حالا من یحتمل نیستم ولی خب دلفی، اینستاگرام خیلی نت می بره :)) راحت ترش اینه که از طریق اسکایپ وارد عمل شین و اینا. سرعت بهتره و نت کمتری هم خرج می شه.
He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...
والا با این اوصاف که افتاد پن شمبه، یه کمی شاید حضورم زیر سوال بره. ینی امتحانای من خب اول بهمن تمومن و میتینگ اومدن به معنای چهار روز ول معطلی و نرفتن به خونه اس که خب کیلومترها با دانشگاه فاصله داره :)) باید ببینم می صرفه در کل که چند روز الکی بمونم و بعد برم خونه یا نه. اینه که شما حضور من رو روی حداقل هفتاد و حداکثر هشتاد درصد در نظر بگیر :دی
He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...
اینجانب اگه هنوز خبری باشه میام
He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...
ادی کارمایکل در تمام مدت توی توالت گیر افتاده بود و احدی به این قضیه اهمیتی نمیداد. در واقع به دلیل زور زدن زیاد، سکتهی خفیفی کرده بود و حتی نمیتوانست داد بزند که کسی بیاید کمکش. البته خب سوال این است که چرا در تمام مدت کسی توالت نرفت؟ جواب این است که در بازیها و فیلمها و کتابها و از این قبیل چیزها، کلاً کسی دستشویی نمیرود. ادی کارمایکل اولین کسی بود که در طول تاریخ این کار را کرد.
در همین حین، ادی همهچیز را میشنید و میدانست قضیه چیست. اگر خلاصهی داستان میخواهید، قضیه این است که اطلاعیهای برای المپیاد هوش (حالا هوش چی، کشک چی، پشم چی...؟ جان؟ پشم نه؟ چشم.) آمده بود و ریونیها هم آمدند مثل... ریونیها هجوم ببرند به دورمشترانگ که میزبان این دوره از مسابقات هوش ( هوش چی؟ کشک چی؟ پشم چی...؟ آها شت ببخشید) بود. هافلپافیها هم که هی هاف و پاف میکردند (نکته: هاف و پاف همان مواد مخدر است.) و نمیفهمیدند چه کار میکنند، گفتند ما هم آره. بعد هم یکی همینطوری پرید توی تالار هافلپاف و معلوم نیست چرا و چی شد، بعدش هم که همه آمدند باهوشبازی در بیاورند، بدون این که بدانند، هر دو گروه پریدند توی قطار. توی قطار هم یه آقای خفنی "ایسگاشون" را گرفت و ریونیها انقد (با دستش چیزمثقال را نشان میدهد) با خوردن یکدیگر و ازدواج با چیپس فاصله داشتند که خدمهی قطار غذا آوردند و ریونیها که حمله کرده بودند به غذاها و پدرشان را در میآوردند، نفهمیدند که دورمشترانگ را رد کردهاند و هافلپافیها هم و کلاً سوژه داشت از مسیر اصلیاش خارج میشد و به قهقهرا میرفت و از این داستانها.
منتها شما (ایچیکاوا ناندایو؟ اونورو نگا کن بینم. با تو نیستم.) ادی کارمایکل را دست کم نگیر. ادی هست، کم هست. ادی هست، کم هم هست، ولی مؤثر هست!
ادی بالاخره سر و هیکلش را از توالت بیرون آورد و چون بوی چیز میداد، دوش آب گرمی گرفت که نگو و نپرس، چون نمیتونم اینجاهاشو توصیف کنم. زشته. بن میشم. بعد، ادی یادش آمد که کرکترش سیگار میکشد. آمد زیر دوش سیگار بکشد که دید اصلاً نمیشود. بعد همینطوری بدون لباس از حمام آمد بیرون (ولی حولهی آسلامی به تن داشت و آسلام به خطر نیفتاد. اگر دامبلدور میفهمید، آسلام در خطر میافتاد.) و سیگار میکشید تا این که یادش آدم سوژه دارد از دست میرود و کلاً به همه چیز مربوط است، جز خود سوژه و یاروهای توی دورمشترانگ همینجوری پوکرفیس نشسته اند و اصلاً در داستان حضور ندارند.
سریع لباسهای اندرو گارفیلد را تنش کرد، منتها حواسش نبود که. حواسش به سوژه بود. برای همین لباسهای اسپایدرمن اندرو گارفیلد را پوشید و برای این که سریع سوژه را نجات بدهد، از آپارات استفاده کرد. منتها سرورهای آپارات همچین بگی نگی افتضاح بودند، برای همین از آپارات آمد بیرون، سایفون را روشن کرد (سیفون را هم کشید) و از طریق یوتیوب به دورمشترانگ رفت.
پوخیش ویووووووژژژژژ زارت عاااااااااااا کوش کوش کوش. (این صدای یوتیوبه الان.)
مدرسهی دورمشترانگ جای خفنی بود. آنقدر خفن که واقعاً دم در ذرت مکزیکی میدادند و یکی از این ونهای فولکس واگن که کافهی تیک اوور عنتلکتی بود و پینک فلوید پلی میکرد هم جلویش پارک کرده بود. اصن اوف. ادی آنقدر عجله داشت که سیگارش را پرت کرد و پرید توی مدرسه و اصلاً به این که سیگارش باعث شد دکهی ذرت مکزیکی به آتش کشیده شود، اهمیتی نداد.
توی مدرسه، همه همینجوری روی حالت استند بای بودند که تا ادی آمد، همه روشن شدند.
ایگور کارکارکارکارکارکارکارکارکارکاروف، فرزند تارتار و جارجار (ارتباطی با جارجار بینکز ندارد) کارکارکارکارکارکارکارکارکارکاروف، آغوشش را باز کرد و گفت:
-دوبرو پاژالووِت.
-ساپ من؟ (ایگور خب روسه، ادی هم انگلیسیه. چه انتظارایی دارین همه چیو فارسی بخونینا.)
بعد خلاصه اتفاقات عجیبی افتاد. ایگور هی روسی حرف میزد، بعد ادی هم انگلیسی حرف میزد، خلاصه همچین سخت بود. هیچکدوم نمیفهمیدن چی میگنا، ولی هی وانمود میکردن میفهمن. خلاصه تهش جی کی رولینگ اومد وسط و نقش مترجم رو بازی کرد. قضیه اینطوری بود که دورمشترانگ یه طرف بود، بعد قرار بود یه تیمی اونطرف باشه، منتها چون همینجوری هم زیاد گذشته بود از زمان مسابقه و ادی هم تنها کسی بود که اومده بود، دیگه گفتن مسابقه رو شروع کنن. ادی رو هم گذاشتن یه طرف میز مسابقه و اصلاً به داد و بیداد "آقا من اصن قرار نبود برم ریونکلا، اشتباه شده، اینا توطئههای ضدآسلامیه" توجهی نکردن و مسابقه همینجوری تخم شربتیای شروع شد.
پ.ن: ادی چون سکته کرده بود و البته از اسماعیلیه هم نبود، هنوز نمیتونست درست از اسمایلیها استفاده کنه، بنابراین کلاً اسمایلی نداریم. برین دم در خونهی خودتون بازی کنین، سوژه رو هم فراموش نکنین :))
He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...
من در تکمیل گزارش کوین باید عرض کنم که مردک این پیرمردی که کشیدی منم آخه؟ :))
"گزارش یک تولد" یا "How I didn't meet your mother"
قضیه به این صورت بود که ساعت ده از شهر نورانی قم (به قدری نورانی که هیچی اصن معلوم نیست توش) و دانشگاهی که لای بوتههاش نگهبان قایم شده به سمت تهران راه افتادم. در راه خواب به چشمم نیامد (همچو آن سه روز قبلش که نبود یار و نبود کار و نبود هار؟ قافیه ندارم.) و سعی کردم با سیگار سر کنم، که بعد دیدم پول ندارم، بهمن خریدم، بهمنم دیگه نمیشه کشید اصن :))
خلاصه رفته بودیم روبروی سینما بهمن (یه کانکشن عجیبی حس میکنم :0؟ ) و منتظر بودیم این همراهان غیرسایتی من و ویلبرت و البته خود ویلبرت بیان. بعد ویلبرت قرار بود زنگ بزنه، اینطور که مشخص بوده شمارهی من رو نداشته و اصن بهم زنگ نمیزده :دی بعد خلاصه بعد از اینکه جلوی سینما بهمن یه پیرمرد که از فامیلهای دامبلدور بود یه ساعت تمام کنارم نشست، بعده دو تا حرکت کارمایکلانه زده و از محل متواری شدم (کار سختی هم بود :))) ) و چون یاروها نیومدن، خودم به سمت کافه راه افتادم و اینا.
بدین صورت به کوچهی کافه دار رسیدیم که قبلن سکو داشت، بعد الان سکو نداره :دی بعد توی کوچه یکی بود که گرد بود، یکی بود که گرد نبود. بعد این دو گرد و غیرگرد داشتن میرفتن توی کافه که عر زدم "نرین!" که خوشبختانه به جای کار دیگهای، نرفتن بالا. بدین صورت بود که با مردان چترصورتی به دست، باروفیو و هاگرید ملاقات کردیم.
به هاگرید بهمن تعارف کردم، بعد گفت نمیکشه. خیلی بهم بر خورد.
رفتیم بالا و روی کندههای درخت نشستیم و رودولف رو دیدیم. بعد رودولف اینجوری بود: «سلام... کیکو بیارین بخورین... خوبی؟ بشین حاجی بشین... کیکو بیارین بخورین...» و یه همچین روالی در کل :)) رفتیم نشستیم پیش ویلبرت و دوستهای غیرایفاییش و منم عینک ویلبرت رو زدم که خیلی بهم میاومد، ولی ویلبرت ازم دزدیدش. حسادته دیگه.
بعد اون وسط یه تعارف بهمن به هاگرید زدم که این بار به روی خودش نیاورد. خیلی بهم بر خورد.
از اینجا تا خروج از کافه، وقایع برای من روند خاصی ندارن راستش :)) ینی یادم نمیاد جدن که کدوم اتفاق زودتر افتاد :)) در کل بدون ترتیب این اتفاقا افتادن:
1. سروین (همراه ویلبرت) کیک کوبید به صورتم. منم کیک کوبیدم به صورتش. دستمم کثیف شد که مالیدم به لباس ویلبرت. :دی
2. دوربین افتاد دستم. ده دوازده تا عکس از چیزایی گرفتم که تا همین الان که دارم اینو مینویسم، دارن پاک میشن :))
3. دو تا کوکا سفارش دادیم که دو تا پپسی آوردن برام :/ بعد یکی رو نصفه خوردم و بقیشو ریگولوس ازم دزدید (انقد حرفهای دزدید که اگر اونجا بودین، فک میکردین خودم دارم لیوان رو بهش میدم) و بعد توی باقیموندهاش کیک ریخت و گفت کی این - نوشابه همراه با کیک به صورت مخلوط - رو میخوره. منم رگ بارنی استینسونیم زد بالا، در درونم عر زدم چلنج اکسپتد! ولی در بیرون گفتم بده بخورم - کیک و نوشابهی مخلوط رو. دیگه نمیخوام در موردش حرف بزنم، ولی خب خواب راحتی در طول شب نداشتم.
4. پانتومیم بازی کردیم که باید بگم هیچ ایدهای نداشتم توی کدوم تیمم و هی کلاً سعی میکردم جواب حدس بزنم. مث اینکه یه وقتایی نباید حدس میزدم :))
5. ربط مجله به قسطنطنیه رو هم من یادمه نفهمیده بودم. گول رو به شقیقه راحتتر میشه ربط داد :))
6. در تمام مدت یه کاری که بقیه میکردن، من و سروین داشتیم صوبت میکردیم و همراهم یه سری عکس گرفت که جدن راضی نیستم ازشون :))
7. کسی نمیدونست چرا چری بری سفارش داده شده، بیشتر از همه هم کسایی که سفارش داده بودن :))
8. لپ تاپه اطلاعات رو منتقل نمیکرد لامصب :/
9. کیک تقسیم کردن که من نخوردم. آقا به شیر، به پیغمبر، من کیک نخوردم، پولشو نگیرین ازم :))
10. هاگرید هم تعارف بهمن رو هی رد میکرد. خیلی بهم بر میخورد.
بعد اینجا همه به بیرون گریخیتیم. حدود یه ربع همه اونجا بودیم. من که یه گوشه نشسته بودم آهنگ گوش میکردم و موزیک ویدیو میدیدم و طبق نقاشی غلط کوین، لپتاپ به دست خیابونها رو میطیییدم :)) بالاخره بعد از اینکه فهمیدم در همین زمانی که نشسته بودیم یه گوشه، چندین مورد زد و خورد، گربهبازی در ملأ عام، هد بنگ همراه با آهنگهای بند گوست، دزدیدن یواشکی کمل آبی از باروفیو (بدون اینکه بفهمه، ازش بپرسین میگه که نفهمیده) و الخ اتفاق افتادن.
بعد من به هاگرید بهمن تعارف زدم که قبول نکرد. بر خورد.
رفتیم پارک لاله و توی راه بالاخره کوین فهمید تیشرتم چیه (همونجور که در تصویر میبینید :دی) و همراه بنده چندین مورد پخ داشت و آقای نگهبان چنان نگاه کرد که ویلبرت و هاگرید تصمیم گرفتن خیلی فوری ایمان بیارن تا شاید آقای نگهبان بیخیال شه :)) یه کیک تاینی هم اون وسط بود که کسی نمیخوردش و تهش هم پارک لاله تنهاش گذاشتیم تا برای خودش هدف زندگی پیدا کنه.
خلاصه اینکه نیم ساعت اینجورا یه گوشهی پارک نشستیم و کوین هم که قبلش رفته بود تهش هم همه رفتیم خونههامون. :دی
منتها خب هاگرید هم تعارف بهمن رو پس زد. جدن بهم بر خورد.
+خودتون هر جایی، هر جوری که خواستین شکلک بذارین، من آزادتون میذارم :))
++رد کردن بهمن کار زشتی بود به نظرم. بهم بر خورده.
+++نقاشی کوین دروغینه و من خیلی اندرو گارفیلدتر از چیزی ام که در تصویر میبینید. اصن موهای من آشفته بودن :)) این چه موهاییه؟ کی بهت مدرک نقاشی داده؟ کی گفته قلم بر دست بگیری جوانک؟ چرا منو پیرمرد کشیدی آخه؟ :)))
He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...
آقا منم قطعی کن. الان سه شنبه محسوب می شه هنوز، ها؟ :))
+ساعت جلسه رو من ندیدم اینجا یا نزدین؟
++من یه همراه هم دارم. خودم قطعی ام، همراهم قطعی نیست :))
ویرایش شده توسط ادی کارمایکل در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۹ ۳:۲۱:۵۹
He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...
من احتمالن تهرانم اون روز. میام یه چایی می خورم می رم شاید :)) من رو بذار توی لیست احتمالی ها
He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...
طبق معمول شروع هر قسمت، همه هاج و واج و متحیر و محیر العقول و اظهر من الشمس و و بالوالدین احسانا و از این چیزها بودند که باز هم طبق معمول، شخصی سکوت را شکست و شاید باورتان نشود، ولی باز هم طبق معمول، همه ناگهان متعجب شدند! آن شخصی که سکوت را شکست، شد از نگاههای سنگین، کمی تا قسمتگی شرمگین! ادی کارمایکل که سکوت شکسته شده را با پا جمع و حواله می کرد به زیر مبل، گفت:
- به مرلین از قصد نشکوندمش. یه چیزی میخواستم بگم.
بعد، برای اینکه روالی که شش ماه از دستش در رفته بود، دوباره دستش بیاید، سیگاری در دهانش گذاشت و بعد، مشتی در دهانش خورد و خلاصه خیلی همه چی عجیب و غریب شد، تا حدی که نویسنده اووردوز کرده و تصمیم گرفت شغل عوض کرده و عکاس مخصوص عباس جدیدی شود! لینی که دید همه چی خیلی بلادی ویرد شده، دستی به ریش یکی از ریونکلاوییها کشید و جیغ زد:
- همه خفه شین! مرسی، اه.
بعد که همه ساکت شدند (و نه خفه)، لینی خم شده و کتاب را برداشت. روی جلد کتاب نوشته بود: "مجموعه اشعاری که اعضای ریونکلاو نباید بخوانند" و کمی پایینتر، با فونت کوچکتری نوشته بود: "از شیر امینم تا جون امیرعباس گلاب". لینی که دستهایش میلرزید، با صدایی بغضآلود گفت:
- کی به خودش جرئت داده حرمت ریونکلاو رو لکه دار کنه؟ کی؟ کی؟ کی؟
بعد هم چون نویسندهی مذکور، خیلی وقت بود چیزی ننوشته و حال نداشت، تصمیم گرفت سوژه را کمی سر و سامان بدهد و بدین صورت بود که ناگهان لینی سکتهی ناقص کرد و افتاد روی زمین و به حال مرگ و از این صوبتا. عباس جدیدی هم که به سرعت خبردار شده بود، وردی خواند و با لینی وارنر نیمه پیکسی، نیمه انسان، نیمه سکته زده، نیمه سکته نزده عکسی گرفت و فرستاد اینور و اونور و زیرش هم نوشت که من این عکس رو نگرفتم و این تکذیبیه رو هم ننوشتم و من رو مامانم به دنیا نیاورده و بابام مامانم رو نگرفته و ما به دست اعراب در دوران پارینه سنگی در غار لاسکو نابود شدیم.
ادی کارمایکل که بالاخره فرصت کرده بود خودش را در سوژهای نشان دهد، دست بردار نبود. الان که لینی سکته کرده بود، فرصت را مناسب میدید. سیگاری روشن کرد، قیافه ای به خودش گرفت و گفت:
- حاجیا و حاج خانومیا! هیشکی از جاش تکون نخوره! این کتاب، مدرک جرمه، لینی هم مقتوله! درسته نمرده، ولی بازم مقتوله! الانم باید به شواهد نگاه کنیم، اثر انگشت چک کنیم، طلسم های اجرا شده توسط چوبدستی هاتون رو چک کنیم، خلاصه کلی کار کنیم، تا بفهمیم کتاب برای کیه! یکی هم بگه این شیش ماهی که نبودم چه خبره بوده و اینا... همینا. مرگ بر زک اسنایدر!
و بدین گونه، سوژه فلان تر از آنچه که بود شد!
He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...
لوک جان این قضیه که توی سایت هری پاتری همچین اتفاقی بیفته مشخصه :دی
الان توی آردا هم لوتر و هابیت و امثالهم رو برترین فلان های تاریخ می دونن :دی بماند که توی همین جریانات، د گادز دمسلوز/ایزدان هم آقامون آسیموف بود که ارباب حلقه ها رو هم برد و بهترین کتاب ژانری قرن شد :دی و اصن توی رای ها نبود :)) (چاپ نشده بود البته توی ایران، ولی در کل :دی)
و تخیلی خیلی کلیه به نظرم. ینی وحشت و ساینس فیکشن رو هم باید در نظر بگیره. در همین راستا، بنده همینجوری پنج تا رای ول می دم و می رم :))
1. مردی بر قلعهی رفیع / The Man in the High Castle از مرحوم و پیامبر زمانه ی خویش و اینا، آقا و سرورمون (سَروَر، نه سِروِر :-" ) فیلیپ ک. دیک
2. بنیاد / Foundation از آیزاک آسیموف
3. ارباب حلقهها از حاج آقا جی آر. آر. تالکین
4. ندای کتولهو / Call of Cthulhu از فلان وحشت، هاوارد لاوکرفت
5. (کراش شدید بنده اس، اهمیت ندین :دی) صفحهجهان / Disc World از مرحوم تری پرچت
(جا داره یادی کنیم از شوالیه های بدنام از دیوید گمل که هر جوری فک کردم جا نمی شد :دی)
+و آهان، ببین لوک، دقیقن از زمان شروع هری پاتر و حماسه ی دارن شان بود که این موج یانگ ادالتی و تینیجری افتضاح مد شد. توایلایت، هانگر گیمز، دایورجنت، د میز رانر و امثالهم. ینی دقیقن یه فازیه که موجش اومده و یارو تینیجر امروزیه اینو بهترین فلان ژانری امروزی و ممکن می دونه :دی یارو دیگه پا نمی شه بره ویلیام گیبسون بخونه مثلن :دی می گه نه، دایورجنت خوبه، یارو درگیری های احساسی مزخرف داره :))
He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...
لوک چالدرتون به چیز خوبی اشاره کرد... آقای ریک ریوردن.
ببین یه کمی مثالت بده به نظرم. ینی درسته ریوردن ول نمی کنه مجموعه رو، منم فن ایشون و کاراشون نیستم، سه سال پیش که عملن تینیجر بودم، خیلی خوشم می اومد از کاراش :دی ولی می دونی؟ ریوردن، دقیقن از جلد اول پرسی جکسون، تا همین مگنوس چیس (بلاد آو اولمپوس منتشر شد؟)، تغییر نکرده. یارو توی یه سطح و لول، حالا به بد و خوبش کاری نداریم، کل مجموعه هاش رو نگه داشته. دمیگاد فایلز، دمیگاد دیاریز، پرسی جکسون، وقایع نگاری کین، قهرمانان اولمپوس، مگنوس چیس... همه شون توی یک سطحن و به شدت مشابهن حتی :)) ولی رولینگ از لحاظ کیفیت کاری، به دارن شان بیشتر شباهت داره. فقط حماسه ی دارن شان رو مثال می زنم که حد تشابه مشخص شه. همونجور که می دونین، حماسه ی دارن شان چهار تا سه گانه اس در واقع. ینی دوازده جلد یک سره نیس به اون صورت، و شما هر سه گانه رو جدا ببینی، جدا از تشابه اسمی مثلن ( مثل سه گانه ی سومش. شکارچیان صبح، فلان ظهر، فلان شب اینا یا همچین چیزی :دی)، تشابه نثری داره. خود دارن شان توی هر سه گانه اش به یه حدی از کمال توی نویسندگی می رسه. رولینگ هم همینطور بود. ینی می تونم بگم که قشنگ از جلد اول تا هفتم که هری رشد می کرد، رولینگ هم رشد می کرد. و دقیقن هم مثلن وقتی حماسه ی کرپسلی رو دارن شان منتشر کرد و به نظرم گندش رو در آورد، حالا درسته به بلوغ نویسندگی رسیده بود، رولینگ هم همین بود. کوییدیچ در گذر زمان و هیولاهای شگفت انگیز و خونه زندگیشون، شاید یه کمی روال باشه... ولی داستانای کوتاه، همین مدرسه ی جادوگری آمریکای شمالی که اخیرن توی پاترمور دیدم(اینجا هم دیدم البته :)) ) و هر چیزی. این دیگه گندش رو در آورده، دارن شان هم داشت گندش رو در می آورد که فک کنم بالاخره فهمید و متوقف شد :))
ولی ریوردن به نظرم از اول داشت گند می زد، هنوزم می زنه و گندِ گند زدنش رو در اورده :))
He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...