روزی روزگاری با دنيای جادوگران، در اون اوايل آغاز فعاليتاش آشنا شدم و شروع به فعاليت در اون كردم.
گذشت و گذشت تا اينكه يك روز داستانی رو كه نوشته بودم را با هيجان برای والدينم خوندم و بعدش از اين محيط با اونا صحبت كردم.
مادرم در دم گفت:
_ بچه بجای اين مسخره بازیا، برو بشين درست رو بخون تا در اينده برای خودت كسی بشی، دستت توی جيب خودت باشه،
آدم شی!!!
پدرم هم كه خودش دست به قلم بود دراومد كه:
_ دلبندم، الان ديگه وقت خوندن داستان و تاريخ و فرعيات( همين سايتو می گم) گذشته، بچسب به اين كتاب های درسی و ..
خلاصه همه ما رو با دانشگاه، ادم فرض می كردند
منم گوش كردم و كتابام ريختم جلوم و... بله ديگه، سرانجام آدم شدم!
با ورود به دانشگاه احساس می كردم كه بر قله افتخار قرار گرفتم، شور اشتياق وصف ناشودنی از اينكه يكی از آرزوهای خونواده و خودم براورده شده و وارد دنيای جديدی شده ام ذره ذره وجودم را اشغال می كرد.
مدتی گذشت و ما نيز با توشه ای از علم و دانش قدم به بادی طرح و .... گذاشتيم، غافل از اينكه در قبال براورده شدن اين آرزو، اون دنيای زيبا و رنگارنگ تخيل كم كم در وجودم كمرنگ كمرنگ تر ميشد و اون مامنگاهی كه بعد از طوفان های حيله و نيرنگ اطرافيان _ و باران های شديد اه درد و نفرين بيماران كه شاهدشون بودم _ در اون پناه می گرفتم از وجودم رخت بر می بست.
درسته كه توی دنيای ماگلی برای خودم شخصيتی بهم زدم ولی احساساتم، حس قلم زدن و نوشتن رو از دست دادم.
دوباره پدرو مادرم در گوشم زمزمه كردند فرزند رشيدمان!!! آبروی خاندانمان!!! بخون تا به مقطع بالاتر بروی. من هم گوش دادم و دوباره مشغول شدم.
تا اينكه يه شب حدودای 3 صبح بعد از دادن آخرين نمونه های بيمارا به دستگاه، نشستم تا مروری بر كتاب قرض گرفته از همكارم داشته باشم كه لابلای اون، نوشته ای پيدا كردم.
يه داستان كوتاه هری پاتری! نوشته شده توسط همكارم كه اونم مثل من طرحی بود!
عجب!!!
داستان رو خوندم. بعد از مدت ها يه حس قديمی رو در خودم حس كردم.
عصر روز بعد بجای اينكه بعد از 24 ساعت شيفت دادن ( بنا به شعار امسال) استراحت كنم، صاف رفتم سروقت لپ تابم و سايتو پيدا كردم و عضوش شدم،و بعبارتی جادوگر شدم.
حالا يك ماه ديگه آزمون دارم با اين تفاوت كه الان ميدونم اون نويسنده نكته بين، آنتوان اگزوپری رو می گم، توی كتاب شاهزاده كوچولوش می خواسته به امثال من چی بگه!
پايان
« ببخشيد اگه نوشته هام و داستانام خوب از آب در نميان. اخه وقتی بچه بودم قلم ظريف داستانويسم رو ازم گرفتن و قلم زمخمت مدرسه رو دادن!»