_نکن خب. تکون بخور خب. نیم ساعته دارم باهات حرف میزنم. تو مثلا یه بافت زنده ای، یه واکنشی نشون بده خب.
"نکرد خب"، ولی "تکون هم نخورد" خب. بدون توجه به نیم ساعتی که سنگ صبورِ درددل های صاحبِ دستی شده بود که او کوچکترین انگشتِ آن محسوب میشد، "یه واکنشی نشون نداد خب".
آدم های عادی اصولا با انگشت هایشان حرف نمی زنند، ولی راستش را بخواهید، همین حالا و در همین لحظه دلایل کافی و حتی بیش از کافی برای اثبات عادی نبودنِ آدمی که داریم درباره اش حرف میزنیم میتوان روی میز گذاشت.
آدم های عادی، معمولا تا آخر عمرشان ده انگشت دارند و در نهایت هم همان ده تا را با خود به گور می برند و هرگز در عنفوان جوانی یکی از آنها را به لطف ضربه ی یک ساطور قصابی از دست نمی دهند.
آدم های عادی حتی اگر یکی از انگشت هایشان را هم به لطف یک ضربه ی ساطور قصابی از دست بدهند، مسلما دلیل آن ضربه نمی تواند دزدی در ملاء عام باشد چرا که آنها آدم های عادیِ لعنتی اند.
حتی اگر یک آدم عادی در جهان پیدا شود که یکی از انگشت هایش را بدلیل دزدی در ملاء عام توسط یک ضربه ی ساطور قصابی از دست داده باشد، مسلما آن آدم عادی با نُه انگشت باقی عمرش را به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد و دستکش های لعنتی اش را خواهد پوشید نه اینکه یک راست سراغ دشمن عزیزش برود و با عشقی سرشار انگشت او را هم بکند که عین هم شوند و سپس انگشت او را جای مال خودش بچسباند که دیگر عین هم نشوند.
حتی اگر تمام پاراگراف های لعنتیِ بالا برای یک آدمِ کوفتیِ عادی اتفاق بیفتد و طرف دق مرگ هم نشود و شب ها بتواند راحت بخوابد، آدمِ عادیِ کوفتی با انگشتِ دزدی اش حرف نمی زند. درددلِ لامصب نمی کند.
***
وقتی سیستمی در جهتِ عکسِ تغییری که به آن وارد شده است حرکت می کند تا تعادل خود را بازیابد، عامل تغییر، که اصولا هدفش بر هم زدن همان تعادل مذکور بوده است، تلاش می کند از حرکتِ معکوسِ سیستم بکاهد تا تغییری که بوجود آورده است را حفظ کند. خواهشا هم این اصل را جایی بازگو نکنید چرا که مسلما دست به دست به گوش لوشاتلیه خواهد رسید و اگر همانطور که نویسنده تصور کرده است لوشاتلیه واقعا اسم یک جاندار باشد، جاندارِ نامبرده مسلما از شنیدن اصل خود به حالت دستکاری شده از زبانِ عاملِ "تغییر" مذکور، چندان خوشحال نخواهد شد.
مرسی، اه.
***
_دوست عزیزم!
در واقع، مردی که روبروی معاونِ وزیر ایستاده بود و چشم هایش -مثل همیشه- از شدت عصبانیت برق می زدند، کوچکترین نشانه ای حاکی از نگریستن به ریگولوس بلک بعنوان یکی از "دوستان عزیزش" با خود حمل نمیکرد.
_بلک.
در حالیکه سعی میکرد رفتارش دوستانه بنظر برسد و همزمان راستش بدلیل احتیاطی درآمیخته با "فرار"، هر چیزی بنظر میرسید بجز "دوستانه"، تلاش کرد با دستش مرد مو بلوندی را که مثل یک صخره ی لعنتی بنظر نمی رسید خیال تکان خوردن داشته باشد به سمت راهروی منتهی به دفترش راهنمایی کند.
با بالا پریدنِ پلک چپِ "دراگومیر دسپارد"، تنها کسی که ریگولوس عقیده داشت می تواند با پلک های لعنتی اش حرف بزند، ریگولوس بلافاصله مسیر نگاهش را دنبال کرده در راستای آن پیش رفت. سپس در حالیکه نگاهش روی انگشت کوچک دست چپش ثابت شده بود، انگشت را بلافاصله توی جیبش چپاند و اگر مجاز جزء از کل بلد باشید می توانید تشخیص دهید که مسلما دستش از انگشتش جدا نبود و آن هم به همراه انگشتش توی جیبش چپانده شد.
_هوم... خوشحالم که... اینجا می...
_خوشحال بنظر نمی رسی چندان.
_ام... بخاطر اینکه برای... اینجور تعارفات زیادی خوشحال...
_از اونجا که من مثل تو یاد نگرفتم با حرفام خر کنم ملتو، باید بدونی که ذره ای از دیدن توی لعنتی خوشحال نشدم بلکه الان عمیقا غمگینم چرا که هر جا میرم دارم با ریخت نحس تو مواجه میشم.
دست هایش توی جیبش مشت شدند. نه از... عصبانیت. کلمات ریگولوس تنها در برابر یک نفر شکست می خوردند. می دانید؟! و ریگولوس اگر از فرار کردن خسته نشده بود، مسلما همان لحظه به آن یک نفر حمله میکرد و لااقل "تلاش" میکرد که خلاصش کند.
_ریختم چشه؟!
_ریختت شبیه عوضیا ست فقط!
می دانید... گاهی وقت ها مستحضر هستید، خودتان کاملا ملتفت هستید، خود لعنتی تان تماما متوجه هستید که اگر دهانتان باز شود و جمله ی درون ذهنتان بیرون بپرد طرف مقابلتان منفجر خواهد شد، ولی جمله ی درون ذهنتان به قدری برایتان جالب است که نمی توانید با طرف مقابل تان به اشتراکش نگذارید.
_هر کسی شبیه اون چیزی که هست بنظر میرسه دراگومیر! شخصا میتونم ته قیافه ی یه بچه ننه رو در اعماق اون گیسای بلوندت-
_
بلــــــــــــــــــــک!!خب. آره. باشه. از فرار کردن خسته شده بود، شاید... کمابیش. ولی راستش را بخواهید فرار کردن از دست دراگومیر دسپارد یکی از سرگرم کننده ترین انواع فرار محسوب میشود. با عبور یک فقره مجسمه ی روفس اسکریم جیئور درست از بیخ گوشش، همزمان خنده اش گرفت و... خب... نگرفت.
چرخید و دوید.
***
آیا شما میتوانید با طلسمی، اهرام ثلاثهی مصر را جا به جا کنید؟
_هی سلام هِرَم!
هرم به ریگولوس خیره شد و صدایش در نیامد. هرم بود. انتظار دارید بگوید علیک سلام جدا؟! نگویید که دانشجو هم هستید.
_جدا از اینکه اون کله ی نوک تیزت رو مخ میره و رنگتم همرنگ تاپاله ی اژدها ست، هرم خوبی محسوب میشی! حیف که شما هرما انقدر بزرگ و یغور و بی مصرفین که نمیشه دزدیدتون!
هرم... به ریگولوس... خیره شد. و صدایش در نیامد.
_تو چرا لالمونی گرفتی هرم؟! شنیده بودم هرما مغزای کوچیکی دارن چون نوک کله هاشون تیزه و زیاد جا برای مغز ندارن، ولی نمیدونستم از همون یه تیکه مغزِ کوچولو هم استفاده نمیکنن که دهنشونو باز کنن و یه زری-
هرم به سمت ریگولوس حمله کرد. هرگز قدرت کلمات یک ریگولوس را دست کم نگیرید، حتی اگر یک هرم هستید. حتی اگر هر سه تا هرمِ ثلاثه ی مصر هستید، یک جا.***
_میکشمت بلک!
_میدونم لعنتی... میدونم! دارم میبینم!
با صدای نفس عمیق دراگومیر، بلافاصله در ذهنش بالا برده شدن باجه ی تلفن قرمز رنگِ وزارتخانه را متصور شد و همزمان با پرتاب شدن جسمِ قرمز رنگِ توی ذهنش، درست به موقع، از پشت مجسمه ی بارناباس کاف به کناری پرید. مجسمه ی گچی الفیاس دوج درست در جایی که ریگولوس پیش از آن ایستاده بود، به دیوار برخورد کرد و هزار تکه شد.
_میکشمت...
_بخدا قول میدم اگه بری خونتون خودم بمیرم!
از زاویه ی کج و معوج و سر و تهی که روی زمین و پشت فرشینه ی کرنلیوس فاج داشت و از میان درزِ کوچکِ دکمه ی کتش که بدلایل نامعلومی مثل نایلون پلاستیکی ای که قصد خفه کردنش را داشته باشد روی صورتش کشیده شده بود، توانست دست های تعقیب کننده اش را ببیند که به سمت جیب هایش پیشروی کردند.
"خب بدبخت شدم. جالبه. خدایا، ناموسا فازت چیه."
"فازت چیه؟" هم نه. "فازت چیه.". خب وقتی می دانست قرار نیست جوابی بگیرد لازم نبود سوالی بپرسد.
درست همزمان با بیرون آمدن دو سلاحِ سیاه رنگی که ریگولوس حتی از آن فاصله هم توانست کُلت بودن و سپس اسپرانزا بودنشان را تشخیص دهد، و اگر با مجاز جزء از کل در ابتدای پست آشنا شده باشید بیرون آمدن دست های دراگومیر بهمراه آنها از جیب هایش، چشم هایش را بست و همان دریچه ی کوچکِ درز دکمه ای هم به روی جهان بیرون بسته شد.
در تاریکی فرو رفت.
"کارم تمومه."
_
تاف!"کارم تموم نیست."
خب می دانید... ریگولوس نیازی نداشت نابغه باشد تا بفهمد چه کسی دراگومیر دسپارد را "تاف" صدا می کند، اما همچنان هم برای دیدن صاحب صدا چشمانش را گشود.
احتمالا برقِ ناگهانی که میهمان مردمک سیاه رنگش شد، از همان فاصله هم قابل تشخیص بود؛ چرا که ریگولوس برای کسر کوتاهی از ثانیه توانست چشمان "تاف" را ببیند که درست توی چشمان سیاه رنگش زل زده بودند.