اوووف.
یه محیط تاریک و مه آلود و سوت و کور و اینایی هس. چش چشو نمی بینه، چش در و دیوارو نمی بینه، کف زمینو نمی بینه و کلن همه جا به ناپیدایی دماغ لرد وسط صورتش هس؛ اونم فقط به این دلیل که راوی هنو قد پشم از محیط ایده نداره که بخواد توصیفش کنه.
خلاصع؛ تنها چیزی که تو محیط مشخصه، یه سه چارتا هیاکل عادمیزاد طور بید که مث خیار تو تاریکی وایسادن.
- خب رِه عِزیزان. همی طور که مستِحضِرین، همی هِفته جیمزتدیا و ای بنفش با اون گوریلش، کوییدیچ کوچیکشون گرفته و خِ-رِه مارِم ول نمی کنن. ازوجا که خعلی یهویی شد این قِضیه، امیدوارِه به حضور سبز کدومتون باشیم واس داوِری؟
این هیاکل در تاریکی یه نمور جنبش می کنن.
- من که این هفته باید برم به ننه ی پارتنر گرامیم یه سر بزنم. عیده و صله رحم و اینا؟
یه مادر سیریوسیه که نرم داستانم می کنه... باید برم حتما. اصن از همین الان راهی ـم جون شما.
- هوی دانگ رِه! ما رِه مرغ گل باقالی فرض رِه کردی؟ تو پارتنه رِت کجا بودَه که نِنِه ی مادر سیریوسش کجا رِه باشه؟ وایسا رِه بینِم! بیا داوری رِه بر عهده بیگیر بی بُته...
و متاسفانه قبل این که حرفش به پایان برسه یکی از اون هیاکل در تاریکی نرم نرمک صحنه رو ترک گفته و گوینده متوجه می شه جا تره و ماندانگاسی دیه وجود نداره.
- خب رِه...
دامبل عزیزِم، تو عشقِت رِه نَمی وِرزی به ای کوییدیچ کوچیکه ای بی داوِرا؟
از بین هیاکل باقی مونده در صحنه، یکی یه حرکت ظریفی به اون بخشش که در تاریکی معلوم هس میده و صدای پشم، پارچه و خاشاکِ خشک به گوش می رسه:
- هاا فرزندم!
همین هفته ی پیش یه شاه بوف جنگلی تو ریشم دو تا تخم گذاشت، بعدم این تخمای بی نواشو به امید من ول کرد، رفت! الان اینا ننه بابایی ندارن، تنها کسی که می تونه از گرمای عشق بهرمندشون کنه منم.
می خوام حرکات ناگهانی نکنم که در بیان، به من به چش ننه ـشون نگاه کنن، من بهشون عشق بورزم، اونا به من بورزن! هی من به اونا، اونا به مـ...
و خب، در حین صوبتش عشق از در و دیوار و لای تاریکی و سوراخ دماغ حضارمی زنه بیرون و صحنه رو ور می داره و هیاکل پوشیده در تاریکی رو می شوره و رو کول خودش سوار می کنه ببره. هیکل گوینده ی اولم که علی رغم تلاشای بی نتیجه ش به همراه باقی هیاکل رو موج عشق شناور شده، همین طور که داره از صحنه میره بیرون، از لا به لای عشقای آغشته به ریش و پشمی که داشتن تو دهن و دماغش فرو می رفتن قُل قُل می کنه:
- مرررر- قشغشلقلقل - ررِه لین رِه! مرلین دستم به رِدات مرلین!
بیا خوبی کن رِه و ای لامصب رِه داوری بِکـ...
و امواج عشق یه ترکی در دیوار صحنه ایجاد می کنن و یه باریکه ی نور میاد و می خوره به هیکلِ عاخر و مشخص می شه که چوب لباسی ای بیش نیس؛ گویا مرلین - علیه الرحمه - در حالت انقراض هس و قصد نداره تا قرن های دیگه فعالیتی از خودش نشون بده بعد از لیگ عاخر.
القصه، صحنه و تمام مایحتویش شسته و برده می شن و چند لحظه بعد، به جز یه مشت پشم و خس و خاشاک شناور در تاریکی، چیز دیگه ای دیده نمی شه.
***
محیط روشن می شه. باروفیو تو مسیل یک جریان پویایی که هم چنان با فشار داره از سوراخای در و دیوارِ یکم عقب تر می زنه بیرون، وایساده و داره گوشه ی آستینشو می چلونه؛ یه مایع رقیق صورتی - قرمز آغشته به پشم و اکریل، از پایین آستینش جاری می شه.
- خب رِه... حالا چه خاکی به سِرِه ـمون بریزیم؟
بعد، سرشو میاره بالا و شروع می کنه در افق محو شه که... عع! همون لحظه یه چیز سیاه شناور لوکوموتیو طور، به سرعت از جلوی افق رد می شه. ازونجایی که توصیف فصیح اون "چیز" به غایت رسا هس، راهنمایی می کنم که....
- لرده رِه!
... احسنت. باروفیو با نگاهش، لردو که داره بعد از یه روز عاروم، خعلی ملیح و شناور طور بر می گرده خونه ی ریدل دنبال می کنه و در همون لحظه، ایده ی بسیار درخشان و شگفت انگیزی پیش چشماش به حرکت در میاد؛ ینی می خوام بگم در اوج ناامیدیتون، زندگی هنوز قشنگیاشو داره.
- لرد ای هِفته رِه نگف بیکارِه؟ ینی ممکنه داوری رِه واس ما...؟
و در حالی که داره با هر قدمش از عشق چلپ و چولوپ می کنه، راه می افته به سمت خونه ی ریدل.
***
محیط بعدی. باروفیو پشت در اتاق لرد، به حالت لنگ در هوا وایساده و بدبختی و بیچارگی از سر و ریختش می باره. نصفیش هنو عشقیه، نصفیش پشمی و نصفیشم به گرد راه آلوده. خلاصه این که ذره ای کالری در وجودش نمونده که دیه واس هیچی انرژی بذاره جز پیدا کردن هر داوری که ممکنه واس مسابقه ی لامصب اینا.
- تق تق!
- داخل شو.
و باروفیو داخل می شه. لرد وسط اتاق، رو یه صندلی گهواره ای چوبی رو به پنجره نشسته و داره پیام امروز می خونه؛ ژست فرهیخته ی مکش مرگ مایی داره خلاصه.
باروفیو میاد، به یه حالت سر به زیر طور جلوی لرد وایمیسه.
- ای بزرگواررِه! مَزاحمتون شِم!
لرد سرشم نمیاره بالا.
- مزاحممون شو.
- عرضِم به حضور انور و بزِرگ اخترره ـتون که...!
آب دهنشو قورت می ده؛ یه لحظه مکث می کنه و بعد مث رگبار مسلسل ام2 برونینگ که رو تانک می بندن، جملاتو بی هوازی میده بیرون.
- ای بزرگواررِه! داوِر لازَم داریم رِه! محتاج رِه حضور گِرم و سخاوتمندانه ی شما رِه هستیم! هیشکی نیه ـس داوِری رَه برامان بکنَه!
ما بی داور، ما بی کس، لرد ما غریب رفتیم رِه، بیا داوِری رِه بر عهده بَگیر! اَی لردَ الوارد! (جمع مکسر لرد هس.) اَی سخاوتمِند! اَی بزرگ دِست! ای حامی رِه مظلومان! اَی داوِررِه بی داوران!
و بعد که ساکت می شه، چنان سکوتی رو فضای اتاق نقش می بنده که انگار تمامی بشریت با هم در یک لحظه از توانایی سخن گفتن ساقط شدن.
بدیهتا لردم تحت تاثیر چنین لحظات شگرفی که هر بنی بشری رو یه لحظه منقلب می کرده قرار می گیره و بالاخره به باروفیو توجه می کنه.
- داوری؟ کی داوریمون رو نیاز داری؟
باروفیو که متوجه می شه موقعِ مودِ خوب لرد مزاحمش شده و لذا اگه بخواییم مودب باشیم در اعضا و جوارح داخلیش عروسی هس، گریه شوق و سجده ی شکر و دست افشانی و اینا می کنه:
- همی هفته رِه؟ فِردا پِسفِردا روزی اینا.
- خب، داوری چی هست اصلا؟
- کـ...
و باروفیو که داشت می رفت بگه "کوییدیچ کوچیک رِه"، وسط دست افشانی و سجده ی شکر و گریه ی شوق و اینا، یهو خشکش می زنه. نکته ی بارزی رو که تمام مدت به خاطر حوادث طبیعی مختلف فراموش کرده بوده به یاد میاره و دنیا پیش چشماش تیره و تار می شه؛ لرد نه تنها قد پشم هیپوگریف از کوییدیچ حالیش نیس، بلکه جمع بندی لرد و کوییدیچ در یه جمله، شیری تر از جمع بندی نجینی و پونه تو یه جمله ی دیه خواهند بود.
- کـ... کـ...
- ؟
در اینجا باروفیو رو هول ور می داره و نخستین چیزِ "ک" داری رو که به ذهنش می رسه، بلغور می کنه.
- کَ..کـ..ـکَبِدی رِه... کَبدی!
لرد با همو ژست مکش مرگ مای قبلیش، این بار به چشای باروفیو خیره می شه.
- کبدی دیگه چه کوفتیه؟
و باروفیو می فمه که این عاخرین تیرش واس صید عاخرین داور موجود برای کوییدیچ کوچیک فرداعه.
- یه مِدِل دِوئل رِه جادوییهَ دِسته جمعیَه!
+عذرخواهی می کنم بابت ویرایش.
ویرایش شده توسط دراگومیر دسپارد در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۰ ۲۳:۰۷:۱۴