« از طرف راه ندیده ها، سرزمینی به اسم کشف!
توان پذیرش یه صدا، حتی مخالف عقیده ها
از طرف شکاف لایه ها، اوج حضورم!
توی عمق عبورت.. توی لمس پدیده هاست! »
« ...
مرگ »
***
گاهی وقت ها، آدم ها نیاز دارند خودشان را نگاه کنند. رفتار هایشان را. اعمال ـشان را و گند هایی که میزنند و فکر میکنند هیچ کاری نکرده اند. بعضی وقت ها، بعضی آدم ها نیاز دارند خودشان را در آیینه ببینند. از خودشان متنفر شوند.
اما من، آیینه ای ندارم! بنابراین، باید از نو، خودم را بسازم، یک جایی میان کارکتر های عجیب و غریب! خودم را بسازم، از خودم متنفر شوم و بعد.. عوض شوم! البته بالعکس این قضیه هم صدق میکند. خودت را میبینی و فکر میکنی، این واقعی ترین تصور از تصویری است که دیگران از تو می بینند! پس عوض نمیشوی. می دانی، به قول یک دوستی، دارم روی زندگی ام قمار میکنم. آدم بدشانسی ام. در زمان و مکان نامناسب قرار دارم و به صورتِ عجیب و تمسخر آمیزی فکر میکنم که هنوزم میتوانم در این قمار، پیروز باشم! تصمیم گرفتم ریسک کنم. ریسک روی زندگی، راه رفتن روی لبه ی تیغ!
خب، شروع میکنیم! ویلبرت اسلینکرد.. هووم! شانزده - هفده ساله است! دوره ی خوبی از زندگی ـست.. مگر نه؟
ولی خب، برای ویلبرت خوب نبود. برای " من " خوب نبود. آخرین لحظات نوجوانی و جوانی ام را دارم با کلنجار رفتن با تمام مشغله های زندگی ام سپری میکنم. جای آن همه نوجوانِ هم دوره ام که خودشان را با چیز های دیگر درگیر میکنند، من اینگونه خودم را خراب میکنم و میسازم و خراب میکنم و این داستان را انقدر ادامه میدم که از خراب کردن خودم خسته شوم.
ظاهرِ خاصی ندارم. مانند بقیه هستم. نه موهایم خاص است. نه چشمانم رنگِ خاصی دارد که بقیه را جذب خود کند. نه طرز لباس پوشیدنِ خاصی دارم. هیچی ندارم. کاملاً معمولی ام. یک کوله از دار دنیا دارم که همه جا همراهم است. درونش دفترچه خاطرات و اسپریِ لعنتی و آن کلکسیونِ سه تایی یویوهایم را نگه داری میکنم. یک مکعبِ روبیک سه در سه هم هست که وقت بیکاری درستش میکنم. اولین چیزی بود که با علاقه یاد گرفتم خرابش کنم و دوباره بسازمَش! یک کتاب متغیر هم هست. چند وقت یک بار که کتاب را تمام میکنم، یک دانه جدید از قفسه ی کتاب های خوانده نشده ام بر میدارم و جایگزینش میکنم. علاقه ای به جادوکردن ندارم. البته وقتی علاقه پیدا میکنم که بشود با جادو، دنیا را تغییر داد. تا زمانی که با چوبدستی ام نتوانم دنیایی را تغییر دهم، از آن استفاده نمیکنم. چوب درخت گردو و ریسه ی قلب اژدها بود. البته تا جایی که یادم باشد.. .
ویلبرت.. هووم.. من، عاشقِ آشپزی ام. میدانید، آشپزی یعنی لذت بردن از اطرافت. دوست داشتنِ آن چیزی که میتوانی برای دو دقیقه از خوردنش لذت ببری!
از آشپزی بگذریم. " من " آدم حساسی ام. نمیدانم می شود درباره ی من فرقی بین حساس و احساس به جز آن " الف " اولش پیدا کرد یا نه. به هر حال، موجود حساسی ام. سریع می شکنم. سریع نابود می شوم. سریع ناراحت می شوم! تلنگر میخواهم تا خیس شود گونه هایم. حالا دیگر دست شماست آن تلنگرتان، تشر باشد یا آنکه سرِ خوشحالیِ وصف نشدنی ای تنها بغض کنم و
جیرینگ، بغضم بشکند!
من سریع خودم را گم میکنم. اگر اشتباهی بکنم، گم می شوم. حالا بیایند زمین و زمان را به هم بدوزند که این اشتباهت زیاد مهم نیست و.. . در واقع اصلاً مهم نیست! ولی برای من مهم است. من خرد می شوم وقتی برداشت های اشتباهی از کار هایم و حرف هایم میبینم. من خیلی سریع
دلم می شکند.
از دارِ دنیا، دوست های کمی دارم. خیلی کم. کم تر از تعداد انگشتان یک دست. صبر کنید.. به تعداد بند های یک انگشت دست می شوند دوست هایم. میدانید، همیشه کمیت مهم نیست، کیفیت خیلی خیلی مهم تر است. خوشحالم که دوستانی دارم که کمیت ها را فدای ـشان میکنم!
جا انداختم این بخش مهم را.. من درس خواندن را دوست دارم. علاقه دارم یاد بگیرم، علاقه دارم قضایا را هضم کنم، توضیح بدهم و ثبت ـشان کنم. شاید مهم دلیلِ ریونکلاوی بودنم همین باشد. کی ریونکلاویِ.. مثل همیشه.. گوشه گیر!
میگویند اهمیت میدهم به همه چی. معترضم به آنچه پیش می آید.. نه برای خودم.. برای اطرافیانم! من اهمیت میدهم. درست است. اهمیت میدهم چون حس میکنم اتفاقات برای این اتفاق می افتند که به آن ها اهمیت بدهی. اینکه چقدر اهمیت میدهی مهم است.
من آدمی هستم که شکست زیاد خورده، زیاد زخمی شده، جسمَش به اندازه ی کافی ضعیف است و روحش نیز آنقدری آشوب است که به ثبات نرسیده. ولی همه، در حال خوب شدن هستند. دارند کمکم میکنند تا درست شوم، ثابت شوم. دارند کمک میکنند که خوب شوم!
نمیدانم هنوز هم چیزی هست که بشود نوشت یا نه. اگر بتوانم، ادامه میدهم، اگر هم نباشد.. باز هم ادامه میدهم. من قول دادم ادامه دهم!
***
« حقیقت شکست بود..
خم شدن تو زندگی.
در زندان ندیدن رو روی دیدنت وا کردن!
پای برگه ی حقیقت رو
که شکست بود و بس..
با دست پر از بوی پارگی زنجیرت
امضا کردم! »
« ایضاً
باز هم ایضاً »
انجام شد.
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۵۱:۴۰
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۵۵:۵۷