همه با اين موضوع موافقت كردند و به ايده ي خوب لرد سياه آفرين گفتند.
- آفرين ارباب، واقعا ما خوش شانسيم كه اربابي مثل شما داريم.
- هه... پس چه انتظاري داشتين؟
نكنه منو دست كم گرفتين! ها؟
- نه ارباب، ما غلط بكنيم شما رو دست كم بگيريم!
- ارباب دير شد ها، نميخوايم بريم؟ وقت زيادي نداريم.
با صداي هكتور لرد سياه به سمتش برگشت و گفت:
- آره آره، داره دير ميشه. همش تقصير اينايه، هي منو به چالش ميكشن و سوال پيچم ميكنن!
- ارباب ما كي سوال پيچون كرديم؟
- حرف نباشه، فكر نكنين چون كوچيك شدم ميتونين رو حرف من حرف بزنين، من هنوز همون لرد سياه هستم. مفهومه؟
- بله ارباب سياهي ها.
- اوهوم... حالا شد.
- ارباب... دير شد ديگه، بريم.
- خيلي خب... اول تو برو داخل هكتور... همگي آماده باشين.
هكتور اولين نفري بود كه داخل شد. پس از آن لرد سياه و بقيه هم همينطور به صف وارد ميشدند. آنها وارد يك سرسراي خيلي بزرگ شده بودند كه شباهت خيلي زيادي به سرسراي عمومي هاگوارتز داشت.
- واي، اينجا چقدر شبيه سرسراي عمومي هاگوارتزِ.
- آره، خيلي خيلي شبيه.
كم كم همه ي مرگخواران وارد شدند.
- ارباب، اين قسمتو توي خوابتون نديده بودين؟
- نه...
- ما الان بايد چيكار كنيم؟
- نميدونم.
- خب ارباب ما الان بيكاريم، يه تصميمي بگيرين ديگه.
- اي بابا، دو دقيقه ساكت باشين ببينم بايد چيكار كنم.
همگي با داد لردسياه ساكت شدند، هكتور هم كه تا الان رو ويبره بود، رو سايلنت رفت. لرد سياه تصميم گرفت يه نگاهي به اطراف بندازي بلكه بتونه چيزي پيدا كنه. اما هرچي بشتر ميگشت، كمتر به نتيجه ميرسيد. پس تصميم به بازگشت گرفت... اما همين كه خواستند از در اسرار آميز خارج بشن به اندازه ي واقعي خودشون تبديل شدن.
- اي واي چي شد؟
- فك كنم زمان معجون تموم شد.
- هكتور؟
- بله ارباب؟
- اون معجونو بردار بيار ديگه، مگه نمي بيني ميخوايم بريم بيرون؟
اما هكتور هيچي نگفت.
- هكتور با توام!
هكتور كمي با انگشتانش بازي كردو در آخر گفت:
- راستش ارباب، موقعي كه ميخواستيم بيايم داخل، با خودم گفتم حتما تا موقع تموم شدن وقت معجون ميريم بيرون. به همين خاطر من معجونو با خودم داخل نياوردم.
و اين بود آغاز يك بدبختي جديد براي لرد سياه و مرگخواران.