هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴

دراگومیر دسپاردold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۵ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵
از وصل تو گر نیست نصیبم، عجبی نیست!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
دنیا جای عجیبی است.

هر لحظه ممکن است بدون این که انتظارش را داشته باشید، یکهو اتفاقی بیفتد و گند بزند به تمامی چیزهایی که برای آینده ی نزدیکتان - حتا آینده ای به نزدیکی دو ساعت بعدتر - برای خودتان متصور بودید. بعد، در پایان گندِ رخ داده، اگر برگردید و یک دور اتفاقاتِ آن روزتان را دوره کنید تا ببینید طی چه روالی، چنینِ فاجعه ی عظیمی به وقوع پیوسته - یا در شرف وقوع بوده، تازه می فهمید که آن اتفاقِ گند زنِ فاجعه به بار آور، در کمال تاسف، امری بوده کاملن طبیعی - یا بعضن حتمی - که هر لحظه می رفته روی سرتان نازل شود.

یک لحظه غفلت، توی دنیای به این عجیبی، ممکن است به قیمت چیزهای مهمی تمام شود. اینجوری که بهش نگاه کنید، احساس خطر از سر و کولتان شروع می کند بالا رفتن.


«هرگاه علت تامه چیزی محقق شود، وجود معلول نیز ضروری و حتمی خواهد شد و نبودنش محال می‌گردد. از طرف دیگر با فقدان علت تامه نیز وجود معلول ممتنع است و تا علت تامه تحقق نیابد معلول هرگز موجود نخواهد شد.»
ارکان قاعده ی علیت (ضرورت علّی و معلولی)



صفِ درازی بود. از همین صف های درازی که معمولا در ساعات کاریِ ادارات جلوی پیشخوان های مخصوص پاسخگویی تشکیل می شود و رسیدگی به ارباب رجوعان توی صف، اینقدر کش می آید و کش می آید تا اعصاب تمام کسانی را که توی صف ایستاده اند خُرد کند.

البته؛ اعصابِ یک ارباب رجوع خاص، همین الان هم به قدر کافی خُرد بود.

دراگومیر، توی صف این پا و آن پا کرد. یک ذره عصبی بود - می دانید؟ حدود بیست سال از آخرین باری می گذشت که توی یکی از مکان های جادویی پر رفت و آمد قرار داشت. تمام این مدت، حتی پایش را هم آن وَر مرزی که مشنگ ها را از جامعه جادویی جدا می کرد نگذاشته بود؛ تا دیشب که به طرزی کاملن اتفاقی، نزدیک ترین چیزی را که توی خیابان دمِ دستش بود، کَند تا یه سمت یک دسته اوباشِ لعنتی که دوست داشتند سر به سر عابران پیاده ی بی آزاری بگذارند که توی شب عینک آفتابی می زنند پرت کند - و آن چیز که در وهله ی اول فقط یک علامتِ قدیمی بن بست به نظر می رسید، یک چیزِ جادویی لعنتی از کار در آمد.

آخرِ شب که نامه ی احضاریه ی رسمی وزارت سحر و جادو را بین پاکت های تبلیغاتیِ توی صندوق پستش دید، بفهمی نفهمی شگفت زده شد. تویش یک چیزهایی در مورد سوء سابقه قبلی و احضار برای تفتیش بیشتر در مورد موضوع و یکی دو مورد اخطار بلغور شده بود که البته الان یادش نمی آمد. فعلن که اینجا بود، به هر حال. لابد علامتِ بن بست مهمی بوده.

سیگاری آتش زد و به امتداد صف که با سرعتی زجر آور جلو می رفت زل زد. روی تابلویی که با زنجیر از بالای پیشخوان تاب می خورد، نوشته بود:« پیشخوان اول ارباب رجوع. بازرسی اشیاء غیرمجاز. بازرسی چوبدستی. صندوق امانات. اطلاعات.» علامتِ بالدارِ "استعمال دخانیات ممنوع" ـی که بالای یکی از ستون های سالن معلق بود، خودش را کشید بالای سر دراگومیر و شروع کرد به چشمک زدن توی چشمش. رو به علامت غرید:
- خفه شو.

اصلن چرا توی این صفِ لعنتی تمرگیده بود؟ او که حتا چوبدستی هم نداشت. بعد شروع کرد به عصبانی شدن. بعد سعی کرد آرامشش را حفظ کند و یک لحظه بعد، خیلی خیلی بیشتر عصبانی بود.

مشخصن مشکل از او که نبود، بود؟ لابد یک چیزِ عصبانی کننده ی لعنتی توی سالن ریخته بودند. تف. اصلن بوی دردسر می آمـ... .

- معاون وزیر! قربان!

ساحره ای که جلوی پیشخوان ایستاده بود و کوهی از اجناسِ غیرمجازِ مصادره شده پیش رویش به چشم می خورد، با اوقات تلخی هوار زد:
- اگه همین جور به این کار ادامه بدین، دیه چیز غیرمجازی تو جیباشون باقی نمی مونه که من بتونم اینجا مصادره کنم!

بعد، چشمانش را رو به دخترِ جوانِ باریکِ خوشگلِ مو سیاهی که دور و بر اوایل صف می پلکید، تنگ کرد. دخترِ جوانِ باریکِ خوشگلِ مو سیاه، به سمتش برگشت و با ژستی معصوم طور، کف دست هایش را بالا برد.
- شگفتا ب همچی چشای تیزبینی جدن. همچی وسعت دیدی فقط از مامور بخش بازرسی در میاد. می بینم که بخش استخدام نیرو فقط جماعت مستعدِ هر کارو واس هر بخش جذب می کنه... شکر به تنبون مرلین که جامعه داره در دستانِ آدمای لایقی اداره می شه!

بعد، به سمت دیگر سالن نیم چرخی زد تا از صف دور شود:
- شرمنده شرمنده، دس خودم نبود! نمی دونم چرا امروز یه نمور عصبی ام. موقعایی که عصبی می شم دستام از کنترل خارج می شه...

انگشت هایش را که هنوز روی هوا بود تکان داد:
- داشتم رد می شدم به هر حال. فعلن خودمو از این ناحیه دور نگه می دار...

ادامه ی جمله اش، همین طور که دور می شد شروع کرد به کمرنگ شدن. دراگومیر سیگارِ روشن را از روی لب هایش برداشت و به انگشتانی که در نگاهِ خاصِ او، به صورتی اسلوموشن روی هوا تاب می خوردند خیره شد. انگشت های باریک و کشیده، صاف در کنار هم و در ناهماهنگیِ ناجورِ عجیبی با انگشتِ کوچک دست چپ قرار داشتند که نسبت به باقی رنگ متفاوت و ابعاد بیشتری داشت و استخوانِ بین بند دوم و سومش یک بار شکسته بود.

سیگارِ روشن را توی مشتش مچاله کرد. آدم انگشت خودش را هر جا ببیند، می شناسد.
- بــلــــــــــــــــــــــــــک!


***



یکی از اتفاق های طبیعی و بدیهی دنیا که با حضور تمامی عللش، به قطعیت رخ خواهد داد، به آتش - که همه ی شما عزیزان کاملن با آن آشنایید - معروف است. آتش یک مثلث هم دارد؛ توی یکی از رئوسش نوشته اند ماده ی سوختنی. توی یکی نوشته اند اکسیژن و توی آن یکی نوشته اند گرما. این آخری یعنی توی یک محیط، ماده ی سوختنی و اکسیژن جوری با هم اصطکاک پیدا کنند که انرژی اولیه ی کافی برای وقوع یکی از اتفاق های بدیهی که بسیاری از فجایع تاریخِ بشریت را رقم زده، فراهم شود.

دومین اتفاق طبیعی و بدیهی دنیا که با حضور تمامی عللش، به قطعیت رخ خواهد داد، باز هم به آتش معروف است. منتها، این دفعه شما عزیزان کاملن با آن آشنا نیستید. این یکی هم یک مثلث دارد که توی رأس اولش دراگومیر دسپارد هست، توی رأس دومش ریگولوس بلک و توی سومی، گرما. این آخری یعنی کافی است توی یک محیط، ریگولوس بلک و دراگومیر دسپارد قرار بگیرند تا انرژی اولیه ی کافی برای وقوع باقی فجایعِ غم انگیزی که آتش پاراگراف قبلی رقم نزده، فراهم شود.

دراگومیر عربده زد:
- بلــــــک! فقط وایسا تا تیکه تیکه ـت کنم، لعنتی!

و طبیعتا بلک نایستاد. می دانید، دنیا با این که خیلی عجیب است، مثل این سریال های آبکی نیست که یک نفر تویش عربده بزند ایست و یکهو به یاری و مرحمت مرلین، شخص مورد ایست واقع شده هم بایستد. بگذریم از این که دویدن یکی از چیزهایی بود که بلک تویش واقعن تحسین برانگیز عمل می کرد.

- می کشمت، بلک!
_می دونم لعنتی... می دونم! دارم می بینم!

این که آدم بخواهد به خاطر خاطره ی یک انگشت ناقابل، "کل" یک نفر را بکشد، اصلن کار منصفانه ای نیست. در حقیقت، وقتی یک نفر دارد به قصد سلاخی کردن یک نفر به سویش گام می بردارد و یارو با قیافه ی معصومانه ی دخترطورِ مادرزادی ای در انتهای بن بستی توی وزارتخانه سحر و جادو گیر افتاده، صفات بی شماری می توان برایش برشمرد، ولی منصف هیچ یک از آن ها نیست.
- می کشمت... می کشمت... می کشمت...

به هر حال، بخشی از همه چیز توی این بن بست های لعنتی به پایان می رسد...

- تاف!

... یا نمی رسد.


ویرایش شده توسط دراگومیر دسپارد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۱ ۲۳:۴۰:۵۳

Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_نکن خب. تکون بخور خب. نیم ساعته دارم باهات حرف میزنم. تو مثلا یه بافت زنده ای، یه واکنشی نشون بده خب.

"نکرد خب"، ولی "تکون هم نخورد" خب. بدون توجه به نیم ساعتی که سنگ صبورِ درددل های صاحبِ دستی شده بود که او کوچکترین انگشتِ آن محسوب میشد، "یه واکنشی نشون نداد خب".

آدم های عادی اصولا با انگشت هایشان حرف نمی زنند، ولی راستش را بخواهید، همین حالا و در همین لحظه دلایل کافی و حتی بیش از کافی برای اثبات عادی نبودنِ آدمی که داریم درباره اش حرف میزنیم میتوان روی میز گذاشت.

آدم های عادی، معمولا تا آخر عمرشان ده انگشت دارند و در نهایت هم همان ده تا را با خود به گور می برند و هرگز در عنفوان جوانی یکی از آنها را به لطف ضربه ی یک ساطور قصابی از دست نمی دهند.

آدم های عادی حتی اگر یکی از انگشت هایشان را هم به لطف یک ضربه ی ساطور قصابی از دست بدهند، مسلما دلیل آن ضربه نمی تواند دزدی در ملاء عام باشد چرا که آنها آدم های عادیِ لعنتی اند.

حتی اگر یک آدم عادی در جهان پیدا شود که یکی از انگشت هایش را بدلیل دزدی در ملاء عام توسط یک ضربه ی ساطور قصابی از دست داده باشد، مسلما آن آدم عادی با نُه انگشت باقی عمرش را به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد و دستکش های لعنتی اش را خواهد پوشید نه اینکه یک راست سراغ دشمن عزیزش برود و با عشقی سرشار انگشت او را هم بکند که عین هم شوند و سپس انگشت او را جای مال خودش بچسباند که دیگر عین هم نشوند.

حتی اگر تمام پاراگراف های لعنتیِ بالا برای یک آدمِ کوفتیِ عادی اتفاق بیفتد و طرف دق مرگ هم نشود و شب ها بتواند راحت بخوابد، آدمِ عادیِ کوفتی با انگشتِ دزدی اش حرف نمی زند. درددلِ لامصب نمی کند.

***

وقتی سیستمی در جهتِ عکسِ تغییری که به آن وارد شده است حرکت می کند تا تعادل خود را بازیابد، عامل تغییر، که اصولا هدفش بر هم زدن همان تعادل مذکور بوده است، تلاش می کند از حرکتِ معکوسِ سیستم بکاهد تا تغییری که بوجود آورده است را حفظ کند.

خواهشا هم این اصل را جایی بازگو نکنید چرا که مسلما دست به دست به گوش لوشاتلیه خواهد رسید و اگر همانطور که نویسنده تصور کرده است لوشاتلیه واقعا اسم یک جاندار باشد، جاندارِ نامبرده مسلما از شنیدن اصل خود به حالت دستکاری شده از زبانِ عاملِ "تغییر" مذکور، چندان خوشحال نخواهد شد.

مرسی، اه.

***

_دوست عزیزم!

در واقع، مردی که روبروی معاونِ وزیر ایستاده بود و چشم هایش -مثل همیشه- از شدت عصبانیت برق می زدند، کوچکترین نشانه ای حاکی از نگریستن به ریگولوس بلک بعنوان یکی از "دوستان عزیزش" با خود حمل نمیکرد.
_بلک.

در حالیکه سعی میکرد رفتارش دوستانه بنظر برسد و همزمان راستش بدلیل احتیاطی درآمیخته با "فرار"، هر چیزی بنظر میرسید بجز "دوستانه"، تلاش کرد با دستش مرد مو بلوندی را که مثل یک صخره ی لعنتی بنظر نمی رسید خیال تکان خوردن داشته باشد به سمت راهروی منتهی به دفترش راهنمایی کند.

با بالا پریدنِ پلک چپِ "دراگومیر دسپارد"، تنها کسی که ریگولوس عقیده داشت می تواند با پلک های لعنتی اش حرف بزند، ریگولوس بلافاصله مسیر نگاهش را دنبال کرده در راستای آن پیش رفت. سپس در حالیکه نگاهش روی انگشت کوچک دست چپش ثابت شده بود، انگشت را بلافاصله توی جیبش چپاند و اگر مجاز جزء از کل بلد باشید می توانید تشخیص دهید که مسلما دستش از انگشتش جدا نبود و آن هم به همراه انگشتش توی جیبش چپانده شد.
_هوم... خوشحالم که... اینجا می...
_خوشحال بنظر نمی رسی چندان.
_ام... بخاطر اینکه برای... اینجور تعارفات زیادی خوشحال...
_از اونجا که من مثل تو یاد نگرفتم با حرفام خر کنم ملتو، باید بدونی که ذره ای از دیدن توی لعنتی خوشحال نشدم بلکه الان عمیقا غمگینم چرا که هر جا میرم دارم با ریخت نحس تو مواجه میشم.

دست هایش توی جیبش مشت شدند. نه از... عصبانیت. کلمات ریگولوس تنها در برابر یک نفر شکست می خوردند. می دانید؟! و ریگولوس اگر از فرار کردن خسته نشده بود، مسلما همان لحظه به آن یک نفر حمله میکرد و لااقل "تلاش" میکرد که خلاصش کند.
_ریختم چشه؟!
_ریختت شبیه عوضیا ست فقط!

می دانید... گاهی وقت ها مستحضر هستید، خودتان کاملا ملتفت هستید، خود لعنتی تان تماما متوجه هستید که اگر دهانتان باز شود و جمله ی درون ذهنتان بیرون بپرد طرف مقابلتان منفجر خواهد شد، ولی جمله ی درون ذهنتان به قدری برایتان جالب است که نمی توانید با طرف مقابل تان به اشتراکش نگذارید.
_هر کسی شبیه اون چیزی که هست بنظر میرسه دراگومیر! شخصا میتونم ته قیافه ی یه بچه ننه رو در اعماق اون گیسای بلوندت-
_بلــــــــــــــــــــک!!

خب. آره. باشه. از فرار کردن خسته شده بود، شاید... کمابیش. ولی راستش را بخواهید فرار کردن از دست دراگومیر دسپارد یکی از سرگرم کننده ترین انواع فرار محسوب میشود. با عبور یک فقره مجسمه ی روفس اسکریم جیئور درست از بیخ گوشش، همزمان خنده اش گرفت و... خب... نگرفت.

چرخید و دوید.

***

آیا شما می‌توانید با طلسمی، اهرام ثلاثه‌ی مصر را جا به جا کنید؟

_هی سلام هِرَم!

هرم به ریگولوس خیره شد و صدایش در نیامد. هرم بود. انتظار دارید بگوید علیک سلام جدا؟! نگویید که دانشجو هم هستید.

_جدا از اینکه اون کله ی نوک تیزت رو مخ میره و رنگتم همرنگ تاپاله ی اژدها ست، هرم خوبی محسوب میشی! حیف که شما هرما انقدر بزرگ و یغور و بی مصرفین که نمیشه دزدیدتون!

هرم... به ریگولوس... خیره شد. و صدایش در نیامد.

_تو چرا لالمونی گرفتی هرم؟! شنیده بودم هرما مغزای کوچیکی دارن چون نوک کله هاشون تیزه و زیاد جا برای مغز ندارن، ولی نمیدونستم از همون یه تیکه مغزِ کوچولو هم استفاده نمیکنن که دهنشونو باز کنن و یه زری-

هرم به سمت ریگولوس حمله کرد. هرگز قدرت کلمات یک ریگولوس را دست کم نگیرید، حتی اگر یک هرم هستید. حتی اگر هر سه تا هرمِ ثلاثه ی مصر هستید، یک جا.


***

_میکشمت بلک!
_میدونم لعنتی... میدونم! دارم میبینم!

با صدای نفس عمیق دراگومیر، بلافاصله در ذهنش بالا برده شدن باجه ی تلفن قرمز رنگِ وزارتخانه را متصور شد و همزمان با پرتاب شدن جسمِ قرمز رنگِ توی ذهنش، درست به موقع، از پشت مجسمه ی بارناباس کاف به کناری پرید. مجسمه ی گچی الفیاس دوج درست در جایی که ریگولوس پیش از آن ایستاده بود، به دیوار برخورد کرد و هزار تکه شد.

_میکشمت...
_بخدا قول میدم اگه بری خونتون خودم بمیرم!

از زاویه ی کج و معوج و سر و تهی که روی زمین و پشت فرشینه ی کرنلیوس فاج داشت و از میان درزِ کوچکِ دکمه ی کتش که بدلایل نامعلومی مثل نایلون پلاستیکی ای که قصد خفه کردنش را داشته باشد روی صورتش کشیده شده بود، توانست دست های تعقیب کننده اش را ببیند که به سمت جیب هایش پیشروی کردند.

"خب بدبخت شدم. جالبه. خدایا، ناموسا فازت چیه."

"فازت چیه؟" هم نه. "فازت چیه.". خب وقتی می دانست قرار نیست جوابی بگیرد لازم نبود سوالی بپرسد.

درست همزمان با بیرون آمدن دو سلاحِ سیاه رنگی که ریگولوس حتی از آن فاصله هم توانست کُلت بودن و سپس اسپرانزا بودنشان را تشخیص دهد، و اگر با مجاز جزء از کل در ابتدای پست آشنا شده باشید بیرون آمدن دست های دراگومیر بهمراه آنها از جیب هایش، چشم هایش را بست و همان دریچه ی کوچکِ درز دکمه ای هم به روی جهان بیرون بسته شد.

در تاریکی فرو رفت.

"کارم تمومه."

_تاف!

"کارم تموم نیست."

خب می دانید... ریگولوس نیازی نداشت نابغه باشد تا بفهمد چه کسی دراگومیر دسپارد را "تاف" صدا می کند، اما همچنان هم برای دیدن صاحب صدا چشمانش را گشود.

احتمالا برقِ ناگهانی که میهمان مردمک سیاه رنگش شد، از همان فاصله هم قابل تشخیص بود؛ چرا که ریگولوس برای کسر کوتاهی از ثانیه توانست چشمان "تاف" را ببیند که درست توی چشمان سیاه رنگش زل زده بودند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویولت بودلر.

فرزند ارشد خانواده، بزن‌بهادر ِ همیشه همراه با زشت‌ترین گربه‌ی دنیا، موهایش را به شکل دُم اسبی می‌بندد و خودش را مفتخرانه "پادشاه قاصدک‌ها" یا "پادشاه پشت‌بام‌های دنیا" می‌خواند. در مواقع مقتضی، سلاح دومش، چاقوی ضامن‌داری‌ست که با صدای کلیک خفیفی، ضامنش زده می‌شود و بودلر ارشد با مهارتی ناخوشایند برای طرف مقابل، آن را به کار می‌بندد. با چشم‌پوشی از لقب ِ "ننگ روونا" و گیج‌زدن‌ها و حماقت‌های همیشگی‌ش، می‌شود گفت همانقدر مخترع ماهری‌ست که آشپز فاجعه به‌بارآوری. بر نیمه‌ی راست صورتش آثار سوختگی به چشم می‌خورد، چرا که به عنوان یکی از اعضای دایره‌ی محافظت از اژدهایان، بیش از حد دم‌پر موجودات خطرناک است.

از جمله‌ی این موجودات ِ خطرناک..

****

به حالتی زیگ‌زاگی و با تمام سرعتی که جمعیت اجازه می‌داد، از میانشان در راهروهای وزارتخانه می‌دوید. همان لحظه که پروفسور دامبلدور گفت کسی با موهای بلند، وزارتخانه‌ی سحر و جادو را به کلّی بهم ریخته‌است، حتی دو ناتی ِ ننگ روونایی مانند او هم افتاد که چه کسی می‌تواند دست‌تنها یک وزارتخانه را بهم بریزد!

با دقت جسم کوچکی را از جیبش بیرون کشید و همانطور که می‌دوید، نیشخندی زد:
- دارم میام تاف!

صدای برخورد وحشتناک دو چیز که از صدایشان برمی‌آمد یکی‌شان دیواری سنگی و آن یکی، مجسمه‌ای گچی باشد، زمین زیر پای ویولت را لرزاند. مجسمه‌ی بی‌نوا تا آخرین لحظه در حال جیغ کشیدن بود.

- لعنت.

بر سرعتش افزود.
- دووم بیار بچه‌خوشگل!
****

وقتی تغییری به سیستم متعادلی تحمیل می‌شود، سیستم در جهت عکس آن حرکت می‌کند تا تعادل خود را بازیابد.

اصل لوشاتلیه

****

آیا شما می‌توانید با طلسمی، اهرام ثلاثه‌ی مصر را جا به جا کنید؟
آیا مثلاً به نظرتان جا به جا کردن گودزیلایی سه هزار تُنی، با "وینگاردیوم له‌ویوسا" ایده‌ی خوبی‌ست؟
آیا اصلاً صحیح هست که کف پای اژدهای خفته را قلقلک بدهید؟

د ِ نه دِ خب!

در نتیجه به سادگی می‌شد فهمید چرا انبوه کاراگاهانی که شاهد تعقیب و گریز هیجان‌انگیز در راهروهای وزارتخانه بودند، ترجیح می‌دادند جایی برای پناه گرفتن بیابند تا این که با طلسمی، خود را آماج حملات ِ پرتابی ِ تعقیب‌کننده‌ی مو بلوند قرار دهند.
- بلــــــــــــــــک!!

اگر تصمیم گرفته‌اید کف پای اژدهای خفته را قلقلک دهید..
بهتر است مهارت والایی در جاخالی دادن از برابر دستگاه‌های فروش اتومات برتی‌باتز، نوشیدنی کره‌ای، و حتی علائم راهنمایی و رانندگی و مجسمه‌های قدی داخل وزارتخانه داشته باشید!

- آدما دو دسته‌ن..

شیرجه‌ای به داخل راهروی سمت راستی زد و مجسمه‌ی قدی پسر برگزیده‌ای که به سمتش پرتاب شده بود، با برخورد به دیوار راهرو، خُرد ِ خاکشیر شد. ریگولوس حتی دلش نمی‌خواست بداند چنانچه آن لعنتی به او می‌خورد، چه اتفاقی برایش می‌افتاد.
- خوش‌شانس‌ها..

به پشت سرش نگاه کرد و دقیقاً به موقع، پرید تا میله‌ی فلزی درازی که معلوم نبود از کجا به دست ِ شرخر ِ لعنتی رسیده، او را از وسط به دو نیم نکند.
- و ریگولوس بلکا!

تصحیح می‌کنم:

اگر تصمیم گرفته‌اید با اعصاب دراگومیر دسپارد ور بروید..
بهتر است ریگولوس بلک باشید..!
****

ریگولوس بلک.

فرزند دوم و آخر خانواده که می‌شود گفت مهارتش در فکر کردن و بیشتر از آن، در حرف زدن است. از آنجا که ترکیب متلک‌پرانی ِ هنرمندانه و قدرت بدنی ِ ریگولوس چندان موفقیت‌آمیز نیست، تا این لحظه تنها چیزی که زنده نگاهش داشته، رذالت ِ ذاتی‌ و مهارتش در فرار کردن است. با موهای سیاه مجعد و چهره‌ای رنگ‌پریده، چشمانی درشت و شب‌گون دارد که برایش لقب "بچه‌خوشگل" را به ارمغان آورده است. معاون و جانشین ِ وزیر سحر و جادو و دزدی سطح بالا به حساب می‌آید. خب، در واقع، تمام سیاست‌مدارها در رده‌ی دزدان سطح بالا قرار می‌گیرند.

او همچنین کلکسیونی از خنجرهای پرتابی دارد که نظر به عدم تمایلش در درگیری رویاروی، سلاح مناسبی برایش محسوب می‌شود.

البته متأسفانه برای او، خنجرهایش می‌توانستند هرکسی را زخمی کنند، جز..

****

زمین گرد است، درست؟ یعنی به صورت تئوری، شما مشروط بر این که سرعت بیشتری داشته باشید، می‌توانید از دست کسی تا ابد بگریزید.

وزارتخانه‌ی سحر و جادو امّا متأسفانه گرد نیست.

و ریگولوس بلک زمانی که بالاخره به انتهای راهروی نگو و نپرس رسید و هم‌زمان درود مکفی نثار ارواح ِ اموات و اجداد و عمه و مادر و حتی خواهر نداشته‌ش می‌کرد، به این واقعیت ساده دست یافت.

- بلک!

نیشخند ترسناکی بالاخره بر چهره‌ی خشمگین و بی‌اعصاب تعقیب‌کننده‌ی معاون وزیر نشست. تابلوی قدی کرنلیوس فاج را که ناسزاهایش حتی گنجینه‌ی طلایی ریگولوس را هم پربارتر می‌ساخت، به کناری پرت کرد و بند انگشتانش را یک به یک شکست.

ریگولوس عقب عقب رفت.
- عشقت به من دیگه داره نگران‌کننده می‌شه عزیزم..
- تازه کجاشو دیدی..

به آرامی عینکش را برداشت، دسته‌ش را تا کرد و در جیبش قرار داد.
-از این عاشقانه‌تر هم می‌شه!

ریگولوس به رگ‌های پیشانی او که از شدّت بی‌اعصاب‌بودگی متورم شده بودند، نگریست و هرچه به خودش فشار آورد، نتوانست آینده‌ی شیرینی را برای آن عشق متصور شود.
****

دراگومیر دسپارد.

فرزند اول و آخر خانواده و مهارت‌هایش، دقیقاً نقطه‌ی مقابل کسی‌ست که بیشتر از هرکسی در دنیا دلش می‌خواد به معنی دقیق کلمه سرش را از تنش جدا کند. اصولاً نه سرعت زیادی دارد و نه وقت چندانی برای فکر کردن می‌گذارد که خود بیانگر این است که موهای طلایی او، تنها جذابیت ِ خارجی و داخلی سرش هستند. در عوض و گویی به جهت هرچه بیشتر ویران‌گر ساختن اعصاب ِ همیشه‌ی خدا، نداشته‌ش، قدرت غیر انسانی‌ش در بلند کردن و پرتاب اشیاء منقول و حتی غیر منقولی نظیر اتوبوس شوالیه، جبران مافات ِ بی‌حوصلگی‌ش در فکر کردن است. گفته‌اند دلیل اخراجش از جامعه‌ی جادویی، از جا کندن باجه‌ی تلفنی ورودی وزارت سحر و جادو و پرتابش به سمت فردی نه چندان مجهول‌الهویه بوده.

اگرچه راه‌کارش برای مواجهه با موارد ناخوشایند در نود و نه درصد موارد، به کار بردن قدرت فیزیکی‌ش است، فردی وجود دارد ندارد که مقاومت سرد ِ دراگومیر شامل حالش شده و از نظر شرخر ِ بلوند، وجود ِ خارجی ندارد..

****

- تاف!

دقیقاً زمانی که فکر می‌کنید وضعیتی از این مزخرف‌تر ممکن نیست..

ویولت بودلر سر و کله‌ش پیدا می‌شود تا ثابت کند اشتباه می‌کنید..!

دراگومیر چشمانش را بر هم گذاشت.
- تو وجود نداری.

صدای وحشت‌انگیز خش‌خش زرورق چیزی که به نظر همان اسمش-را-نبر ِ کذایی می‌آمد، لرزه بر اندامش انداخت.

- پروفسک که گف بیام دنبالت ببرمت محفل، جَلدی خودمو رسوندم یه وخ غریبی نکنی..

مقاومت سرد!
مقاومت سرد!
- تو یه بی‌وجودی!

صدای ملچ مولوچ مزخرفی میان جملات ِ ویولت شنیده شد و بوی توت‌فرنگی، مشام ِ دراگومیر را آزرد.

- راسّی رفیق هنو بعد ِ دیدن ِ تافی، شب‌ادراری..
- !

ویولت سرانجام تشخیص داد زمان عقب‌گرد و فرار به سوی خانه‌ی گریمولد فرا رسیده‌است.
- پیش به سوی محفل!

و با دراگومیر دسپاردی که با شعار "مرگ بر تافی! بمیر تافی! تف به تافی! " سر در عقبش گذاشته بود، به سوی محفل ققنوس گریخت و فی‌الواقع، زندگی ریگولوس بلک را نجات داد.

نادیده گرفتن ویولت بودلرها، مثل کُشتن ریگولوس بلک‌ها، کار بسیار سختی‌ست..
می‌دانید..؟!

اما به هر حال..
دراگومیر مرد ِ روزهای سخت بود!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۰ ۱:۰۰:۵۳

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۳۹ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۵۱:۲۰
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- میـــــــو!

به اُمیدِ اینکه این‌دفعه سرابی در کار نباشد، بــرقـی در اعـمـاقِ چشمانش درخشید و مطابقِ میلِ شکمِ غُرغُرواش، همچون آذرخش به سمت کیسه‌ی زباله‌ی وسط خیابان حمله‌ور شد.
نوکِ پنجه‌هایش، دست‌به‌کار نشده بودند که لحظه‌ای مردد ماند.
و همین‌که دو غرّش ناگهانی هراس‌انگیز از پشتِ سرش به گوشش رسید، نِیزه‌وار، فوراً به سمتِ چپ جهید.

- ایــــــــــــــســـت!

ثانیه‌ای بعد، آن قسمت از خیابان، برای لحظاتی در رنگ‌های آبی و قرمزِ آژیرِ ماشین پلیسی غوطه‌ور شد که در حال تعقیبِ موتور سیکلتی با دو سرنشین بود و چشمانِ گربه‌ی سیاهِ مدفون در زباله‌ها نیز، به دنبالِ هردو.

- حولو باس حتماً اون دُکمه‌ی صاب‌مُرده رو می‌زدی، روبـــان؟!

راننده‌ی موتور سیکلت که "روبان" نامیده شده بود، با دستپاچگی نگاهی به آینه‌ی گِردِ بغل دستش انداخت.
چهره‌ی نیمه‌سوخته‌ و البته، شاکی و عاصیِ سرنشینِ همراهش را می‌دید و جلوتر از آن، قیافه‌ی بی‌رنگ و روی خودش را. ماشین پلیس نیز ظاهراً فاصله‌ی بسیاری با آن‌ها داشت.
امّا با این حال، به خوبی می‌دانست که آینه‌ها، اشیاء را از آنچه که واقعاً هست، دورتر نشان می‌دهند.
- داد و هوار سرم نکن حالا، بولدوزر! من چه می‌دونستم آخه؟! همش تقصیر رکسانه! هیچی ننوشته زیرِ دُکمه‌های این لعنتیِ قُراضــه!

"بولدوزر" که در برابرِ تکان‌های متوالیِ موتور، سعی می‌کرد سِفت بنشیند، پشتِ سرش را کاوید و فریادِ "بهتون اخطار می‌دم ایـــــــست!"ِ یکی از افسران را شنید که برای چندمین بار، بینِ بال‌های سهمگینِ باد، گُم شد.
- نه بیا! همینو کم داشتیم که سفارشی و جلدی به کلکسیونِ بدبختی‌آم اضاف شد! هــــــعــــی... مادرِ مرحومت بگرید به حال و احوالت، بودلرِ ارشدِ خـــعــلی بدشانـ...
- می‌شه یه دقه حرف نزنی، ببینم چه خاکی باید به سرمون بریزیم؟!

از این واهمه داشت که مبادا بودلرِ ارشد در اقدامی مرگبار و دیوانه‌‌وارانه، فجاتاً از روی موتور، با پَرِشی مرتفع، خود را به قاصدکی شناور در بینِ زمین و آسمان برساند و مثل خلبانی آویزان به کـایـت، به سوی خانه‌ی دوازدهم گریمولد به پــرواز در آیــد.
البته هـیـچ "نباید" و "خطرناکه!"ای، مانعِ آن دخترِ روبان‌به‌سَــر نمی‌شـد..
به قول خودش، قـهـرمـانـانـه!
امّا حقیقتاً..
حـمـاقـتـانـه!

لحظاتی بعد، افسر هَریسون، پس از مشاهده‌ی تغییر جهتِ فوق العاده سریعِ موتور سیکلت و ورود آن به خیابانِ فرعی، با دستانی مُشت‌کرده و لرزان، رو به افسر برَدشاو گفت:
- مثل اینکه خیلی هفت خطّــن! ولی نمیتونن از زیـر چنگـمـون در بــرن!

برَدشاو سرش را تکان داد و با نگاه مُصَمّمی روی فرمانِ ماشین خم شد.

پسرِ مو نارنجی، دوباره پشت سرش را پایید و وقتی دید که لحظه به لحظه از فاصله‌شان کاسته می‌شد، حلقه‌ی محاصره‌ی دستکش‌های چرمیِ سیاهش را به دورِ فرمانِ موتور تنگ‌تر کرد.

- وقتشه که میانبُر بزنیم.
- نـــه بـــااااو! فعلاً همین مسیرو تا تَش بیگی بریم!
- ولی اگه میانبرِ بزنیم..

کوچه‌ای باریک در سمت راست، توجهش را جلب کرد.
- آها! اوناهاش! اون کوچه! خــودشه! مطمئنم گُمِمون میکنــن!
- فَخَط ما رو از این اوضاعِ تسترال تو تسترالیِ کوفتی نجات بـــده!
- خودم می‌دونم چیکار کنم. کل نقشه‌ی لندن رو عیــن کفِ دستم بلدم!

و فرمانِ موتور را به سمتِ آن کوچه چرخاند. با نیم‌چه لبخندی بر لبش، از این مطمئن بود که هیچ ماشینی نمی‌توانست وارد کوچه‌ای به آن باریکی شود.
قلبش در درون سینه‌اش آرام و قرار نداشت. این کوچه، همانی بود که راه بازگشت‌شان را به سوی خانه‌ی گریمولد هموار می‌کـ...

- اوه اوه!
- وات دِ..

با دهانی نیمه‌باز و دست و پاهایی که انگار افعیِ زهرداری فجاتاً به دور آنها حلقه زده باشد، به رو‌به‌رویشان زل زده بودند. با اندک اُمیدی که در دل داشتند، سعی می‌کردند چیزی را که چشمانشان به تصویر می‌کشیدند، شوخی‌ای مسخره‌ و نابه‌جا به حساب آورند.

- باورم نمیشه..

امّا چه باورشان می‌شد، چه نمی‌شد، به هر حال چراغِ جلوییِ موتور سیکلت، بی‌تعارف و رُک و پوست‌کنده، دیواری را در جلویشان در معرض نمایش قرار داده بود.
چـه عــالــی!
کـوچــه بُــن بــسـت بــود!
این کوچه، همانی بود که راهِ بازگشت‌شان به سوی خانه‌‌ و کاشانه‌شان را با نیشخندی تلخ، می‌بست، قفل می‌کرد و کلید طلایی‌اش را می‌بلعید.

نگاهی به عقب انداختند. دیگر دیر شده بود. ماشین پلیس در آستانه‌ی کوچه توقف کرده و چراغ آبی و قرمزش موذیانه‌تر از همیشه چشمک میزد. چراغی که هیچ مجرمی نمی‌توانست با آن ارتباط خوشایندی برقرار کند. مخصوصا از نوعِ تقریباً بی‌گناهش!

- روبـــان؟!
- هــوم؟
- میدونی الان دقـیقاً دارم به چی فک میکـنم؟
- دقیقاً.. نــه.. به چی؟

و چشمانِ فاقدِ برق و زرقِ یوآن شانس آوردند که نیم‌رُخِ سالم قاصدک‌باز به سمت او چرخید. هر چند که دیدنِ ابروهای کج و معوجِ همین‌یکی رُخَش هم برای دوچندان‌کردنِ ضربانِ قلبش کافی بود.

- به اینکه الان چی‌طو دکوراسیونِ قیافه‌ی مبارکِ حضرت‌عالی رو کُلّهُم یه‌جا باهم بزنم بیارم پایین!

و قبل از اینکه فرصت کند مُشت‌هایش را به سمت یقه‌‌‌ی روباه دراز کند و واقعاً دخلش را بیاورد، هریسون و به دنبال او، بردشاو از ماشین پیاده شدند و فوراً به سمت آن‌ها جلو رفتند.

- لعنت بهت، روبان!

کاش هرگز آن حسِ کنجکاویِ همیشگی، گریبان‌گیرش نمی‌شد و آن دکمه‌ی سحرآمیز را فشار نمی‌داد.
کاش..!

- بـــه بـــه! از اینورا؟! حیف که نشد تعقیب و گریزمون بیشتر از این ادامه داشته باشه!

با دقّت به هر دو نوجوان بی‌چاره‌ای که در دامش افتاده بودند، خیره شد.
یکی پسر بود، دیگری دختر. یکی با موهای نارنجی و آتشین، دیگری موهای قهوه‌ایش را با روبان صورتی رنگی بسته بود. یکی چهره‌ی زیبایش و مخصوصاً چشمان آبی‌اش از رنگ و رو افتاده بود، دیگری نگاه ظاهراً مُصممش لابه‌لای چهره‌ی خط‌خطی و پُر از زخمش، گم و گور بود.

- دوتا بچه؟! این موقع شب با این سرعت و عجله داشتین کجا می‌رفتین؟!
- داشتیم برمی‌گشتیم خونه. پرابلم؟!

دروغ چرا؟! واقعاً مقصد آن‌ها، خانه‌ی دوازدهم گریمولد بود. امّا گویا هریسون گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود.
- مثل اینکه خیلی دوست دارین "دروغ گفتن به افسرای پلیس" رو هم به لیست جرائمتون اضافه کنیم.

ابروهای روباه، به بالای پیشانی اش عقب نشینی کردند.
- لیست جرائم؟!

بردشاو سری تکان‌داد و دفترچه‌اش را باز کرد.
- به اخطارِ ایستِ افسر هریسون توجه نکردین، با سرعت غیر مجازم که می‌رفتین، از چراغ قرمزم که راحت گذشتین، کلاه ایمنی هم که همراهتون نیس، حرکت مارپیچ و حرکات نمایشی هم داشتین! .. بازم بگم؟

- ولی فک نکنم خیلی سرعتمون بالا رفته باشه ها! فقط یه خورده بودا! چون.. همم.. یه کار فوری پیش اومده بود، یه پاترونوس فرستـ..

نفسِ یوآن با لگدی که ویولت یواشکی به پایش زد، در سینه‌اش حبس شد.
- فی الواقع منظورش اینه که بِمون زنگ زدن! اوهوم!

امّا بردشاو دوباره دفترچه‌اش را باز کرد و در حالی که کلماتی را در آن یادداشت می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
- اســتـــفــاده از.. تــلــفــن هــمــراه.. حــیــن.. رانــدن مــوتــور.

و قبل از اینکه ویولت سعی کند چیزی بگوید، این هریسون بود که با لحنی نیش‌دار پرسید:
- هوووم.. راستی نگفتی صورتت چی شده؟ نکنه توی جریان دزدی، خیلیم موفق نبودی و همچین بلایی سرت اومده.

لبِ خندان و ابروی بالا آمده‌ی ویولت امّا، ظاهراً حاکی از چیز دیگری بود.
- اینو می‌گی؟ نُچ داوش! این زخمی که می‌بینی، یادگاری خعلی نفیسیه، راستش رو بخوای. یه کادوی متفاوت از رفیق‌مون، شاخدم مجـ..

درد خفیفی در پهلویش، مانعِ ادامه‌ی جمله‌اش شد و یوآن سعی کرد با لبخندی تصنعی، فوراً جبران کند.
- اممم.. شوخی می‌کنه. می‌دونین چیه؟ راستش، یه مشکل کوچولو برا اگزوزِ موتور پیش اومده بود، بعد اینم عشقِ مکانیکه، اومد راست و ریستش کنه، همچین آچار رو چپوند که.. اگزوزه درجا ترکید و.. اینم این شکلی شد قیافه‌ش.. بــــلــه!

لبخندش به تدریج با تماشای ابروهای گره‌‌خورده‌ی هریسون محو شد.

- بسه دیگه! زرنگ بازی در نیارین، جفتتون تو دردسر بزرگی افتادین و راه فراری نیس! .. بردشاو؟ زود باش این دوتا رو دستگیر کن! یه خورده آب‌خُنک حالشون رو جا میاره!

و یوآنی که از همان ابتدا سرجایش خشکش زده بود، لحظه‌ای بعد، ناگهان، سنگینیِ فشارِ حلقه‌ی محاصره‌ی دست‌بند را بر دورِ مُچِ دست راستش احساس کرد.

- دوباره دَس به داوش کوچیکه‌مون بزنی، زدی‌آ!

قلب منجمدِ سرمای کوچه، در آتــشِ مُلتهبِ هشدارِ ویولت، ذوب شــد.
چوبدستی‌اش را همچون شمشیرِ تـیز و بُرَنده‌ای، دو دستی چسبیده و مستقیماً به سمتِ دو افسر نشانه گرفته بود.
این درست بود که دستانش بطور غیر‌قابل کنترلی می‌لرزیدند. آن هم نه به خاطر سرمای گزنده و بی‌امان!
این صحیح بود که حتی غریبه‌ها هم او را ننگ روونا می‌خواندند.
حتی در این هم هیچ شکی نبود که با حماقت‌هایش، بارها و بارها، کار دست خود داده بود.
همه چیز درست و صحیح..
ولی هرچه که بود..
یک ویولت بودلر، هیچ‌وقت زیر دوستانش را خالی نمی‌کرد. هیچ‌وقت آنها را به حال خود، تک و تنها نمی‌گذاشت.
هـرگــز! تـحـت هیــچ شـرایـطـی! و به هـــیچ وجـه!

- خب.. یه کمی هم خندیدیم. مثل اینکه دختر کوچولوی ما قراره با یه چوب بستنی بهمون حمله کنه.

ولی نیشخندش، هنوز هم برجسته‌ترین قسمتِ چهره‌ی خط‌خطی و درب‌و‌داغانش بود.
- با همین چوب بستنی میتونم پرپرت کنم تو آسمون‌آ. اون وقته که خودت می‌شی قاصدک!

هریسون که انگار چیزی از حرف‌های بودلر ارشد نفهمیده بود، با دهانی نیمه‌باز به او خیره ماند. سپس رو به بردشاو نعره زد:
- اونو ول کـن! اول این دخـتره‌ی دیـوونـه رو دسـتگیرش کــن!

بردشاو دست‌بند به دست، به سمت ویولت قدم برداشت. غافل از اینکه این یکی طعمه‌اش، مات و مبهوت، سرجایش میخکوب نشده بود.
و مهم‌تر از آن، واقعاً با هیچکس شوخی نداشت.

- خودت خواستی..!

و همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاد!
یوآنی که فریادی‌ از ته دلش برخاست امّا در برابر گلوی خشک و منقبضش ناکام ماند.
ویولتی که با چشمانی بسته، زیر لب، کلمات عجیبی را به زبان آورد.
نور بنفش رنگی که لحظه‌ای انتهای کوچه را از آغوش تاریکی رها ساخت و متعاقب آن، بردشاوی که ناگهان به پرواز در آمد، به هریسون برخورد و هردو با شــدّت، به شیشه‌ی جلوی ماشین اصابت کردند و داخل آن پرت شدند.

- ویولت..

نفس‌نفس‌زنان و با چشمانی باز، به داخل ماشین خیره شده بود.
- فک نکنم زنده باشن.. هوم؟

و لحظاتی بعد، نیشش کم‌کم تا بناگوش باز شد.
- یــــِــــس! جانمــی جــــان! قشنگ نفله‌شون کردی! آررره! ایــــول! کارت عــــالی بود! دمت گـــــرم! براوو! اکسلــنت! می‌خوامت! خــــیلی می‌خوامت! کارت درستــه! خـــیلی..

و قبل از اینکه مشتش را پیروزمندانه در هوا تکان بدهد، دست‌بند باز شد، از دستش افتاد و متعاقب آن، ویولت یقه‌اش را از پشت گرفت و او را به سمت موتور سیکلت هُل داد.

- زودتر بِجُنب تا تو رو هم نفله نکردم!

اندکی بعد، موتور نعره‌ای سر داد و به همراه هر دو سوارش، فوراً از آن کوچه‌ی سرد و تنگ، به بیرون گریخت.

- ولی می‌گما ویولـ..
- روبان، دوستانه بِت پیشنهاد می‌کنم که فعلاً حلقومت رو بسته نیگه داری. خعلی دارم خودمو کنترل می‌کنم که فک نکنم به اینکه چی‌طو بعداً دخلتو بیارم!
- آخه چرا؟!
- چرا نداره. تا تو باشی و دیگه دست به هر زهرماری که نمی‌دونی چه کوفتیه، نزنی! شیرفهم شد حالا؟!

"بــلــه"ی خـشـک و کـم‌جانِ یوآن، حتی به گوشِ خودش هم نرسید.
ویولت امّــا بی‌توجه به او، چپ ‌و راستِ خیابان را از نظر گذراند. بالا و پایینش را هم. انگار حسّی در درونش او را وسوسه می‌کرد که بالاخره خود را از شرّ ترکِ نه‌چندان دنجِ موتور رها کند و به تنهایی و بر فرازِ آسمــان، راهی خانه‌شان شود.
به دنبال چیز کوچک، لطیف و نرمی می‌گشت.
به دنبال..
- هی، اینجاها قاصدک پیدا نمی‌شه؟

یوآن خندید و نوک بینی‌اش را خاراند.
- راه‌های دیگه‌ای هم هستن که باعث می‌شن اون ورِ صورتت سالم بمونه لااقل، سرکار خانم ویولت بودلُرِ سـوپـرهیــرو!

پوزخند شرارت‌باری زد، روی فرمان خم شد و سعی کرد جواب احتمالا تُند و تهدیدآمیز ویولت را نشنود.

- منو می‌ترسونی؟! من بـی‌نـظـیـرتـریـن ـم! دفه‌ی آخرتم باشه اون اراجیف رو بِم می‌گی‌آ! دفه‌ی دیگه همچی می‌زنم تو سرت‌ که صدای کله‌اژدری بدی‌آ! خیلیم که بِت رحم کردم سرِ اِمشب!

و پشت به یوآن که حالا دیوانه‌وار قاه‌قاه می‌خندید، چینی بر پیشانی‌اش انداخت و چشمانش را کمی تنگ کرد.
- خبالا! مثلاً چه راهی؟

روباه، برای لحظاتی، فرمان را رها و دستکش‌هایش را سرِ جایشان محکم‌تر کرد.
- مثلاً.. اون!

انگشت اشاره‌اش به سمت آسمان دراز شده بود. جایی که حالا دیگر کم‌کم خورشید، خمیازه‌کشان، سروکله‌اش را از پشتِ کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده، نمایان می‌ساخت و اولین پرتوهای تابناک و درخشنده‌اش، ابرها را به این‌سو و آن‌سو هُل می‌دادند، با هیجان و شعف خاصی به طرف زمین هجوم می‌آوردند و سطحِ تشنه‌ی گرمای آن را جلا می‌بخشیدند.

- بذ بینم شوماخر آبرکرومبی چی تو آستینش حیّ‌وحاضر داره ‌واسمون؟!
- عه؟ باشه! پس سِــفــت بـچـســب!

و با چشمانی برّاق و دهانی که شور و شوقی درونی به آن اجازه نمی‌داد به این سادگی‌ها بسته شود، مُشتش را به بدنه‌ی موتور کوباند.
- بــه ســرعتِ بــاد بِتـــــاز، اِی تــک‌تــــاز!

و قبل از اینکه فریاد "هـــــــــی!!"ِ بودلر ارشد، همچون مواد مُذابی گُداخته، راهِ پُر پیچ‌و‌خَمِ حنجره‌اش را طی کند و با تمام وجود به بیرون پاشیده شود، غُرّشِ مغرورانه‌ی موتور، سـکــوتِ سنگینِ شــب را در هم شـکـسـت.
روی سرعت‌گیر لغزید.
و اوج گرفـت.
انگار که مسیرشان، جاده‌ای نامرئی به سمت آسمان بیکران بود و خط‌کشی‌هایش هم، نورِ سرخِ کشیده‌ای که از چراغِ عقبِ موتور نشأت می‌گرفت و شمشیرِ چشمک‌زنش را از میان ابرهای تیره و عبوس، مقتدرانه عبور می‌داد.

و شاید..
اگر سانتا و گوزن‌هایش آن‌طرف‌ها پیدایشان می‌شد، احتمالاً جلوی ابهت آن دو موتورسوار، ناچاراً لنگ می‌انداختند.
چراکه هیچکس نمی‌دانست نعره‌ی بنفشِ "مـــن پـــادشـــاه آسمـــونـــــــم!" به همراه قهقهه‌ی نارنجیِ جنون‌آمیزی، دقیقاً از کجا، دلِ آسمانِ به آن بزرگی را به لرزه در آوردند!
از لـا‌بـه‌لـای ابـرهـا؟
از پـشـتِ آن‌هـا؟
از بـی‌نـهـایـت؟
و یا حتی..
از فـــراتـــر از آن..؟!‌


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۳ ۱۰:۳۳:۳۳
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۳ ۲۰:۲۹:۳۶

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۱ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴
#99

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
ویولت بودلر یه گربه‌ی زشت داشت.
ویولت بودلر یه مارمولک بین موهاش وول می‌زد همیشه.
ویولت بودلر یه قورباغه‌ی نامه‌رسون داشت.

ویولت بودلر مثل گربه از درخت ِ خونه‌ی ریدل بالا می‌رفت.
ویولت بودلر مثل مارمولک از دیوار خونه‌ی گریمولد بالا می‌رفت.

و...

مسلما قرار نیست کل رول ویولت رو اینجا کپی پیست کنم.
من الان بهتون میگم ریگولوس بلک چی داشت.

"اونجایی که هستی تاریکه؟"

قلمش بیشتر روی کاغذ فشار آورد. کاغذ داشت سوراخ میشد و راستش رو بخواین ریگولوس حتی اگر از بی کاغذی می مرد و حتی اگر بجای اکسیژن کاغذ تنفس میکرد، حال نداشت بره یدونه جدیدشو بیاره. باید زودتر به نتیجه میرسید. قبل از اینکه کاغذ سوراخ شه و روحیه ی رشید و بشدت استوارش کلا قضیه ی نامه و این چرندیاتو فسخ کنه بندازه کنار.

"اونجایی که هستی میتونی ستاره ها رو بشمری؟"

قلمش بیشتر فشار آورد. میدونین... من قرار بود بهتون بگم ریگولوس بلک چی داشت.

_خیله خب... ام... تولدت مبارک! با آرزوی... هممم... خوشبختی بسیار... و... هممم...

خط خطی ش کرد.

"احساس میکنی که... هزاران مایل از خونه دوری؟"

_بسیارخب! تولدت مبارک. امیدوارم تو زندگیت به... ام... موفقیت... و...

خط خطی های جدیدی که بدن کاغذ رو خراش دادن، باعث میشدن دلش بخواد بزنه زیر میز و بلند شه بره. به جهنم که تولدش بود اصن!

میدونین... ریگولوس بلک خیلی احساس داشت. نه مثلِ... دخترا. خیلی احساس داشت. همین. خیلیا رو دوست داشت. خیلیا رو یه چیزی بیشتر از "دوست" داشت. و همونقدر که احساس داشت، همونقدرم زبون نداشت بگه. اینجا بود که کار خراب میشد. اینجا بود که نمیدونست تولد دختره ی لعنتی رو چجوری تبریک میگن.

"اونجایی که هستی... گم شدی؟"

اگه اتاق ریگولوس انقدر پر بود که جایی برای ویولت نمی‌موند، اون می‌نشست روی لبه‌ی پنجره! لبه‌ی پنجره‌ها مال ِ هیشکی نیست و آدمایی رو که لبه‌ی پنجره می‌شینن رو هم هیشکی نمی‌تونه بیرون کنه، حتی خود ِ صاحب ِ اتاق! از لردک یه عمره داره این کارو می‌کنه بپرسین!

چشمش به سمت پنجره ی اتاقش چرخید. میدونست که نمادین و سمبلیک و از این مسخره بازیا بوده ها، میدونست! ولی بازم انتظار داشت بتونه چشمای قهوه ای رنگش رو ببینه که از پشت شیشه بهش زل زدن و بار ها و بار ها تولدش رو یادآوری میکنن و گندش رو در میارن.

"وقتی خیلی دوری میتونی راهت رو پیدا کنی؟!"

میدونین... تو زندگی ریگولوس بلک اتفاقای خوب زیادی نمیفتادن. یعنی... خودش خوشحال بود! از همینقدر اتفاق خوب هم راضی بود. بغلشون میکرد. اما نمی افتادن. میدونین؟!

"اونجایی که هستی... ترسیدی؟"

کلا وقتی یه نفر یه لبخند بهش می زد، انقدر طرفو دوست میداشت که گندش در میومد و طرف میگفت داداش ول کن غلط کردم. اتفاقاتم متوجه شده بودن نباید جرئت کنن بهش لبخند بزنن. فهمیده بودن اگه بیان تو زندگیش دیگه هیچوقت نمیتونن برن بیرون.

"هزار شب تنها بودی..."

چون ریگولوس لبخند می زد... کادو می خرید... نقاشی می کشید... بغل می کرد و تو یه ثانیه به خودت نگاه میکردی و به خونه ی دورت نگاه میکردی و می دیدی ای وای. ریگولوسه. همه جاش. کلِ خونه ریگولوسه. و دیگه نمیتونستی بندازیش بیرون.

"اینم از این... ما اینجاییم! درگیر هزار جور احساس و مشغله. یه ماشین می دزدیم و می زنیم به دل اقیانوس."

در کل، آدما اصولا دو دسته ن. "دوستت دارم" ها و "منم همینطور" ها. و ریگولوس دسته ی سوم بود. تنهای تنها تو دسته ی سوم بود. دسته ی "من بیشتر" ها.

"من و تو... توی طولانی ترین شب زندگیمون... درگیر یه نور شدیم، که داره محو میشه."

شاید بخاطر این بود که ریگولوس اتفاقای خوب معدود زندگیشو... زیادی محکم بغل میکرد. نگاهش هنوزم روی پنجره و طاقچه ی لبه ی پنجره ثابت شده بود. لبه ی پنجره ها مال هیشکی نیست و آدمایی رو که لبه ی پنجره میشینن هیشکی نمیتونه بیرون کنه. حتی صاحب اتاق. ریگولوس لبه ی پنجره رو دوست داشت.

"خوشحالم که روی لبه ی پنجره ای. چون نمیتونن بیرونت کنن. هیچ کدومشون."

هیچوقت نگفت تولدت مبارک. میدونین؟! هیچوقت نگفت. تولد بنظرش چیز خوشحال کننده ای نبود، ولی خب ویولت بنظرش چیز خوشحال کننده ای بود.

آخر هم نگفتم ریگولوس بلک چی داشت. اصلا... مهم هم نیست در واقع. وقتی به لبه ی پنجره خیره شد، متوجه شد چیزایی که داره بیشتر از این حرفان که بشه نام برد.

ویولت بودلر یه گربه داره.
یه مارمولک.
و یه قورباغه.

و...

؟!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ ۰:۰۶:۵۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
#98

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویولت بودلر یه گربه‌ی زشت داشت.
ویولت بودلر یه مارمولک بین موهاش وول می‌زد همیشه.
ویولت بودلر یه قورباغه‌ی نامه‌رسون داشت.

ویولت بودلر مثل گربه از درخت ِ خونه‌ی ریدل بالا می‌رفت.
ویولت بودلر مثل مارمولک از دیوار خونه‌ی گریمولد بالا می‌رفت.

و..

ویولت بودلر مثل قورباغه جست می‌زد وسط زندگی ِ آدما!..
***

- هی! سلام!

جیمزتدیا چشماشونو تو حدقه گردوندن. جیمزتدیا، جیمزتدیا بودن. نفر سومی بینشون معنی نداشت. جیمزتدیا، آواتارای دو نفری و سپر مدافع‌های گرگ و نهنگ بودن. جیمزتدیا، یه روح توی دو تا بدن بودن.

و حالا این دُم اسبی ِ سیریش چی می‌خواست از جونشون؟!

ویولت بودلر جست زد وسط زندگی‌شون. داد زد سلام. خندید. چشماش هم خندیدن. و اطمینان دادن:
"نمی‌تونین از شرّم خلاص شید رفقا!"
***

- هی! سلام!

لرد ولدمورت جذبه داشت. لرد ولدمورت خفن بود. لرد ولدمورت رئیس مرگخوارا بود. سیاه و ترسناک و..
کچل!

- من از کله‌ی کچل خیلی خوشم میاد! مث سرسره‌ می‌مونه واسه دست! ویـــــــــــــــــژژژژژ!..

لرد ولدمورت از "بنفش" متنفر بود. لرد ولدمورت از قورباغه هم متنفر بود. اون از بغل شدن، قاصدک‌ها، شکلات‌های ترقه‌ای، چیزکیک ِ هویج، چایی، خنده و "دوستت دارم" هم متنفر بود.

ویولت بودلر یک عالمه از همه‌ی این‌ها با خودش داشت. ویولت بودلر "لردک" رو دوست داشت. شکلات‌ترقه‌ای تو جیباش بودن. قاصدک لای موهاش و یه عالمه خنده و بغل داشت با خودش!

ویولت بودلر جست زد وسط زندگی ِ لردک. داد زد سلام. خندید. چشماش هم!
"نمی‌تونی از شرّم خلاص شی لردک!"
***

- هی! سلام!

ماری مک‌دونالد..

ماری مک‌دونالد.. عزیزترین ِ زندگی ویولت بود. دختر ساکت و موفرفری مرگخوارا، حتی خودشم نمی‌دونست چقدر.. چقدر برای ویولت معنی داره. حتی خودشم نمی‌دونست ویولت وایمیسه روی پشت بوم گریمولد و خیره می‌شه به ستاره‌ها..
- اونجایی که تو هستی.. تاریکه؟.. اونجایی که تو هستی.. می‌تونی ستاره‌ها رو بشمری؟.. اونجایی که تو هستی.. حس می‌کنی یه عالمه از خونه دوری؟..

ماری و لواشکاش و لاکی‌ش، هیچ ایده‌ای نداشتن که چقدر عزیزن. راستش.. سخت بود گفتن ِ این که کدومشون وسط زندگی اون یکی جست زدن. دو تا چشم بودن که خیره شدن به همدیگه.. دو تا منحی با معنی نشست روی لباشون..

"نمی‌تونی از شرّم خلاص شی.. رفیق!"
***

- هی! سلام!

سر و ته آویزون شد از لبه‌ی پنجره‌ی اتاق ریگولوس بلک. نیشش تا بناگوشش باز بود و احتمالاً، هیچ اهمیت خاصی هم به قیافه‌ی ماستی که پشتش "لبه‌ی پنجره‌ی اتاق من چه غلطی می‌کنی؟!" رو می‌شد خوند، نمی‌داد. اهمیتی به تابلوی ظرفیت تکمیل ِ زندگی ریگولوس هم نمی‌داد. اون لیلی داشت. آملیا داشت. آرسینوس و لرد داشت.

و ویولت بودلر جست زد وسط ِ زندگی‌ش!
با این اطمینان راسخ که مثل همیشه، می‌تونه خودشو بچپونه تو زندگی ملت!
"نمی‌تونی از شرّم خلاص شی پسر!"
***

ویولت همیشه همین بود. راستشو اگه بخواید، قصد هم نداشت خودشو اصلاح کنه. اون دوست داشت مثل گربه از درخت ِ پشت ِ خونه‌ی ریدل بره بالا، مثل مارمولک از در و دیوار گریمولد بره بالا و..

مثل قورباغه جست بزنه وسط زندگی ملت.

خودشو تحمیل می‌کرد. خودشو به آدمای زیادی تحمیل می‌کرد. حتی اگه باعث دردسرشون می‌شد. حتی اگه ناراحتشون می‌کرد. ویولت یه تابلوی "هی! اومدم دردسر درست کنم!" ِ متحرک بود. ولی اهمیتی نمی‌داد اصلاً!

اگه جیمزتدیا قایم می‌شدن از دستش، پیداشون می‌کرد. می‌رفت پیداشون می‌کرد و باز از روی پشت بوم گریمولد، می‌نشست به تماشاشون. نمی‌ذاشت بزرگ بشن.. نمی‌ذاشت آسیب ببینن.. نمی‌ذاشت.. خنده‌هاشونو ببازن!

اگه لردک پشت پنجره‌ش دیوار می‌کشید، از دودکش میومد! از دودکش میومد و می‌پرید وسط اتاقش با صورت ِ دودی و جیغ می‌زد: «لــــــــــــــردک! » و انقدر.. انقدر.. انقدر.. اذیتش می‌کرد.. انقدر اذیتش می‌کرد تا بالاخره دادش در بیاد: «بنفش! » و اونوقت همه‌چی سر ِ جاش بود!

اگه اتاق ریگولوس انقدر پر بود که جایی برای ویولت نمی‌موند، اون می‌نشست روی لبه‌ی پنجره! لبه‌ی پنجره‌ها مال ِ هیشکی نیست و آدمایی رو که لبه‌ی پنجره می‌شینن رو هم هیشکی نمی‌تونه بیرون کنه، حتی خود ِ صاحب ِ اتاق! از لردک یه عمره داره این کارو می‌کنه بپرسین!

اگه ماری اتاقش رو خالی می‌کرد و می‌رفت یه جای دووور.. ویولت.. دنبالش می‌رفت.. می‌رفت تا پیداش کنه.. می‌رفت تا کنارش وایسه.. تا کنارش بجنگه.. تا بسازن با هم آرزوهای مشترکشون رو.. اونقدر می‌رفت دنبالش تا بالاخره ماری بفهمه که اون همیشه کنارش وایمیسه.. "کسی که همیشه هست.. موقعی که دیوونه این، خوشحالین، یا ساکت و تاریکین. میجنگه در کنارتون.."

و ویولت یادش نره.

ویولت بودلر یه گربه داره.
یه مارمولک.
و یه قورباغه.

و..

دوستای کم.
اما محشر..!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۴ ۱۶:۵۸:۴۵

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴
#97

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین

ﺑﺎﺩ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ, ﺯﻭﺯﻩ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ. ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﺮﮒ ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ اﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﺩﺭﺩﻧﺎﻛﻲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻩ ﺯﻭﺯﻩ ﻣﻴﻜﺸﺪ.

ﻗﻂﺮاﺕ ﺑﺎﺭاﻥ ﻭﺣﺸﻴﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎ ﻣﻴﻜﻮﺑﻴﺪﻧﺪ.

ﺭﻗﺺ ﻭﺣﺸﻴﺎﻧﻪ اﻱ ﺩﺭ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﻫﺎﮔﻮاﺭﺗﺰ ﺑﻪ ﺭاﻩ اﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺭﻗﺼﻲ ﺗﻨﺪ و ﺗﻴﺰ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻆﻪ ﺑﺮ ﺷﺪﺗﺶ اﻓﺰﻭﺩﻩ ﻣﻴﺸﺪ.

ﺩﺧﺘﺮﻙ ﻣﻮ ﻣﺸﻜﻲ ﺟﺮﻋﻪ اﻱ اﺯ ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﻲ ﻛﺪﻭﺣﻠﻮاﻳﻲ اﺵ ﺭا ﻣﺰﻩ ﻣﺰﻩ ﻛﺮﺩ :
-ﺑﺎﺩ ﻣﻴﻮﺯﻩ ﻟﻲ ﻟﻲ.

ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺮﺥ ﻣﻮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﻪ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﻫﺎﮔﻮاﺭﺗﺰ ﺩﻭﺧﺖ و ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ. ﻛﺮﻭاﺗﺶ ﺷﻞ و ﺷﻠﺨﺘﻪ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻧﺶ اﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ و ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺑﻪ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
-ﺑﺎﺩ ﻣﻴﻮﺯﻩ. ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﺒﺮﻩ و ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﺎﺭﻩ.

ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺎ ﻧﺠﻮا اﺯ ﺩﻫﺎﻥ اﻣﻠﻴﺎ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻧﺪ. ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﭼﺮﺧﻴﺪ و ﺑﻪ ﺩﻳﻮاﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺗﻜﻴﻪ ﺩاﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻛﻨﺞ ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺟﺎ ﺧﻮﺵ ﻛﺮﺩ و ﺳﭙﺲ ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﺑﺮاﻡ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻲ ﻣﻴﺒﺮﻩ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻆﺮ ﭼﻴﺰاﻳﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺮاﻡ ﻣﻴﺎﺭﻩ.

ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻬﻢ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﻌﺪ اﻣﻠﻴﺎ ﺷﻴﺸﻪ ي ﺧﺎﻟﻲ ﺁﺏ ﻛﺪﻭﺣﻠﻮاﻳﻲ ﺭا, ﻟﺒﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ اﻳﺴﺘﺎﺩ:
-ﺑﺬاﺭ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﻴﺮﺳﻴﻢ ﻳﺎ ﻧﻪ?!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ:
-ﻧﻪ... ﻣﺎ اﺯﺵ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺰﻧﻴﻢ.

"...."

ﺻﺪاﻱ ﻛﻼﻍ ﺳﻴﺎﻩ ﻫﻢ ﺁﻭاﺯ ﺑﺎ ﺯﻭﺯﻩ ﺑﺎﺩ ﺷﺪ و ﮔﺮﮒ ﺳﻔﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﻛﻼﻍ ﻣﻴﺪﻭﻳﺪ, ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺁﺫﺭﺧﺶ, ﻏﺮﺵ ﺳﻬﻤﮕﻴﻨﻲ ﺳﺮ ﺩاﺩ. ﺑﺎﺭاﻥ, ﭘﺮﻫﺎﻱ ﻛﻼﻍ ﺭا ﺗﻴﺮﻩ ﺗﺮ و ﺑﺮاﻕ ﺗﺮ اﺯ ﭘﻴﺶ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ و ﮔﺮﮔﻲ ﻛﻪ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻫﺎﻱ ﻛﻼﻍ ﺩﺭ اﻭﺝ ﻣﻴﺪﻭﻳﺪ, ﻛﺎﻣﻼ ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﺩﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺑﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ. ﻣﻴﺪﻭﻳﺪﻧﺪ....

ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﻴﺪﻭﻳﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﻧﺪ. ﺩﻭ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭﻱ ﻛﻠﻪ ﺷﻖ, ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮاﻱ ﺗﺮﺳﻴﺪن ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ.

-فک کنم بسه نه؟!

لیلی در حالی که به حالت انسان گونه اش در امده بود نفس زنان این را از آملیایی پرسید که روی شاخه درختی نشسته بود.

-فکرشم نکن! من تا یک سوراخ خرگوش پیدا نکنم بیخیال نمیشم!
-ولی ما فقط قرار بود از باد جلو بزنیم یادته؟
این را لیلی با قهقهه همیشگی اش پرسید!

-مهم نیست قرارمون چی بود. قرار کنسل شد! الان فقط میخوام برم سرزمین عجایبو پیدا کنم!

لیلی به موهای همیشه براق و بلندش تابی داد و گفت:
-گیریم این سرزمین عجایبم پیدا کردی. پیدا کردی که چی بشه؟
-که بعدش سعی کنم ازش خارج بشم!

ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺭﻭﻱ ﺷﺎﺧﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ و ﭘﺎﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﺗﺎﺏ ﻣﻴﺪاﺩ. ﭼﻬﺮﻩ اﺵ ﺧﻴﺲ ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﻲ ﻟﻲ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺧﻴﺲ و ﺳﺮﺧﺶ ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﺯﺩ و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ :
-اﻣﻠﻴﺎ ﺳﻮﺯاﻥ... ﭘﺮﻭاﺯ ﻛﺮﺩﻥ ﺭاﺣﺖ ﺗﺮ اﺯ ﺩﻭﻳﺪﻧﻪ!
-اﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭﺷﻮﻥ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﺑﺮاﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ اﻭﺝ ﻫﺴﺘﻦ!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﻛﻪ اﻣﻠﻴﺎ ﺭﻭﻱ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ اﻳﺴﺘﺎﺩ و ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺩﻭﺧﺖ. ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺎﻻ اﺯ ﻫﺮ ﭘﺴﺮﻱ, ﭘﺴﺮ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﻟﺤﻆﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ. ﺑﺪﻭﻥ اﻓﺴﻮﺱ ﺑﺮاﻱ ﮔﺬﺷﺘﻪ و ﻳﺎ ﺩاﺷﺘﻦ ﺩﻏﺪﻏﻪ اﻱ ﺑﺮاﻱ ﺁﻳﻨﺪﻩ...

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﻣﺎ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ.

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺭﻧﮓ اﻣﻠﻴﺎ ﺑﺮﻕ ﺯﺩﻧﺪ :
-اﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﺎ اﻫﺮﻳﻤﻦ ﻫﺎﻱ ﺩﺭﻭﻥ ﺫﻫﻨﻤﻮﻥ ﻣﻴﺮﻗﺼﻴﻢ!

ﺑﻌﺪ اﺯ ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺣﺮﻑ اﻣﻠﻴﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﺷﻲ اﺯ ﺭﻭﻱ ﺩﺭﺧﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﻳﺪ و ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻟﺤﻆﻪ ي ﺁﺧﺮ ﭘﺮﻫﺎﻱ ﺳﻴﺎﻫﺶ ﺭا ﮔﺸﻮﺩ و ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺳﻘﻮﻁ, ﺻﻌﻮﺩ ﻛﺮﺩ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﻲ اﺧﺘﻴﺎﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ. ﻛﻼﻍ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻛﻤﻲ اﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺮﮒ ﺳﻔﻴﺪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻛﻼﻍ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ.

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﺎ اﺑﺪﻳﺖ ﻣﻴﺪﻭﻳﺪﻧﺪ. ﺷﺎﻳﺪ اﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺳﺒﻘﺖ ﻣﻴﮕﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺗﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ, ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮاﻱ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻛﺮﺩﻧﺸﺎﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺷﺖ. ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﺘﻮﻗﻔﺸﺎﻥ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩ و ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻳﺎﺭاﻱ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮﺷﺎﻥ ﺭا ﻧﺪاﺷﺖ.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
#96

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
از آمدنم هیچ معلوم نشد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
_بانو هلگا؟!

مرد کوتاه قد که نفس نفس میزد و معلوم بود با سرعت خودش را به هلگا هافلپاف رسانده،ای جمله را گفته بود.
هلگای سالخورده هم که از عجله و نفس نفس زدن آن مرد قد کوتاه تعجب کرده بود،پرسید:
_بله؟!چیزی شده؟!
_هه....یه...هه...یکی اومده...هه...یه چیز یعنی...
_اول صبر کن نفست جا بیاد بعدا بگو!

مرد کوتاه قد دستش را روی زانوی خود گذاشت و خم شد...کمی بعد که حس کرد میتواند جمله اش را بدون نفس نفس زدن به زبان بیاورد،رو به هلگا گفت:
_یه چیزی...یه آدمی مثل اینکه...میخواد وارد قلعه بشه و اصرار داره شما رو ببینه!
_خب...اشکالش چیه؟!
_آخه...چیزه...شبیه ادما نیست...ترسناکه!
_مگه چیزی شده؟!
_اخه یه جوریه...انگار یکم اونورش پیداست...مثل اشباح...و وقتی گفتم صبر کنه،به حرفم کوش نکرد و رفت!
_خب...کجا رفت؟!

مرد کوتاه قد آب دهانش را قورت داد...
_تو دیوار!
_چی؟!
_گفتم بهتون...مثل ارواح بود!
_چه شکلی بود؟!
_این شکلی!

مرد قد کوتاه و هلگا هافلپاف هر دو از دیدن نفرسوم که با نشان دادن خودش و گفتن جمله "این شکلی"،از وسط دیوار ظاهر شده بود،تعجب کردند و مرد کوتاه قد پشت هلگا پناه گرفت!
اما هلگا هافلپاف فقط چند ثانیه نیاز داشت که شخص سوم رو بشناسد...
_تو؟!اینجا چیکار میکنی؟!
_سلام بانو...اومدم به مدرسه قدیمیم سر بزنم!
_کار خوبی کردی...ولی...

هلگا جمله اش را کامل نکرد...به سمت مرد کوتاه قد برگشت و گفت:
_اممممم...داروین...ایشون یکی از شاگردهای مدرسه و گروه من بود..چهل سال پیش حدودا...اسمشون...
_بهم میگن راهب چاق!

هلگا کمی کسی که خود را راهب چاق معرفی کرده بود،برانداز کرد...مطمئنا او چاق بود...خیلی هم چاق بود...و این لقب برازنده او بود!
_و راهب چاق عزیز...ایشون داروین شکاربان جدید ما هستن!

راهب دستش را دراز کرد و به سمت دارویین برد...
_از آشناییتون خوشبختم!

داروین هم دستش را با تردید دراز کرد و سری تکان داد...
هلگا سرفه ای کرد و گفت:
_خب...داروین...مشکلی نیست...میتونی برگردی سر کارت...حتما راهب برای کار مهمی اینجا اومده!
_اممم...حتما بانو...اگه مشکلی پیش اومد صدام کنید!

هلگا سری تکان داد و داروین با احتیاط و در حالی که تا آخرین لحظه چشم از راهب چاق برنداشته بود،از انجا دور شد...
_مرد عجیبیه!
_کی؟!
_همین شکار بان جدید!
_اول اینکه زیاد هم جدید نیست...حدود 30 ساله شکاربانه اینجاست...و دوم اینکه آدم عجیبی نیست...فقط یکم تعجب کرده!
_تعجب کرده؟!از چی؟!
_شاید از اینکه از دیوار رد شدی!

راهب چاق به پهنای صورتش خندید...
_حتما زیاد روح ندیده!
_خب...مطمئنم آدمی ندیده که مثل ارواح از دیوار رد بشه!
_منم ندیدم!

هلگا نگاهی به راهب کرد...داروین راست میگفت...اگر خیلی دقت میکرد میتوانست متوجه شود که راهب چاق شفاف است!
_خب...پس تو چجوری رد میشی؟!
_چون شاید من روحم؟!

هلگا همچنان به راهب چاق نگاه میکرد...سوالات زیادی در ذهنش بود...اما بهتر بود که راهب را نترساند...
_خب...اولا اگه روحی چجوری به داروین دست دادی؟!اگه روح بودی باید دستش از دستت رد میشد...دوما نمیدونم متوجه شدی یا نه...ولی برای اینکه روح بشی باید بمیری!
_برای سوال اولتون خب من میتونم یه وقتایی صلب باشم و یه وقتایی مثل بخار...در مورد سوال دومتون هم مطمئن نیستم زیاد...چون تا جایی که یادمه من خواب بودم...و بعد تصمیم گرفتم بیام اینجا...و از اونجایی که تو خواب هم روح از جسم جدا میشه،شاید من بعدا تونستم برگردم به جسمم...و شاید دلیل اینکه میتونم یه وقتایی صلب باشم،یه وقتایی مثل بخار و اینکه با بقیه ارواح فرق دارم همینه...شما اینطور فکر نمیکنید؟!

هلگا ابتدا خواست تا جواب راهب را بدهد اما پشیمان شد...فرضیه راهب هرچند که عجیب به نظر میرسید،ولی محتمل بود...شاید واقعا جسم راهب خواب بوده...و یا شاید راهب تنها میخواست مرگش را انکار کند...اما اینها در حال حاضر مهم نبود...مهم این بود که راهب برای چه کاری به هاگوارتز برگشته بود!
_خب...حالا بگو فقط اومدی سر بزنی و بری یا میخوای پیش ما بمونی؟!
_مگه میتونم بمونم؟!
_معلومه که میتونی راهب...تو توی دوران هاگوارتزت بهترین شاگرد گروه من بودی...تو نماد گروه ما بودی...معلومه که حالا میتونی بمونی...البته اگه تو بخوای...توی خوابگاه هافلپاف همیشه یه جا برای تو هست!

راهب چاق کمی فکر کرد...خوابگاه یعنی یک تخت و غذای همیشه آماده...
_میمونم!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۴
#95

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
شاید دنیای مشنگی، امن ترین و بهترین مکان برای موجودات عجیب و غریب دنیای جادویی باشد که قصد دارند خود را از دنیای جادوگری پنهان کنند. دنیای مشنگ ها، آن قدر شلوغ و پردردسر است که هیچ کس متوجه عجیب و غریب بودن تان نمی شود.


یکی از این موجودات عجیب و غریب که قصد داشت خودش را از دنیای جادویی پنهان کند، من بودم. من؛ خون آشام بودم.

خون آشام ها، شاید عجیب ترین موجودات روی زمین هستند. آنها پوستی بسیار سفید و رنگ پریده دارند، بدنی سرد، سخت و سنگی ، صورت شان زیبایی ترسناکی دارد و برخلاف داستان ها، در تابوت نمی خوابند و در نور آفتاب خاکستر نمی شوند.

در میان خون آشام ها، من عجیب ترین آنها بودم، چرا که من یک پزشک جراح نیز بودم!
من به طرز عجیبی توانایی کنترل نفس خودم را داشتم اما این یک استعداد ذاتی نبود.
پس از تبدیل شدنم، نزدیک به پنجاه سال در یک غار به دور از چشم انسان ها، زندگی کرده بودم و تمریناتم در این پنجاه سال، باعث شده بود که تا این حد در کنترل نفس خودم پیشرفت کنم. من یک خون آشام گیاه خوار بودم! یعنی از خون حیوانات تغذیه می کردم.

با این که من توانایی کنترل نفس را داشتم، اما همه خون آشام ها(چه گیاه خوار و چه وحشی) در هنگام شکار، وحشی می شوند و خود را به سختی کنترل می کنند حتی اگر گیاه خوار باشند.


هوای آن روز، کاملا ابری بود و شاید تا دقایقی دیگر باران نیز می بارید. از شروع پاییز تقریبا یک ماه می گذشت، اما ظاهرا پاییز تازه در حال نشان دادن قدرت خود بود.
من در جنگل بودم. امروز، روز تشنگی من بود و من می بایست هرچه سریع تر چیزی برای شکار پیدا می کردم. چند قدم آهسته جلو رفتم، صدای خش خش برگ های زرد رنگ درختان زیر قدم هایم، شنیدم.

چشمانم را بستم و تمرکز کردم، الان دیگر زمان کنترل نفس نبود، باید حمله می کردم، می کشتم و خون را تا آخرین قطره می نوشیدم، در این لحظه دیگر برایان نبودم، یک هیولا بدم.

گوش هایم را تیز کردم، صدای پرنده کوچکی را شنیدم، سپس صدای نهر آبی که شاید چندین کیلومتر با آن فاصله داشتم، حتی صدای برگی که از درخت جدا شد و بر روی زمین افتاد شنیدم. اما هیچ یک از آنها، صدای مورد نظرم نبود... کمی بیشتر گوش هایم را تیز کردم و بعد صدای آن را شنیدم...صدای قلب، صدای پمپاژ پر قدرت جریان خون... .

نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم بوی خون وارد ریه هایم شود، بویی شبیه میوه های بسیار تازه داشت، بوی خوب خون، گلویم را سوزاند، ماهیچه هایم را منقبض کرد، گردش سم را در دهانم افزایش داد و ... .

با سرعتی چندین برابر سرعت انسان ها، شروع به دویدن در جنگل نیمه تاریک کردم و ظرف چند ثانیه، به نهری رسیدم که چندین کیلومتر با من فاصله داشت( این هم یکی دیگر از مزایای خون آشام بودن بود) و بعد گوزن نر غول پیکر را دیدم.

گوزن کنار نهر قدم می زد، تنها بود. شکار کردنش فقط چند ثانیه طول می کشید. پشت یک درخت پنهان شدم و موقعیت را سنجیدم: هیچ مانعی برایم نبود خوشبختانه گوزن در محیط بی درختی ایستاده بود که کار مرا چندین برابر آسان تر می کرد.

نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم بوی خون وارد ریه هایم شود. گلویم سوخت گویی در آن آتش روشن کرده بودند، دوباره عضلاتم منقبض شد اما این بار درآن اشتیاقی فریبنده نیز وجود داشت.

در یک لحظه به گوزن حمله کردم، آن را به روی زمین انداختم، و دندان هایم را در یک سمت گلویش فرو کردم، پاره کردن پوست، مو و گوشت بدنش مانند بریدن کره بود. بلافاصله بدن گوزن را به سمت دیگر چرخاندم تا بتوانم هر سه رگ گردنش را هم زمان پاره کنم. این کار باعث می شود تا حیوان بیچاره زجر نکشد.

شروع به نوشیدن خون گرمش کردم، بلافاصله حس کردم گرمایی لذت بخش، حتی تا نوک انگشت های پایم را نیز گرم می کرد.
برخلاف رایحه آن، طعم زیاد خوبی نداشت اما برای جلوگیری از تشنگی، طعم اهمیت چندانی نداشت، تنها خون اهمیت داشت؛ دیگر مهم نبود خون انسان باشد یا حیوان.

خون را تا قطره آخر نوشیدم، تشنگی ام رفع شده بود، دیگر گلویم نمی سوخت، احتمالا تا یک هفته دیگر تشنه نمی شدم.
از جایم برخاستم، به سمت نهر آب رفتم و انعکاس چهره خودم را در آن دیدم. مثل همیشه، تمیز شکار کرده بودم و حتی یک قطره خون روی پیراهن سفیدم دیده نمی شد.

قطره ای آب روی سرم افتاد، نگاهی به آسمان انداختم، باران شروع به باریدن کرده بود. زمان برگشتنم فرا رسیده بود اما حوصله دویدن نداشتم.
به اطرافم نگاه کردم؛ هیچ کس آن جا نبود. مستقیم به خانه ام آپارات کردم.






پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
#94

ادی کارمایکل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
از گولاخ خانه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
تالار ریونکلا، نصف شب

- دود سیگار، با یه بوق و گیتار! عکس بیست نفره‌ی ما با اون نیمار! دو سه ساله بی حال، کنج خونه بی کار... فحشایی که می‌خورن به در و دیوار!

ادی کارمایکل روی کاناپه نشسته بود، آوازی از "خمیر بوقولو" زمزمه می‌کرد و به آتش شومینه می‌نگریست. حس خفانت خیلی زیادی داشت، مخصوصاً که جمله‌ی "شعله‌ها در چشمانش می‌رقصیدند" در موردش صدق می‌کرد. همه در خوابگاه‌ها خوابیده بودند و خواب خرمگس و دامبلدور و هاگرید می‌دیدند. ادی کارمایکل هم خواب بود، منتها خواب گلرت پرودفوت را دیده بود؛ بعد، ناگهان روی لباس گلرت پرودفوت نوشته شد: "شناسه‌های بسته شده" و سیوروس اسنیپ و دراکو مالفوی آمدند و پرودفوت و هیپوگریفش را به قهقهراهای زوپس انداختند. به همین دلیل، ادی کارمایکل دیگر خوابی برای دیدن نداشت.

ادی نیشخندی زد، دست در جیب کتش برد و زمزمه کرد:
- دیگه پرودفوت نیس... اینم بزنیم تو رگ اصن.

یک پاکت سیگار "شترمرغ آبی" از جیب کتش بیرون آورد و یک نخ را در دهانش گذاشت. بعد، به محض این که فندک در آورد، صحنه‌هایی مثل برق از جلوی چشمانش گذشتند.

بیست بچه‌ی یازده ساله در کلاسی نشسته بودند. پروفسور کوییرل هم آنجا بود. پروفسور لبخندی زد، عمامه‌اش را تنظیم کرد و پرسید:
- ب-ب-ب-بچه‌ها. اِسم ه-هرکی رو می-می-می‌خونم، ب-بگه با-با-با-با...

پروفسور کوییرل که در سال 2000، ویندوز خیلی خفنی نداشت، هنگ کرد. هری پاتر نیشخند زنان چوبدستی اش را بیرون کشید و گفت:
- اکسپلیاریموس!

پروفسور کوییرل شاد شد و گفت:
- دستت درد نکنه پاتر. اکسپلیاریموس همه کاره ات منو خوب کرد، الان من می‌تونم آرزوهای بچگیم رو تحقق ببخشم و برم جای آقای حیاتی تو اخبار.

پروفسور کوییرل که ولدمورت را در پس کله اش فراموش کرده بود، همه را در حالت پوکرفیس گذاشت و در افق شبکه‌ی یک و اخبار ساعت دو محو شد. آن قدر هم عجله داشت که عمامه‌اش را جا گذاشت. چند ساعتی به همین منوال گذشت. دانش آموزان بیکار نشسته بودند و تحمل این صحنه برای اسنیپ بسیار سخت بود، برای همین از مخفی گاهش بیرون پرید.

دانش آموزان:

یکی از ویزلی‌ها پرسید:
- پروفسور، شما لای عمامه‌ی پروفسور کوییرل چی کار می‌کردین؟

اسنیپ دستی به موهایش کشید و آن‌ها را صاف کرد:
- داشتم مدیریت می‌کردم. خب، از این به بعد این کلاس مال منه. هر کی هم حرف بزنه، چارصد و پنجاه و یک امتیاز از گریفیندور کم می‌کنم. حالا یکی بهم بگه دیالوگ کوییرل چی بود.

کارگردان جلو پرید، فیلمنامه را به اسنیپ نشان داد و دوباره روی صندلیش برگشت. اسنیپ با دستور کارگردان ادامه داد:
- اسم هر کی رو می‌خونم، بگه باباش چی کاره اس. گرنجر.
- دندون پزشک.
- رون ویزلی.
- بدبخت.
- بی تربیت! چارصد و پنجاه و دو امتیاز کم می‌کنم حالا که اینطور شد!
- آقا اجازه، شغل بابامونو گفتیم.
- پس همون چارصد و پنجاه و یک امتیاز کم می‌شه. فرد ویزلی.
- بدبخت.
- چقد ویزلی‌های تو لیست زیادن. نمی‌خونیمشون. پاتر.
- بابام شهید شده.
- پس یه فاتحه برای مادرت می‌فرستیم که چشمات هم بهش رفته.

چند ثانیه بعد، اسنیپ ادامه داد:
- مایکل کرنر.
- بی...
- تو هیچی نگو. مایکل کرنر جدید منظورم بود.
- می‌خواستم بگم بیمارستان داشت.
- نویل لانگ باتم.
- جانباز.
- بانز.
- آقا اجازه، بابای من...

آهنگی غم انگیز در کلاس پیچید. بانز آه عمیقی کشید و در افق محو شد، ولی صدایش با اکو در گوش دانش آموزان می‌پیچید:
- بابای من معتاده... ده.... ده....

همه‌ی این وقایع مثل پتکی بر سر کارمایکل کوبیده شدند. ادی به سیگار در دهانش نگاه کرد. لینی وارنر را به یاد آورد که می‌گفت:
- سیگار کشیدن بسیار اعتیادآور است، لطفاً سیگار نکشید.

ادی در افکارش غرق شد. بعد، برای اینکه بهتر فکر کند، ناخودآگاه سیگارش را روشن کرد. پس شد، آنچه شد.



کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، بیست سال بعد

اسنیپ که دست از سر هاگوارتز بر نمی‌داشت، گفت:
- اسم هر کی رو می‌خونم، بگه باباش چی کاره اس. هفتصد امتیاز از گریفیندور کم می‌شه، چون بیست سال گذشته و نویسنده فضاسازی نکرده. عه. شما ویزلیا به توان چند رسیدین؟
- آقا اجازه، به توان چهار.
- هفتصد به توان چهار امتیاز از گریفیندور کم می‌شه پس. آلبوس پاتر.
- کارآگاه.
- کارمایکل.
- آقا اجازه، بابای من معتاده... ده... ده...

و آهنگی از خمیر بوقولو پخش شد به نام "اعتیاد خیلی بده".


ویرایش شده توسط ادی کارمایکل در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۳ ۲۳:۲۵:۱۵




He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.