-اعتراف کن!
-کردیم که!
مامور با دستپاچگی به طومار بلندی که در دست داشت نگاه کرد. واقعا هم کرده بود!
-خب...بگو چطور تونستی چنین جنایاتی مرتکب بشی؟
-اممم...خب...به سادگی! ما پس از ارتکاب جنایت حس خوبی پیدا می کنیم.
مامور متوجه شد که لامپ آویزان شده بالای سر لرد متوقف شد.
دوباره تابش داد تا صحنه را خفن کند.
-تو چی از جون یه پسر بچه یازده ساله می خواستی؟ همین که بی پدر و مادرش کردی کافی نبود؟
چقدر می تونی پست باشی؟ چون تو مدرسه یه شغل بهت ندادن، تصمیم گرفتی بهش حمله کنی و گروه ها رو منحل کنی؟
-اوهوم!
-برای خودت هورکراکس درست کردی...اونم نه یکی، نه دو تا...هفت تا! بدون هیچ مکث و تردیدی زدی این همه آدم رو کشتی که خودت فقط چند سال بیشتر عمر کنی؟
-البته!
برای چند ثانیه سکوت فضا را فرا گرفت.
دو نفر در اتاق حضور داشتند.
متهم...و باز جو!
ولی چیزی که غیر عادی می نمود، خونسردی بیش از حد متهم و قطرات سرد عرق روی صورت بازجو بود.
-خب...از اینم بگذریم. یه عده بزهکار جانی قسی القلب رو دور خودت جمع کردی که چی بشه؟ گروه تشکیل بدی و هر کاری دلت می خواد انجام بدی؟
-دقیقا!
کلافگی بازجو به اوج خودش رسید.
-لعنت به این معجون راستی...آدم از بازجوییش هم لذت نمی بره که اینجوری. اینو به متهما می خورونن و طرف به سادگی به همه چی اعتراف می کنه. دشواری این قضیه در کجاست؟
هیجانش کو؟
من چطوری از مهارت هام استفاده کنم؟
لرد سیاه دست مشت شده اش را باز کرد. بطری کوچکی کف دستش قرار داشت.
-معجون راستی؟ این؟...مگه اینو باید می خوردیم؟