کلاغه خبر رسونده که اسم ما اینجا اومده پیرمرد.
حالا ما خیلی خانومی میکنیم و نجابت به خرج میدیم، ولی امان از اون روزی که اون روی عَرانهمون بیاد بالا ریشو.
الان هم داریم بش نزدیک میشیم... خواستیم بگیم درسته خیلی سانتیمانتال و شیک و پیک راه میریم و حرف میزنیم و خلاصه آرررره، ولی تهش، بچهی جنوب شهریــــم و چــــــی؟ آرررره...!
اولندش!بانوی گیسو دلبری
دل را سپردی سَرسَری
در این لباس زر زری
نه این وری، نه آن وری
بانوی مخمل پوش شیک
در دست، یک خودکار بیک
گشنیز و خشت و دل و پیک
در لیست، باقیمانده نیک
آید دوباره نوبهار
آنگه کشد شخصی هوار
تغییر وضع روزگار
بگشا تو رمز این قرار
مروپی برحسب اصالت و نجابت اسلیترینیش، بسیار تلاش کرد قیافهش کج و معوج نشه و پروفسور که پیشگوییش رو با کلمههای طلایی جلوش ظاهر کرده بود، متوجه نشه تو دلش میگه «پیرمرد یه تختهش کمه.
» ولی این آه ِ آخری دیه از دستش در رفت.
دامبلدور لبخندش رو با سرفه پوشوند:
- متوجه مفهومش نمیشید بانوی دلبری؟
مروپی لبخندی زد:
- معلومه که میشیم پروفسور. ولی باید حتماً بهتون معنیشو بگیم؟ یعنی خودتون نمیدونید؟
دامبلدور سری تکان داد:
- درسی هست که باید یاد بگیرید. هیچکس بهتر از خود شما نمیتونه یه پیشگویی رو که در موردتون شده تفسیر کنه.
مروپی نگاه زیرکانهای به دامبلدور انداخت و با حالتی طعنهآمیز پرسید:
- حتی شما؟
دامبلدور جلوی خندهش رو به زحمت گرفت. یک سری خصوصیات اخلاقی هیچوخ عوض نمیشن:
- اگه خوشحالتون میکنه، حتی من!
مروپی دوباره به کلمات شناور جلو روش نگاه کرد و به اهمیت 30 امتیاز هر یه تکلیفی که ارائه میداد، برای هافلپاف کمعضو فکر کرد .دوباره آه کشید:
- خب. بانوی گیسو دلبری که ما هستیم. دلمون رو هم که بدون فکر سپردیم دست مشنگ بیمقدار. لباس زَر زَری هم که به طلادوزیهای ردامون اشاره داره. هووم... خط آخر... تردیده...
برای یه لحظه، هر دو نفر ساکت شدن. بعد مروپی تکونی خورد و از فکر بیرون اومد:
- درسته، تردیده. بعد... مخمل پوش که خب به مخمل سبز تیرهی ردامون اشاره داره باز و قسمت بعد هم در مورد لیستهاییه که برای افراد تدوین میکنیم...
دامبلدور با طرافت، پیشنهادی داد:
- یا شاید برای خودتون..؟
مروپی یه آن گیج شد:
- اما ما که...
بعد انگار دوزاریش افتاد. سکوت کرد. دامبلدور هم هیچی نگفت. اونم سکوت کرد. تا مروپی تقریباً زیرلبی گفت:
- البته... لیست که فقط لیست ازدواج نیست. خاج و دل و خشت و پیک... لیست میتونه چهار تا آدم ِ مهم باشه. و انتخاب نهایی... ینی انتخاب نهاییمون، هرچی که باشه، درسته، نه؟
لبخند زد:
- ادامهی شعر هم به زمانش اشاره داره. و تشویق ما به رمزگشایی این شعر...
از جاش بلند شد. به سمت در رفت و قبل از این که بره بیرون، برگشت سمت پیرمردی که متفکرانه خیره شده بود به اون کلمهها. ینی داشت سعی میکرد بفهمه پیشگویی چیه؟ نمیفهمید. تا وقتی زمانش نمیرسید، هیچکس نمیفهمید. دوباره لباش به خنده باز شدن. برای اولین بار توی اون ملاقات، لبخندش صادقانه بود:
- سپاس آلبوس. این شعر... خیلی چیزها رو مشخص میکنه... :)
_________________________
دومندش!
- شکر به مرلین که ازدواج کردیم و بچه دار هم شدیم و بعدش هم آنتیوس و لودو و مرلین و... خاطراتمون با کاهنهها؟! هفت هوراکراکس به میون! فکر کرده همه مثل خودش... پناه بر دنبالهی ردای ریشریششدهی مرلین!
مروپی گانت همونطوری که رداشو از خارایی که اینجا و اونجا تو دامنهی کوه سبز که نمیشه گفت، سردرآورده بودن، جدا میکرد، غرغر کنان از کرمچالهای که برای سفر در زمان توش بود بیرون اومد.
همونطوری که سمت معبد میرفت، به غر زدنش ادامه داد:
- سقراط! آرررره! فکر کردن ما از پشت کوه اومدیم و تو عمرمون مطالعه نداشتیم. سقراط گفته بود " به من تو معبد وحی شده مردم رو هدایت کنم. " جون خودت...
اگر کسی میشنید که مادر گرام ارباب با اون همه ظرافت و لطافت و بیانات شیوا، اینطوری چالهمیدونی حرف میزنه...!
- به این میگن " درک وجدانی " آقــــای محتــــــرم!! درک وجدانی!! نه وحی! مردک ِ ابله!
به نظر نمیرسید مروپی بخواد غر غرهاشو تموم کنه:
- این پیشگوها! عین آدم که حرف نمیزنن. مثل اون یکی که برگشت به کروزوس گفت به ایران حمله کنی، پادشاهی بزرگی رو نابود میکنی. لامصب یه جوری پیشگویی میکنه که نَه توش نیاد. خو لاکردار، یا این اونو نابود میکرد، یا اون اینو دیه! در هر صورت، اصن خسته نباشید شما با این پیشگوییتون!
جلوی در معبد، دو تا نگهبان واساده بودن که مروپی محل تسترال هم بهشون نداد و اومد بره تو که...
- ایــــــــــست!!
مروپی شصتمتر از جاش پرید و دید یکی از نگهبانای معبد بوده که هوار کشیده. با عصبانیت گفت:
- اوا زهرمار! زهرهم ترکید جونممرگشده! چه خبرته ایکبیری؟!
نگهبان بدون این که نگاش کنه گفت:
- بانوان حق ورود به معبد خدای بزرگ، آپولو، فرزند زئوس را ندارند.
- آواداکداورا بابا. توام آواداکداورا. کاهنهتون که زنه.
و قدم به داخل معبد گذاشت تا بلکه کاهنههای زیبای معبد دلفی رو ببینه:
- اوا... اینا چقد خوشگل و ... اوه... چقدر هم با کمالاتن ماشالا ماشالا!
یک ساعت بعد:- قندعسل مامان؟ شیر و شکر مامان؟! غنچهی نوشکفتهی زندگانی ِ مامان؟ آبنبات...
- مادر! ما اینجا هستیم. نیازی نیست بیشتر از این صدامون کنیـ...
مادر اینا دیگه کین؟!
لرد ولدمورت با دیدن انبوه کاهنههای پشت سر مادرش، خشکش زده بود. مادرش با هیجان یه طومار پوستی چندین کیلومتری رو قل داد کف راهرو:
- اینا اعضای جدید لیستتون هستن.
-
و اینگونه شد که بساط معبد دلفی برچیده شد و یارو گفت فرشتههه دیه با کسی حرف نمیزنه.