه ! منظورم اينه كه تو بالاخره توسط يك خائن ، توسط يك بي رحم و توسط يك قاتل مريض رواني كه از خائن هم خائن تره ، اون كه ادعاي برادري با تو رو ميكنه ولي در باطن براي تو يك دشمنه ، اون برادر نامردت كه از هر دشمني با تو دشمنتره ، اون برادر نادانت تو رو ميكشه. تو رو ميكشه....تو رو ميكشــــــه!
- صبر كن ببينم...كدوم برادرم؟
سانتور كه از بابت اينكه آن فضاي كاملا احساسي ، توسط اين جمله خراب شده بود ، نگاهي به آرياناي كنجكاو انداخت وبا لحني بي تفاوت گفت: همون برادرت كه به فكر قدرته!
آريانا مدتي ، بي حركت به سانتور زل زد و بعد از گذشت 5 دقيقه چنان گريه اي سر داد كه سانتور به خودش نفرين فرستاد كه چنين خبري را به آريانا داده !
آريانا مرتب جيغ ميكشيد: من خودم ميكشمش...غلط هاي زيادي!...
سانتور با خشم فرياد زد: كافيه! اين هم حقيقت! حالا ما ديگه با هم كاري نداريم. انگار نه انگار كه من تو رو ديدم. پس...برو!
سانتور اين جمله را گفت و مانند برق و باد از جلوي آريانا گذشت.
آريانا مدت كوتاهي به اطرافش نگاه كرد و بعد از خودش پرسيد: هووم...منظور سانتور دقيقا چي بود؟ من كه نفهميدم!

من هر چي فكر كردم ، در رابطه با اين موضوع ، نكته ي طنزي به ذهنم نرسيد. بنا بر اين از استاد عذر ميخوام اگه خيلي جذاب نشد.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۱۹:۰۰:۱۲

خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
شبانگاه صدای برخورد سم پای فایرنز بر زمین گلی جنگل ممنوعه شنیده می شد.اگر پرسی از او چنین درخواستی نکرده بود،هرگز پا به چنین جنگل منحوسی نمی گذاشت.جنگلی که هم نوعانش به خون او تشنه بودند!فضای تاریک جنگل موقعیت خوبی را برای پیشگویی فراهم می کرد.نور مهتاب گهگاهی از بین شاخه های تو در تو به صورت وحشت زده ی فایرنز می تابید.

-از جات تکون نخور!

-

این صدا دقیقا از پشت یکی از درخت های قطور پشت سر فایرنز به گوش رسید.صدای پای آن موجود و یا هر چیز دیگری که بود،به فایرنز نزدیک تر می شد.اگر چه فایرنز پشتش به او بود و نمی توانست قیافه آن موجود را ببیند.ولی می توانست حدس بزند که یکی از همنوعانش او را به چنگ آورده است.در مخمصه ی بدی افتاده بود! مجبور بود نقشه ای که از قبل فکرش کرده بود را عملی کند!

-آی پام!آی سمم!کمک!جیــــــــغ!

فایرنز در همان موقع خود را زمین انداخت و رویش را به سوی آن موجود برگرداند.درست حدس زده بود!یک سانتور بود!او علی سانتوری بود!رئیس قبیله ی بزرگ سانتور ها!فایرنز با شدت بیشتری جیغ و داد زد:

-آی پام!دارم درد می کشم!یه خار بزرگی رفته تو پام!آی!

فایرنز در آن تاریکی به راحتی می توانست قیافه علی سانتوری را ببیند که از عصبانیت به دلسوزیت(!!!) تغییر حالت داد!

-چی شده عزیزم؟چه مشکلی واست پیش اومده؟

-پام!یه خار بزرگ رفته تو سمم!دارم درد می کشم!

-اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش!

- من دارم می گم می میرم از درد!تو داری می گی طاقت بیارم!بیا کمکم کن ای همنوع خلف!بیا داخل سمم رو نگاه کن ببینم می تونی خار رو پیدا کنی؟جیـــــــــغ!

سر علی سانتوری به سم فایرنز نزدیک شد.

بووووووووف!

با برخورد سم پای فایرنز به دهن علی سانتوری، هیکل درشتش با سرعت به عقب پرتاب شد و در تاریکی فرو رفت.فایرنز با سرعت به محل قرارش با پرسی دوید.

نیم ساعت بعد

-بوقی چرا دیر کردی؟

-باب نزدیک بود گیر بیفتم!خیلی خوب سریع شروع می کنیم!می خواستی در مورد چی بدونی؟

-سرنوشت گروه های هاگوارتز به خصوص گریفیندور!

فایرنز بدون زدن کلامی اضافی به آسمان سیاه چشم دوخت.به نظر می رسید در آسمان به غیر از ماه نقره ای رنگ که خود حکم یک گوی پیشگویی را داشت،چیز دیگری به چشم نمی خورد!اما فایرنز در ما تحت آسمان را جستجو می کرد. نیم ساعت بعد،صدای فایرنز سکوت شب را جر داد!

-اتفاقات جالبی رو دارم می بینم.ادامه دست منو نگاه کن!اون ستاره های قرمز رو می بینی؟

-آره آره به خدا دارم می بینم!

-اونا ستاره ها هر کدوم مال یکی از اعضای گروه شما هست.دارن از خوشحالی سو سو می زنن!فکر کنم قهرمانی در انتظارشونه!البته اینو هم در نظر داشته باش عده بسیار زیادی از این ستاره های قرمز، با این که هیچ نقشی در قهرمانی ندارن،ولی دارن خودشونو نخود می کنن تو این سوسو زدن!درست در شمال اونا من ستاره های آبی رنگی رو می بینم!خدای من به نظرم می خوان به اون گروه ستاره های قرمز حمله کنن!دارن می سوزن!از شکستشون دارن می سوزن!ولی هیچ کاری از دستشون بر نمیاد!اگه از من بپرسی می گم این ستاره ها مربوط به ریونکلا هست.به نظرم دوم شدن! حالا می رسیم به اون ستاره های زرد رنگ که نور قشنگی هم دارن!می بینیشون که؟

-آره آره!

-اونا دارن به همدیگه نزدیک می شن و خودشونو منفجر می کنن!فکر شکستشونو گردن هم گروه های خودشون می ندازن!و در آخر می رسیم به اون ستاره های سبز رنگ!که البتهنمی شه اسمشون رو ستاره گذاشت!بیشتر شبیه سیاهچاله هست! عجیبه تا حالا همچین چیزی ندیده بودم!اصلا انگار وجود ندارن!والا راستش منم از تفسیر این چیزی که دارم می بینم عاجزم!

-جیــــــــــــــــغ!سوت!ایول!همه دست دست دست!

-مرگ! الان همه متوجه ما می شن!

-اوکی باب!نمی دونم چرا وقتی این پیشگویی رو گفتی به یاد این شعر افتادم: تو آسمون پر غبار ستاره رو نمی شه دید،اما شبا توی جنگل ممنوعه می شه ستاره ها رو دید!

-پرسی میل خودته!ولی من الان دارم ستاره راجر رو می بینم که داره بهت نزدیک می شه!پس از این چیزای مشنگی نخون!

-اوکی!آقا من برم!از این بهتر نمی شه!باید این خبرو به بکس گریف بدم.

-فکر کنم یه کم دیر شده!

-چرا؟

با اشاره سم فایرنز به پشت سر پرسی،جواب خود را یافت.گله های سانتور د حالی که آن ها را محاصره کرده بودند،هر لحظه حلقه را تنگ تر می کردند.

-جیـــــــــــــــــغ!


[b]تن�


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
تدریس جلسه ششم پیشگویی - ترم ششم تابستانی



تدریس جلسه ششم پیشگویی - ترم ششم تابستانی



تصویر سیاه میشه و بعد از چند لحظه روشن و روشن تر میشه و چیزی حدود پنجاه سانتور رو نشون میده که در محوطه هاگوارتز چهار نعل در حال دویدن به دنبال یک سانتور ماده هستند .

- نه بن ! تو میدونی که اون ماله منه !
- واقعا اینطوری فکر کردی آمیکو ؟!
- چرت نگید برید کنار ، میدونید که من از همتون خوشگل ترم !
- اُهُک ! جدیدا چیزای جدید میشنوم ؟ نکنه میخواید دافه منو بپیچونید ؟
- دافه تو ؟ برو بوقی تا با جفت سمام نزدم تو دک و دهنتا !

دوربین که از دنبال کردن سانتور ها خسته شده ، چرخشی میکنه و نمای بسته ای از قلعه هاگوارتز رو نشون میده و با سرعت زیادی به سمت طبقه پنجم حرکت میکنه و از یکی از سوراخ های ریز دیوار وارد کلاس پیشگویی میشه !

- خوب ، طبق برنامه ریزی ای که اول ترم کردم ، این جلسه مربوط میشه به ... پیشگویی توسط موجودات جادویی متاسفانه پنج جلسست که دارم در مورد پیشگویی براتون حرف میزنم و تدریس میکنم ، ولی الان که دقت میکنم میبینم این سانتورا که یه مشت حیوونن بیشتر از شما میفهمن

یکی از دختر های هافلپافی که کلی داف به نظر میرسید از جاش بلند شد و با صدای زیر و نازکی گفت : ولی استاد ، اونا اصلا خوششون نمیاد حیوون خطاب بشن !

پرسی که جذب زیبایی وی شده بود گفت : بله شما درست میگی دوشیزه ... اممم ، خیلی دوست دارم اسمتون رو بگم ، ولی نمیخوام شما رو ناراحت کنم ! پس نمیگم ! خوب میریم سراغ تدریس ! ببینید ، سانتور یک موجود جادویی هست که شبیه اسب که فقط از نظر ابعاد بزرگتره و چهار پا داره و دو دست در اطراف سینش ! حالا خیلی توضیح نمیدم ، بالاخره دیدید دیگه ! البته اینم بگم که الان که به چهره دختر های کلاس دقت میکنم میبینم سانتور های ماده داف ترن کلا اصلا توی کلاس شما میام یه سری از این دخترا رو میبینم روحیم خراب میشه بعد استرجس میگه چرا تدریستو دیر انجام میدی

سانتور ها اولین موجوداتی بودند که دست به پیشگویی زدند ، اونها بعد از سال ها تلاش تونستند به بالاترین درجات پیشگویی برسن و بصورت کاملا دقیق و حرفه ای این کار رو انجام بدن ... البته نه با استفاده از گوی ، با استفاده از حرکات ستاره ها و در واقع نجوم ! اونها این علم رو نسل به نسل به سانتور های دیگه منتقل کردند و البته در این بین سانتور های خیانت کاری هم وجود داشتند که این علم رو به جادوگر ها فروختند و باعث شدن اون اصلیتش از بین بره ... البته گله سانتور ها هم کم نزاشتن و اون افراد رو طرد کردن !

سانتور ها برای هر کدوم از افراد یکی از میلیارد ها ستاره رو نشون کردن و با توجه به تغییر و تحولی که در اون ستاره رخ میداد آینده افراد رو پیش بینی میکردند .

- دیگه چه خبر استاد ؟!
-
- چیزه ... میخواستم تنوع ایجاد کنم !
- بشین سره جات بابا ! تهوع ایجاد کردی !

و بعد از رد و بدل کردن تعدادی چشمک با عده ای از دختر ها ، با صدای بلندی گفت : خب ! اینم از جلسه امروز ! امروز ، هر دختری که بیاد توی دفتر من و سوالی داشته باشه و البته زمان هم بعد از نیمه شب باشه پونصد امتیاز به گروهش اضافه میشه

و روی پاشنه پا چرخید و از کلاس خارج شد !





تکلیف :

یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
امتیازات جلسه پنجم



گابریل دلاکور : 30
خب من کلی مورد پیدا کردم که ازت امتیاز کم کنم ، ولی وقتی سوژت رو تا آخر خوندم ، دیدم که واقعا حیفه که نخوام امتیاز کامل رو بدم بهش.


پیتر پتی گرو : 30
اعتراف میکنم که خیلی قشنگ بود ، نتونستم سوژه خوبتو ندید بگیرم .


پیوز : 22
نچ ! سوژت خوب نبود ! دلخواه ننوشته بودی اصلا ، یعنی اگر اون مسئله سیم سرور رو نمیاوردی ، اصلا بهت امتیاز نمیدادم :دی
دوست داشتم بیشتر به گوی بپردازی ، طوری در مورد گوی نوشتی که انگار سایبر شاته ! عزیزم ، باید یه ذره حال و هوای گوی رو توصیف کنی ... فقط یه گوی گرد هست و تو باید اول همه چیز رو نا معلوم و تار و ابهام آمیز ببینی و بعد جلوتر بری ... خیلی فضاسازیش کار داره .


آلفرد بلک : 26
دل بخواهم نبود ! اگر یه سره سراغه پیشگویی رفته بودی که 10 امتیازم بهت نمیدادم ، ولی خب ، جالب بود ... دوست داشتم بیشتر به مسئله گوی بپردازی و یه سری فضاسازی واسش بیاری ! ضمنا از اینکه در مورد تصاویر زننده ای که توی تلویزیون نشون داده میشد چیزی ننوشتی کمی دلگیر شدم :دی


گراوپ : 21
اعتراف میکنم بیناموسی های ریزی ( اسم کی.ری.مولینگ ، از روی گی برداشت ) که داشتی منو تحریک کرد که علاوه بر 30 کلی هم امتیازه تشویقی بهت بدم ، ولی خب ! نمیشد ! مواردی که باید رعایت کنی اینه که اولا به طرزه گولاخی در مورد گوی فضاسازی کنی ، دوست داشتم به درون گوی بری و یه سری واقعه رو بنویسی !


مری باود : 15
قشنگ نوشته بودی ، ولی اصلا به تکلیف دقت نکردی ! سوژت خوب بود ولی من یه پیشگویی واقعی میخواستم ... اغراق کردی ! یه کسی که با کمک گوی پیشگویی میکنه نمیتونه همینطوری همه چیز رو زودتر بفهمه ! پیشگویی ها به ندرت درست از آب در میان با اینکه اطلاع داده شده بود بهش . این امتیازو به خاطره زحمتی که کشیدی میدم .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.