شب هالووینشب ، به صورت عجیبی سرد شده بود و اگر کسی در خارج از مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز که با گرمایی مطبوع و نورهایی زیبا و درخشنده مزین نشده بود، به شدت احساس وسرما و یخ زدگی میکرد.
ولی در اندرون تالار هاگوارتز، با حضور پرسی ویزلی، مدیر فعلی مدرسه هاگوارتز و نیز شرکت کنندگان جام آتش هیجانی وصف ناپذیر در جریان بود.
پرسی : خیلی خب. مرحله ی فعلی، مرحله ی پایانی جام آتش هست. شما همونطور که میدونید باید جام آتش رو بدست بیارید و جام آتش کجاست؟ خب معلومه زیر دریاچه یخ زده هاگوارتز!
دانش آموزان :
پرسی ادامه میده : حالا چون ما خیلی تن پرور تشریف داریم، کلا با اینکه به شما سوژه بدیم چجوری برید زیر دریاچه حال نمی کنیم. حالا برید تو خوابگاهاتون کپه مرگتون رو بزارید. کیش کیش!
دانش آموزان و از همه مهمتر و بارزتر ، شرکت کنندگان جام آتش با بهت و تعجب زیاد به سمت خوابگاه های خودشون حرکت میکنند و طبق معمول پشت سر مدیر حرف میزنند.
- یارو دیوانست.
- قاسم اینقدر بهت گوشزد کردم، میری دفترش شل بگیر خودتو. نگرفتی باز اینجوری بد خلق شده!
-
اندرون خوابگاه راونکلاوبرودریک بود، یکی از دو نماینده باقی مانده از گروه راونکلاو، روی مبلی راحتی کنار شومینه معروف راونکلاو لم میده و در حالیکه از سکوت ناشی از نبودن بقیه راونکلاوی ها در تالار لذت میبره (نکته : دیروقت بوده همه خواب بودن! ) به شعله های آتش خیره میشه و همزمان سیل تفکراتش رو زمزمه میکنه.
باو اصلا معلوم نیست که تو سر این پرسی و وزیر گور به گور شده سحر و جادو چی میگذره که اینقدر خز و خیل این مرحله رو طرح کردن! اون از مرحله قبل که دهن کوئیریلو سرویس کردیم، این هم از این مرحله مسخره و چرند و پرند!برودریک به شدت مشغول تفکر هست که صدایی رشته افکارش رو پاره میکنه.
پیست!
برودریک : ها؟!
صدا دوباره شنیده میشه...
پیست!
برودریک به طرف منبع صدا بر میگرده و در نهایت ترس و وحشت متوجه میشه که یک مرد سیاه پوش پشت سرش ایستاده.
برودریک میخواد فریاد بزنه که مهمان ناخوانده یک سیلی رو صورتش پیاده میکنه!
مرد : خفه شو یابو! من اومدم بهت کمک کنم.
برودریک : تو دیگه کی هستی؟
مرد : من جادوگرم!
برودریک نیم نگاهی به مرد که خودش رو جادوگر جا زده میکنه.
- خب منم جادوگرم. تیرت به سنگ خورد یره!
برو رو فوتبال جادوجمبل پیاده کن نمیخواد سر مارو شیره بمالی.
جادوگر دور و برش رو میپائه و خطاب به برودریک میگه : بیچاره من میخوام بهت بگم که چجوری باید بری زیر دریاچه و جام رو ورداری تا قهرمان بشی!
برودریک : خب بگو بعدشم برو!
جادوگر : فقط یک چند گالیونی خرج بر میداره.
برودریک : برو عمو. من بوق به عزرائیل میدم پول به کسی نمیدم.
جادوگر سعی میکنه لحنش رو مهربون تر بکنه : فقط پنجاه گالیون.
برودریک : پنجاه گالیون؟
جادوگر : 20 گالیون.
برودریک :
جادوگر : 5 گالیون!
چهره برودریک روشن میشه!
- خووووو! بگو...
جادوگر لبخند پیروزمندانه ای میزنه و شروع به حرف زدن میکنه : باید بری به دستشویی میرتل. توالت اول نه، دوم نه، سوم که رسیدی وارد میشی دوبار به سمت چپت فوت میکنی ، سه بار به سمت راستت فوت میکنی، واسه جعفر طیار فاتحه میخونی و بعد میپری تو چاه توالت. خب حالا پنج گالیون اخ کن بیاد بالا.
برودریک بود دستشو میکنه تو جیبش و چیزی رو در میاره.
- بیا اینم جایزت. آواداکداورا!
مرد به فیض عظمی شهادت میرسه و برودریک هم به سمت دستشویی میرتل گریان حرکت میکنه.
دستشویی میرتل گریان!قیــــــژ! (افکت باز شدن در)
برودریک به آرامی وارد دستشویی میشه که ...
جیــــــــــــغ!
برودریک سنکوب میکنه و به میرتل خیره میشه.
- زنیکه جلف هافهافو! ترسوندی منو!
میرتل : تو به چه حقی به حریم شخصی من تجاوز میکنی؟
برودریک : استعغرالله! خواهرم بنده زن مطلقه رو اصلا نمی پسندم. الی الخصوص که مطلقه ی بدون گوشت باشه!
میرتل : جیــــــغ! غازچرون این چه وضع صحبت کردن با یک خانوم با شخصیته؟
برودریک : برو بینیم باو. اصلا آخر شبی حال تو رو ندارما!
میرتل : چه بی سلیقه. آخر شبی حال یک خانومو نداری حال کیو داری پس؟
برودریک که کم کم به شایعات مبنی بر ترشیدگی میرتل که دهان به دهان در هاگوارتز میچرخه ایمان پیدا میکنه ایمان پیدا میکنه نفسش رو با سر و صدا بیرون میده.
- برای بار سوم میپرسم...
میرتل : با اجازه بزرگترا بعله!
برودریک :
میرتل : شوهرم!!
برودریک : برو کنار زنیکه میخوام رد شم برم پی کار و زندگیم.
میرتل : نمیشه.
در همین لحظه برودریک متوجه میشه که میرتل روح هست پس از وسط میرتل رد میشه و وارد دستشویی سومی میشه.
برودریک با دیدن سوراخ توالت : این که خیلی تنگه من چجوری رد بشم؟
در همین لحظه به برودریک وحی میرسه که :
پس انگشت وسط خود را سه بار لیس بزن و سپس در ناف خود فرو کن. ما از ناف تو مایع خارج میکنیم تا کوچک شوی و از سوراخ مستراح رد شوی. پس آیا نمی اندیشند اهل کفر که اینها همه آیات مرلین است!!
برودریک سریعا دستورالعمل رو اجرا میکنه.
- نیت میکنم که شیرجه بزنم به داخل چاه توالت. قربه الی المرلین!
و با یک شیرجه ژانگولری وارد چاه مستراح میشه...
اون ور چاه، زیر دریاچه یخ زده. تلپ!
برودریک بود با سر و رویی مملو از چرک و کثافت در هوا ظاهر شده و بر روی زمین می افته.
بعد ها، برودریک در دفترخاطراتش از وقایعی که بعد از شیرجه زدن در چاه توالت برایش اتفاق افتاد اینچنین یاد می کند :
عجب صفایی! عجب معنویتی!
وقتی که اینجایی ، گویی که تربت بهشت بر دماغت فرو میرود. در دوردست صدای حاجی شنیده میشود که بانگ میزند : قاسم سیفونو بکش خونه بو گرفت.
چه صفایی دارد اینجا. آن طرف گویا صدای مسلسل شنود شد. جاسمی در دوردست فریاد زد : فشار اومد. آیی...پاره شد. گویا جانبار شدند ایشون!
سوراخ توالت هایش پر از صفا و معنویت باد! در زیر دریاچه همه چیز یخ زده بود و جالب اینکه هوا به قدری عجیب و غریب سرد شده بود که حتی آب درون دریاچه هم یخ زده بود و اینگونه برودریک بود توانست در دوردست، نور طلایی جام آتش رو تشخیص بده.
صحنه اسلوموشن میشه و برودریک به طرف جام می دوه. آهنگ مهستی پخش میشه و اشعه های طلایی خورشید، بار معنوی آخرین ثانیه های داستان رو بیشتر میکنه.
برودریک دستانش رو به طرف جام باز میکنه و وقتی که دستانش سردی جام رو احساس میکنه، فقط از یک چیز خوشحاله :
بالاخره تموم شد!