ویولت بودلر یه گربهی زشت داشت.
ویولت بودلر یه مارمولک بین موهاش وول میزد همیشه.
ویولت بودلر یه قورباغهی نامهرسون داشت.
ویولت بودلر مثل گربه از درخت ِ خونهی ریدل بالا میرفت.
ویولت بودلر مثل مارمولک از دیوار خونهی گریمولد بالا میرفت.
و..
ویولت بودلر مثل قورباغه جست میزد وسط زندگی ِ آدما!..
***
- هی! سلام!
جیمزتدیا چشماشونو تو حدقه گردوندن. جیمزتدیا، جیمزتدیا بودن. نفر سومی بینشون معنی نداشت. جیمزتدیا، آواتارای دو نفری و سپر مدافعهای گرگ و نهنگ بودن. جیمزتدیا، یه روح توی دو تا بدن بودن.
و حالا این دُم اسبی ِ سیریش چی میخواست از جونشون؟!
ویولت بودلر جست زد وسط زندگیشون. داد زد سلام. خندید. چشماش هم خندیدن. و اطمینان دادن:
"نمیتونین از شرّم خلاص شید رفقا!"
***
- هی! سلام!
لرد ولدمورت جذبه داشت. لرد ولدمورت خفن بود. لرد ولدمورت رئیس مرگخوارا بود. سیاه و ترسناک و..
کچل!
- من از کلهی کچل خیلی خوشم میاد! مث سرسره میمونه واسه دست! ویـــــــــــــــــژژژژژ!..
لرد ولدمورت از "بنفش" متنفر بود. لرد ولدمورت از قورباغه هم متنفر بود. اون از بغل شدن، قاصدکها، شکلاتهای ترقهای، چیزکیک ِ هویج، چایی، خنده و "دوستت دارم" هم متنفر بود.
ویولت بودلر یک عالمه از همهی اینها با خودش داشت. ویولت بودلر "لردک" رو دوست داشت. شکلاتترقهای تو جیباش بودن. قاصدک لای موهاش و یه عالمه خنده و بغل داشت با خودش!
ویولت بودلر جست زد وسط زندگی ِ لردک. داد زد سلام. خندید. چشماش هم!
"نمیتونی از شرّم خلاص شی لردک!"
***
- هی! سلام!
ماری مکدونالد..
ماری مکدونالد.. عزیزترین ِ زندگی ویولت بود. دختر ساکت و موفرفری مرگخوارا، حتی خودشم نمیدونست چقدر.. چقدر برای ویولت معنی داره. حتی خودشم نمیدونست ویولت وایمیسه روی پشت بوم گریمولد و خیره میشه به ستارهها..
- اونجایی که تو هستی.. تاریکه؟.. اونجایی که تو هستی.. میتونی ستارهها رو بشمری؟.. اونجایی که تو هستی.. حس میکنی یه عالمه از خونه دوری؟..
ماری و لواشکاش و لاکیش، هیچ ایدهای نداشتن که چقدر عزیزن. راستش.. سخت بود گفتن ِ این که کدومشون وسط زندگی اون یکی جست زدن. دو تا چشم بودن که خیره شدن به همدیگه.. دو تا منحی با معنی نشست روی لباشون..
"نمیتونی از شرّم خلاص شی.. رفیق!"
***
- هی! سلام!
سر و ته آویزون شد از لبهی پنجرهی اتاق ریگولوس بلک. نیشش تا بناگوشش باز بود و احتمالاً، هیچ اهمیت خاصی هم به قیافهی ماستی که پشتش "لبهی پنجرهی اتاق من چه غلطی میکنی؟!" رو میشد خوند، نمیداد. اهمیتی به تابلوی ظرفیت تکمیل ِ زندگی ریگولوس هم نمیداد. اون لیلی داشت. آملیا داشت. آرسینوس و لرد داشت.
و ویولت بودلر جست زد وسط ِ زندگیش!
با این اطمینان راسخ که مثل همیشه، میتونه خودشو بچپونه تو زندگی ملت!
"نمیتونی از شرّم خلاص شی پسر!"
***
ویولت همیشه همین بود. راستشو اگه بخواید، قصد هم نداشت خودشو اصلاح کنه. اون دوست داشت مثل گربه از درخت ِ پشت ِ خونهی ریدل بره بالا، مثل مارمولک از در و دیوار گریمولد بره بالا و..
مثل قورباغه جست بزنه وسط زندگی ملت.
خودشو تحمیل میکرد. خودشو به آدمای زیادی تحمیل میکرد. حتی اگه باعث دردسرشون میشد. حتی اگه ناراحتشون میکرد. ویولت یه تابلوی "هی! اومدم دردسر درست کنم!" ِ متحرک بود. ولی اهمیتی نمیداد اصلاً!
اگه جیمزتدیا قایم میشدن از دستش، پیداشون میکرد. میرفت پیداشون میکرد و باز از روی پشت بوم گریمولد، مینشست به تماشاشون. نمیذاشت بزرگ بشن.. نمیذاشت آسیب ببینن.. نمیذاشت.. خندههاشونو ببازن!
اگه لردک پشت پنجرهش دیوار میکشید، از دودکش میومد! از دودکش میومد و میپرید وسط اتاقش با صورت ِ دودی و جیغ میزد: «لــــــــــــــردک!
» و انقدر.. انقدر.. انقدر.. اذیتش میکرد.. انقدر اذیتش میکرد تا بالاخره دادش در بیاد: «بنفش!
» و اونوقت همهچی سر ِ جاش بود!
اگه اتاق ریگولوس انقدر پر بود که جایی برای ویولت نمیموند، اون مینشست روی لبهی پنجره! لبهی پنجرهها مال ِ هیشکی نیست و آدمایی رو که لبهی پنجره میشینن رو هم هیشکی نمیتونه بیرون کنه، حتی خود ِ صاحب ِ اتاق! از لردک یه عمره داره این کارو میکنه بپرسین!
اگه ماری اتاقش رو خالی میکرد و میرفت یه جای دووور.. ویولت.. دنبالش میرفت.. میرفت تا پیداش کنه.. میرفت تا کنارش وایسه.. تا کنارش بجنگه.. تا بسازن با هم آرزوهای مشترکشون رو.. اونقدر میرفت دنبالش تا بالاخره ماری بفهمه که اون همیشه کنارش وایمیسه.. "کسی که همیشه هست.. موقعی که دیوونه این، خوشحالین، یا ساکت و تاریکین. میجنگه در کنارتون.."
و ویولت یادش نره.
ویولت بودلر یه گربه داره.
یه مارمولک.
و یه قورباغه.
و..
دوستای کم.
اما محشر..!