مرگخوارها وحشت زده در حالیکه دست و پایشان را گم کرده بودند در طول اتاق به بالا و پایین می پریدند. لنگه های کفش بود که از هر سو برای تکه روح پرت میشد.
- بزن اونورش. نزار بره سمت دریچه.
- نه نزن رم می کنه!
- یکی اون طلسم ایجاد بطری رو بگه تا روحه از بین نرفته!
- هی تو.... اسنیپ... پاشو تو هم یک کاری بکن ! یه بطری چیزی نداری؟!
اسنیپ که هنوز در حالت شوک به سر می برد، بدون اینکه چشم از جسد ناجینی بردارد و به پرسنده سوال نگاه کند دستش را درون ردایش کرد و بطری خالی را به مرگخوار داد.
- یالا بچه ها. رمش بدین این سمت. من بطری رو تهیه کردم. لاوگود مگه کاغذه که فوتش میدی!
بار دیگر سیل کفش ها به سمت روح روانه شد. اما دیگر کار از کار گذشته بود روح با صدای پاقی به توده ای از دود تبدیل شد و به آرامی محو شد.
- ای داده بیداد!
- بدبخت شدیم!
- حالا چه خاکی به سرمون بریزیم!
- نابود شدیم!
- به سپیدی پیوستیم!
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
در میان اشوبی که با کار آریانا اغاز شده بود هیچ کس متوجه لکه آبی رنگی که بر روی دیوار نقش بسته بود نشد. ظاهرا لنگه کفشی تنها شاهد را از میان برداشته بود!
***
10 دقیقه بعدسکوت وهم انگیزی اتاق را در بر گرفته بود. بالاخره اسنیپ به خودش آمد و از جایش برخاست.
- احمقا! یعنی یه لحظه فکر نکردین وقتی روح آزاد شد باید بلافاصله اونو بگیریم! اصلا من نمی دونم این چرا باید اینجا باشه! یه دامبلدور یه دامبلدوره! ابلیوی اَت! دختره احمق، هرچی دیدی و انجام دادی فراموش می کنی! هرگز اینجا نبودی و از جریانات بی خبری!
- داری چیکار می کنی!
- دارم جون خودمونو نجات می دم.
اسنیپ با خشم به سمت اریانا که مات و مبهوت در جایش ایستاده بود رفت و پشت یقیه اش را گرفت و او را از در بیرون انداخت.
آرسیونوس در حالیکه این پا و آن پا می کرد با ترس و لرز گفت:
- حالا چطوری این گندی که زده شد را جمع کنیم!
وینست در حالیکه نامطمئن به نظر می رسید پیشنهاد کرد:
- چطوره هکتور با اون مجعون کودسازش ناجینی رو تبدیل به کود کنه و بارفیو سریع اون پای درختچه های گوشتخوار لرد بریزه.
- من موافقم.
- منم.
با اعلام آمادگی. همه به سرعت دست به کار شدند.