سارا اوانز به جای آبرفورث دامبلدور این مرحله را به انجام می رساند._ هی سوزان تو سارا رو ندیدی؟
سوزان که سخت مشغول خوردن دسر هلو بود با بی تفاوتی در جواب لیلی سری به نشانه " نه " تکان داد.
سرسرای عمومی شلوغ و مملو از جمعیت بود. تالار برای جشن هالووین تزیینات همیشگی و زیبایش را به خود داشت.
لیلی اندکی از روی صندلی اش کنار میز گریفیندور بلند شد تا شاید بتواند با نگاهی به اطراف سارا را بیابد. اما به زودی از این کار نیز ناامید شد. روی صندلی نشست و به کسانی که کنارش و رو به رویش نشسته بودند نگاه کرد.
در میان چهره ها در حال جست و جو بود که ناگهان نگاهش بروی جینی ثابت ماند.
_ جینی ، تو میدونی سارا کجاست؟
جینی که مشغول خواندن روزنامه صبح بود سرش را بالا آورد و گفت :
_ نه من باید از کجا بدونم؟
_ آخه یادمه بعدازظهر با هم رفتید خوابگاه! به تو نگفت که می خواد کجا بره و چی کار کنه؟
جینی قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت و گفت :
_امم... یه چیزایی در مورد جام آتش گفت. و این که می خواد تمام شب رو روی این موضوع کار کنه! نمی دونم ولی فکر کنم هنوز هم توی خوابگاه باشه!
لیلی با خوشحالی از جینی تشکر کرد و به سرعت از سالن خارج شد و قصد تالار گریفیندور را کرد. باید هرچه زودتر سارا را می یافت. باید مطالبی را که بدست آورده بود به او می گفت. مطمئن بود که یافته هایش سارا را در جام آتش موفق می کند. شاید هم امیدوار بود که این اتفاق بیافتد.
***
_ سارا ، سارا ، اینجایی؟
_ خب دوباره مرور می کنیم! دریاچه یخ بسته و ... آ
ره من اینجام... و راه ورودی به دریاچه بسته شده. ما باید توی هاگوارتز...
لیلی توئی؟لیلی آرام وارد خوابگاه دختران شد.
_ چرا برای جشن به تالار نیومدی؟ هنوزم دیر نشده! پاشو تا با هم بریم.
سارا لبخندی زد و گفت :
_ ولی من نمی تونم بیام. خودت که میدونی چند روز دیگه مسابقست و من هنوز راه درستی برای ورود به دریاچه پیدا نکردم. می دونی که برنده شدن تو جام آتش چقدر برای گروه ما مهمه. من باید تلاشمو بکنم.
لیلی که حالا به نزدیکی سارا رسیدن بود خم شد و دست سارا را گرفت و در حالی که می کشید گفت :
_ باید با من بیایی! در مورد مسابقه هم باید یه چیزایی بهت بگم.نمی خوای که این فرصتو از دست بدی؟ هوم؟
سارا هیجان زده پرسید :
_ توی کتابخونه چیزی پیدا کردی؟بگو ... زود باش من خیلی مشتاقم!
_ پاشو بریم توی راه برات می گم.
****
_ خب از اونجایی که ما باید راهی به دریاچه پیدا کنیم باید دنبال راهی باشیم که به زیرِ زمین ختم بشه. و من راهشو پیدا کردم. باید از دستشویی های میرتل گریان این کار رو بکنی!
_ مطمئنی؟ تو از کجا فهمیدی؟
_ خب من دیشب یه سر به بخش ممنوعه کتابخونه زدم...اونجا یه کتاب در مورد راه های مخفی و فراموش شده هاگوارتز پیدا کردم و راه دستشویی به دریاچه رو هم اونجا خوندم.
سارا به محض شنیدن این حرف از حرکت ایستاد و در حالی که خیره به لیلی نگاه می کرد گفت :
_ لیلی واقعا تو این کار رو کردی؟ رفتی به بخش ممنوعه؟اوه... باورم نمی شه!
_ مجبور شدم... چاره ای نبود. به خاطر گریفیندور و به خاطر تو!
_ آه لیلی نمی دونم چطوری باید ازت تشکر کنم.تو بهترین خواهر روی زمینی!
و لیلی را در آغوش فشرد.
****
دستشویی به نظر ساکت می آمد. شاید با کمی دقت می شد صدای قطرات آب که بروی زمین می افتاد را از چند گوشه و کنار دستشویی شنید.
آرام و بی صدا وارد دستشویی شد. اما در آن سکوت صدای حرکت و گام برداشتنش در تمام آنجا بازتاب می کرد و به وضوح شنیده می شد. با دقت همه جا را از زیر نظر گذرانید. شاید منتظر دیدن میرتل گریان بود و شاید هم دنبال علامت یا نشانه ای می گشت. حالا رو به روی دستشویی ها بود. ایستاد. با خود گفت :
_ خب از دستشویی های آخر کار جست و جو رو شروع می کنم. فقط امیدوارم زود پیداش کنم!
درب آخرین دستشویی را باز کرد. همه چیز عادی به نظر می رسید. کمی آنجا به بررسی پرداخت. گوشه و کنار دستشویی را از نظر گذرانید. بروی دیوار و موزاییک های سفیدش دقیق شد...نه...
ساعتی بعددر حالی که خسته به دیوار تکیه می داد بروی پاهایش نشست. فقط دو دستشویی باقی مانده بود. افکار گوناگون در ذهنش چرخ می خورد. یعنی ممکن بود دستشویی های قبلی را خوب نگشته باشد؟ ممکن بود کتاب بخش ممنوعه در مورد راه موجود در اینجا دروغ نوشته باشد؟ یا لیلی...
_ نه! من مطمئنم که همین جاست... یکی از همین دو تاست...من راه ورودی رو پیدا می کنم. باید این کار رو بکنم...آه خدای من!
در همین افکار و تصورات غوطه ور بود که ناگهان :
_ سلام...شما کی هستید و اینجا چه کار دارید؟ منتظر کسی هستید؟
سارا که یه لحظه با شنیدن صدای میرتل گریان ترسیده بود ، در یک لحظه ایستاد و خود را به عقب کشیده بود. اما بعد از اینکه متوجه میرتل شد نفسی کشید و گفت :
_ اوه میرتل! منو ترسوندی... من سارا هستم...سارا اوانز عضو گریفیندور... منتظر کسی هم نیستم!
میرتل همانطور که پرواز کنان از سارا دور می شد گفت :
_ آهان از آشناییتون خوشبختم. ولی...اممم... پس اگه منتظر نیستی واسه چی اینجا...
_ من دنبال چیزی می گردم... یه نشانه...یه علامت...امم...شاید هم یه راه!
میرتل با تعجب به سارا نگاه کرد و پرسید :
_ راه؟ اونم اینجا؟ توی دستشویی من؟ جایی که سالهاست خیلی ها اونو فراموش کردن! و منو...
و خواست گریان وارد یکی از دستشویی ها شود که سارا با عجله گفت :
_ نه صبر کن! تو باید به من کمک کنی! من باید وارد دریاچه بشم... خواهش می کنم.
میرتل ناراحت در حالی که سعی داشت اشک هایش را پاک کند گفت :
_ اون یکیه! فقط کافیه دستگیره رو بکشی!
و با دستش به دستشویی اول سمت چپ اشاره کرد و سپس با ناراحتی به سرعت آنجا را ترک کرد.
سارا چند دقیقه به خاطر اینکه این اولین دیدارش با میرتل بود، در شک رفتار عجیب او بود. اما به زودی تمرکز خود را یافت. آرام به دستشویی مورد اشاره میرتل نزدیک شد.
این یکی هم مانند قبلی ها به نظر می رسید. به دستگیره متصل به شیری که برای ورود آب استفاده می شد نگاه کرد.
دستگیره را لمس کرد. نفسش را در سینه حبس کرد و بدون اتلاف وقت آن را با تمام توانش به طرف جلو کشید.همزمان با این کار به طرز عجیبی متوجه شد که نیروی او را به داخل دستشویی می کشد. شروع به فریاد زدن کرد و چشمانش را بست. او به داخل دستشویی سر خورد.کنترلش را از دست داده بود.اما لحظاتی بیش نگذشته بود که احساس کرد بروی زمین سفتی پرتاب شد.
کمی در ناحیه کمر و پا احساس درد می کرد. مثل آن بود کوفته شده باشند. زمان زیادی نداشت. شاید هم او اینطور فکر می کرد. چون از عملکرد رقیبانش بی اطلاع بود. پس سعی کرد از جایش بلند شود.
درون یک تونل که بی شباهت به یک لوله بزرگ آب نبود افتاده بود. همه جا تاریک بود اما سقف تونل را به دلیل کوتاهی که داشت می توانست ببیند.
دستش را بروی زمین گذاشت. خواست با یک حرکت بلند شود که متوجه شد زمین سرد است. غیر عادی سرد بود.
کمی با دستش بروی زمین به کنجکاوی پرداخت. متوجه فرو رفتگی و برجستگی هایی بروی سطحی که روی آن فرود آمده بود شد. شاید شبیه یک نوشته یا یک علامت.
درد را فراموش کرد. چوب دستی اش را کشید و از جا بلند شد.
_ لوموس
و چه می دید؟ آنجا یک دریچه بود. او روی یک دریچه ایستاده بود. در همین لحظه دریچه شروع به لرزیدن کرد. سارا متعجب ایستاده بود.به شدت لرزش لحظه به لحظه اضافه می شد و در نهایت دریچه به اعماق بی نهایت سقوط کرد.سارا نیز در یک لحظه خود را به طرف دیگر پرت کرده بود.
دوباره حس درد بود که تمام بدنش و ذهنش را پر کرد. اما مجبور بود ادامه دهد. با چشمانی ریز شده در اثر درد در حالی که چوب دستی اش را همچنان در دست می فشرد به راه افتاد. باید هر لحظه منتظر یک اتفاق می بود. وقتی درون تونل صاف ایستاد متوجه شد که سقف آنجا برای راه رفتنش کوتاه و غیر مناسب است. پس خمیده خمیده ادامه داد.
مدتی به همین وضع حرکت کرد. حواسش جمع بود و با دقت همه جا را می پایید اما متوجه چیز عجیبی نشد. کم کم از دور در آهنی بزرگی که نیمه باز بود توجهش را به خود جلب کرد. گردنش به خاطر این طرز راه رفتن خشک شده و کمی درد گرفته بود. پس سرعتش را بیشتر کرد تا زودتر بتواند از آن وضع نجات یابد.
فضای بزرگی در مقابلش بود.اما اولین چیزی که توجه را جلب می کرد و البته ناخوش آیند هم می نمود بوی بدی بود که به مشام می رسید.با این مشخصه واضح بود که به کجا آمده بود. بله به کانال اصلی فاضلاب رسیده بود. لوله های کوچک از هر طرف در امتداد دیوار کشیده شده بودند. در مورد سقف هم همین وصف صادق بود.
در وسط کف فاضلاب لجنزاری راکد به وجود آمده بود. که البته می شد حدس زد به خاطر مورد استفاده نبودن دستشویی های میرتل گریان این وضع بوجود آمده بود.
مجبور شد داخل لجنزار شود. تا میانه های ساق پایش دیده نمی شد. از این وضعیت هم احساس رضایت نداشت. اما وقتی متوجه راه باریک کنار لوله ها نزدیک دیوار شد چند قدمی به سختی برداشت و خود را به آنجا رساند. حالا راحت تر می توانست حرکت کند.
چوب دستی اش را درون جیبش جا داد و آنگاه با دو دست یکی از لوله ها را گرفت و با کمک آن راه جلو را در پیش گرفت.
زمانی گذشت. از مکان اولیش به قدری دور شده بود که دیگر دیده نمی شد. ولی هنوز به جایی نرسیده بود. کمی ایستاد. اطراف را می نگریست و سعی می کرد نتیجه قابل قبولی از این جست و جو پیدا کند.
اما صدای چک چک آب تمرکزش را به هم می زد.
اما ثانیه نگذشته بود که متوجه چیز عجیبی در فاصله دوری از خود شد. نمی توانست درست آن را ببیند اما تصور می کرد یک لوله باریک که عرضی به اندازه عرض شانه های یک انسان معمولی را دارد، با شیبی تند است.
خود را به این طرف و آن طرف می کشید تا بتواند بهتر آن را ببیند. مطمئن بود که این چیزی که می دید زایده تخیلاتش نیست. اما شاید اسم " راه خروجی " ساخته پرداخته خودش بود.
_ بهرحال دیدنش ضرری نداره.
و با این جمله قصد کرد نزدیک تر شود. اما هنوز اولین گام را برنداشته بود که ناگهان با صدای وحشتناکی که با نعره بلندی نیز همراه بود ، چیزی از پشت سرش از درون لجنزار به بیرون پرید.
سارا که برای لحظه ای به شدت وحشت زده شده بود به درون لجنزار افتاد. با دستش صورتش را پاک کرد. حالا می توانست قیافه آن حیوان شش دست هفت متری را ببیند که چطور نعره می کشید. دستش را به طرف چوب دستش اش برد. اما چوب دستی سر جایش نبود.
دست پاچه شده بود. دستانش می لرزید. درون لجنزار و در میان آن مرداب دنبال چوب دستی اش می گشت. حالا دیو وحشی توجهش به سارا جلب شده بود.
یک قدم به سویش برداشت. زمین لرزید. قلب سارا تند تند می تپید . قدمی دیگر... فاصله ای نمانده بود. غول نعره ای دیگر زد. چشمانش مثل آن بود که در حرارت بسوزد. از دندانهایش خون می چکید. خم شد و دستش را به طرف سارا دراز کرد.
سارا برای آخرین بار با ناامیدی نگاهی به درون لجنزار انداخت و با دستانش در پی پیدا کردن چوب دستی گشت. فرصتی نمانده بود. چشمهایش را بست. باید منتظر خورده شدن می شد؟ یا تکه تکه شدن؟ یا...نه...چوب دستی...بله این چوب دستی بود که آن را لمس می کرد. به سرعت آن را برداشت.
_ اکسپلیرامس
دیو کمی عقب کشید اما قدرت طلسم زیاد نبود. فقط او را کمی گیج کرده بود. حالا تنها فرصت برای سارا بود. باید خود را به همان لوله می رساند. بلند شد و شروع به دویدن کرد. راه رفتن بروی آن لجنزار بسیار سخت می نمود ولی او تمام توانش را به کار بسته بود.
حالا غول هفت متری نیز به دنبالش حرکت می کرد. قدم به قدم. نعره می کشید. عصبانی می بود. اما سارا به عقب بر نگشت. تنها به جلو و به لوله خاکستری رنگ خیره شده بود.نزدیک نزدیک و نزدیک تر...
حالا آن حیوان دهشتناک می توانست سارا را بگیرد اما سارا فاصله ای با لوله نداشت. کمی دیگر...غول دستش را دراز کرد اما در فاصله یک هزارم ثانیه کار تمام شد... سارا به درون لوله پریده بود...
کمی بعد احساس کرد که در فضایی نرم ، خنک و بسیار آرام وارد شد. آنجا دریاچه بود...او موفق شده بود.
صبح روز بعد جام آتش با تلالویی خاص زینت بخش تالار گریفیندور بود...
ویرایش شده توسط سارا اوانز در 1388/7/9 18:36:33