هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۹۰

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۸:۰۵ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۰
از خواب سحرگهان بپرهيز
گروه:
مـاگـل
پیام: 22
آفلاین
تالار عمومی هافل

برتی با وقار گلوشو صاف کرد، با نهایت احترام روی یکی از صندلیای مردشور خونه رفت و به جماعت بی ناموس هافل که در غیبت رز پرده گوششون دچار خود درگیری شده بود سایه افکند:
جماعت بی ناموس هافلی، امروز اینجا هستیم تا در حضور هم یاد دو دوست قدیمی رو زنده کنیم... رز ویزلی و اسکورپیوس مالفوی! رز عزیز همیشه در قلب ما جا داری. تو که نیستی ارتفاع تالار بس بلند تر به نظر میرسه و در نبود تو سکوت عجیبی تالار رو فرا گرفته. اسکور عزیز...

در همین حین حاچ درک وارد مردشور خونه شد و نگاه عاقل اندر سفیهی به برتی انداخت که همچنان در حال سخنرانی برای افراد فرضی بود. چون اعضای محترم هافل پنج دقیقه بعد از شروع سخنرانی برتی همگی برای همدردی با اون و ویکتوریا در خوابگاه مختلط تجمع کرده بودن

- هی برتی!
- بله؟
- بیا پایین میخوام یه چیزی بت بگم.
- بگو... بگو من طاقتشو دارم... دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... بگو، بگو

- ممکنه امکان برگشتن رز وجود داشته باشه!
در همین هنگام برتی به گفتن یک عدد "چی؟" کوتاه کفاف داد و غش کرد.

جهنم وسطی

نگهبان جهنم بازوی اسکورو گرفت و داخل جهنم هلش داد:
- گمشو! اعصاب خورد کن... من بمیرم دیگه نگهبان هافلی جماعت نمیشم.
- ایششش، حالا انگار چی شده!
- یه چیز دیگه هم باید بهت برسونم.
- بنال
- برو سر اون میدونه که اونجاست...خدا کارت داره!


یه کم اونور تر

رز که به طرزی کاملا ناباورانه یه کم ساکت شده بود به لحظه های خوبش توی تالار فکر میکرد و هر از گاهی به این حالت افسوس میخورد.صدای که از دور به نزدیک میومد گفت:
- رز ویزلی!
- هوم؟
صدا که از قد رز خوف کرده بود با تته پته گفت:
چیزه... برو سر اون میدونه که اون وسطه... همون که وسطش یه مجسمه سوته!
- واسه چی؟
- خدا کارت داره...

5 دقیقه بعد، میدون سوت

رز با ناراحتی سر مدون نشسته بود. در همین حین اسکورو دید که شلنگ تخته وار به سمت میدون میاد...
- اسکور...
رز شتاب گرفت که بره توی بغل اسکور ولی ناگهان یه صدای اسمونی اونو متوقف کرد:
ای بنده ی من! بشین سر جات و با احترام به سخنان ما گوش فراده. اقای مالفوی، شما هم لطفا احترام جلسه رو نگه دار و مثه ادم راه برو.
-
- بسیار خوب. شما را فراخواندم تا مطلبی مهم را با شما در میان بگذارم... بنا بر دعا هایی که برای شما در دنیا شده تصمیم گرفتیم که ارزو ی یکی از شما دو ابله براورده شود. یک ارزوی خود را بگویید تا ما ان را براورده کنیم...رز ویزلی، ارزو کن!
رز با حالتی مصمم و در عین حال غمگین گفت:
من میخوام برگردم، دلم واسه اعضای هافل تنگ شده. ارزو ی من اینه که من اسکور با هم به دنیا برگردیم!
- خواسته ی شما مورد قبول است. اسکورپیوس مالفوی، ایا درخواست رز ویزلی را تایید می کنید؟
- نه!
-
- رز، متاسفم ولی من اینجا رو خیلی دوست دارم... سرزمین رویا هامه...
- ولی اسکور...
- متاسفم رز، تو میتونی تنها بری.
رز در حالی که اشک میریخت به اسکور نگاه کرد که در اون لحظه یه خائن عوضی تلقی میشد... این آخرین نگاه بود به اسکوری که به نظر میومد خیلی از شکستن قلب رز خوشحال و راضیه. اخرین نگاه... پایان عشق اون و اسکور...
- باشه! من میرم. من تنها میرم...
اسکور با بی تفاوتی به رز نگاه کرد که با بغض این کلمه ها رو تکرار میکرد.
در این هنگام برق سفیدی همه جا رو فراگرفت و رز رو داخل خودش فرو برد. و اسکور برای همیشه همونجا موند...
پایان سوژه


خدايا كيفيتو فداي كميت نكن
كمتر خلق كن ولي آدمخلق كن

we love hufflepuff


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ یکشنبه ۳ مهر ۱۳۹۰

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۸:۰۵ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۰
از خواب سحرگهان بپرهيز
گروه:
مـاگـل
پیام: 22
آفلاین
بنگگگگ... دوفشششششش...بونگ (افكت صداي پرتاب شدن رز با لگد داخل جهنم و بسته شدن دروازه جهنم)
- نامرداي عوضي... آخ كمرم. مگه دستم بهتون نرسه همتونو ميفرستم قاطي باقاليا. اسكور بميري. ببين منو به چه روزي انداختيا.
رز همچنان زير لب غرغر ميكرد و در اون هواي داغ آروم آروم راه ميرفت. چشمش به يه فرشته ي قرمز افتاد.
- آهاي، عزرائيل.
- چه مرگته؟ بدو كار دارم. يكي حسابي جهنم قطبيو به هم ريخته.
- ميگم تو نسبتي با بهنوش بختياري نداري؟ دماغاتون خيلي شبيهن .
- خدايا توبه!
-
عزرائيل نگاهي اسف بار به رز انداخت و بعد يكي از فرشته هارو صدا زد بياد رز رو بازرسي بدني كنه.
- خوب اينطور كه معلومه شما سيد نيستين. حيف شد از بهشت اينجا اومدين، ولي خوب اينجا هم قشنگياي خودشو داره.

يه كم اونور تر، جهنم قطبي

- همه چي آرومه، من چقد خوشحالم، پيشم هستي حالا، به خودم ميبالم...صابون بيار! آبو گرم تر كن.
فرشته در حالي كه به بدبختي خودش نگاه ميكرد قالب صابونو از لاي در داد به اسكور.
- بيا، بگير و فقط بعدش دهنتو ببند!
- شنهاي ساحلي، كلبه هاي گلي چشمان باز صدف موجي كه تن پوشيده با تور كف...

- ساكت

- بهتون كه گفتم. يا منو از اين جهنم دره ميبرين يه جاي گرم تر، يا تا اطلاع ثانوي همين آشه و همين كاسه!
- باشه... گفتم كه درموردش فكر مي كنم.


خدايا كيفيتو فداي كميت نكن
كمتر خلق كن ولي آدمخلق كن

we love hufflepuff


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۰

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
از آن‌جا که رنگ آسمانش طلایی است، سرزمین هافلپاف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
به ناگاه بانگی آسمانی همه جا رو فرا میگیره:
-ای رز ویزلی ، فرزند رون مموش و هرمیون باهوش ، ای که قدت به درازای برج ایفل و مرامت در شان گروه هافل ، همانا بدان و آگاه باش که در این بهشت برین هیچ درخواستی از منظر ما دور نخواهد ماند ... با این حال از برای اینکه آن چه میخواهی از منطق و احکام این مکان خارج است ما تو را می آزماییم تا مطمئن شویم شایستگی این را داری که از بهشت خارج شوی ، اوضاع خویش را سر و سامان داده و با همان پاکی معصومیت بر بالین ما بازگردی ...

صدای انفجاری به گوش میرسه و رینگ طلایی رنگی وسط بهشت پدیدار میشه که رز رو یاد میدون بیناموسی تالار هافل میندازه اما با دیدن مردی که به سمت رینگ میاد خوفی وصف ناپذیر وجودشو فرا میگیره و آن مرد کسی نبوده جز ...

-همانا بر توست که اگر ادعای زور و قدرت داری آن را در میدان مبارزه ثابت کنی و لیاقت خویش را بر ما ثابت نمایی. ای رز ویزلی ، فرزند رون مموش و هرمیون باهوش ، بروسلی تو را به مبارزه فرا می خواند...

صدای هلهله بهشت رو به لرزه در میاره. همه دور رینگ جمع میشن تا مبارزه رز و بروسلی رو تماشا کنن. رز که نگاه های خیره ی انسان ها و فرشته ها رو بر خودش حس میکرده سرشو پایین میندازه و به سمت میدون مبارزه میره. می خواد از لای رینگ رد بشه که پاش گیر میکنه به طناب ها و با صورت میاد زمین. با این حال چون اونجا بهشت و جایگاه نیکوکاران بوده کسی بهش نمی خنده.

راوی: رز
بیدل: اهم ... راوی عزیز خدایان همین الان اشاره کردن تو از اون دست آدمایی هستی که نه تنها به بهشت نمیری بلکه در مخوف ترین جای جهنم جای میگیری و تنه ی درخت میکنن توی ...

با صدای دست و سوت زدن ملت در بهشت، ادامه ی حرف های بیدل گم و خودش هم گور میشه و کلا به شکلی انتحاری از سوژه پرت میشه بیرون.

بیدل: به همین خیال باش ...

راوی: بله ... همونطور که گفتم رز وارد رینگ شده و میخواد با بروسلی مبارزه کنه. صور الهی طنین انداز و نبرد آغاز میشه. رز چهار تا عربده میکشه، دو سه تا ماهیگیری و ماواشی هم تو هوا میزنه و واسه قدرت نمایی شروع میکنه کاتای هیون یودان زدن.

بروسلی:

کاتای رز که تموم میشه دوباره عربده میکشه و به سمت بروسلی حمله ور میشه. بروسلی خیلی عادی میچرخه، یه آبدوچگی میزنه تو صورت رز و رز پخش زمین میشه صدای خرد شدن کمرش به گوش میرسه.

بهشتیان ذوق مرگ میشن و از اینکه یه بهشتی قدیمی تونسته شاخ یه بهشتی تازه وارد رو بشکونه به وجد میان. رز به سختی از جاش بلند میشه و دوباره به سمت بروسلی حمله ور میشه:
-من قهرمان کاراته کشور هستم ای نا به کار

بوم!

رز دوباره پرت میشه کف زمین و خون از حلقش میپاشه بیرون. بروسلی میاد بالای سرش و با کف پا میزنه تو دهنش و دندون های رز خرد میشه. رز مفلوک و مغلوب سینه خیز به سمت گوشه رینگ میره. بهشتیان فریاد کنان ازش میخوان که به وسط میدون برگرده اما رز که به سختی نفس میکشیده از جاش تکون نمیخوره و چشم هاش آروم آروم بسته میشه که ناگهان یکی از تماشاچی ها دستشو از بین طناب ها میاره تو رینگ و بدون اینکه کسی متوجه بشه یه تکه چوب میزاره جلوی صورت رز و سریع از محل دور میشه.

رز: عهه ... آخه یه تکه چوب به چه درد من میخوره ... کجا رفتی ...

بروسلی به سمت رز میاد که کار رو تموم کنه که همنشینی با لینی بعد از سال ها در رز اثر میکنه و باعث میشه یکم با هوش بیشتری به تکه چوب نگاه کنه و سرانجام متوجه قضیه میشه. دوباره به اطرافش نگاه میکنه اما فرد ناشناس رو نمی بینه. بروسلی بالای سر رز می ایسته و به زبان بیگانه چیزهایی رو زیر لب زمزمه میکنه و دوباره پاشو میبره بالا که رز بلافاصله تکه چوب رو بر میداره و به سمت بروسلی میگیره:
-استپیوفای!

اشعه قرمز رنگی به بروسلی برخورد میکنه، پرت میشه تو هوا و بیهوش کف زمین میفته. جمعیت در سکوت فرو میرن و با وحشت به رز و سپس به بروسلی نگاه میکنن. دوباره بانگ آسمانی به گوش میرسه:
-ای رز ویزلی ، فرزند رون مموش و هرمیون باهوش ، ننگ باد تو را که با روش های کثیف بر حریف شریف خود غلبه کردی ، شرم باد که تو را زور بازو دادیم و در دنیای مادی مدال ها عطا کردیم اما در این پیکار ناجوانمردانه با این بزرگ مرد برخورد کردی ، ای رز ویزلی ،‌ هم اکنون تو را به طبقه سوم جهنم می فرستیم تا درس عبرتی شود برای همگان ...

رز با ترس از جاش بلند میشه که اعتراض کنه، که بگه چوبدستی رو کسی دیگه ای بهش داده و اون بی تقصیره، طلب عفو کنه و فرصت دوباره بخواد اما صدای پاق بلندی به گوش میرسه، بهشت دور سرش میچرخه و چند ثانیه بعد خودشو وسط طبقه سوم جهنم می بینه.



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۰

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۸:۰۵ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۰
از خواب سحرگهان بپرهيز
گروه:
مـاگـل
پیام: 22
آفلاین
طبقه ي هفتم بهشت
رز كه از ترس داشت مثه بيد ميلرزيد با شك و ترديد داد زد :
- ب..بي..بي...بيدل؟؟؟

- سلام رز، از اومدنم خوشحال نيستي؟
- چرا ...و ...و ...ولي تو؟اينجا ؟
- اومدم ببينم در چه حالي فدايي راه عشق
با شنيدن اين حرف بغض رز كه تو اون لحظه خيلي گيج شده بود تركيد
- اسكور...اسكورم كو؟...بيدل تو رو خدا بگو...اسكور من كجاست؟
-
همون لحظه...طبقه سوم جهنم قطبي
- وووييي...چقد سرررده اينجا....
- بيا بگير.فك كنم تا يه ساعت ديگه مجبور باشم لباسمم تحويلت بدم.بپوشش و فقط ساكت باش.صداي بهم خوردن دندونات داره اعصابمو خورد ميكنه
- داداش كرمتو عشششقه...
و بعد زير چشمي و با شيطنت به فرشته هاي جهنم نگاه كرد كه از دستش ذله شده بودن و و با تي دسته بلند پس مونده ي غذاي ظهرشو از روي زمين جمع ميكردن
طبقه ي هفتم بهشت ...نيم ساعت بعد
- بيدل خواهش ميكنم...به خاطر مرلين...بگو اسكور كجاست؟

- يه جاي امن و راحته ...يه تكيه گاه مهربون...يه سرپناه مطمئن ...كه ميشناسيمش هممون

- بيدل التماست ميكنم. برو قصه مو تعريف كن.بگو كه به خاطر عشقم خودمو كشتم .بگو كه من تنها كسيم كه واسه عشقم خودكشي كردم. تا وقتي كه داستانم سينه به سينه نقل بشه و به گوش عشقم برسه

- نه تو تنها نيستي...نه تو تنها نيستي...
- يعني به جز من يه نفر ديگه هم واسه عشقش خودشو كشته؟!؟

- اره ...اسكورپيوس!!!
-
رز نفهميد چي شد.فقط يه لحظه به خودش اومد و ديد داره مثه يوزپلنگ به سمت دروازه هاي بهشت مي دوه.
- ولم كنين .ولم كنين بذارم برم .اسكور ؟اسكور ؟اسكور كجايي؟اسكور؟ولم كن ميخوام برم ...ديگه نميخوام تو اين خراب شده بمونم .اسكور؟...
- خانومي فعلا همينجا ميموني.هيچ بهشتي حق نداره بره بيرون
- ولي من بايد برم...ولم كن مردك دماغو.دستتو بكش من كمربند مشكي كاراته دارم بكش كنار تا نزدم جفت پاهاتو غلاف كنم ...ولم كن .ولم كن اسكــــــــــــــــــــــور...
***************************************
نقد شود لطفا



Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
طبقه ی اول بهشت

رز از ترس جونش محکم دست فرشته رو چسبیده بود و ول نمیکرد. اندک اندک از تاریکی هوا کاسته میشد و صدای پرندگان هم از جایی در همان نزدیکی به گوش می رسید.

- ولم کن دیگه دختر! رسیدیم بهشت!

اما رز دست فرشته را چسبیده بود و ول نمیکرد.

- اینجا مخصوص آدمای خوب و نیکوکاره... همینجا باید پیاده بشی!

رز همچنان با اصرار دست فرشته را ول نکرد. پس فرشته باز هم شروع به پرواز کرد و قبل از اینکه رز بتواند دلیل جدا شدن پاهایش از زمین، زمین که چه عرض کنم کف بهشت، را کشف کند، آنها در طبقه ی دوم بهشت بودند.

همان موقع برزخ!

اسکورپیوس که از طفولیت تنبل بود به جای راه رفتن همان ابتدا روی زمین نشست و منتظر ماند. پس از اینکه دقایقی به سکوت گذشت دستان قرمزی در هوا پدیدار شد و بدون کوچکتورین حرف پاهای اسکور را گرفت و او را پایین کشید.

آنها پایین و پایین تر رفتند تا اینکه به طبقه ی اول جهنم رسیدند.

- ای جانم! چقدر اینجا گرمه! من همیشه از سرما متنفر بودم!

فرشته ی قرمز رنگ ، نیم نگاهی به او انداخت و نقابش را کنار زد.

- هین! جناب قصد ندارین دماغتون رو عمل کنین یا عمل زیبایی انجام بدین؟

عزرائیل سرش را تکان داد و به معاینه ی اسکور پرداخت و چند لحظه بعد...

- آقا الان مشخص شد شما سید هستین! پس ما شما رو منتقل میکنیم به دو طبق بالاتر که مخصوص جادوگران سیده و هوای سردی داره.

-

طبقه ی هفتم بهشت


رز که میدانست دیگر به پایان راه رسیده است، دست فرشته را ول کرد و فرشته هم بلافاصله غیب شد. ناگهان صدای آشنایی طنین انداز شد.

- رز! فکر کنم الان خیلی خوشحال باشی که من، پدر تمام راویان عالم اینجام!

.
.
.

****************
حالا رز میتونه از طریق بیدل متوجه بشه که اسکور مرده و سعی کنه خودشو به جهنم منتقل کنه! یا اینکه محو بهشت بشه کلا همه چی رو فراموش کنه و بیدل بره به اسکور خبر بده...

یا هر طور دیگه! اینا فقط یه سری ایده بود که دادم برای بعضی ها!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۹۰

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
مرلين مك كنين از خواب بيدار شد و در حالی كه توهم عجيبی كه سدريك در اون شبيه رز شده بود رو فراموش می‌كرد، با عجله به سمت رز رفت كه گوشه‌ی تالار، در مجاورت درياچه‌ای مملوء از مايع زرد رنگ كه از مجرای خروجی كينگز بيرون اومده بود، روی زمين افتاده بود و چشماش بسته شده بود.

- چی شده؟ مرده؟

اسكورپيوس در حالی كه از ناراحتی گريه می‌كرد، گفت:
- آره... عشقم نابود شد... ...

مرلين سرش رو به نشونه‌ی همدردی تكون داد، كنار اسكورپيوس كز كرد و به چهره‌ی معصوم رز نگاه كرد.

همون موقع، برزخ:

رز در تاريكی جلو می‌رفت و در حالی كه هيچ چيز جز سياهی و تيرگی نمی‌ديد، روی زمين نشست، تا اين كه صدای سردی بلند شد...

- رز ويزلی... ويزلی... ويزلی...

- جانم؟... جانم؟...

- من فرشته‌ای هستم كه تو رو از اين‌جا به بهشت ميبره... ميبره... ميبره...

- مگه من كجام؟... كجام؟... چرا صدا اوكو داره... داره...

- اينجا برزخه... برزخه...

- ووی... ووی...

- دستات رو بگير بالا... بالا... تو چون زير سن قانونی مردی ميری بهشت... بهشت...

- آخه من از ترس جيش كردم... جيش كردم...

- توی بهشت تا دلت بخواد شرت اضافه هست... هست... دستات رو بگير بالا... بالا...

در اين لحظه رز دستاش رو گرفت بالا و دو تا دست نورانی اون رو در تاريكی برزخ بالا بردن...

چند ساعت بعد، تالار هافلپاف:

اسكورپيوس روی تختش دراز كشيده بود و با چشمايی خيس و نگاهی مستقيم، به سقف نگاه می‌كرد. فكر می‌كرد كه رز می‌تونست زنده باشه و اونا با هم ماه عسل ميرفتن اون ور پنجره‌ی مجازی، فكر می‌كرد اگه رز زنده می‌موند می‌تونست باهاش چقدر خوش باشه، اگه رز زنده می‌موند می‌تونست يه زن صد و هفتاد سانتی داشته باشه، اگه رز زنده می‌موند می‌تونست الآن زير پتو باهاش تنها باشه .

- رز!

اسكورپيوس با ناراحتی اسم عشقش رو فرياد كشيد. چاقويی رو از روی ميز دايره‌ای شكل كنار تختش برداشت و به طرف قلبش گرفت. ادامه دادن به زندگی بدون رز هيچ فايده‌ای نداشت... اسكور چاقو رو در قلبش فرو كرد.

همه چيز تموم شد...

***

حالا اسكور هم ميميره و ميره اون دنيا. چون خودكشی كرده ميتونه از جهنم سر در بياره . كلا" هر كاری می‌خواين با اين دو پرستوی عاشق در بهشت و جهنم و برزخ و دوزخ و هر چيز ديگه‌ای از اين قبيل داشته باشين آزادين.


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲۵ ۱۲:۰۶:۱۵


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۰

هوگو ويزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۱۶:۲۰ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از لینی بپرسید
گروه:
مـاگـل
پیام: 362
آفلاین
كينگ از ترس دوباره به ساخت درياچه اي مشغول شده بود گفت:هوگو كجايي?هوگو,هوگو,بيا ببين اين خواهرت چشه?,هوگو?
در همين حين صداي پاي دو نفر به گوش رسيد
اسكور با حالتي متعجب گفت: اونا كيستن?
كم كم صداي پا ها بلند تر شد و از دور دونفر نزديك ميشدند
گلرت با همون قسمتي كه دهن داشت گفت هي اون مرغارو نيگا!
بعد از اين حرف گلت تمام افراد حاضر در منطقه با نگاهي فلسفي گلرت رو خفه كردند بعد مشخص شد ان دونفر سدريك و هوگو بودند.
هوگو با صدايي نگران گفت : اقا اين سدريك يكم دكتري بلده سدي ببينش.
سدريك با كلي افاده به سمت رز رفت ناگهان چشمان رز باز شد و به سدريك نگاه كرد ولي اين رز سابق نبود سدريك درفكر بود كه رز سريع به سمت دست سدريك رفت و دستش را گاز گرفت بعد از 1 مين سدريك هم شبيه رز شد و...


همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
کینگزلی بود که در حالی که آغوشش رو برای دوست قدیمیش باز کرده بود با زیر شلواری نویی پیش می امد و اصلا هم به روی خودش نمی آورد که همین چند لحظه پیش با دریاچه ای را به سایر قسمت های هافلپاف اضافه کرده.

- اسکور! ببینم ساعت چنده؟

و وقتی اسکورپیوس رز را انداخت تا به ساعتش نگاه کند کینگزلی تازه متوجه رز شد.

- وای رز!

افراد خیلی تازه و افراد خیلی قدیمی هافلپاف از آنجایی که اسکورپیوس را تقریبا هیولایی ناشناخته میدانستند و اصلا کلا به رز توجه نمیکردند.

در ذهن اسکورپیوس: عجب دنیایی شده... رز اینجا خونی افتاده هیشکی اصن نفهمیده!

صدای کینگزلی که بالاخره ساعت را فهمیده بود از جای دوری به گوش رسید اسکورپیوس را به خود اورد.

- وای رز! تو باز خودکشی کردی؟ ینی اون صد و سی و دو باری که خودکشی کردی کافی نبود؟

اسکورپیوس در حالی که با دهان باز به کینگزلی نگاه میکرد به سختی دهانش را بست.

- صد وسی و دو بار؟ مث اینکه جون سگ داره این دختر.

کینگزلی با بی توجهی دستش را تکان داد.

- بابا هیچوقت جدی نبوده. ولش کن همین جا دو مین دیگه حالش خوب میشه. آو راستی چی شد برگشتی؟

اما اسکورپیوس دیگر به کینگزلی نگاه نمیکرد. نگاه او به رز خیره شده بود که رنگش کم کم از سفید به خاکستری تغییر رنگ میداد.

- کینگز مطمئنی که چیزیش نیس؟

کینگزلی نگاهی به رز انداخت و زود نگاهش را از او برگرفت.

- آره بابا... هفته ای سه بار خودکشی میکـــ... ببینم این چرا نفس نمیکشه؟



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۰

هوگو ويزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۱۶:۲۰ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از لینی بپرسید
گروه:
مـاگـل
پیام: 362
آفلاین
-درد, زهر مار,اعلاق در گوش من داد نزن داشتم استراحت مي كردم
بعد اسكور ارام رز را را بلند كرد نسيم صورت ان دو قناري را نوازش ميداد و اسكور با قدم هايي آرام و استوار به سمت سنت مانگو ميرفت(بابا افرين به اسكور كي ميره اين همه راهو?)
كه ناگهان ترق تروق بوم
بعد از از بين رفتن دود(هي مونگوليسم حاد دود از كجا اوردي اين وسط?) حالا, بعدش هوگو ديده شد كه از يك چشمش خون مي چكيد و از اون يكي چشمش خون(هي تايپيست بوق سوتي نده اينقد ائه) و انطرف تر گلرت ديده شد با بدني زخم و تيكه تيكه ناگهان همون تيكه اي كه دهن داشت با لبي كج و كوله و در حين تف كردن خون گفت: اي هوگوي بوقي بوق ميخواي جلوي اسكور بگيري من رو ميزني?
-بوق خودتي و 7 بوق خودت(هي تايپيست گاو اين بوق اخر رو چرا زدي بوقي) بعد هوگو نگاهش متوجه انطرف شد بله اسكور بود كه مثل گز سفيد شده بود (اخه بوقي چرا دو تا بود زدي) ولي اسكور هم متوجه ترشحاتي زرد از شلوار هوگو شد و اين باعث شد كه با لبخندي پيروز مندانه خطاب به رز بگويد: ديدي داداش ترسوت رو?
ولي هوگو به عقب اسكور اشاره كرد و اسكور و رز به عقب برگشتن و جيغي بلند كشيدند


خواهش مند است كسي كه ميخواد اينو ادامه بده تايپ رو دست همين كه اينو تايپ كرد نده
و لطفا روند رول رو مثل داستان هاي زامبي ادامه بدين


ویرایش شده توسط هوگو ويزلي در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲۳ ۸:۳۳:۱۷

همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


Re: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۰

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
در همین حین برتی اومد تا ببینه کی داره اینقدر شلوغ می کنه.

اسکورپیوس تا برتی رو دید رفت جلو و گفت:
- سلام دوست عزیز. من اسکورپیوس هستم. شما؟
- سلام دوست عزیز. من برتی بات هستم.

اسکور اندکی تفکر کرد و گفت:
- برتی بات؟ نداشتیم توی کتاب!
- چرا او. یه شخصیتی بود که دونه های همه مزه داشت. البته خودش توی کتاب نبود ولی دونه هاش بود.

افکار اسکورپیوس: این ملت هم عجب اسکولن. دیگه کم مونده یارو شخصیت بر داره پر دوم بال چپ جغد همسایه ی اون جغدی که چو توی کتاب 5 باهاش نامه فرستاد.

- ولش کن. در هر حال خوشبختم. تو رز رو ندیدی؟
- چطو؟ شما چه نسبتی باهاش دارین؟
- اهم. به تو چه ربطی داره؟
- باید خدمتت عرض کنم در زمان غیبت شما حاچ درک ظهور کرد و همه ی روابط آسلامیزه شد. منم گشت آرشادم.

اسکورپیوس که چشماش از حدقه زده بود بیرون من و من کنان گفت:
- ام... به نام خدا... بنده نامزدشم. قراره با هم ازدواج کنیم.
- نمیشه که باو.
- چرا؟
- آخه تو 165 سانتی ولی اون 170. مرد که نباید از زن کوتاه تر باشه. تازه هنوز هم توی سن رشده.

اسکورپیوس که دیگه فکر می کرد برتی خله( البته من مطمئن هستم) گفت:
- حالا می دونی کجاست؟
- فکر کنم دفتر ناظرین باشه دیه.
- چی؟ مگه رز ناظر شده؟ آخه کدوم آدم عاقلی گلرت رو با این همه فهم و کمالات میذاره و رز رو ناظر می کنه؟

برتی که هاج و واج ممونده بود گفت:
- گلرت؟ فهم؟ کمالات؟ گوسفند استرالیایی از این بیشتر فهم و کمالات داره.

در همین حین یک شهاب سنگ از آسمون اومد و به برتی خورد و منفجر شد. برتی هم تکه تکه شد تا یاد بگیره با نویسنده ی پست درست صحبت کنه.

دقایقی بعد اسکورپیوس به طرف دریاچه در حال حرکت بود.
یه سر به دفتر ناظرین زده بود و کینگزلی رو در اون حال خرابش دیده بود و تصمیم گرفت به جای داخل شدن کنار دریاچه بره تا نفسی تازه کنه.

- چی؟

اسکورپیوس رز رو دید که کنار دریاچه افتاده بود و ازش خون می رفت.
سریعاً کنارش رفت و او را در آغوش گرفت. عرق صورتش رو پاک کرد و چند بار صداش زد.
- رز، رز، رز

رز چشمانش رو باز کرد و شاکی شد:
- مرتیکه ی بوقی. بعد 3 ماه اومدی و سر من داد میزنی؟ بدم رفقام شپلخت کنن؟
- نه باو. این الان فریاد عاشقانه بود. بی خیال باو.
و بعد شروع به خوندن آهنگ تایتانیک کرد:
- Every night in my dreams. I see you. I feel you That is how I know you go on Far across the distance and spaces between us .

- چرا رز؟ چرا خودکشی کردی؟
- من به خاطر تو خودکشی کردم جک.
- جک؟ جک؟ جک کیه؟
- مای گاد، ببخشین. یه لحظه خیلی رفتم توی حس تایتانیک.

ناگهان صدایی گوش خراش شنیده شد و وقتی اسکورپیوس برگشت گلرت رو دید که در حال فریاد کشیدن بود. یه پرچم یوونتوس روی شونش انداخته بود و همینطوری که می دوید می خوند:
یوونتوس قهرمان میشه، خدا میدونه که حقشه. 4زدیم... هورااااااا.

وقتی اسکورپیوس برگشت و به رز نیگا کرد چشماش بسته شده بود.
- رز


میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.