جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
Re: *هافلاويز*
ارسال شده در: دوشنبه 28 شهریور 1390 20:26
تاریخ عضویت: 1389/08/13
تولد نقش: 1389/07/24
آخرین ورود: پنجشنبه 16 آذر 1402 21:10
پست‌ها: 1473
آفلاین
طبقه ی اول بهشت

رز از ترس جونش محکم دست فرشته رو چسبیده بود و ول نمیکرد. اندک اندک از تاریکی هوا کاسته میشد و صدای پرندگان هم از جایی در همان نزدیکی به گوش می رسید.

- ولم کن دیگه دختر! رسیدیم بهشت!

اما رز دست فرشته را چسبیده بود و ول نمیکرد.

- اینجا مخصوص آدمای خوب و نیکوکاره... همینجا باید پیاده بشی!

رز همچنان با اصرار دست فرشته را ول نکرد. پس فرشته باز هم شروع به پرواز کرد و قبل از اینکه رز بتواند دلیل جدا شدن پاهایش از زمین، زمین که چه عرض کنم کف بهشت، را کشف کند، آنها در طبقه ی دوم بهشت بودند.

همان موقع برزخ!

اسکورپیوس که از طفولیت تنبل بود به جای راه رفتن همان ابتدا روی زمین نشست و منتظر ماند. پس از اینکه دقایقی به سکوت گذشت دستان قرمزی در هوا پدیدار شد و بدون کوچکتورین حرف پاهای اسکور را گرفت و او را پایین کشید.

آنها پایین و پایین تر رفتند تا اینکه به طبقه ی اول جهنم رسیدند.

- ای جانم! چقدر اینجا گرمه! من همیشه از سرما متنفر بودم!

فرشته ی قرمز رنگ ، نیم نگاهی به او انداخت و نقابش را کنار زد.

- هین! جناب قصد ندارین دماغتون رو عمل کنین یا عمل زیبایی انجام بدین؟

عزرائیل سرش را تکان داد و به معاینه ی اسکور پرداخت و چند لحظه بعد...

- آقا الان مشخص شد شما سید هستین! پس ما شما رو منتقل میکنیم به دو طبق بالاتر که مخصوص جادوگران سیده و هوای سردی داره.

-

طبقه ی هفتم بهشت


رز که میدانست دیگر به پایان راه رسیده است، دست فرشته را ول کرد و فرشته هم بلافاصله غیب شد. ناگهان صدای آشنایی طنین انداز شد.

- رز! فکر کنم الان خیلی خوشحال باشی که من، پدر تمام راویان عالم اینجام!

.
.
.

****************
حالا رز میتونه از طریق بیدل متوجه بشه که اسکور مرده و سعی کنه خودشو به جهنم منتقل کنه! یا اینکه محو بهشت بشه کلا همه چی رو فراموش کنه و بیدل بره به اسکور خبر بده...

یا هر طور دیگه! اینا فقط یه سری ایده بود که دادم برای بعضی ها!

ارباب جان، جان جانان اند اصلا!




Re: *هافلاويز*
ارسال شده در: جمعه 25 شهریور 1390 12:25
تاریخ عضویت: 1387/10/21
آخرین ورود: پنجشنبه 19 بهمن 1391 09:31
از: ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
پست‌ها: 842
آفلاین
مرلين مك كنين از خواب بيدار شد و در حالی كه توهم عجيبی كه سدريك در اون شبيه رز شده بود رو فراموش می‌كرد، با عجله به سمت رز رفت كه گوشه‌ی تالار، در مجاورت درياچه‌ای مملوء از مايع زرد رنگ كه از مجرای خروجی كينگز بيرون اومده بود، روی زمين افتاده بود و چشماش بسته شده بود.

- چی شده؟ مرده؟

اسكورپيوس در حالی كه از ناراحتی گريه می‌كرد، گفت:
- آره... عشقم نابود شد... ...

مرلين سرش رو به نشونه‌ی همدردی تكون داد، كنار اسكورپيوس كز كرد و به چهره‌ی معصوم رز نگاه كرد.

همون موقع، برزخ:

رز در تاريكی جلو می‌رفت و در حالی كه هيچ چيز جز سياهی و تيرگی نمی‌ديد، روی زمين نشست، تا اين كه صدای سردی بلند شد...

- رز ويزلی... ويزلی... ويزلی...

- جانم؟... جانم؟...

- من فرشته‌ای هستم كه تو رو از اين‌جا به بهشت ميبره... ميبره... ميبره...

- مگه من كجام؟... كجام؟... چرا صدا اوكو داره... داره...

- اينجا برزخه... برزخه...

- ووی... ووی...

- دستات رو بگير بالا... بالا... تو چون زير سن قانونی مردی ميری بهشت... بهشت...

- آخه من از ترس جيش كردم... جيش كردم...

- توی بهشت تا دلت بخواد شرت اضافه هست... هست... دستات رو بگير بالا... بالا...

در اين لحظه رز دستاش رو گرفت بالا و دو تا دست نورانی اون رو در تاريكی برزخ بالا بردن...

چند ساعت بعد، تالار هافلپاف:

اسكورپيوس روی تختش دراز كشيده بود و با چشمايی خيس و نگاهی مستقيم، به سقف نگاه می‌كرد. فكر می‌كرد كه رز می‌تونست زنده باشه و اونا با هم ماه عسل ميرفتن اون ور پنجره‌ی مجازی، فكر می‌كرد اگه رز زنده می‌موند می‌تونست باهاش چقدر خوش باشه، اگه رز زنده می‌موند می‌تونست يه زن صد و هفتاد سانتی داشته باشه، اگه رز زنده می‌موند می‌تونست الآن زير پتو باهاش تنها باشه .

- رز!

اسكورپيوس با ناراحتی اسم عشقش رو فرياد كشيد. چاقويی رو از روی ميز دايره‌ای شكل كنار تختش برداشت و به طرف قلبش گرفت. ادامه دادن به زندگی بدون رز هيچ فايده‌ای نداشت... اسكور چاقو رو در قلبش فرو كرد.

همه چيز تموم شد...

***

حالا اسكور هم ميميره و ميره اون دنيا. چون خودكشی كرده ميتونه از جهنم سر در بياره . كلا" هر كاری می‌خواين با اين دو پرستوی عاشق در بهشت و جهنم و برزخ و دوزخ و هر چيز ديگه‌ای از اين قبيل داشته باشين آزادين.
ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در 1390/6/25 13:06:15
Re: *هافلاويز*
ارسال شده در: پنجشنبه 24 شهریور 1390 18:09
تاریخ عضویت: 1390/03/18
تولد نقش: 1394/01/17
آخرین ورود: یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 03:16
از: لینی بپرسید
پست‌ها: 362
آفلاین
كينگ از ترس دوباره به ساخت درياچه اي مشغول شده بود گفت:هوگو كجايي?هوگو,هوگو,بيا ببين اين خواهرت چشه?,هوگو?
در همين حين صداي پاي دو نفر به گوش رسيد
اسكور با حالتي متعجب گفت: اونا كيستن?
كم كم صداي پا ها بلند تر شد و از دور دونفر نزديك ميشدند
گلرت با همون قسمتي كه دهن داشت گفت هي اون مرغارو نيگا!
بعد از اين حرف گلت تمام افراد حاضر در منطقه با نگاهي فلسفي گلرت رو خفه كردند بعد مشخص شد ان دونفر سدريك و هوگو بودند.
هوگو با صدايي نگران گفت : اقا اين سدريك يكم دكتري بلده سدي ببينش.
سدريك با كلي افاده به سمت رز رفت ناگهان چشمان رز باز شد و به سدريك نگاه كرد ولي اين رز سابق نبود سدريك درفكر بود كه رز سريع به سمت دست سدريك رفت و دستش را گاز گرفت بعد از 1 مين سدريك هم شبيه رز شد و...
همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »
Re: *هافلاويز*
ارسال شده در: چهارشنبه 23 شهریور 1390 22:54
تاریخ عضویت: 1389/08/13
تولد نقش: 1389/07/24
آخرین ورود: پنجشنبه 16 آذر 1402 21:10
پست‌ها: 1473
آفلاین
کینگزلی بود که در حالی که آغوشش رو برای دوست قدیمیش باز کرده بود با زیر شلواری نویی پیش می امد و اصلا هم به روی خودش نمی آورد که همین چند لحظه پیش با دریاچه ای را به سایر قسمت های هافلپاف اضافه کرده.

- اسکور! ببینم ساعت چنده؟

و وقتی اسکورپیوس رز را انداخت تا به ساعتش نگاه کند کینگزلی تازه متوجه رز شد.

- وای رز!

افراد خیلی تازه و افراد خیلی قدیمی هافلپاف از آنجایی که اسکورپیوس را تقریبا هیولایی ناشناخته میدانستند و اصلا کلا به رز توجه نمیکردند.

در ذهن اسکورپیوس: عجب دنیایی شده... رز اینجا خونی افتاده هیشکی اصن نفهمیده!

صدای کینگزلی که بالاخره ساعت را فهمیده بود از جای دوری به گوش رسید اسکورپیوس را به خود اورد.

- وای رز! تو باز خودکشی کردی؟ ینی اون صد و سی و دو باری که خودکشی کردی کافی نبود؟

اسکورپیوس در حالی که با دهان باز به کینگزلی نگاه میکرد به سختی دهانش را بست.

- صد وسی و دو بار؟ مث اینکه جون سگ داره این دختر.

کینگزلی با بی توجهی دستش را تکان داد.

- بابا هیچوقت جدی نبوده. ولش کن همین جا دو مین دیگه حالش خوب میشه. آو راستی چی شد برگشتی؟

اما اسکورپیوس دیگر به کینگزلی نگاه نمیکرد. نگاه او به رز خیره شده بود که رنگش کم کم از سفید به خاکستری تغییر رنگ میداد.

- کینگز مطمئنی که چیزیش نیس؟

کینگزلی نگاهی به رز انداخت و زود نگاهش را از او برگرفت.

- آره بابا... هفته ای سه بار خودکشی میکـــ... ببینم این چرا نفس نمیکشه؟

ارباب جان، جان جانان اند اصلا!




Re: *هافلاويز*
ارسال شده در: سه‌شنبه 22 شهریور 1390 15:45
تاریخ عضویت: 1390/03/18
تولد نقش: 1394/01/17
آخرین ورود: یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 03:16
از: لینی بپرسید
پست‌ها: 362
آفلاین
-درد, زهر مار,اعلاق در گوش من داد نزن داشتم استراحت مي كردم
بعد اسكور ارام رز را را بلند كرد نسيم صورت ان دو قناري را نوازش ميداد و اسكور با قدم هايي آرام و استوار به سمت سنت مانگو ميرفت(بابا افرين به اسكور كي ميره اين همه راهو?)
كه ناگهان ترق تروق بوم
بعد از از بين رفتن دود(هي مونگوليسم حاد دود از كجا اوردي اين وسط?) حالا, بعدش هوگو ديده شد كه از يك چشمش خون مي چكيد و از اون يكي چشمش خون(هي تايپيست بوق سوتي نده اينقد ائه) و انطرف تر گلرت ديده شد با بدني زخم و تيكه تيكه ناگهان همون تيكه اي كه دهن داشت با لبي كج و كوله و در حين تف كردن خون گفت: اي هوگوي بوقي بوق ميخواي جلوي اسكور بگيري من رو ميزني?
-بوق خودتي و 7 بوق خودت(هي تايپيست گاو اين بوق اخر رو چرا زدي بوقي) بعد هوگو نگاهش متوجه انطرف شد بله اسكور بود كه مثل گز سفيد شده بود (اخه بوقي چرا دو تا بود زدي) ولي اسكور هم متوجه ترشحاتي زرد از شلوار هوگو شد و اين باعث شد كه با لبخندي پيروز مندانه خطاب به رز بگويد: ديدي داداش ترسوت رو?
ولي هوگو به عقب اسكور اشاره كرد و اسكور و رز به عقب برگشتن و جيغي بلند كشيدند


خواهش مند است كسي كه ميخواد اينو ادامه بده تايپ رو دست همين كه اينو تايپ كرد نده
و لطفا روند رول رو مثل داستان هاي زامبي ادامه بدين
ویرایش شده توسط هوگو ويزلي در 1390/6/23 9:33:17
همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »
Re: *هافلاويز*
ارسال شده در: سه‌شنبه 22 شهریور 1390 11:04
تاریخ عضویت: 1389/09/14
آخرین ورود: سه‌شنبه 25 خرداد 1395 23:45
از: تو خوشم میاد.
پست‌ها: 298
آفلاین
در همین حین برتی اومد تا ببینه کی داره اینقدر شلوغ می کنه.

اسکورپیوس تا برتی رو دید رفت جلو و گفت:
- سلام دوست عزیز. من اسکورپیوس هستم. شما؟
- سلام دوست عزیز. من برتی بات هستم.

اسکور اندکی تفکر کرد و گفت:
- برتی بات؟ نداشتیم توی کتاب!
- چرا او. یه شخصیتی بود که دونه های همه مزه داشت. البته خودش توی کتاب نبود ولی دونه هاش بود.

افکار اسکورپیوس: این ملت هم عجب اسکولن. دیگه کم مونده یارو شخصیت بر داره پر دوم بال چپ جغد همسایه ی اون جغدی که چو توی کتاب 5 باهاش نامه فرستاد.

- ولش کن. در هر حال خوشبختم. تو رز رو ندیدی؟
- چطو؟ شما چه نسبتی باهاش دارین؟
- اهم. به تو چه ربطی داره؟
- باید خدمتت عرض کنم در زمان غیبت شما حاچ درک ظهور کرد و همه ی روابط آسلامیزه شد. منم گشت آرشادم.

اسکورپیوس که چشماش از حدقه زده بود بیرون من و من کنان گفت:
- ام... به نام خدا... بنده نامزدشم. قراره با هم ازدواج کنیم.
- نمیشه که باو.
- چرا؟
- آخه تو 165 سانتی ولی اون 170. مرد که نباید از زن کوتاه تر باشه. تازه هنوز هم توی سن رشده.

اسکورپیوس که دیگه فکر می کرد برتی خله( البته من مطمئن هستم) گفت:
- حالا می دونی کجاست؟
- فکر کنم دفتر ناظرین باشه دیه.
- چی؟ مگه رز ناظر شده؟ آخه کدوم آدم عاقلی گلرت رو با این همه فهم و کمالات میذاره و رز رو ناظر می کنه؟

برتی که هاج و واج ممونده بود گفت:
- گلرت؟ فهم؟ کمالات؟ گوسفند استرالیایی از این بیشتر فهم و کمالات داره.

در همین حین یک شهاب سنگ از آسمون اومد و به برتی خورد و منفجر شد. برتی هم تکه تکه شد تا یاد بگیره با نویسنده ی پست درست صحبت کنه.

دقایقی بعد اسکورپیوس به طرف دریاچه در حال حرکت بود.
یه سر به دفتر ناظرین زده بود و کینگزلی رو در اون حال خرابش دیده بود و تصمیم گرفت به جای داخل شدن کنار دریاچه بره تا نفسی تازه کنه.

- چی؟

اسکورپیوس رز رو دید که کنار دریاچه افتاده بود و ازش خون می رفت.
سریعاً کنارش رفت و او را در آغوش گرفت. عرق صورتش رو پاک کرد و چند بار صداش زد.
- رز، رز، رز

رز چشمانش رو باز کرد و شاکی شد:
- مرتیکه ی بوقی. بعد 3 ماه اومدی و سر من داد میزنی؟ بدم رفقام شپلخت کنن؟
- نه باو. این الان فریاد عاشقانه بود. بی خیال باو.
و بعد شروع به خوندن آهنگ تایتانیک کرد:
- Every night in my dreams. I see you. I feel you That is how I know you go on Far across the distance and spaces between us .

- چرا رز؟ چرا خودکشی کردی؟
- من به خاطر تو خودکشی کردم جک.
- جک؟ جک؟ جک کیه؟
- مای گاد، ببخشین. یه لحظه خیلی رفتم توی حس تایتانیک.

ناگهان صدایی گوش خراش شنیده شد و وقتی اسکورپیوس برگشت گلرت رو دید که در حال فریاد کشیدن بود. یه پرچم یوونتوس روی شونش انداخته بود و همینطوری که می دوید می خوند:
یوونتوس قهرمان میشه، خدا میدونه که حقشه. 4زدیم... هورااااااا.

وقتی اسکورپیوس برگشت و به رز نیگا کرد چشماش بسته شده بود.
- رز
میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�
Re: *هافلاويز*
ارسال شده در: سه‌شنبه 22 شهریور 1390 10:09
تاریخ عضویت: 1387/10/21
آخرین ورود: پنجشنبه 19 بهمن 1391 09:31
از: ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
پست‌ها: 842
آفلاین
سوژه‌ی جديد:

كينگزلی توی دفتر ناظرين پشت ميز چوبی بزرگی نشسته بود و با نگرانی و بی‌اعتنايی به رز كه گوشه‌ی ديوار كز كرده بود، به ساعت ديواری دفتر ناظرين نگاه می‌كرد:
- هــوووف! فقط ده دقيقه تا بازی آرسنال و منچستر مونده. بايد عجله كنم!

كينگزلی با عجله شرت آرسنال رو كرد تو كله‌اش، رداش رو درآورد و تی‌شرت آرسنال رو پوشيد. عكس آرسن ونگر رو چسبوند به تی‌شرتش. زيرشلواری‌اش رو كند و در حالی كه از نگاه منحرف رز به زير ميز پناه می‌برد ، زيرشلواری قرمزی با مارك آرسنال پوشيد. از زير ميز بيرون اومد و با يه لبخند گنده رو به رز، نعره كشيد:
- پيروزی در ميان هماهنگی! جاست آرسنال! ويكتوری، وی آر كامينگ. يــــس !

رز بعد از نعره‌ی كينگز، در حالی كه دستش رو برای در امان نگه داشتن سرش از ريزش احتمالی سقف محكم گرفته بود، دفتر ناظرين رو به سمت تالار عمومی ترك كرد. كينگزلی در حالی كه از كشوی ميزش يه بسته‌ی بزرگ تخمه آفتاب گردون به همراه يه كاسه پر از چس فيل ( ) بر می‌داشت، با پوزخندی گفت:
- بارسلونايی‌ها همه‌شون همينن، رز هم نمونه‌ی بارزشون. با يه جيغ شلوارشون رو خيس می‌كنن.


كينگزلی جلوی تلويزيون تالار نشست و زل زد به زمين بازی كه صفحه رو پوشونده بود. بازيكنای منچستر و آرسنال توی زمين در پست‌های خودشون قرار گرفته‌بودن و منتظر بودن تا داور سوت بزنه... اين بين رز هم گوشه‌ی تالار عمومی، كنار شومينه كز كرده بود و در راستای متحمل نشدن نوای جيغ‌های كينگزلی، در هر گوشش دو كيلو پنبه چپونده بود.

- عـــــــــر! گل اول رو زدن بی‌شعورهای كثافت! اون فرگوسن فكستنی رو ببين چه شكلی بالا و پايين می‌پره! وقتی با هشتا گل جواب اين گل‌شون رو داديم می‌فهمن!

رز به كينگزلی نگاه كرد كه با عصبانيت جورابش رو به طرف تلويزيون پرت می‌كرد. آهی كشيد و در حالی كه از حضور پنبه‌ها در گوشش خشنود بود، شيشه‌ی نوك تيزی رو كه زير رداش پنهان كرده بود بيرون آورد و كنار خودش گذاشت.

- منچستری های الاغ! گل دوم رو هم زدن، پنالتی‌مون هم كه گل نشد. عوضی‌های روانی پست فطرت فوتبال نديده‌ی نفهم!

رز دراز كشيد و بی‌توجه به كينگزلی كه صورتش از حالت شيركاكائويی به رب گوجه فرنگی تغيير رنگ می‌داد، به روياهاش فكر كرد... به اسكورپيوسی كه از اول تابستون تا به حال آن نشده بود...

- مرگ بر يونايتد شتر. بازی بلد نيستن. گل سوم رو هم زدن احمقای گوساله. رونی گوسفند رو نگاه كن تو رو به مرلين، واسه ما كاشته زدن شده مرتيكه‌ی كاميون!

رز يه نگاه به كينگزلی انداخت و مايع زرد رنگی رو تشخيص داد كه از ناحيه‌ی زيرشلواری‌اش روی كف تالار پخش می‌شد !

چهل و پنج دقيقه بعد:

كينگزلی در حالی كه در حجم عظيمی از مايع زرد رنگ غوطه ور بود و به طور كامل از سياه پوستی به قرمز پوستی در اومده بود، و از كله‌اش به شكل عجيبی دود بلند ميشد، بازی رو نگاه می‌كرد كه تيمش هفت به دو از منچستر عقب بود.

- جيــــــغ! گل هشتم! مادر نديده‌های بی‌ناموس ضدآسلام! كثافت‌های الاغ بــــــوق! بووووق تر از بوق های بوقی! هشتمی هم كه زدين نفهما. كوفتتون بشه.

كينگزلی بعد از خالی كردن خودش، غش كرد .

رز در حالی كه به ساحل پناه برده بود تا از دريای مملو‌ء از مايع زرد رنگی كه از ناكجاآباده‌ی كينگز بيرون اومده بود در امان باشه ، عاشقانه ترين صحنه‌ی اين رول رو رقم زد... شيشه‌ای رو كه در اختيار داشت بالا برد و به طرف قلبش گرفت:
- آه، حالا كه كينگز غش كرد و كسی هم نيست می‌تونم راحت كارم رو بكنم... اسكورپيوس، عشق عزيز من، بزرگترين علاقه‌‌ی من، نيومدی. از اول تابستون يه بار هم توی اين سايت آن نشدی... حتما" مردی، پس منم خودم رو می‌كشم تا روحم به تو بپيونده. ديگه نمی‌تونم تحمل كنم، چون تا مهر چيزی نمونده و اگه يكم ديگه صبر كنم بايد برم مدرسه .

رز شيشه رو بالا برد و در قلب خودش فرو كرد...

در اين لحظه درب تالار باز شد و پسری مو طلايی با لبخندی گنده وارد شد:
- من اسكورپيوسم بچه‌ها! بالاخره برگشتم. كسی نيست؟ رز ؟

***

روند سوژه: رز خودش رو به خاطر عشقش به اسكور ميكشه و ميره اون دنيا تا به روح اسكور بپيونده كه فكر ميكرده به خاطر غيبت طولانی‌اش حتما" مرده. اما درست بعد از مرگ رز، اسكور وارد تالار ميشه...
Re: *هافلاويز*
ارسال شده در: یکشنبه 16 مرداد 1390 00:16
تاریخ عضویت: 1390/05/01
آخرین ورود: دوشنبه 23 اسفند 1395 16:22
از: آن‌جا که رنگ آسمانش طلایی است، سرزمین هافلپاف!
پست‌ها: 112
آفلاین
فلش بک

شرایط جوی بسیار خوفناکه، باران، این رحمت الهی، به شدت در حال باریدنه و ابرهای سیاه رنگ همه جا رو فرا گرفته. ماه هم به خاطر کیبی (نوعی پنیر خوشمزه و لذیذ!) بودن شرایط در حالت بدر به سر می‌بره و همه جا تاریکه. هعععی ... جونم براتون بگه دوران سیاهی بود. مستکبران مردم بی‌گناه رو ...

بیدل: پژمان؟
پژمان: هوم؟
بیدل: الان جریان چیز دیگه‌ای هست. یا درست روایت کن یا بزار من بکنم.
پژمان: چی بکنی؟
بیدل: روایت.
پژمان: آهان ... نه بزار خودم میگم. یه لحظه جو فضاسازی گرفت منو. فرق من و تو اینه که تو خیلی جزئی فضاسازی می‌کنی، من خیلی کلی.

در این سیاهی شب علاءالدین سوار بر قالیچه‌ی پرنده و در حالی که چراغ جادو رو محکم تو دستاش گرفته تو هوا همچون شوماخر ویراژ میره. صورتش کش اومده و چشماش از وحشت گرد شده.

وووویییییژژژژ

قالیچه‌ی پرنده‌ی دیگری با سرعت از کنارش رد میشه، یه حرکت دایره‌وار در هوا انجام میده و دوباره پشت سر قالیچه‌ی علاءالدین قرار می‌گیره. بر روی قالیچه‌ی دوم بانویی کوتاه قامت، شدیدا داف، با ردایی آستین حلقه‌ای و چسبان که تا زیر زانوش رو پوشونده و ساق‌های برهنه‌ش رو نمایان کرده، موهایی طلایی رنگ و بلند که تا یک متری پشت سرش جریان داره، به همراه یه هدبند با نشان گورکن روی اون، قسمت بالایی رداش به علت چسبون بودن باعث شده که ... اوه مای گاد من دیگه نمیتونم ادامه بدم ...

بیدل: اهم ... قسمت بالایی رداش فوق‌العاده چسبونه و چون بالای رداش بازه باعث شده که هر دو ...

وووویییییژژژژژ

علاءالدین سرعتشو چند برابر می‌کنه و با سرعت دور میشه. بانوی ذکر شده بلافاصله یه گوشی از جیبش در میاره و شروع به شماره‌گیری می‌کنه:
-الو! سلام علی بشیر. من هلگا هافلپاف هستم. این قالیچه‌ی که بهم دادی سیستم نیتروژنش چطور فعال میشه؟

بیدل: داشتم می‌گفتم. قسمت بالایی رداش چون چسبانه و مقداری بازه ...

وووویییییژژژژژژ

قالیچه‌ی هلگا سرعتش هفصد برابر میشه و با سرعت به سمت علاءالدین میره.

بیدل: یعنی واقعا که. خیلی بی‌شعورید ... بار چندم بود که فضاسازی‌های منو قطع کردید. دیگه من باشم جز دیالوگ در این تالار چیزی بگم. طرز برخورد با یه تازه وارد رو هم بلد نیستید.

قالیچه‌ی هلگا پشت سر قالیچه‌ی علائدین قرار می‌گیره.

هلگا: علاءالدین تسلیم شو و چراغ جادو رو بده به من.

علاءالدین که هیچ راه فراری نمیدیده میشینه کف قالیچه و میزنه تو سر خودش. هلگا برای برداشتن چراغ جادو به سمت جلو خم میشه و باعث میشه ... اوووه اصن نمیتونم توصیف کنم ...

بیدل: منم دیگه عمرا بگم.

هلگا چراغ جادو رو برمیداره و چوبدستیشو بیرون میاره. یه فنجون از تو هوا ظاهر میکنه و زیر لب زمزمه می‌کنه:
-ای غول چراغ جادو که قدرت و شوکت از آن توست ... ای غول که سالازار اسلیترین در مقابل تو پشمی بیش نیست ... به درون فنجان من بیا که جایی بس آرام‌تر، مدرن‌تر و شیک‌تر است ... بیا که جز من و نوادگانم تو را اربابی نیست ...

ددددیرررررییشش

همزمان با انتقال قدرت، چنان رعد و برقی میزنه که علاءالدین از رو قالیچه پرت میشه پایین و اینکه چه بلایی سرش میاد دیگه نه به من ربط داره نه به بیدل. به حیطه‌ی شهرزاد مربوطه.

پایان فلش‌بک

غول فنجان: فکرهاتون رو کردید؟
هر چهار نفر هم‌زمان: بله.
غول: صبر کن ببینم ... چرا شما چهار نفر شدید؟
بیدل: منم هستم دیگه.
غول: تو کی هستی؟ من فقط آرزوی سه نفرو برآورده می‌کنم.
کینگزلی: تو هم گیر نده دیگه، این بیدل همه جا هستش. آرزوی اونم قبول کن.
غول: هووم ... خب باشه بگید.

درک: من آرزو می‌کنم آستوریا با من ازدواج کنه.

بلافاصله نشونه‌هایی از عشق در چهره آستوریا نمود پیدا می‌کنه، حلقه‌هایی در هوا ظاهر میشه و به انگشتان درک و آستوریا فرو میره ...

آستوریا: من آرزو می‌کنم فنجون هلگا مال من بشه.

غول پوزخندی میزنه ... تو از نوادگان هلگا نیستی.

کینگزلی: من آرزو می‌کنم برگردیم شب اون جشن تا بتونیم جلوی ورود اسلی‌ها رو بگیریم.

تالار اسلیترین به سرعت شروع به چرخش می‌کنه، زمان به عقب برمیگرده. همه چیز محو میشه و بعد از چند ثانیه افرادی دیده میشن که دارن از خوابگاه مختلط هافلپاف خارج میشن تا به میدون بیناموسی برن و جشن و پایکوبی کنن. تصاویر لحظه به لحظه شفاف‌تر و واقعی‌تر میشن ...

غول: بیدل زمان داره به عقب برمیگرده، فرصت زیادی نمونده سریع آرزوت رو بگو.
بیدل: من آرزو می‌کنم پژمان به خاطر توهین چندباره به روایت‌های من به سزای اعمالش برسه.

.
؟
.
!!

ویرایش ناظر: دوستان یه فضاسازی هم حتما باید برای آرزوی بیدل باشه، نمیدونم چرا پژمان چیزی ننوشته. گوشیشو هم جواب نمیده. هیچ اطلاعاتی ازش در دسترس نیست.

ویرایش:

جمع کثیری از دوستان از دیشب هی میپرسن الان سوژه تموم شده یا نه، باید ادامه داد یا نه. خب من رو این حساب رول رو زدم که زمان برگرده عقب و یه نفر جریانات رو عوض کنه ولی الان که فکرشو می‌کنم سوژه رو میشه تموم شده در نظر گرفت. پس اگه موافق باشید پایان دیگه؟ هوم؟! پایان!
ویرایش شده توسط برتی بات در 1390/5/16 12:14:15
Re: *هافلاويز*
ارسال شده در: شنبه 15 مرداد 1390 21:06
تاریخ عضویت: 1389/08/13
تولد نقش: 1389/07/24
آخرین ورود: پنجشنبه 16 آذر 1402 21:10
پست‌ها: 1473
آفلاین
- آهان! آفرین درک! حسابی حواسشو پرت کن و بعدش با یه حرکت جانانه فنجون رو پس بگیر.

درک همچنان در حال پشت چشم نازک کردن و شونه جلو دادن و از این قبیل کار ها بود، آستوریا هم بدون توجه به درک روی فنجون هافلپاف دست می کشید و با خود فکر میکرد که با این فنجان زیبا چه کار میتوانند بکنند.

درک:
آستوریا:

درک:
آستوریا:

ناگهان صدای بیدل طنین انداز شد.

- به زودی اتفاق خفنی خواهد افتاد!

و همین که جمله ی بیدل تمام شد، ناگهان از کله ی فنجون هافلپاف دودی آبی رنگ خارج شد و به مرور بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه شکل خاصی یافت و به شکل موجودی شبه آدمیزاد با رنگ آبی و دستبندی طلایی در آمد.

- من غول فنجان هلگا هستم! شما سه نفر! هر کدام یک آرزو کنید تا برآورده شود.

کینگزلی و درک و آستوریا:

آن سوی تالار اسلی - دراکو اینا


- من میگم بریم بفروشیمش این فنجونو. بد پولی نمیدن به خاطرش ها!

بلاتریکس با شنیدن ایده ی دراکو بدون توجه به زمین خوردن پر سر و صدای گویل سری تکان داد.

- ایده ی خوبیه!

ارباب جان، جان جانان اند اصلا!




Re: *هافلاويز*
ارسال شده در: پنجشنبه 13 مرداد 1390 20:48
تاریخ عضویت: 1387/10/21
آخرین ورود: پنجشنبه 19 بهمن 1391 09:31
از: ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
پست‌ها: 842
آفلاین
درك جلوی درب ورودی تالار اسليترين واستاد و به مشكل جديدی كه پيش اومده بود فكر كرد... اسم رمز تالار اسلی رو نمی‌دونست. درك به فكر فرو رفت، كلاهش رو از روی سرش برداشت، سرش رو خاروند، دستش رو گذاشت زير چونه‌اش، زير چونه‌اش رو خاروند، پيشونی‌اش رو خاروند، دستش رو كشيد روی صورتش، و به طور كلی هر چقدر به خودش فشار آورد نتونست بفهمه اسم رمز تالار اسلی چيه.

- اين رز بوقی رول ميزنه، بعد فكر اين‌جاش رو نمی‌كنه كه اگه من بيام جلوی درب تالار اسلی گير می‌كنم!

- هممم... در بزن خوب.

- تو كی‌ هستی ديگه دوباره پريدی وسط رول؟

- من بيدلم ديگه ... حالا تو به جای اين‌كه بشينی جلوی در تالار اسلی پاشو در بزن.

- باشه بابا! حالا ديگه زر نزن دوباره كل رول رو كشوندی به ديالوگ!

درك در حالی كه اطراف رو نگاه می‌كرد بلكه شايد بتونه بيدل رو ببينه و بفهمه صداش از كجا توی رول كل ملت متعكس ميشه، اما ترجيح داد بره در رو بزنه بلكه شايد بتونه فنجون رو از چنگ اسليترينی‌ها در بياره.

- تق تق تق.

دراكو در تالار رو باز كرد و با ديدن درك لبخندی زد و گفت:
- بفرمائين تو، خونه‌ی خودتونه...

- قربون شما، از مهمون نوازی‌تون ممنونم.

درك وارد تالار اسلی شد و چشمش افتاد به بلاتريكس كه مشغول چيدن ميوه و چايی روی يه ميز دايره‌ای شكل چوبی بود. كراب هم در حالی كه انگشت شستش رو كرده بود توی سوراخ دماغش و مشغول خارج كردن يه سری جرم لزج كثيف و مالوندنش به در و ديوار بود و كلا" ادب رو به بهترين شكل ممكن رعايت می‌كرد ، برای درك شيرينی های دانماركی رو توی يه بشقاب صورتی جدا می‌كرد. در اين لحظه درك جلو اومد تا شيرينی بخوره، ولی تا جلو اومد چشمش افتاد به آستوريا كه گوشه‌ی تالار اسلی توی يه پيراهن نخی صورتی خوشگل كز كرده بود...

- آستازيا! واوو !

در اين لحظه درك بی‌توجه به بقيه كه مشغول تدارك ديدن غذا بودن، به طرف آستوريا رفت و كلا" فنجون و هافلپاف و هدف اصلی‌اش رو فراموش كرد.

- جـــررررررر! ( افكت پاره شدن ديوار تالار اسلی )

برتی در حالی كه گردن كينگزلی رو گرفته بود و بالاخره از ريتا جدا شده بود، از حارج از سوژه و وسط ديوار وارد تالار شد و كينگزلی رو شوتش كرد توی شومينه:
- بچه! هی به من ميگی واسه‌ام مهمون اومده فعاليت نمی‌كنی! بسه ديگه، خسته كردی منو. بيا برو توی تالار اسلی حداقل ببينم عرضه داری فنجون رو برگردونی يا نه... بعد از اين همه بی‌فعاليتی ببينم اين كار ساده رو ميتونی انجامش بدی يا نه . من ديگه برم ريتا منتظرمه !

برتی يقه‌ی كينگز رو گرفت و كله‌اش رو از شومينه در آورد و از وسط ديواره جر خورده‌ی اسليترين برگشت به قسمت خارج سوژه پيش ريتا. كينگزلی در حالی كه دوده‌های شومينه كاملا" سياهش كرده بودن، اطراف رو نگاه كرد و فنجون هافلپاف رو توی دستای آستوريا پيدا كرد كه درك كنارش مشغول عشوه اومدن بود...