بعضیها ربطش میدهند به تربیت خانوادگی، ولی من به شما میگویم، اینها حرف مفت است! و الا همهی بودلرها باید مثل کلاوس مؤدب و متشخص بار میآمدند. بعضی چیزها در ذات آدمهاست. این که بودلر کوچکتر، آنقدر مبادی آداب بود که اجازه نداد حالت کلی چهرهش پس از شنیدن نقشهی درخشان جیمز و تدی اندکی تغییر کند، به خودش ربط داشت؛ نه هیچکس دیگر!
علیرغم کوشش فزایندهی کلاوس، جیمز ناگهان زیر نگاه خیره و ساکت او احساس ناراحتی کرد:
- ببین پسر. ما فقط به این فکر کردیم که یه چیزی اونجاس که این مرگخوارا میخوانش. خب وقتی رسیدیم اونجا کشفش میکنیم دیگه.
سه پسر جوان محفل، در یکی از کوچه پسکوچههای نزدیک به وزارتخانه پنهان شده و داشتند راههای ورود به آنجا را بررسی میکردند و جیمز هم تمام ماجرا را برای کلاوس توضیح میداد. تا این که توضیحاتش تمام شد و چهرهی موقر کلاوس، حس نشستن سر کلاس مینروا مکگونگال را به او داد، آن هم وقتی جواب احمقانهای میدهی.
کلاوس با دقت عینکش را برداشت و با دستمالی که همیشه همراهش داشت، تمیزش کرد:
- من معتقدم که میتونیم همین حالا هم حدس بزنیم اونها دنبال چی هستند.
تدی که با بیقراری، مدام در طول کوچه قدم میزد، یکباره سرجایش ایستاد:
- چی؟
کلاوس عینکش را به چشم زد و با لبخندی نسبتاً خجالتی، دفترچهای از جیبش بیرون کشید:
- خب، منم مثل خیلیهای دیگه ماجراجوییهای پدر جیمز برام همیشه جالب بوده. چیزهای زیادی که دیده و البته بیاعتنا از کنارشون گذشته و فکر کنم حتی خودش هم دیگه یادش نمیاد...
همانطور که دفترچهش را ورق میزد، ادامه داد:
- مرگ سیریوس.. پوزش منو بپذیرید که این موضوع دلخراش رو مطرح میکنم.. مرگ سیریوس، به قدری پدرت رو تحت تأثیر قرار داد، که وقایع جنبیش رو از یاد برد. در حالی که پدرتون اون شب، چیزهای عجیب زیادی رو دیده بود.
روی صفحهای مکث کرد. سرش را بالا آورد و به تدی چشم دوخت:
- همون لحظهای که به من گفتید تد خواب مُردهها رو میبینه. همون لحظهای که به مُردهی عزیز و از دست رفتهی مرگخوارا فکر کردم، بلافاصله یاد تعریفهای خانم پاتر افتادم. اون شب، توی وزارتخونه...
جیمز صدای تپش قلبش را میشنید. حس میکرد دستانش یخ کردهاند و از هیجان، به لرزه در آمدهاند. خودش هم از مادرش شنیده بود. خودش هم میدانست...
- پدرتون یک طاقی رو دید. طاقی که سیریوس بلک پشتش ناپدید شد و طاقی که طبق تحقیقات من...
جملهی پایانی کلاوس، مثل کوبیدن شدن مهر " مختومه " بر روی پروندهای بود. سهمگین، تکاندهنده، شوکهکننده!
- دروازهی جهان ِ مردگانه!
______________________________
طاقه رو که یادتونه؟ از پشتش صدای حرف میومد و اینا. آباریکلا!