گاهی خودمون رو جاهایی پیدا میکنیم که حتی به یاد اوردن اینکه چجور از اونجا سردراوردیم غیر ممکنه.
در تالاری که چند دقیقه پیش از شکوه و زیبایی میدرخشید،دو مرد درحالی که ردا های بلندی بر تن داشتند در کشمکش بودند.
در دست هایشان تکه چوب هایی را به سرعت تکان میدادند و به طور اعجاب اوری،نور های رنگی از چوب چوبدستیشان را به اطراف میفرستاند.اگر فارق از تنش این جنگ بودید،مطمعنا تماشای این اتش بازی کوچک برایتان هیجان انگیز میبود.
در گوشه ایی پشت یک تکه مجسمه بی سر،پسرکی عینکی و ریزاندام قایم شده بود و نظاره گر این دوئل بود.چوبدستیش را در دست میفشرد و برای یک قدم جلوتر نرفتن مقاومت میکرد.
پسرک سرش را کمی خم کرد.بقایای مجسمه هایی که از شدت خشونت نبرد،بر اثر اصابت طلسم های مرگبار،خرد شده بر روی زمین افتاده بودند را نظاره کرد.به جنی کوچک و وحشت زده که پشت پیرمرد پناه گرفته بود نگاهی انداخت.
این ها تقصیر که بود؟جدال ها همه بر سر خودخواهی بود.فردی که شنل تیره به تن داشت و چشمانش از قرمزی برق میزد..او بود..مقصر همه این بلا ها او بود.مقصر از هم پاشیده شدن زندگی او و صد ها نفر دیگر.گرمای جنون امیزی از سر خشم وجودش را فرا گرفت.برقی در چشمانش درخشید.چوبدستی را در دستان عرق کرده اش محکم تر فشرد..براش مهم نبود اگر بمیرد،حداقل هنگامی پدر و مادرش را میدید میتوانست با افتخار بگوید تلاشش را برای گرفتن انتقام کرده است. قدمی به جلو برداشت و گفت:
"من همونیم که تو میخوای"
داستان زیبایی بود.فقط کمی کوتاه بود که زیاد مهم نیست.زیبا بودن به محتواست نه اندازه.با این همه توجه داشته باشین که معرفی شخصیت ها به خواننده وظیفه شماست.خوانده وقتی داستان شمارو میخونه طبیعتا ممکنه ندونه ای داستان بر اساس کدوم الگویی نوشته شده و پیرمرد و سیاه پوش و پسرک چه کسانی هستن.لازمه شما از این ابهام بیرون بیاریدش.
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.