همانطور که دیدید برای غیبگویی حتما نیاز به مهارت های خاص نداید! تنها کافیست خبری از غیب بدهید که کسی نتواند آن را تکذیب کند!
رولی بنویسید که شخصی (شما یا هر کس دیگری) با استفاده از این تکنیک غیبگویی کند.-
من متنفرم! متنفرم! متنفرم! متنفـــــــرم...!!!!-
شـــــــــــــــــــــــش!!! چته آماتا پچ پچ میکنی! فهمیدم متنفری! ولی از چی؟!؟-
شش به خودت! مگه با تو پچ پچ کردم!؟ با خودم بودم! حالا که اینطوره از تو هم متنفرم!! ... من متنفرم متنفرم متنفرم.... - خب میدونی که من دوستتم؟؟ حداقل بودم قبل ازینکه متنفر بشی از منم دیگه! پس بگو از کی متنفری!!
- آخه یعنی واقعا بعد این همه سال نفهمیدی من از این استادایی که الکی خودشونو استاد جا میزنن و یچی بلد نیستن متنفرم!؟؟ بزنم لهت کنم یا کروشیوت کنم!؟؟ هان؟ خودت انتخاب کن! -
دوربین میچرخه و سکوت آنی رو که تو اون لحظه تو کلاس مشغول حکمرانی حکومت طاغوت مآبانه اش بود ضبط میکنه تو تصویر! همینطوری میچرخه و میچرخه و میرچرخه و چهره ی تک تک بچه های کلاسو رد میکنه و میچرخه و چهره ی آتشین پرفسور رو هم رد میکنه .. ایندفعه با یه حرکت زیگزاگی خفن دوربین برمیگرده و زوم میکنه رو چهره ی مهربان پرفسور!
تاتادام!!!:
-
دوربین چشمای باریک شده ی پرفسور بگمن رو رها میکنه و زوم میکنه رو سوژه ی هیجانی تری!
پرفسور لب هاش رو میگزه و در همین حال دوربین تصاویر رو به صورت اسلوموشن ضبط میکنه... ترک های لب پرفسور در اثر گزیده شدن سر باز میکنن و خون شفاف و زلال (!) و قرمزی لب های پرفسور رو براق میکنه و چه درخشندگی ای رو این دوربین ما شاهده!
در همون حال آماتا سرشو بالا میاره و تو صورت پرفسور زل میزنه. درخشندگی چشمای پرفسور و برقی که از خون تازه ی رو لب پرفسور به چشم میخوره آماتا رو سرجاش میخکوب میکنه! اما از رو نمیره و زیر لبش میگه:
- نمیدونستم گوشاش اینقده تیزه...
- آماتا خفه بمیر!الان جفتمونو به کشتن میدی!!
دوربین برمیگرده پیش پرفسور و همگام با پرفسور جلو میره به سمت آماتا.
در اون لحظات حساس حتی صدای نفس کشیدن احدی هم شنیده نمیشد!
احدی مجهول الهویه در گوشه ای از کلاس:
دوربین:
همون احد (!):
خسته شدیم بابا! گفتم یه جیغی بزنم اتمسفر جنایی تر بشه!
پرفسور بگمن جلوی میز آماتا وایساده بود. آماتا با اعتماد به نفس تمام بلند میشه و به دوربین این فرصت رو میده که از یه صحنه ی فیس تو فیس خفن و حیاتی فیلم بگیره!
پرفسور: که پیشگویی های من رو قبول نداری نه !؟؟
آماتا: خیلی معذرت میخوام پرفسور. شما پیشگویی ای کردین که من قبولش داشته باشم؟؟
دانش آموز بامزه (همونی که اولین بار مهارت استاد رو زیر سوال برد!):
پرفسور با نهایت انعطاف میپیچه سمت اون بامزه و طلسم نه چندان مرگ باری رو نثارش میکنه. در همین لحظه بود که بغل دستی آماتا با آغوش باز از مرگ پذیرایی میکنه !
بگمن روش رو به آماتا میکنه و میگه:
- که اینطور! مثل این که خودت خیلی به خودت اطمینان داری! چطوره یه چشمه از توانایی های شگفت انگیز پیشگوییت رو نشونمون بدی؟؟ اگه هم که نه ، مجبورت میکنم تا آخر سال تو آشپزخونه ی هاگوارتز به جنا توی تدارک میز و شستن ظرفا کمک کنی! البته بدون جادو!!
آماتا در کمال ناباوری نگاهی به بچه های کلاس میندازه به امید حمایتی چیزی اما تنها چیزی که میبینه یه عده آدم شاد و خوشحاله که رو هم افتادن تخمه و میشکونن و هم زمان ماجرارو دنبال میکنن! همینطوری با چشماش دنبال کمک میگشت تو کلاس که ییهو چشمش میفته به یه ردای تر و تمیزی که تو پوست بسته بندی شده بود و روی میز پرفسور جا خوش کرده بود. یادش اومد که اون روز صبح پرفسور آبر دامبل تو راهرو جلوی پرفسور بگمن رو گرفته بود و اون ردا رو تو بغلش تپونده بود و کلی بهش سپرد که با نهایت دقت شستو شوش بده! گویا پرفسور بگمن به شغل آبرومند خشکشویی در کنار شغل شریف تدریس پیشگویی میپرداخت!
لبخند موذیانه ای رو لبای آماتا نقش بست. دست به جیبش برد و آینه اش رو که جزء جدایی ناپذیر از خودش بود ، درآورد.
پرفسور بگمن یه نیگاه عاقل اندر سفیه به آماتا انداخت و گفت:
-ببینم! نکنه میخوای آینده ی منو از تو آینه ببینی!!؟ گوی بلورین احتیاج نداری بیارم برات؟
- نه استاد با همین کارم راه میفته!!
آماتا خیلی سعی کرد تا یادش بیاد مشنگایی که تو تابستون باهاشون کمپ رفته بود چطوری با آینه نور خورشیدو اینور اونور منعکس میکردن. با خودش فکر کرد که حتما اونطوری میتونه بسته ی رو میزو آتیش بزنه. اما هرکاری کرد نتونست که نتونست!
پرفسور:
چی میبینی ! به منم بوگو عموجان!!
ییهو شخص مجهول الهویه از گوشه ی کلاس بلند میشه و انگار میفهمه چی تو سر آماتاس. زیر لبش طلسمی رو میخونه و توی بسته جرقه ای درست میکنه.
احد مجهول الهویه(تو دلش!!): بابا کلاس ماست دیگه! حتی یه نفرم پتانسیل اینو نداره که یکم آتیش بسوزونه! چه خسته کننده!
آماتا جرقه رو که دید نیشش تا بناگوش باز شد و تو دلش به علامه گی خودش افتخار کرد که چچقدر خوب از مشنگا کار یاد گرفته بود!
پرفسور یک لحظه با خودش فکر کرد که نکنه آماتا واقعا چیزی دیده که اینطوری لبخند آبکی تحویلش میده. دهنش رو باز کرد که بپرسه اما آماتا زودتر گفت:
- پرفسور خیلی متاسفم ولی میبینم که پرفسور دامبلدور حکم تدریستون رو به تعلیق در میاره...انگار..
پرفسور:
- انگار یه کار خیلی بد کردین! مثلا این که مسئولیتی رو که بهتون داده بود رو توش گند زدین.. اوه اوه اوه..
در همون لحظه بوی سوختگی تیزی دماغ پرفسور رو به نوازش در میاره. استاد بگمن با کنجکاوی بو میکشه و ...
انگار کل آب دریاچه ی نزدیک هاگوارتز رو یخ کردن ریختن رو سر این پرفسور بیچاره ...پرفسور بگمن هجوم میبره سمت بسته و روش میپره اما دیگه دیر شده بود و نه تنها ردای توی بسته سوخته بود، تنها ردای خودشم با یه طرح دایره ای خیلی خوشکل رو شکمش، جزغاله شد!
دوربین زوم میکنه رو پرفسور و این حالت پرفسور رو که کارد میزدی بهش خونش در نمیومد رو ثبت کرد!
پرفسور: 100 امتیاز از گریف کم میکنم آماتا! آتیشت میزنم!!تو .. دانش آموز گستاخ..
آماتا : فک کنم استاد دیگه از استادی تا الان تعلیق شده باشید! نمیتونین امتیاز کم کنین! ولی خب من پیشگویی که خودتون خواستین رو انجام دادم!
-------------------------------------------------
و در پایان باید بگم که این فقط یه رول بود برای ارائه به عنوان مقش و هیچ ارزش دیگه ای نداره!! همه میدونن من به استاد ارادت خاصی دارم!
What if you were feeling something you are not able to talk about or you are not allowed to think about ??