به نام هلگا - در پناه سالازار
سؤال اول!استاد ما اصلاً دقیق نتبرداری نکردیم، از روی تافتی تقلب کردیم استاد.
1. بلادیوس.
2. اتنداندی.
سؤال دوم!استاد اولاً که مرلیناً، شما نظاره بنموی. تلفظ اتنداندی راحتتره یا بلادیوس؟! ما داشتیم از روی دست تافتی مینوشتیم، دو سه بار هی برگشتیم نگاه کردیم ببینیم " ن " و " د " هامون به اندازه هست یا نه. از استاد محترم خواهشمندیم تکالیف رو به گونهای بدن که تقلب دوشواری وارد نکنه بر دانشآموز. دیه یه ذره انصاف هم خوب چیزیه والا!
حالا از این بحث که بگذریم استاد، این ورد، مسئلهای که در موردش هست، تخیل ِ جادوگره. یعنی جادوگر تو اون لحظه که ورد رو اجرا میکنه، باس اونقدر آمادگی ذهنی داشته باشه که بتونه یه فضای خیالی رو طوری برای خونآشام طراحی کنه که خونآشام متوجه دروغین بودنش نشه. چون در این صورت میتونه به جادو غلبه کنه و دهن ِ جادوگر داستانه.
خلاصه که اجرای این ورد، قدرت ذهنی بالایی میطلبه در حالی که استفاده از بلادیوس، فقط یه چوبدستی میخواد و یه زبون.
سؤال سوم!شما میتوانید مثلاً با یک خلال دندان به جنگ ِ اژدها بروید. یا زیر نور ِ ماه ِ کامل، سر کلاس کسی از خاندان لوپین بنشینید. یا حتی، چشم در چشم، لبخند بر لب، بنشینید با لرد ولدمورت در مورد آزادی بیان گفتگو کنید.
اما، هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت، بدون آمادگی قبلی در مراسم چای عصرانهی خونآشامها شرکت نکنید. این نکتهای بود که مروپی وقتی با ضربهی خونآشام خشمگین، از پنجره به بیرون پرتاب شد، در ذهنش یادداشت کرد.
روی زمین که فرود آمد، غلتید و سریعاً از جا جست:
- من اینطور در نظر میگیرم که این، یه جواب ِ " نه " ِ قاطع به درخواست اتحادمون باشه.
خونآشام غرشی کرد و دندانهایش را نشان داد:
- چطور جرئت کردید بیاید به لونهی ما و پیشنهاد بدین تبدیل به بردههاتون بشیم؟!
مروپی یکدوجین جواب ِ " مادر اربابانه " در چنته داشت، ولی با دیدن جسد تکهپارهی شدهی پنج مرگخواری که جزو هیئت همراهش بودند، در یک لحظه به صلح و دوستی ایمان آورد. نگاهش مثل هرمیونی که یک F در کارنامهش دیدهست، روی چوبدستی ِ شکستهش ایستاد. وقتی بچه بودند، پدرش همیشه دو تبعیض اساسی بین او و برادرش قائل میشد، مروپی اجازه نداشت پشت پرچینها، کارش را انجام دهد و همینطور هم، نمیبایست گنجینهی طلایی فحشهایش را در اعتراض به این تبعیض، روانهی پدرش کند. در نتیجه، او بنا به عادت دوران کودکی، تمام فحشهایش را فرو خورد و لبخندی زد:
- ببینید، شما آدم تنهایی هستی، منم آدم تنهایی هستم. بیاید در مورد ِ لیست با هم صحبت کنیم!
خونآشام پیر که آخرین خونآشام ِ آن لانه بود [ مروپی در دل به مرگخواران همراهش افتخار کرد، گرچه، یکدوجین افتخار هم نمیتوانست آنها را زنده کند. ] دوباره غرّید و به سمت بانوی سبز و طلایی پوش هجوم برد:
- تو فانی ِ بیارزش ِ از خود راضی!
مروپی به سمت جسدی که شبیه نقاشیهای گروتسکی شده بود، هجوم برد و فریاد زد:
- خیله خب پتینسون! جوش نیار!
و در دل، همانطور که با دستپاچگی دنبال چوبدستی ِ مرگخوار مرده میگشت، غرولند کرد:
- لامصب هرچی خونآشام ِ دخترکُش ِ درست حسابیه، نصیب دخترای مُنگل میشه. چی میشد جای تو، دیمون سالواتوره میخواست منو گاز بگیره؟!
دقیقاً لحظهای که چوبدستی ِ آنتونین را پیدا کرد، دردی وحشتناک در سرش پیچید. خونآشام از موهایش، او را گرفت و به سمت دیوار پرت کرد. گانت با وجود ضربهای که نفسش را بند آورد، چوبدستی را مثل جان ِ شیرین چسبید. هرچند بدون دانستن ِ وردی برای غلبه بر این نیمهخدای نامیرا، چوبدستی به درد همشیرهی پدر مرحومش هم نمیخورد. مروپی سعی کرد روی پاهایش بایستد ولی خونآشام لعنتی دوباره به او رسید، گردنش را گرفت و بلندش کرد.
بانوی خانهی ریدل، به انگشتان سفید و مرمرین ِ خونآشام چنگ انداخت ولی ناخنهای بلند و لاکخورده و با دقت تمام مانیکور شدهش، به وضوح نمیتوانستند در لیست ِ سلاحهای سرد قرار گیرند. حافظهی خیانتکار ِ لعنتی! یعنی نتیجهی آن همه ساعت هشت تا ده، سقلمهزنان به مورفین که خر و پف نکند و زیر چشمیبرانداز کردن ِ پسرهای خوشقیافهی اسلیترین؛ حالا داشت درس زندگانی... ببخشید... مردگانی به او میداد.
به زور طلسمی را زمزمه کرد، خونآشام ِ لعنتی حتی نمیفهمید قفسهی سینهش شکافته شده! ناگهان جرقهای در ذهن تیره و تار مروپی درخشید:
- هی! پتینسون!
خونآشام کمی از فشار دستش کم کرد. این لفظ "پتینسون" ظاهراً کمی باعث سردرگمیش میشد و اگر میدانست به بازیگری که انگار با ماهیتابه به صورتش کوبیدهاند، تشبیه شده، قطعاً سر به کوه و بیابان میگذاشت.
- میخوای وصیت کنی؟
- نه. میخواستم بگم چوبدستی ِ آنتونین از چوب صنوبره!
- چـ...
مروپی به اون فرصت تجزیه تحلیل ماجرا را نداد. غرید:
- آوادایم.
و با تمام قدرت باقیمانده، چوبدستی را در قلب خونآشام فرو کرد. مثل لحظهی فروافتادن ِ پردههای تئاتر برادوی، نور چشمان خونآشام به مقصد ابدیت، رهسپار شد.
مروپی روی زانوهایش افتاد و حریصانه، هوا را بلعید. به سرفه افتاد. دستش را به دیوار گرفت و برخاست. بعد به آرامی، ردای مخملین سبزش که با دوردوزیهایی از جنس طلا، میشد آن را فاخر نامید؛ تکاند.
نگاهی نسبتاً محتاط و کمی نگران، به خونآشام مُرده انداخت. امیدوار بود مُرده باشد. دوباره!
- مرلین بیامرزدت.
و بعد، با یادآوری این که راه حل، یک راه حل موقتی بوده، باز به خودش لرزید:
- از این به بعد دیگه Vampire Diaries نمیبینم. Game Of ... نه اصن! Friends میبینم. تا آخر ِ عمرم!
ما اینو نوشتیم، بعد دیدیم شما گفتید کلاً طلسم نمیتونیم اجرا کنیم. بنابراین بذاریش به پای آخرین سوژهتون، گرچه به نیت دومین سوژه نوشته شده. سؤال امتیازی - سومی!برخلاف خانوادهی نازنینم، من به آن مثل ِ قدیمی اعتقاد دارم که میگوید: «دوستهایت را نزدیک نگاه دار. دشمنانت را نزدیکتر.» ولی... خب... نه دیگر اینقـــدر نزدیک دقیقاً.
البته باید اعتراف کنم - بین خودمان بماند - این که استاد عکس رابرت پتینسون را آن دور و ورها نذاشته بود و عوضش، عکس ایان راست جلوی چشممان بود. عزیزم! البته... حالا یا استاد در جریان نبودند که دیمن سالواتوره، حقیقتاً خونآشام نیست و کفش نایک میپوشد و قهوه مینوشد یا ما در جریان نبودیم که آقای سامرهالدر شبها، +O دوست دارد.
تافتی یواشکی زیر لب گفت:
- فکر میکردم فلیتویک ریونکلاویه.
نه! هافلپافیها خنگ نیستند. فقط گونهی منحصر به فرد " تافتی " ست که...
آه میکشم، سرش را برمیگردانم به سمت بالای کلاس:
- اینا مثلاً خونن! اونم کلههای خونآشامهان!
تافتی با دقت به یکی از سرها خیره شد و بین همهمهی بچههای در حال عقبنشینی، گفت:
- عه. فکر کردم این خواستگار پروتی بودش. عکسشو گذاشته بود لای کتابش، نگاههای عاشقانه میکرد بهش.
باور کنید. هافلپافیها خنگ نیستند!
زیر لب غر زدم:
- دخترا باید در جریان باشن که ادوارد کالن نصفهشبی از پنجرهی خوابگاهشون نمیاد تو و ازشون خواستگاری نمیکنه.
بعد ناگهان چشمانم گرد شد:
- چی؟! اون سر ِ ادوارد کالنه؟! لعنتی! من فکر میکردم رابرت پتینسون، سدریک دیگوری یا هر خری که بود، نقششو بازی میکرده.
رز که نا آرام به اینسو و آنسو سرک میکشید، زیر لب خندید:
- ظاهراً پروفسور مثل تو فکر نمیکرده. میتونم صدای پتینسون بدبختو بشنوم: «نـــــه! نـــــــــه! من خونآشام نیستم! من سدریک دیگوریم. من خفنم! من هورام! من دختر کُشم... خخخخخ!»
بعد با احترام کلاه جادوگریش را از سر برداشت و با احترامی مسخره، تابی به آن داد:
- مرلین بیامرزدت راب!
اینجا، جایی بود که من نگران یان و از آن مهمتر، جوزف شدم. با دقت کلاس را از زیر نظر گذراندم. سر مزاحم ِ پتینسون را از جلوی صورتم زدم کنار تا تک تک صورتها را بررسی کنم. خب، خبری نبود.
وقتی به سرعت مشغول نوشتن روی کاغذ پوستی شدم، پیش از آن که فلیتویک شروع به صحبت کردن کند، رز با تعجب پرسید:
- چی مینویسی؟ تو از تافتی هم بدتری! هنوز که چیزی نگفته.
لبم را به دندان گزیدم. در آخرین قسمت خاطرات خونآشام، الینا هنوز خونآشام بود دیگر؟ همانطور که درگیر به لیست کردن ِ شخصیتهای خیلی خیلی عزیزم بودم، جواب رز را دادم:
- دارم برای شکارهای آتی ِ پروفسور یه لیست تهیه میکنم. اسمش چی بود...؟ نینا دوبرو دیگه؟
_______________________________
استاد ما اصلاً به عشق این طنزوجدهاتون به سمت کلاستون شتافتیم. باز هم از این کارا بکنید فیلیوسم.