هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: زمين «كوييديچ كوچيك» گريمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
#1
اوووف.

یه محیط تاریک و مه آلود و سوت و کور و اینایی هس. چش چشو نمی بینه، چش در و دیوارو نمی بینه، کف زمینو نمی بینه و کلن همه جا به ناپیدایی دماغ لرد وسط صورتش هس؛ اونم فقط به این دلیل که راوی هنو قد پشم از محیط ایده نداره که بخواد توصیفش کنه. خلاصع؛ تنها چیزی که تو محیط مشخصه، یه سه چارتا هیاکل عادمیزاد طور بید که مث خیار تو تاریکی وایسادن.
- خب رِه عِزیزان. همی طور که مستِحضِرین، همی هِفته جیمزتدیا و ای بنفش با اون گوریلش، کوییدیچ کوچیکشون گرفته و خِ-رِه مارِم ول نمی کنن. ازوجا که خعلی یهویی شد این قِضیه، امیدوارِه به حضور سبز کدومتون باشیم واس داوِری؟تصویر کوچک شده


این هیاکل در تاریکی یه نمور جنبش می کنن.
- من که این هفته باید برم به ننه ی پارتنر گرامیم یه سر بزنم. عیده و صله رحم و اینا؟ یه مادر سیریوسیه که نرم داستانم می کنه... باید برم حتما. اصن از همین الان راهی ـم جون شما.

- هوی دانگ رِه! ما رِه مرغ گل باقالی فرض رِه کردی؟ تو پارتنه رِت کجا بودَه که نِنِه ی مادر سیریوسش کجا رِه باشه؟ وایسا رِه بینِم! بیا داوری رِه بر عهده بیگیر بی بُته...

و متاسفانه قبل این که حرفش به پایان برسه یکی از اون هیاکل در تاریکی نرم نرمک صحنه رو ترک گفته و گوینده متوجه می شه جا تره و ماندانگاسی دیه وجود نداره.
- خب رِه... دامبل عزیزِم، تو عشقِت رِه نَمی وِرزی به ای کوییدیچ کوچیکه ای بی داوِرا؟

از بین هیاکل باقی مونده در صحنه، یکی یه حرکت ظریفی به اون بخشش که در تاریکی معلوم هس میده و صدای پشم، پارچه و خاشاکِ خشک به گوش می رسه:
- هاا فرزندم! همین هفته ی پیش یه شاه بوف جنگلی تو ریشم دو تا تخم گذاشت، بعدم این تخمای بی نواشو به امید من ول کرد، رفت! الان اینا ننه بابایی ندارن، تنها کسی که می تونه از گرمای عشق بهرمندشون کنه منم. می خوام حرکات ناگهانی نکنم که در بیان، به من به چش ننه ـشون نگاه کنن، من بهشون عشق بورزم، اونا به من بورزن! هی من به اونا، اونا به مـ...تصویر کوچک شده


و خب، در حین صوبتش عشق از در و دیوار و لای تاریکی و سوراخ دماغ حضارمی زنه بیرون و صحنه رو ور می داره و هیاکل پوشیده در تاریکی رو می شوره و رو کول خودش سوار می کنه ببره. هیکل گوینده ی اولم که علی رغم تلاشای بی نتیجه ش به همراه باقی هیاکل رو موج عشق شناور شده، همین طور که داره از صحنه میره بیرون، از لا به لای عشقای آغشته به ریش و پشمی که داشتن تو دهن و دماغش فرو می رفتن قُل قُل می کنه:
- مرررر- قشغشلقلقل - ررِه لین رِه! مرلین دستم به رِدات مرلین! بیا خوبی کن رِه و ای لامصب رِه داوری بِکـ...

و امواج عشق یه ترکی در دیوار صحنه ایجاد می کنن و یه باریکه ی نور میاد و می خوره به هیکلِ عاخر و مشخص می شه که چوب لباسی ای بیش نیس؛ گویا مرلین - علیه الرحمه - در حالت انقراض هس و قصد نداره تا قرن های دیگه فعالیتی از خودش نشون بده بعد از لیگ عاخر. القصه، صحنه و تمام مایحتویش شسته و برده می شن و چند لحظه بعد، به جز یه مشت پشم و خس و خاشاک شناور در تاریکی، چیز دیگه ای دیده نمی شه.

***


محیط روشن می شه. باروفیو تو مسیل یک جریان پویایی که هم چنان با فشار داره از سوراخای در و دیوارِ یکم عقب تر می زنه بیرون، وایساده و داره گوشه ی آستینشو می چلونه؛ یه مایع رقیق صورتی - قرمز آغشته به پشم و اکریل، از پایین آستینش جاری می شه.
- خب رِه... حالا چه خاکی به سِرِه ـمون بریزیم؟تصویر کوچک شده


بعد، سرشو میاره بالا و شروع می کنه در افق محو شه که... عع! همون لحظه یه چیز سیاه شناور لوکوموتیو طور، به سرعت از جلوی افق رد می شه. ازونجایی که توصیف فصیح اون "چیز" به غایت رسا هس، راهنمایی می کنم که....
- لرده رِه!

... احسنت. باروفیو با نگاهش، لردو که داره بعد از یه روز عاروم، خعلی ملیح و شناور طور بر می گرده خونه ی ریدل دنبال می کنه و در همون لحظه، ایده ی بسیار درخشان و شگفت انگیزی پیش چشماش به حرکت در میاد؛ ینی می خوام بگم در اوج ناامیدیتون، زندگی هنوز قشنگیاشو داره.
- لرد ای هِفته رِه نگف بیکارِه؟ ینی ممکنه داوری رِه واس ما...؟تصویر کوچک شده


و در حالی که داره با هر قدمش از عشق چلپ و چولوپ می کنه، راه می افته به سمت خونه ی ریدل.

***


محیط بعدی. باروفیو پشت در اتاق لرد، به حالت لنگ در هوا وایساده و بدبختی و بیچارگی از سر و ریختش می باره. نصفیش هنو عشقیه، نصفیش پشمی و نصفیشم به گرد راه آلوده. خلاصه این که ذره ای کالری در وجودش نمونده که دیه واس هیچی انرژی بذاره جز پیدا کردن هر داوری که ممکنه واس مسابقه ی لامصب اینا.
- تق تق!تصویر کوچک شده


- داخل شو.

و باروفیو داخل می شه. لرد وسط اتاق، رو یه صندلی گهواره ای چوبی رو به پنجره نشسته و داره پیام امروز می خونه؛ ژست فرهیخته ی مکش مرگ مایی داره خلاصه.

باروفیو میاد، به یه حالت سر به زیر طور جلوی لرد وایمیسه.
- ای بزرگواررِه! مَزاحمتون شِم!

لرد سرشم نمیاره بالا.
- مزاحممون شو.

- عرضِم به حضور انور و بزِرگ اخترره ـتون که...!

آب دهنشو قورت می ده؛ یه لحظه مکث می کنه و بعد مث رگبار مسلسل ام2 برونینگ که رو تانک می بندن، جملاتو بی هوازی میده بیرون.
- ای بزرگواررِه! داوِر لازَم داریم رِه! محتاج رِه حضور گِرم و سخاوتمندانه ی شما رِه هستیم! هیشکی نیه ـس داوِری رَه برامان بکنَه! ما بی داور، ما بی کس، لرد ما غریب رفتیم رِه، بیا داوِری رِه بر عهده بَگیر! اَی لردَ الوارد! (جمع مکسر لرد هس.) اَی سخاوتمِند! اَی بزرگ دِست! ای حامی رِه مظلومان! اَی داوِررِه بی داوران!تصویر کوچک شده


و بعد که ساکت می شه، چنان سکوتی رو فضای اتاق نقش می بنده که انگار تمامی بشریت با هم در یک لحظه از توانایی سخن گفتن ساقط شدن. بدیهتا لردم تحت تاثیر چنین لحظات شگرفی که هر بنی بشری رو یه لحظه منقلب می کرده قرار می گیره و بالاخره به باروفیو توجه می کنه.
- داوری؟ کی داوریمون رو نیاز داری؟

باروفیو که متوجه می شه موقعِ مودِ خوب لرد مزاحمش شده و لذا اگه بخواییم مودب باشیم در اعضا و جوارح داخلیش عروسی هس، گریه شوق و سجده ی شکر و دست افشانی و اینا می کنه:
- همی هفته رِه؟ فِردا پِسفِردا روزی اینا.تصویر کوچک شده


- خب، داوری چی هست اصلا؟

- کـ...

و باروفیو که داشت می رفت بگه "کوییدیچ کوچیک رِه"، وسط دست افشانی و سجده ی شکر و گریه ی شوق و اینا، یهو خشکش می زنه. نکته ی بارزی رو که تمام مدت به خاطر حوادث طبیعی مختلف فراموش کرده بوده به یاد میاره و دنیا پیش چشماش تیره و تار می شه؛ لرد نه تنها قد پشم هیپوگریف از کوییدیچ حالیش نیس، بلکه جمع بندی لرد و کوییدیچ در یه جمله، شیری تر از جمع بندی نجینی و پونه تو یه جمله ی دیه خواهند بود.
- کـ... کـ...

- ؟

در اینجا باروفیو رو هول ور می داره و نخستین چیزِ "ک" داری رو که به ذهنش می رسه، بلغور می کنه.
- کَ..کـ..ـکَبِدی رِه... کَبدی!

لرد با همو ژست مکش مرگ مای قبلیش، این بار به چشای باروفیو خیره می شه.
- کبدی دیگه چه کوفتیه؟

و باروفیو می فمه که این عاخرین تیرش واس صید عاخرین داور موجود برای کوییدیچ کوچیک فرداعه.
- یه مِدِل دِوئل رِه جادوییهَ دِسته جمعیَه!تصویر کوچک شده






+عذرخواهی می کنم بابت ویرایش.


ویرایش شده توسط دراگومیر دسپارد در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۰ ۲۳:۰۷:۱۴

Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵
#2
می گویند چشم هر آدمی دروازه ای است که مستقیم به قلبش باز می شود. بعضی ها می گویند چشم ها صریح تر از زبان حرف می زنند و یک مشت آدم هم هستند که اعتقاد دارند چشم، تنها نقطه ای است که از طریق آن می توان مستقیم به روح یک نفر رسوخ کرد. شاید ریگولوس بلک یکی از افرادی بود که جزو معتقدین به گزاره های بالا دسته بندی می شد؛ ولی مطمئنا چشم های دراگومیر چیزی پرکاربردتر از کره ی چشم گوسفند، شناور در آب مغز توی دیگ کله پزی نبود.

- چرا فک می کنی من...

یک قدم به سمت چیزی که شباهت بسیاری به تیرچراغ برق داشت نزدیک تر شد.
- ... تو چیزی غیر از...

صدای از جا کنده شدن تیر فولادی که نیم متر توی زمین بندرگاه فرو رفته بود، چند ثانیه ای حرفش را قطع کرد.
- ... سریعتر پهن کردن مغزت رو آسفالت کمکت می کنم؟!

ریگولوس با فاصله ی مویی، تیری را که با یک قوس صد و بیست درجه به سمت جمجمه اش نشانه رفته بود جاخالی داد و در حالی که سعی می کرد چهره ی "من جوان بی گناهی بیش نیستم" ـش را حفظ کند، یکی از آن لبخندهای کیوپیدوارش(1) را زد.
- اوم... این یکی حتا برای توئم زیادی لطیف بود، عزیزم.

بعد، در حالی که می جهید تا از سر دیگر تیر که این بار به قصد قطع نخاع کردنش به سمتش پرتاب می شد دور شود، صدایی توی سرش گفت: «سر و کله زدن با خود مرگ، حتا آسون تر از دو جمله ی متمدنانه رد و بدل کردن با این گوریله.» و صدایش را محتاطانه رو به دراگومیر که چشم هایش به طرز خطرناکی به دنبال شیء ثقیل الوزن دیگری برای پرتاب می گشت، بالا برد:
- هی، می گم...

چیز مخروطی شکلی سوت کشان از کنار گوش راستش عبور کرد.
- چرا نمی تونیم برای پنج دقیقه از مصاحبت هم لذت...

خودش را چند سانتی متر کنار کشید تا چند تکه تیر و تخته که طحال و معده اش را نشانه رفته بودند ب مقصدشان نرسند.
- ببریم؟!

دراگومیر در حالی که رگ های گردنش از فشار وزن قایق ماهی گیری مستعملی که بالای سرش برده بود بیرون زده بودند، عربده زد:
- تنها زمانی که می تونم از مصاحبتت لذت ببرم...

و قایق پرتاب شد.
- وختیه که تازه سنگ قبرتو وصل کرده باشن!

- هی، تاف!

صدایی بلندتر از خاکشیر شدن قایق سیصد کیلویی در برخورد به نقطه ای بسیار نزدیک به لوکیشن ریگولوس، هردوشان را یک لحظه منجمد کرد.
- نیگا امروز برات چی اوردم!

یک بسته تافی لیمویی پرتاب شد و درست جلوی پای دراگومیر افتاد.

ریگولوس خودش را از لای گرد و غبار فرود آمدن قایق بیرون کشید و به هیکل کوچکی که جست و خیز کنان به سمتشان می دوید خیره شد.
- ویولت؟

###


دراگومیر، با آرامشی که در حضور یک ریگولوس، یک ویولت و یک بسته تافی لیمویی زیر پایش بسیار بعید به نظر می رسید، سیگاری روی لبش گذاشت و آتش زد.
- کل این قضیه بوی گند می ده. تو... تو بیشتر از همه این وسط بوی گند میدی، بلک.

ویولت سرش را از روی تافی چسبناکی که داشت بین دو انگشتش ورز می داد بلند کرد و مستقیم به چشم های ریگولوس خیره شد. چهره اش از شدت تمرکز در هم رفته بود.
- نمی خوام با بوی گند دادنت موافقت کنم، ولی داوشمون بیراهم نمی گه. یوهو اومدی بلغور کردی می خوای چشم بگردونی واس ابرچوبدستی و شنل؟ اونم... اونم با تاف؟!

یک لحظه سرش را به سمت دراگومیر برگرداند.
- بت برنخوره ها...

دوباره در چشم های ریگولوس خیره شد.
- ولی پنیر تبریزی بیشتر از این بشر از جنگای جادویی چیز حالیشه!

ریگولوس نگاهش را به نقطه ی دیگری منعطف کرد تا نگاه خیره ی ویولت نتواند درونش را بکاود. شاید در مورد دراگومیر چشم ها کار زیادی از پیش نمی بردند، ولی چشم های ریگولوس همیشه می توانستند برق کمرنگی از افکار درونش را منتشر کنند.
- البته که حضور توئم اینجا تصادف خوشایندیه تا من و این آشنای بسیار بسیار عزیزم همدیگه رو نکشیم؛ ولی امیدوارم نخوای مانع تحقق هدفی که واس براورده شدنش جونمو گرفتم کف دستم و اومدم در معیت این...

صدای توی ذهنش گفت: «گوریل.»
- ... انسان بزرگوار بشی. برای بدست اوردن ابرچوبدستی باید دوئل کنم و خب... اگه تو یه جنگ جادویی که طرفین تمام گزینه هاشونو روی قدرت جادوییشون در نظر گرفتن من بتونم یه گزینه خارج از این حیطه داشته باشم... اون وقت دسپارد می تونه برگ برنده ی من باشه.

نفس عمیقی کشید تا مطمئن شود چیزی از افکارش توی چشم هایش دیده نخواهد شد.
- البته مایه ی افتخار منه که توئم همرام بیای.

صدای توی سرش گفت: «فقط اگه بتونم با خودم ببرمتون، عزیز من. چقد همه چیز راحتتر می شه... دو تا از قربانیای اصلی فقط با یه ضربه.»






***

(1)کیوپیدوار: تو اسطوره های یونانی، کیوپید فرشته ایه که عشق به وجود میاره بین دو نفر. توی نقاشیای مسیحی معمولن به صورت بچه های کپل مپل بالدار برهنه نشون داده می شه که یه کمان داره و اینا. اینجا منظور از لبخند کیوپیدوار، اون لبخندیه ک در طی ـش ریگولوس داره زور می زنه قیافه ش به شدت معصومانه به نظر برسه.


Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#3
انبارهای متروکه ی حومه ی لندن، در مجاورت محل های بارگیری شناورها. دقایقی پیش از طلوع آفتاب.

مرد قدکوتاهی که در میانه ی انبار ایستاده بود، فندکی طلایی از جیب کت پوست بلندش در آورد و سیگار روی لبش را آتش زد. پک عمیقی گرفت و بعد، دود آبی رنگش را که رایحه ای تلخ و ملایم داشت، بیرون داد:
- خب؟ حسابتو تا آخر این هفته صاف می کنی... یا نه؟

مخاطبش - یا هر چیزی که از مخاطبش باقی مانده بود - صدای نامفهومی از حلقومش خارج کرد. مردِ مو قهوه ای نسبتا قد بلندی بود که می بایست زمانی خوش قیافه بوده باشد؛ ولی فعلا تنها کلمه ای که می شد در موردش استفاده کرد، "له شده" بود. دماغش شکسته و ابروی چپش پاره بود؛ سینه اش با ترکیبی از خش خش و قل قل بالا و پایین می رفت و به سختی می شد معلوم کرد که کدام یک از دنده هایش هنوز سالمند. یک طرف استخوان لگنش کاملا از جا در آمده و طرف دیگرش جوری له شده بود که به سرلاک بچه های دو ساله می مانست. پای راستش از یک مفصل اضافه بین زانو و قوزک طوری خم شده بود که دو باریکه استخوان تیز و سفید از لای گوشت و پوستش دیده می شد و زانو و قوزک پای چپش در زاویه ای خم بودند که اگر شما هر چیزی به جز یک بندباز حرفه ای باشید، برایتان زاویه ی اشتباهی است.

مرد قدکوتاه تفی به طرفش انداخت و صدایش را خطاب به مردی که پشت سرش، در آستانه ی در انبار ایستاده بود بلند کرد:
- هی، دراگو! نیگا کن! حتا صداشم در نمیاد. بت گفته بودم اگ بمیرن پولمون بر نمی گرده که هیچ، تازه دیه شونم باس بدیم!

مردی که در آستانه ایستاده بود، حتا سرش را بر نگرداند.
- امروز... یه بوی گندی میاد. ریده تو اعصابم.

مرد قد کوتاه آهی کشید و شانه هایش را بالا انداخت:
- چیزی نیس که واس اعصابت غیرطبیعی باشه، هاه؟ ولی امروز دیگه شورشـ... هی! کدوم گوری داری میری؟

دراگومیر دسپارد، دست هایش را توی جیبش چپاند و شروع کرد با قدم های بلند از انبار دور شدن.
- یه بوی گندی میاد.

###


فلش بک.

برای این که بتوانید ماه را آتش بزنید تا صرفا بفهمید ماه آتش می گیرد یا نه، لازم نیست انسان خیلی قدرتمند یا خیلی رذلی باشید؛ یا اراده ی ویژه ای داشته باشید تا بروید و این مهم را محقق کنید. همین کافی است که یا خیلی بی شرف باشید، یا قبلا همه چیزتان را یک بار باخته باشید. تلاش برای از بین بردن تنها ماهتان، برای نتیجه ای که حتا قطعی هم نیست... یک بچه ی سه ساله هم می داند که کار احمقانه ای است.

تلاش برای کشتن تنها آشنایانتان که کم و بیش می توانید در شعاع دوستان معدودتان به شمارشان بیاورید، فقط برای این که "شاید" برادر عزیزِ مرده تان زنده شود، فرق چندانی با تلاش برای آتش زدن تنها ماهتان، برای این که ببینید آتش می گیرد یا نه، ندارد.

ریگولوس دست چپش را باز کرد و تک تک انگشتان باریک و بلندش را - خب، حداقل انگشت هایی که چهارتاشان باریک و بلند بودند، چون یکی شان حقیقتا مال او نبود - با دست دیگرش لمس کرد؛ مثل این که هر کدامشان یک گزینه باشند. بعد، نفس عمیقی کشید:
- بذار ببینم.

با دقت به انگشتان رنگ پریده اش که زیر نور ماه تقریبا خاکستری می زدند، نگاه کرد.
- پنج نفر جدید... و مطمئنیم که دوتاشون-

به ترتیب انگشت حلقه اش، و بعد انگشت وسطش را لمس کرد:
- ویولت بودلر و رودولف لسترنجن.

دست هایش را به آرامی در هم گره زد.
- نه این که از این آدمایی باشم که دائم توی معامله چونه می زنن؛ ولی من بیشتر از سهم خودم قربانیای چنین معامله ای رو دیدم. هر پنج تا اسم معامله های قبلی ماگل بودن؛ تو تک تک معامله های انجام شده.

سرش را بالا آورد و به سیاهی زیر کلاه شنل مرگ، خیره شد.
- با این که هنوز دو اسم مشخص نشده؛ چرا به نظر میاد در مورد معامله ی دوم من تفاوت بی نظیری قائل شدین، جنابِ... مرگ؟

###


حال حاضر.

ریگولوس بلک خیلی چیزها بود. او یک بی شرف، یک انسان با عدم توانایی ارزش قائل شدن برای رابطه های نزدیک و یک "قبلا - یک بار- همه - چیز - باخته" بود. اما مطمئنا احمق نبود.

حتا اگر شما آدم بی شرف و از پیش همه چیز باخته ای باشید و تنتان بخارد که ماه را آتش بزنید، باز هم ممکن است تردید به جانتان بیفتد. اگر مطمئن نیستید که دوست دارید برای چنین آزمایشی یکراست دست به آتش زدن ماه بزنید، می توانید با چیزی که برایتان کمتر دوست داشتنی است شروع کنید - مثلا قاره ی استرالیا.

ریگولوس از روی پشت بام انباری که رویش چمباتمه زده بود، بلند شد و همین طور که به فرد دراز و مو بلوندی نگاه می کرد که داشت در امتداد اولین پرتوهای خورشید از بندر دور می شد، انگشت کوچک دست چپش را لمس کرد.
- خب؛ حالا بذار ببینیم استرالیا آتیش می گیره یا نه.

###


فلش بک.

- خب، این دفعه بیایین یه شرط بذاریم. فقط برای اطمینان از صحت معامله. هووم؟

آدم های زیادی نیستند که برای مرگ شرط بگذارند.

###


دراگومیر با حالتی عصبی ایستاد.
- خیلی نزدیکه. خیلی... بوی گندش نزدیکه!


Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴
#4
دنیا جای عجیبی است.

هر لحظه ممکن است بدون این که انتظارش را داشته باشید، یکهو اتفاقی بیفتد و گند بزند به تمامی چیزهایی که برای آینده ی نزدیکتان - حتا آینده ای به نزدیکی دو ساعت بعدتر - برای خودتان متصور بودید. بعد، در پایان گندِ رخ داده، اگر برگردید و یک دور اتفاقاتِ آن روزتان را دوره کنید تا ببینید طی چه روالی، چنینِ فاجعه ی عظیمی به وقوع پیوسته - یا در شرف وقوع بوده، تازه می فهمید که آن اتفاقِ گند زنِ فاجعه به بار آور، در کمال تاسف، امری بوده کاملن طبیعی - یا بعضن حتمی - که هر لحظه می رفته روی سرتان نازل شود.

یک لحظه غفلت، توی دنیای به این عجیبی، ممکن است به قیمت چیزهای مهمی تمام شود. اینجوری که بهش نگاه کنید، احساس خطر از سر و کولتان شروع می کند بالا رفتن.


«هرگاه علت تامه چیزی محقق شود، وجود معلول نیز ضروری و حتمی خواهد شد و نبودنش محال می‌گردد. از طرف دیگر با فقدان علت تامه نیز وجود معلول ممتنع است و تا علت تامه تحقق نیابد معلول هرگز موجود نخواهد شد.»
ارکان قاعده ی علیت (ضرورت علّی و معلولی)



صفِ درازی بود. از همین صف های درازی که معمولا در ساعات کاریِ ادارات جلوی پیشخوان های مخصوص پاسخگویی تشکیل می شود و رسیدگی به ارباب رجوعان توی صف، اینقدر کش می آید و کش می آید تا اعصاب تمام کسانی را که توی صف ایستاده اند خُرد کند.

البته؛ اعصابِ یک ارباب رجوع خاص، همین الان هم به قدر کافی خُرد بود.

دراگومیر، توی صف این پا و آن پا کرد. یک ذره عصبی بود - می دانید؟ حدود بیست سال از آخرین باری می گذشت که توی یکی از مکان های جادویی پر رفت و آمد قرار داشت. تمام این مدت، حتی پایش را هم آن وَر مرزی که مشنگ ها را از جامعه جادویی جدا می کرد نگذاشته بود؛ تا دیشب که به طرزی کاملن اتفاقی، نزدیک ترین چیزی را که توی خیابان دمِ دستش بود، کَند تا یه سمت یک دسته اوباشِ لعنتی که دوست داشتند سر به سر عابران پیاده ی بی آزاری بگذارند که توی شب عینک آفتابی می زنند پرت کند - و آن چیز که در وهله ی اول فقط یک علامتِ قدیمی بن بست به نظر می رسید، یک چیزِ جادویی لعنتی از کار در آمد.

آخرِ شب که نامه ی احضاریه ی رسمی وزارت سحر و جادو را بین پاکت های تبلیغاتیِ توی صندوق پستش دید، بفهمی نفهمی شگفت زده شد. تویش یک چیزهایی در مورد سوء سابقه قبلی و احضار برای تفتیش بیشتر در مورد موضوع و یکی دو مورد اخطار بلغور شده بود که البته الان یادش نمی آمد. فعلن که اینجا بود، به هر حال. لابد علامتِ بن بست مهمی بوده.

سیگاری آتش زد و به امتداد صف که با سرعتی زجر آور جلو می رفت زل زد. روی تابلویی که با زنجیر از بالای پیشخوان تاب می خورد، نوشته بود:« پیشخوان اول ارباب رجوع. بازرسی اشیاء غیرمجاز. بازرسی چوبدستی. صندوق امانات. اطلاعات.» علامتِ بالدارِ "استعمال دخانیات ممنوع" ـی که بالای یکی از ستون های سالن معلق بود، خودش را کشید بالای سر دراگومیر و شروع کرد به چشمک زدن توی چشمش. رو به علامت غرید:
- خفه شو.

اصلن چرا توی این صفِ لعنتی تمرگیده بود؟ او که حتا چوبدستی هم نداشت. بعد شروع کرد به عصبانی شدن. بعد سعی کرد آرامشش را حفظ کند و یک لحظه بعد، خیلی خیلی بیشتر عصبانی بود.

مشخصن مشکل از او که نبود، بود؟ لابد یک چیزِ عصبانی کننده ی لعنتی توی سالن ریخته بودند. تف. اصلن بوی دردسر می آمـ... .

- معاون وزیر! قربان!

ساحره ای که جلوی پیشخوان ایستاده بود و کوهی از اجناسِ غیرمجازِ مصادره شده پیش رویش به چشم می خورد، با اوقات تلخی هوار زد:
- اگه همین جور به این کار ادامه بدین، دیه چیز غیرمجازی تو جیباشون باقی نمی مونه که من بتونم اینجا مصادره کنم!

بعد، چشمانش را رو به دخترِ جوانِ باریکِ خوشگلِ مو سیاهی که دور و بر اوایل صف می پلکید، تنگ کرد. دخترِ جوانِ باریکِ خوشگلِ مو سیاه، به سمتش برگشت و با ژستی معصوم طور، کف دست هایش را بالا برد.
- شگفتا ب همچی چشای تیزبینی جدن. همچی وسعت دیدی فقط از مامور بخش بازرسی در میاد. می بینم که بخش استخدام نیرو فقط جماعت مستعدِ هر کارو واس هر بخش جذب می کنه... شکر به تنبون مرلین که جامعه داره در دستانِ آدمای لایقی اداره می شه!

بعد، به سمت دیگر سالن نیم چرخی زد تا از صف دور شود:
- شرمنده شرمنده، دس خودم نبود! نمی دونم چرا امروز یه نمور عصبی ام. موقعایی که عصبی می شم دستام از کنترل خارج می شه...

انگشت هایش را که هنوز روی هوا بود تکان داد:
- داشتم رد می شدم به هر حال. فعلن خودمو از این ناحیه دور نگه می دار...

ادامه ی جمله اش، همین طور که دور می شد شروع کرد به کمرنگ شدن. دراگومیر سیگارِ روشن را از روی لب هایش برداشت و به انگشتانی که در نگاهِ خاصِ او، به صورتی اسلوموشن روی هوا تاب می خوردند خیره شد. انگشت های باریک و کشیده، صاف در کنار هم و در ناهماهنگیِ ناجورِ عجیبی با انگشتِ کوچک دست چپ قرار داشتند که نسبت به باقی رنگ متفاوت و ابعاد بیشتری داشت و استخوانِ بین بند دوم و سومش یک بار شکسته بود.

سیگارِ روشن را توی مشتش مچاله کرد. آدم انگشت خودش را هر جا ببیند، می شناسد.
- بــلــــــــــــــــــــــــــک!


***



یکی از اتفاق های طبیعی و بدیهی دنیا که با حضور تمامی عللش، به قطعیت رخ خواهد داد، به آتش - که همه ی شما عزیزان کاملن با آن آشنایید - معروف است. آتش یک مثلث هم دارد؛ توی یکی از رئوسش نوشته اند ماده ی سوختنی. توی یکی نوشته اند اکسیژن و توی آن یکی نوشته اند گرما. این آخری یعنی توی یک محیط، ماده ی سوختنی و اکسیژن جوری با هم اصطکاک پیدا کنند که انرژی اولیه ی کافی برای وقوع یکی از اتفاق های بدیهی که بسیاری از فجایع تاریخِ بشریت را رقم زده، فراهم شود.

دومین اتفاق طبیعی و بدیهی دنیا که با حضور تمامی عللش، به قطعیت رخ خواهد داد، باز هم به آتش معروف است. منتها، این دفعه شما عزیزان کاملن با آن آشنا نیستید. این یکی هم یک مثلث دارد که توی رأس اولش دراگومیر دسپارد هست، توی رأس دومش ریگولوس بلک و توی سومی، گرما. این آخری یعنی کافی است توی یک محیط، ریگولوس بلک و دراگومیر دسپارد قرار بگیرند تا انرژی اولیه ی کافی برای وقوع باقی فجایعِ غم انگیزی که آتش پاراگراف قبلی رقم نزده، فراهم شود.

دراگومیر عربده زد:
- بلــــــک! فقط وایسا تا تیکه تیکه ـت کنم، لعنتی!

و طبیعتا بلک نایستاد. می دانید، دنیا با این که خیلی عجیب است، مثل این سریال های آبکی نیست که یک نفر تویش عربده بزند ایست و یکهو به یاری و مرحمت مرلین، شخص مورد ایست واقع شده هم بایستد. بگذریم از این که دویدن یکی از چیزهایی بود که بلک تویش واقعن تحسین برانگیز عمل می کرد.

- می کشمت، بلک!
_می دونم لعنتی... می دونم! دارم می بینم!

این که آدم بخواهد به خاطر خاطره ی یک انگشت ناقابل، "کل" یک نفر را بکشد، اصلن کار منصفانه ای نیست. در حقیقت، وقتی یک نفر دارد به قصد سلاخی کردن یک نفر به سویش گام می بردارد و یارو با قیافه ی معصومانه ی دخترطورِ مادرزادی ای در انتهای بن بستی توی وزارتخانه سحر و جادو گیر افتاده، صفات بی شماری می توان برایش برشمرد، ولی منصف هیچ یک از آن ها نیست.
- می کشمت... می کشمت... می کشمت...

به هر حال، بخشی از همه چیز توی این بن بست های لعنتی به پایان می رسد...

- تاف!

... یا نمی رسد.


ویرایش شده توسط دراگومیر دسپارد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۱ ۲۳:۴۰:۵۳

Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴
#5
هااع.

دراگومیر دِسپارد.

گروه!
ریونکلاو.

سن!
بیس و هف؟ بیس و هش؟ پیر خلاصع!

ظاهر!
عرضم به حضورتون ک، دراگومیر شخصی بید دراز. بعد، پوست سیفید و اینا، بلوندم هس. موهاش هموطور که در تصویر مشاهده می کنید، شلخته وار هر طره ش به یک سو متمایل بید. در کل، بیریخ. بعد، معمولن یه لباس بارتِندِر می پوشه که پیرنش سفیده و جلیقه و پاپیونش سیاه؛ آستیناشم تا می زنه. بعد دیه، در تمامی اوقات شبانه روزم یه عینک دودی باریک می زنه و مث خر سیگار می کشه.

دیه. جای شکستگی و بریدگی و سوختگی و گازگرفتگی و فیلان، تا دلتون بخواد رو دس پاش هس، به دلایلی که در ادامه خواهید دید. قیافه ش در حالت کلی مخلوطی از پوکرفیس و بی اعصاب هس. انگشت کوچیک دس چپم نداره ک گویا با خنجر یه نفر بریده شده.

باطن!
اهم. عادم بسیار مزخرفی هس. بارز ترین نکته در مورد این شخص، این بید که با کوچکترین "پِخخ!" ای، فیوز می پرونه. بهتر بگم؛ هر چیزی که عادمای نرمالو می تونه هیجان زده، وحشتزده یا خوشحال کنه، فقط خشم این یارو رو بر می انگیزه. عاقا اعصاب نداره اصلن؛ علت برانگیخته شدن خشمش ب این راحتی م، در هاله ای از ابهام بید. اکثر مواقع در حالتی دیده می شه که به تنهایی یه گوشه لم داده، یا داره به تنهایی در امتداد جدول راا می ره و سعی می کنه بر اعصابش مسلط باشه؛ ک البت همینم اعصابشو بهم می ریزه.

بعد، روش هندل کردن چیزای ناخوشایند دور و برشم این بید که می زنتشون. بعد، اگ نتونه چیزی رو به روش عادی هندل کنه، کلن نادیده می گیرتشون و وانمود می کنه وجود ندارن. مثلن، دیده شده ک وجودِ یه شخصی رو در نظر نگرفته و با بولدوزر از روش رد شده. تحملم عادمم یه حدی داره بالاخره!

در دوران قدیم، ب علت همی عدم توانایی کظم غیضش، یه گند خفنی بالا اورده و ب واسطه همین، اخراجش کرده بیدن از جامعه جادوگری. بعد، کلن دانش و توانایی جادوییش در حد خربزه مونده و فقط گاهن به صُوَر غریزی بروز می کنه. مثلن، موقعی که دیه کاملن جلو چشاشو خون گرفته و می خواد یکی رو مث سگ بزنه، یهو یه مینی بوسی رو بلند می کنه و می کوبه تو سر یارو مثلن.تصویر کوچک شده

دیه. از عادمای عوضی خوشش نمیاد. یه سری خط قرمزایی هس تو ذهنش، بعد اگ کسی اونا رو رد کنه و اینا، در دسته ی چیزای ناخوشایند ذهن این یارو قرار می گیره و طبیعتن، در اولین فرصت هندل می شه.

چوبدستی!
نداره. موقعی ک از جامعه طرد می شده، چوبشو گرفتن خاکشیر کردن و الخ!

شغل!
شرخری. (هااع. این یه شغل تقریبا مشنگی بید. به عادمایی گفته می شه که اگ کارفرماشون مثلن طلبی چیزی از کسی داشته باشه و یارو مدت مدیدی اونو نپرداخته باشه، شرخر میره و هر جور شده طلب کارفرماشو از حلقوم طرف می کشه بیرون.)

و مایتعلق به!
در مورد خون اصیلش و فیلان، هیچ اطلاعاتی در دسترس نیس. سالیان بسیار درازی رو بین مشنگا سپری کرده و تقریبا هیچ جادوییم به خواست خودش به کار نبرده. همینه که بیشتر ویژگیای مشنگی درش یافت می شه؛ مث لباساش و شیوه ی مبارزش و اینا. هااع! شیوه ی مبارزه! به قدر کافی تو مبارزه با دس و پاش خوب هس؛ ولی در مواقع لزوم، دو تا کُلت اسپرانزا داره ک ازونا استفاده می کنه.

بله. از تافی م نمی ترسه. خعلیم تافی دوس داره. تافی توت فرنگی به ویژه. عاقا این عاشق تافیه اصن! فوبیای تافی و اینا، همش دسیسه های اون لعنتی پشت پرده س... فوبیای تافی اصن وجود نداره! خودِ تافی اصن وجود نداره! بمیر تافی! تافی تف بهت!




همین دیه.


تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۷ ۱۶:۲۵:۳۰


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۴
#6
هااع. سلاملیکوم. شوما خوبی؟ خانواده خوبن؟ اهل و عیال و اینا؟

والو، عرضم به حضور انور و بزرگ اخترتون ک، این کاراکتر مورد نظر بنده ضریب هوشیش در هاله ای از ابهام هس. عاقو این ابهام اینقد مبهمه که حتا فی الواقع ما نمدونیم ابهامش مثبته یا منفی. بعد دیه، از نژادپرستی و اصالت دوستی و اینام هیچی حالیش نیس؛ منتها نهایت تمایلات شیطانیش در حد کندن کله ی کرفس بید ک البت تا اونجایی که بنده می دونم، این حد از تمایل بسیار شیطانی محسوب می شه.

بله. یه همچی وضعیتی هس. تمایل شخصی بنده م رو ریونکلاو بید. بعد، با توجه ب تمایل بسیار منقلب کننده ی شیطانی کاراکتر مورد نظر، انتخاب بعدی اسلایترین میشه و اینا! (عاقو اینو اسلایترین نفرسین. اینا همشون خوف و خفن و گولاخ بیدن، میان می زنن شَتَک می شیم.تصویر کوچک شده
)

خلاصع. همین دیه. عروسیت جبران کنم.


Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۰ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۴
#7
هشدار!
نمایشنامه ای که در ذیل مشاهده می کنید، برای یک نمایش پنج بعدی نوشته شده. بنابراین، به شما بیننده ی محترم هشدار می دهیم که علاوه بر ویژگی های صحنه، صدا، نور و تصویر، احتمالا حتی از خارش دماغ و ترشح اسید معده ی بازیگران نیز با خبر خواهید شد.




صحنه ی اول.
همه جا به شدت تاریک هست و سکوت وهم آوری فضا رو در بر گرفته که هر از گاهی با صدایِ خش خشی که از یه سری چیزایِ مجهول الهویه در دلِ تاریکی بر می خیزه، شکسته می شه. هوای صحنه کم و بیش خشک و سرده و بوی گرد و خاکِ لا فرش مونده به مشام می رسه.

صحنه ی دوم.
خارش.
خارش شدید.
یه چیزی در ناحیه ی دماغ، داره به شدت شما رو می خارونه. که البت هنو نمی دونید چی هس، چون صحنه تاریکه. عاقو حتا نمی دونید کدوم کاراکتره که دماغش اینقد داره می خاره. چقد شوما بدبختید.تصویر کوچک شده


صحنه ی سوم.
ولدمورت که تک تک موهای دماغش دارن از فرط خارش جیغ می کشن، بالاخره چشاشو وا می کنه. اول یه چند لحظه گیج می زنه، در بهت و حیرت فرو می شه، شک می کنه، مشمئز می شه، انعکاس دفاعی معده شو فرو می خوره و نهایتا می فهمه که نه، منبع خارشو درست تشخیص داده. منبع، انگشت اشاره ی دست راست یه بچه ی حدودا سه ساله هست که تا بند سوم تو سوراخ دماغ ولدمورت فرو شده. بچه که می بینه ولدمورت چشاشو وا کرده، یه جیغی از سر هیجان از خودش در می کنه و انگشت دست چپشم می کنه تو تنها سوراخ دماغ باقیمونده.

ولدمورت که تازه از گیجی ناشی از درک این وضعیت درخشان خارج شده، سعی می کنه یه تکونی به خودش بده که بچه رو از خودش بتارونه. عاقو خودشو یه وری می کنه، این وری می کنه، اون وری می کنه، یه لرزشای نرمی از بالا به پایین و از پایین به بالا ایجاد می کنه. ماتحتشو میده عقب، بالاتنه رو میده جلو و آماده می شه با یه قِر ریز حسن ختامو ارائه کنه که تازه دوزاریش می افته عِه؟ خوشبختانه اصن تکون نمی خوره و شما مجبور نیستید حرکات موزون نه چندان ماهرانه ـشو ببینید.

بعد، عربده می زنه:
- بَکُب بچه! گُبشو برو پاییل بیلَب! (نکن بچه! گمشو برو پایین بینم!)

و از اون جایی که جفت انگشتای بچه ی مذکور تا تَه تو دماغش هس، عربده ش به جای نعره ی وحشت آفرین یه ارباب شیطانی، شبیه دختر همسایه ی ما که تازه دماغشو عمل کرده به نظر می رسه.

بچه یه نیگای تخسی به چشای ولدمورت می کنه و در طی یه اقدام وحشیانه، به جای گم شدن و پایین رفتن، بیشتر انگشتاشو تو دماغ ولدمورت می فشاره؛ به طوری که به نظر می رسه تصمیم داره از طریق این دو حفره به مجرای سینوسای ولدمورت دس پیدا کنه - که البت با توجه به ابعاد سوراخ دماغای این بزرگوار، تصمیم چندان مشکلی هم نبوده به هر حال - ولی یکهو، دماغ ولدمورت اینقد تحریک می شه که یه عطسه ی پنج ریشتری می زنه و بچه و دستاشو، به همراه حجم عظیمی از مخاط از دماغش به بیرون پرتاب می کنه.

بچه یه چن ثانیه به ملغمه ی اسف باری که مث کوهی از بستنی زمستونی سر تا پاشو پوشونده، خیره می شه و بعد جیغ می زنه:
- عن دماغ ولدمورت! مااااماااان!تصویر کوچک شده


و از صحنه بیرون می دوئه.

صحنه ی چهارم.

ولدمورت که بالاخره از شر منبع خارش خلاصی پیدا کرده، یه نفسی از اعماق جان بر میاره و تازه توجهش به صحنه جلب می شه. صحنه که به نظر می رسه نمایی از سالن اصلی وزارت سحر و جادو هس، به معنای واقعی کلمه ترکیده. عاقا فواره ترکیده. مجسمه ها ترکیدن. چوبای کف پوش ترکیدن. خودش ترکیده. دامبلدور ترکیده. هری ترکیده. عاقا تف به این زندگی! و بله! بالاخره متوجه می شه دامبلدور و هری همراش تو اون صحنه وایسادن!

صحنه ی پنجم.
دوربین اینجا رو حالت کلوزآپ هس. گاهی کلوزآپ رو چهره ی ولدمورته، گاهی رو چهره ی دامبلدور، گاهی هری، گاهی فواره، گاهی کفپوش و الخ. خلاصه دوربین به صورت کلوزآپ از هر آت و آشغالی که تو صحنه هس نما می گیره فی الواقع.

ولدمورت یه نمور زور می زنه که هیبت بغرنج و هراس انگیزی به خودش بگیره و بتونه با ابهت با این دو تا روبرو شه، ولی تلاشش همون قد نتیجه می ده که تلاش خربزه واس قیافه گرفتن؛ نتیجتا تلاشو ول می کنه و با همون قیافه ی وارفته و وامونده و داغون و لِ له که در صحنه مشاهده می کنید، رو به دامبلدور دهنشو وا می کنه:
- عِه...، چیز. ما اینجا چه غلطی می کنیم؟

دامبلدور، در تلاشی بی نتیجه واس جنبوندن ریشش، یه نمور قیافشو چپ و چوله می کنه و می گه:
- والو تو رو نمی دونم. ولی گویا من دارم مث سگ می زنمت. یو نو.تصویر کوچک شده


ولدمورت به ژستِ مکُش مرگ مایی دامبلدور که درش خشکیده می ندازه:
- قربونت، گرفتم اونو. منظور این که "الان" داریم چه غلطی می کنیم؟

دامبلدور یه نمور چشاشو رو صحنه می گردونه:
- هاا. اینو می گی! عاقو عرضم ب حضورت که تا کتاب آخر رولینگ بیاد تو بازار، ای بدبخ تا خرخره رفته تو کسادی. ما رو گذاش ب مزایده که دس بالش از کسادی درآد. یو نو.تصویر کوچک شده


ولدمورت جیغ می زنه:
- یا کُرک مرلین! خاک تو سرش! خاک تو سرم! چرو ما به مزایده بودیم؟! چرو من از قافله پرتم؟!

بعد که می بینه کسی به کولی بازیش توجه نمی کنه، دوباره فاز ریلکسیشو به دس می گیره:
- عاقو حالا کی بردمون؟

- موزه تاریخ طبیعی. نیگا تو رو خدا. چی جای با صفاییم هس.تصویر کوچک شده


دوربین از حالت کلوزآپ به حالت عادیش سوییچ می کنه. و یه تصویر کلی از صحنه ارائه می ده. بعد، یواش یواش از صحنه دور می شه و شما می تونید علاوه بر صحنه، چیزای دور و برشم مشاهده کنید؛ به عبارتی پشت صحنه.

پشت صحنه یه سالن بی آب و علفِ مرمری هس. تو سالن، علاوه بر صحنه ی مورد بررسی ما، صحنه های دیه ایم هستن که حفره حفره در طول مسیر تو دیوارا فرو شدن؛ مثه دوران دایناسورا، نئاندرتالا، نمایی از پارینه سنگی، عصر آهن و اینا. سالن از فرطِ نبود مشتری در سکوت وهم آمیزی فرو رفته که هر از گاهی با خش خش سوسک رو دیوارا شکسته می شه. هواشم کم و بیش خشک و سرد بید و بوی گرد و خاکِ لا فرش مونده به مشام می رسه. هر از گاهی مثه این فیلمای وسترن، یه بادی از ناکجا آبادی می وزه و یه بوته خار از وسط سالن قِل می خوره و اینا.

صحنه ی ششم.
ولدمورت زور می زنه که از بند تکون نخوردن رهایی بیابه. همین طور که داره با مشقت قیافه شو کج و کوله می کنه، عربده می زنه:
- این دیه چه طلسم دهن سرویس کنی ـه! مرلین دسم به ریشت! می تونم! می تونمم!

دامبلدور که داره با آرامش نیگاش می کنه، می گه:
- طلسم نیس خاک تو سر.تصویر کوچک شده


بعد یه مکثی می کنه و ادامه میده:
- تاندونای جاهای حیاتیمونو بریدن گذاشتن تو آفتاب خشک شه. عاقو گویا هر چی چیزِ جادویی تومون بوده م قاطی تاندونا رفته بیرون. دیه کاریش نمی شه کرد. ای بابا.تصویر کوچک شده


ولدمورت هوار می کشه:
- حالا چه خاکی باس به سرمون کنیم؟ یکی بیاد ازین تو درمون بیاره! من نمی خوام تا آخر عمرم تو این وامونده بتمرگم! حالو چرو ریختم چنینه؟ من نمی خوام تا آخر عمرم ریختم چنین باشه که انگار دهنم داره سرویس میشه!

دامبلدور یه نیگای عاقل اندر سفیهی بش می ندازه:
- هاا خو مجبوری. صحنه ی به انتخاب خوانندگان بید.تصویر کوچک شده


بعد با چشاش به جای نامعلومی اشاره می کنه:
- بدبخ، برو سجده ی شکر کن که جای اون نیسی. تا آخر عمرش مجبوره یه جور وسط زمین و هوا باشه که انگار موقع نشستن سر چاه سوسک دیده. یو نو.

و کاملا واضحه که منظورش هریه.

ولدمورت چشاشو به سمت هری می گردونه. هنو چشاش بسته س و گویا هنو در اون حالتی به سر می بره که خود ولدمورت قبل ای که بچه انگشت کنه تو دماغش درش به سر می برده.

صحنه ی آخر.
دوربین با حرکت نامحسوسی به سمت عقب حرکت می کنه؛ به طوری که اول صحنه در یک نمای کلی دیده می شه و بعد پشت صحنه یواش یواش تو کادر ظاهر می شه. بعد، به طرف گوشه ی سمتِ چپ صحنه حرکت می کنه که توضیح صحنه، روی یه قاب فلزی چارگوش حک شده:
تصویر کوچک شده



+همین دیه.
++ با عرض پوزش بابت طولانی شدن پست.

خواهش مینماییم!
زیبا بود تایید گردید!
احتمالا از بچه های قدیمی سایت نیستین؟

گروهبندی و معرفی شخصیت.


هااع... مرسی!
چی عاقو؟ کی عاقو؟ نه والو! مو جدیدم! جدید!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۶ ۲۰:۰۱:۱۸
ویرایش شده توسط parasite در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۶ ۲۱:۲۴:۴۸

Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.