هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۰:۴۶ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
مـاگـل
پیام: 633
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

مالی و بچه هام بالاسرم بودن. احساس میکردم نمی تونم بدنمو تکون بدم. خودمو رو تخت بیمارستان دیدم. با باز شدن چشام مالی نوازشم کرد و همونطور که اشک تو چشاش حلقه زده بود با صدایی بغض آلود ازم حالمو پرسید.

فلش بک

تو سازمان اسرار نوبت نگهبانی من بود. همه چیز آروم بود و هیچ صدایی هم نمیومد.
توی سازمان قدم میزدم و به خاطر تاریکی و نبود نور، چوب دستیمو بیرون کشیده بودمو افسون لوموس رو اجرا کرده بودم.

حدود سه ساعتی از نگهبانیم گذشته بود که احساس کردم چیزی پشت سرمه. برگشتم و نگاه کردم هیچ کس نبود. حس میکردم چیزی دور و برم داره میچرخه و قصد داره بهم حمله ور شه. حواسمو جمع کرده بودم. میدونستم که بالاخره بهم حمله می کنه اما کی و چه لحظه ای مرلین میدونست.

خوب به دور اطرافم نگاه کردم هیچی پیدا نبود اما حسش میکردم. سنگینی تمام وجودم رو گرفته بود و انگار دورم پیچیده بود و گلومو فشار میداد. چوب دستیم آماده بود تا وقتی که حمله کرد بزنم متلاشیش کنم لامصبو.
مدتی گذشت خبری نشد. با خودم گفتم هی مرد حتما خیالاتی شدی. تو مرد قانونی چی میخواد تورو تهدید کنه؟
البته اینو از توی یکی از فیلمای مشنگی گرفتم.

تو فاز خودم بودم و سعی میکردم خودمو آروم کنم که دوباره حس کردم چیزی پشت سرمه. فکر کردم شاید دوباره خیالاتی شدم اما اینبار صداشم شنیدم. صدایی شبیه به صدای مار. از صدای بدنش فهمیدم که میخزه و یه انسان نمیتونه بخزه پس یه حیوونه و اون حیوون چیزی نیست جز یه مار.
خیلی آروم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. در یه لحظه دیدم یه چیزی با چارتا دندون تیز به سمتم جهش کرد و دستمو با دندوناش گرفت. اون یه مار بود اما بزرگتر از چیزی که فکرشو میکردم.
افتادم روی زمین و چوب دستیم سر خورد و رفت زیر یکی از قفسه ها. دوباره به سمتم هجوم آورد و اینبار نیششو تو پام فرو کرد. داشت سوراخ سوراخم میکرد. دیگه امیدی به زنده موندن نداشتم. فکر میکردم کارم تمومه. نمی تونستم تکون بخورم. همه جای بدنم بی حس شده بود. خون زیادی ازم رفته بود.
تنها چیزی که بهش فکر میکردم خونوادم بود. مالی چجور دوری منو تحمل میکنه. دخترم جینی. پسرام فرد، جورج، چارلی، رون و بیل.

مار حالت حمله گرفته بود و این بار گلوم رو نشون کرده بود. چشامو بستم تا کارو تموم کنه که یه دفعه احساس کردم چیزی از درونم منو صدا میزنه. اون مالی بود. صدای خودش بود. چشامو باز کردم دیدم یه نور سفید درست روی قفسه ی سینم جایی که قلبمه ایستاده. نمیدونستم اون چیه ولی هر چی که بود مار رو از من دور کرده بود.
مار خودشو جمع کرده بود و حالت دفاعی گرفته بود که یه دفعه اون نور به سمتش حمله ور شد و مار با کلی دردسر ازش فرار کرد.
اون نور خیلی چیزا میتونست باشه اما به نظر من اون عشق من به خونوادم بود که منو نجات داد.

پایان فلش بک

مالی حالمو پرسید و با صدایی ضعیف جواب دادم خوبم.
منو در آغوش گرفت. احساس امنیت میکردم. چون خونوادم رو دور و بر خودم میدیدم و حس میکردم که این اتحاد هیچ وقت از بین نمیره.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
نقل قول:
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)


- نه! دور شو! دورشو! جدی میگم!

موجودی به رنگ سیاه و چشمان زرد، که پوزه ای شبیه به خوک و دندان های تیز و جثه بزرگی داشت، آرام آرام نزدیک میشد. جنگل، شلوغ و پر از درخت ها و مسیرهای انحرافی بود و به سختی میشد از آن فرار کرد. آملیا عقب عقب می رفت و فریاد میزد:

- دور شو! بهت اخطار میکنم! من...

چوبدستیش را با دستان لرزان بیرون آورد؛ قسمتی از آن، پس از برخورد با یک درخت هنگامی که میخواست از دست موجود فرار کند، شکسته بود.

- من مسلحم! بهت اخطار میکنم که...

موجود سیاه رنگ، پس از مشاهده چوبدستی آملیا، نعره ای کشید و به سمت او حمله ور شد؛ مثل اینکه از جادوگران و ساحره ها وحشت داشت یا یک همچین چیزی.

چوبدستی آملیا از دستش رها شد و زیر انبوه چوب ها و ریشه های درختان، از نظرها ناپدید شد. آملیا با درماندگی، به جایی که چوبدستی افتاده بود، نگاه کرد. دلش نمیخواست دیگر رویش را برگرداند... اما فکری به ذهنش رسید.

هاگرید راجع به حیوانات زیادی با آنها صحبت کرده بود و نقطه مشترک برخی از این حیوانات وحشی، کشفی بود که پروفسور اسلاگهورن انجام داد؛ اگر بوی معجون گیج کننده را بشنوند، فرار میکنند و اگر این معجون روی پوست یا زبان آنها ریخته شود، آنها را گیج میکند. وقتش بود که از معجون گیج کننده ای که برای امنیت در ردایش پنهان میکرد استفاده کند.

شیشه را بیرون آورد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، شیشه را پشت سرش انداخت و دست هایش را روی سرش قرار داد و چشم هایش را بست؛ اما صدای سم های موجود وحشتناک و صداهای هولناکی که ناشی از افتادن درختان بر روی زمین بودند، موجب شد با تردید برگردد و عکس العمل جانور را ببیند، اما اثری از آن ندید و فقط صدای پاهای آن و برخوردش به درختان که از پشت درختان روی هم افتاده به گوش می رسید.

آملیا نفس راحتی کشید و به منظور جستجوی چوبدستیش، مشغول جستجو زیر شاخه های درختان شد. دوباره چوبدستی اش شکسته بود و باید دوباره برای خرید چوبدستی به الیوندر میرفت. آهی از سر تاسف کشید؛ چوبدستی اش را برداشت و سعی کرد میان انبود شاخه ها و برگ ها، راهی برای خروج پیدا کند.



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 474
آفلاین
برای اولین بار، تالار ریونکلاو در سکوتی دلنشین فرو نرفته، و صدای اعصاب خورد کن جارو برقی در همه جای تالار طنین انداز شده بود! تری بی توجه به غرغر های افراد حاضر در تالار، مشغول جارو کردن بود و زیر لب آهنگ مورد علاقه اش را زمزمه میکرد.

- تری این وسیله ی مشنگیِ مسخره رو خاموش می کنی یا خودم بیام خاموش کنم؟
- این دیگه چه کوفتیه!

لینی با قدم های طولانی و دست های مشت کرده، از آن طرف تالار به سمت تری آمد.
- تری چیکار میکنی؟ این وسیله ی مشنگی از کجا اومده؟ خب با چوبدستی سه سوته کل تالار رو تمیز می کردی!

تری بدون خاموش کردن جاروبرقی سرش را بالا آورد.
- ببین لینی جان من یکم چربی اضافی داشتم وقتی برای یکی از دوست های مشنگیم درد و دل کردم اینو فرستاد گفت خونتونو جارو کن هم ورزشه هم پاکیزگی! حالا هم برو کنار بذار ورزشمو بکنم.

لینی با عصبانیت نفسش را بیرون داد و تالار را ترک کرد. کم کم بقیه ی ریونی ها یکی یکی از تالار رفتند. تری هم بی توجه به جارو کردن ادامه داد.

کمی بعد

تری همچنان مشغول جارو کردن بود که ناگهان صدای جاروبرقی قطع شد و تالار در تاریکی فرو رفت.
- بچه ها، چی شد؟ چرا همه جا تاریکه؟

تری که از تاریکی به شدت وحشت داشت، لرزه بر بدنش افتاد و محکم پلک زد تا چشمانش به تاریکی عادت کند. سپس آرام و با احتیاط به سمت کاناپه رفت. در همین حین مدام با اشیاء مختلف برخورد می کرد و با انواع جیغ های بنفش سعی در آرام کردن خود داشت. نمی توانست چوبدستی اش را در تاریکی پیدا کند. کم کم به گریه افتاد.
- چرا کسی نیست. از همتون بدم میاد.

لحظاتی به همین منوال گذشت و دیگر اشکی برای تری باقی نمانده بود. نفسش را در سینه حبس کرد و از جایش برخاست. به طرف خوابگاه رفت. به سختی خودش را به تختش رساند. از کشوی میز کنار تخت یک شمع و کبریت مشنگی در آورد. با خود مرلین را شاکر شد که یک دوست مشنگی به او داده بود. بلافاصله شمع را روشن کرد و با لبخندی ژکوند و خیالی آسوده روی تخت نشست.
-

و اینگونه تری بدون جادو بر ترسش غلبه کرد.



Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
مـاگـل
پیام: 134
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

- دینگ.
- کوفت!
- دانگ!
- مرگ!
- دونگ!
- ای مرض! کرشیوی دوبل! چته صب تا حالا!
-اصن به من چه! اونقدر بخواب که امتحانتو از دست بدی!

گویندالین صاف روی تخت نشست!
- امتحان!لعنت مرلین به فانوس! چرا زودتر بیدارم نکردی!

جاروی پرنده حسرت می خورد که چرا ابروهای پرپشتی ندارد که زل بزند به دوربین مداربسته زوپس که در خوابگاه دختران کار گذاشته است.
- عجب! حالا بدهکارم شدیم؟

گویندالین منتظر نمانده بود تا جواب جارویش را بشنود. با عجله از خوابگاه رفته بود. و حتی فراموش کرده چوبدستی اش را با خودش بردارد. زیر لب زمزمه می کرد.
- دخمه ها... دخمه ها... دخمه ها...

بی توجه به اطراف، پله ها را دوتا یکی بالا پایین می رفت. وقتی پایش روی یک کراوات سر خورد و نزدیک بود به زمین بیافتد، مکثی کرد.
- اینجا کجاست؟ من کی ام؟ من کجام اصن؟

چرخی زده و سعی کرد مکانی را که در آن است به درستی تشخیص دهد. اما به نتیجه ای نرسید. البته به نظر می رسید تقصیری هم ندارد. اصلا چه کسی دیده بود که بخشی از قلعه را برای تعمیرات نوار کشی کنند؟ آنهم درست وسط سال تحصیلی! زیر لب غر زد.
- آهای من کجام!
- طبقه چهارم بالای دخمه های معجون سازی. وسط تعمیرات گچ بری راهروی سوم شرقی.

گویندالین بهت زده به صاحب سه سانتیمتری صدا نگاه کرد.
- تو دیگه چه کوفتی هستی؟

موجود کوچک بال های دو سانتیمنتری اش را تکان داد.
- من حشره معمارم. البته الان کارم گچ بری و راهنمایی دانش آموزاس. کدوم گوری میخواستی بری؟

الین زیر لب گفت:
- به حق ریش نتراشیده مرلین. مگه لینی برای دنیای حشرات کافی نیس؟

و بعد سرفه ای کرده و گفت:
- خب من الان چطوری برسم به دخمه؟
- کاری نداره که! بشین روی یه سنگ و با جادو ببرش هوا و برو پایین.

گویندالین دیگر توجهی به حشره که بال زنان به سر کارش برگشت نکرد. چون چوب دستی نداشت.باید به راهی بدون جادو فکر می کرد. به زمین خیره شده و برای چند لحظه به فکر فرو رفت. کرواتی که باعث شده بود زمین بخورد فکرش را مشغول کرده بود.که چیز براقی روی زمین توجهش را جلب کرد.
یک سینی فلزی.
گویندالین وضعیت را سنجید.
شیب را سنجید
تیزی سنگ ها را سنجید
و حتی هوا را هم سنجید و بلاخره فکر کرد " نمیتونه از پرواز سخت تر باشه. " پس سینی را از لابلای نخاله های ساختمانی بیرون کشیده و جای گذاری کرد. روی سینی نشسته و به سمت دخمه ها سر خورد!
البته او نمی توانست حدس بزند که این نخاله ها کجا تمام می شوند!
آخ!
بازوی چپش را مالیده و از جا بلند شد. روبروی دخمه ایستاده بود. و امتحان هم شروع شده بود. پرسید.
- نوبت کیه؟
- به ترتیب حروف الفبا صدا می زنن. تازه کتی بل رفته تو!

گویندالین نفس عمیقی کشید. روی صندلی نشست و از درگاه مرلین سپاسگذاری کرد که کارهایش را با دست راست انجام می دهد. شاید دستش در رفته بود. ولی خب... امتحان مهمتر بود.



تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 75
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بدون چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

در حالی که دو نفر ماموری سفید پوش سعی داشتن با گرفتن حداکثر فاصله، کتی رو سوار یک ماشین آمبولانس کنن، کتی که هنوز به خاطر داروهای بی حسی حال نداشت زیاد تحرک کنه و نقطه بازی از خودش در بیاره، برگشت و برای آخرین بار نگاهی به ساختمون سفید امین آباد انداخت.
کتی یک سال رو در امین آباد گذرونده بود. ساختمونی همیشه تاریک و عجیب. حتی همون موقع هم با اینکه وسط روز بود، به نظر میرسید اشعه های داغ آفتاب خودشونو از این ساختمون دور میکردن. با اینهمه کتی به اینجا عادت داشت و یه جورایی داشت براش تبدیل به خونه ش میشد. همه چی زیر سر اون مردک بود.اگر کمی جنبه داشت شاید انگ خطرناک بودن به کتی نمیچسبوندن و مجبورش نمیکردن از اینجا بره.

فلش بک به یک ماه قبل- امین آباد:

- نمیام!
- تو یه بار بیا، اگر بد بود دیگه نیا!

کتی بل، که اون روز هم مثل بقیه روز ها از دنده راست بلند شده بود، داشت با بقیه دیوانه ها توی سالن غذاخوری امین آباد بانجی جامپینگ بدون طناب بازی میکرد که از معدود ورزش ها و تفریحات سالم دیوانه ها بود و اکثرا هم با آغوش باز برای بازی میرفتن.
البته پای ثابت این بازی هم کتی بل بود.

اون روز هم کتی یک به یک دیوانه هارو به سمت پنجره هدایت کرد و صفشون کرد. بازی به این صورت بود که دیوانه ها یه طناب انسانی تشکیل میدادن و نفر آخر رو آویزون میکردن و تاب میدادن.
در امین آباد این سالم ترین ورزش بود که تا حد امکان به کسی صدمه نمیزد، حتی بعضی وقتا خود مسئولین و دکترها هم توی این ورزش شرکت میکردن البته هیچم به خاطر این نبود که کتی با ماهیتابه زد تو سرشون و آوردشون توی بازی. هیچم تقصیر دیوونه ها نبود که بعدا با مغز پخش شده کف حیاط پیداشون کردن و دیوانه ها هم مجبور شدن به عنوان مجازات با جارو و خاک انداز جمعشون کنن. هر چند که دیوونه ها با همه دیوونگیشون از اسراف خوششون نمی یومد و بعد از جمع آوری امعا و احشای جمع شده از کف حیاط، یواشکی میرفتن تو آشپزخونه و مغز و اندام له شده رو میریختن توی غذاها.

باری به هر جهت، کتی و دیوانه ها اون روز هم زنجیر انسانی رو تشکیل داده بودن و کتی با کلی خواهش و التماس در انتهای زنجیر قرار گرفته بود. کتی تاب میخورد و باد گرم در میان موهاش میپیچید و بهش حس وقتیو میداد که به گردنبند طلسم شده دست زده بود. یه احساس فوق العاده!

همونطور که کتی داشت از تاب خوردنش لذت میبرد، یکهو چشمش به صحنه ای زیر پاش افتاد.
اون پایین، زیر پنجره ای که جماعت دیوانه ازش آویزون بودن، رئیس امین آباد که چهره اش توی تاریکی قرار گرفته بود، در میان چهارتا از محافظینش داشت به طرف در خروجی حرکت میکرد.

کتی همونطور که داشت تاب میزد، یهو فکر کرد که بد نیست اگر تاب خوردنش همینطور خالی خالی نباشه! این شد که خودشو تاب داد سمت رئیس امین آباد. از لایه تاریکی روی صورتِ رئیس گذشت و یه گاز محکم از نوک دماغش گرفت.

رئیس امین آباد از حرکت بازموند. اون اصلا عادت نداشت همچین اتفاقی بیفته. هیچوقت چنین اتفاقی هم نیفتاده بود چون پرستیژ خفانتش بهم میخورد. در نتیجه این غافلگیری خودشو انداخت زمین. بعد درحالیکه دماغشو محکم گرفته بود با اشک هایی که گوله گوله رو زمین میریختن جیغ بنفشی کشید:
- مامان دماغم!

محافظین رئیس هم ولش کردن و رفتن سراغ کتی که نصف دماغ رییس رو هنوز با دندوناش نگه داشته بود و داشت با همون وضعیت تاب میخورد. کتی رو از یقه گرفتن و از زنجیره دیوانه ها جدا کردن و کشون کشون بردنش دفتر ریاست.

چند دقیقه بعد

کتی بل تو فضای نیمه تاریک دفتر رییس رو به روی میز مجللی نشسته بود. اونور میز هم خود رییس نشسته بود که داشت یه سیگار برگ هم میکشید و دودشو حلقه ای میداد بیرون.
رئیس امین آباد که سعی میکرد توی اون تاریکی اتاق که هیچی به جز یه نور کم سو از چشماش رو نشون نمیداد، با ابهت جلوه کنه، با صدایی که سعی میکرد آرامش توش نهفته باشه گفت:
- دماغ من کجاست؟

- ببخشید شوما؟

رئیس امین آباد دستشو که روی میز گذاشته بود مشت کرد.
-میدونی چقدر خرج عمل اون دماغ شده بود؟ البته که نمیدونی چون تو یه دیوونه ی زنجیری هستی! حالا هم دماغ منو که کندی پس میدی یا میدم بندازنت تو انفرادی!

- اها اون دماغو میگی؟شرمنده جون داوش! قبل اینکه بیارنم اینجا انداختمش تو قابلمه خورشت!

حتی از تو اون تاریکی هم میشد گرد و گشاد شدن چشم های رییس تیمارستان رو دید. ممکن نبود واقعیت داشته باشه. کتی فقط یه دیوونه بود. ولی مگه نمیگن از دیوونه هر کاری برمیاد؟
رییس مربوطه خواست خم شه و مستقیم تو چشمای این دیوونه زل بزنه. ولی یادش افتاد با اون دماغ نصفه نیمه زیاد تصمیم خوبی نیست در نتیجه بی خیال شد. یه پک دیگه به سیگارش زد و سعی کرد آرامششو حفظ کنه. برای پس گرفتن دماغش لازم بود مذاکره کنه حتی اگر طرف یه دیوونه بود.
- تو میدونی من کی هستم دختر؟

- خوشگل مو طلایی، رییس بی دماغ ما شومایی یعنی؟

رئیس امین آباد توی تاریکی اتاق سرخ و سفید شد. بعضیا میگن حتی نارنجی و ارغوانیم شد. ولی چون تو تاریکی بود کسی ندید. بعد دید با سرخ و سیاه شدن کاری از پیش نمیره آمپرش رفت رو هزار. دود از کله ش بلند شد و خون در رگهاش به جوش اومد. این دختره نه فقط ابهتش که دماغشو هم ازش گرفته بود. هرچی راجع به دیپلماسی و مذاکره میدونست رو ریخت دور و یه جست زد و اومد تو قسمت روشن پست. یقه کتی رو گرفت و کشید سمت خودش.
دیدن رییس با اون دماغ نصفه نیمه و صورتی که از شدت خشم سیاه شده بود واقعا منظره ترسناکی بود ولی نه برای کتی. کتی نیشخندی تو صورت رییس بیمارستان زد:
- اوا...رییس بی دماغ کچل کی بودی تو؟

در اثر این حرف فشار خون رییس تیمارستان رفت بالا و چسبید به سقف. منتها چون خیلی دیگه زیاد رفته بود بالا جریان خونش به جوش اومد و دود از گوشاش زد بیرون. مغزش سوت کشان از کاسه سرش زد بیرون و چشماشم دونه دونه با صدای هلپ پرت شدن بیرون و افتادن رو میز جلوی کتی.

کتی:

پایان فلش بک

کتی به کمک پرستارا سوار آمبولانس شد. اما قبل از اینکه در پشت سرش بسته شه برگشت و یه نگاه به زنجیره دیوونه هایی انداخت که حالا رییس سابق تیمارستان در انتهاش داشت تاب میخورد و غش غش میخندید. لبخند موذیانه ای رو لبای کتی نشست.
کتی شاید دیوونه بود ولی همین دیوانگی بزرگترین جادوش محسوب میشد. تا دیوونه بود نیاز به هیچ جادوی دیگه ای نداشت!

درب امبولانس پشت سر کتی بسته شد و آمبولانس ببو گویان به سمت مقصد نامعلومی حرکت کرد.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۲۱:۳۱:۵۴

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

مایکل کرنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۵ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۵ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۶
از کرج...
گروه:
مـاگـل
پیام: 92
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

مایکل کرنر ، بعد از کلاس طلسم ها و وردهای جادویی نفسی راحت کشید و برای بازی کوییدیچ به زمین بازی رفت ، او جاروی از خدا بی خبری را پیدا کرد و سوار آن شد و اوج گرفت ، او با سرعت زیاد برای علاقه مند کردن دختران مدرسه به خود به سمت دریاچه سیاه رفت ، اما ناگهان کنترل جارو از دست او خارج شد و خود و به سمت جنگل ممنوعه سقوط کرد ، بعد از چند دقیقه به خود آمد ، جنگل همانند شب تاریک بود ، جارو او شکسته شده بود و ترسش را قورت داد و با دیدن سانتورها که به سمت او میدوند ترس خود را بالا آورد ، او که بالا رفتن درخت را از میمون خدا بیامرزش یاد گرفته بود از یکی از درخت ها بالا رفت و همانند تارزان از شاخه درخت ها پرواز میکرد و بعد از یک هفته خوشگذارنی هاگوارتز را پیدا کرد اما آن از خدا بی خبر پیدا شد و مایکل را تا سرحد مرگ نفله کرد


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 234
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

- کمک! کمک!

این حرف رو جیسون زد که درحال سقوط از یک دره در جزایر فیلیپین بود. اطرافش هیچکس رو نمیدید و چوبدستی هم همراش نبود. وضعیت بسیار بحرانی بود و آهنگ متن فیلم ماموریت غیرممکن هم داشت پخش میشد. اون فقط واسه دیدن منظره دره اومده بود...نه افتادن از اون!

- کمک!

شاید الان از خودتون بپرسید چرا فیلیپین؟ خب معلومه که شما جیسون رو نمیشناسید. اون فقط برای یک قهوه ی اصل کلمبیا به بوگوتا که یکی از خطرناک ترین کشور های دنیاست سفر کرد. آره، جیسون همچین موجودیه!
در همین حال یکدفعه جیسون حاله ای سفید از یک مرد دید.
- وای نه! مرلین اومده من رو به سزای اعمالم برسونه! من هنوز جوونم! آرزو دارم!
- ?Hi. Sino ka
- وات؟

ولی نه. اون مرلین نبود. یه مرد فیلیپینی بود. جیسون با خودش گفت: صبر کن ببینم...من که اصلاً فیلیپینی بلد نیستم!

- ؟Bakit hindi mo sabihin
- ام...آی اَم توریست. آی کام برای گردش. آی هَو تیکِت. یو کِن بفروشید این رو و بگیرید مانی. جاست سِیو می!
- Talaga? Okay

مرد ناشناس جیسون رو کشید بالا. جیسون هم زیپ کوله پشتیش رو باز کرد و به مرد فیلیپینی چند تا بلیط داد تا اون هارو بفروشه.
- Salamat sa iyo! Salamat sa iyo
- نفهمیدم چی گفتی ولی...تنک یو وِری ماچ!

و جیسون از کادر خارج شد تا فیلیپین را ترک کند.


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱:۴۴ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۵۳:۲۲ دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 539
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

*****


لیسا و الیزابل چند روزی بود که به جنگل های آفریقا رفته بودند.
چادر زده بودند و الان تصمیم به جنگل گردی داشتند.
-الیز میای به صورت مشنگانه بریم؟ چوبدستی نبریم با خودمون!
-خب اگر اتفاقی برامون افتاد چی؟
-مثل مشنگ ها خودمون رو نجات میدیم!

لیسا و الیزابل به راه افتادند و چوبدستی هایشان را در چادر گذاشتند.
خیلی از چادر دور شده بودند.
الیزابل به پشت سرش نگاه کرد.
-اوه لیس ببین چقدر از چادر دور شدیم. ئه اون سنگ براق و خوشگل چیه اونجاست؟

او با دست به سنگ گرد و براقی که روی زمین بود اشاره کرد.
لیسا به سنگ نگاه کرد.
-اره سنگ قشنگیه! اینجارو نگاه کن. روی نقشه نوشته یکم دیگه میرسیم به دریاچه. راستی تو هم کتاب مراقبت از موجودات جادوییو بذار کنار مثلا اومدیم تفریح!

هر دوی آن ها دوباره بدون توجه به آن سنگ به راه افتادند.
در بین راه لیسا به یاد بدبختی هایش افتاد. اون چقدر بدبخت بود!
- الیزابل چرا من انقدر بدبختم؟
-چرا اینو میگی؟
- خب مثلا من برادرمو از دست دادم. چرا من خب؟

الیزابل فکر کرد. لیسا آدمی نبود که بگوید چرا بدبخت است. این برای الیزابل عجیب بود.
- تو هیچ وقت اینجوری نگفتی! عجیبه برام!
-اره ولی همیشه اینارو توی دلم نگه میداشتم! من بدبختم!

الیزابل باز هم فکر کرد. دوباره کتاب موجودات جادویی را باز کرد. نگاای به پشت سرشان کرد. باز هم همان سنگ گرد.
- سایه گرد!
-چی میگی تو؟ من میگم چرا بدبختم تو درباره سایه گرد حرف میزنی؟
-اره سایه گرد همون سنگ بزرگ و براق! توی این کتاب نوشته باعث میشه که که آدم احساس میکنه که خیلی بدبخته!

لیسا با اشک به به الیزابل نگاه کرد. او استاد کلاس مراقبت از موجودات جادویی بود و درباره ی سایه گرد میدانست.
-خب با خلع سلاح دور میشه! حالا چی کار کنیم؟ چوبدستی نداریم!
- اینجا رو نگاه کن نوشته فقط باید این سنگ رو از خودمون دور کنیم. این کار میتواند یک لگد ساده باشد!

لگد زدن! لیسا به سنگ براق نگاه کرد.
-یک! دو! سه!

لگد محکمی به سایه گرد زد. سنگ براق دور شد. خیلی دور!

-حالا میتونیم بریم سمت دریاچه!

لیسا لبخند زد. دست الیزابل را گرفت و به سمت دریاچه حرکت کردند.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۰ ۱:۴۷:۳۰

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

آرسینوس با بیخیالی به تکلیفِ نوشته شده توسط پالی روی تخته سیاه کلاس نگاه کرد. کوچکترین ایده ای نداشت که چگونه باید این تکلیف را انجام دهد... جادو بدون چوبدستی... آرسینوس بدون چوبدستی حتی حوصله نفس کشیدن هم نداشت. و البته آرسینوس همیشه معتقد بود همه چیز درست خواهد شد. نتیجتا اصلا نیازی نمیدید که بدون چوبدستی جادو کند.
اما همین افکار و کلمات "بدون چوبدستی"، آرسینوس را به خاطراتش فرو برد...

فلش بک، تولد یک سالگی آرسینوس:

آرسینوسِ کوچک، در حالی که کراوات بلندش گاهی زیر پایش گیر میکرد، به فضای خانه نگاه کرد.
همه جا را پر از تزئینات و کاغذ رنگی کرده بودند. به هرحال هر روز که یک آرسینوس به سن یک سالگی نمیرسید!

آرسینوس به مادرش که میز بلند بالایی را در طرف دیگر اتاق میچید و مرتب میکرد نگاه کرد. پدرش برای گرفتن کیک رفته بود و هنوز باز نگشته بود.

مادر آرسینوس از زیر نقاب، نگاه نگرانی به ساعتِ چوبی که روی دیوار نصب شده بود انداخت، سپس به سرعت به اتاق رفت تا یک نامه عربده کش برای پدر آرسینوس بنویسد.
آرسینوس نگاهی به ساعت انداخت. مادرش حق داشت نگران باشد. تا ده دقیقه دیگر دوستانِ آرسینوس می آمدند تا تولدش را جشن بگیرند.
آرسینوس مشاهده کرد که مادرش نامه را در حلق جغد چپاند و سپس آن را از پنجره به بیرون انداخت. و پس از آن با یک حرکت چوبدستی، لباسِ کارِ قرمزی که پوشیده بود را به یک لباس زیبای مخصوص مهمانی تبدیل کرد.
- اوه... آرسی، باز کراوات بابا بزرگو پوشیدی که... بیا کراوات خودتو بپوش، اون زیر پات گیر میکنه یهو میخوری زمین نقابت میره تو حلقت.

آرسینوس کوچک در حالی که پستانک قرمزش را در دهان میمکید، تاتی تاتی کنان به سوی مادرش رفت تا تعویض کراوات کند...

چند دقیقه بعد، بالاخره پدر آرسینوس آمد و کیک تولد را تحویل داد. مادر و پدرش کیک را به زیبایی تمام روی میز گذاشتند و پس از چند دقیقه بعد، با به صدا در آمدن زنگ در، تعداد زیادی از دوستان و فامیل های دور و نزدیک آرسینوس وارد خانه شدند.

همه چیز تا نیم ساعت بعد به خوبی و خوشی پیش رفت. زدند و رقصیدند و جشن گرفتند. تا اینکه دلقکی که پدر و مادر آرسینوس برای جشن استخدام کرده بودند، از راه رسید. وی مردی بلند قد بود، با ردایی بنفش و کراواتی زرد. یک گل سرخ هم روی دکمه ردایش گذاشته بود. اما چیزی که در مورد وی برای آرسینوس ترسناک تر بود، نقابش بود. روی نقابش لبخندی نقاشی شده بود، اما لبخندش مصنوعی و سرد به نظر میرسید. وی برایشان مقادیر زیادی شعبده بازی انجام داد. بهرحال یک مشنگ بود. هیچ جادوگری با عقل سالم تبدیل به دلقک نمیشد.

آرسینوس و دوستانش به شدت از دیدن شعبده های دلقک در تعجب بودند، که ناگهان دلقک خود را به آرسینوس نزدیک کرد و سپس صورت وی را صاف و دقیق به کیک کوبید.
همه شروع کردند به خندیدن.
اما آرسینوس خشمگین شده بود.

چند دقیقه بعد، سر و صدا پایین آمد. آرسینوس صورتش را پاک کرد و پدرش هم با یک افسون دوباره کیک را درست کرد. اما خشم آرسینوس تمام نشدنی بود. وی نگاهی به اطراف کرد. کسی او را نگاه نمیکرد و دلقک هم داشت نزدیک پنجره، برای چند تا از بچه های کوچک سکه از هوا ظاهر میکرد.
آرسینوس به دلقک نگاه کرد.
با تمرکز تمام و با حداکثر خشم خود.
و همانجا بود که آرسینوس احساس کرد چیزی در درونش جرقه زد، و نیروی حاصل از آن جرقه از انگشتان، چشمان و حتی دهانش خارج شد، و مستقیم به سوی دلقک رفت...

لحظه ای بعد، در مقابل چشمان شگفت زده آن کودکان، ناگهان دلقکِ بخت برگشته مستقیما از پنجره به بیرون پرتاب شد. البته آن کودکان اصلا اهمیتی ندادند و فکر کردند این هم شعبده بازی دیگری است و حتی حسابی هم دلقک را تشویق کردند.

و بدین ترتیب، جشن تولد یک سالگی آرسینوس به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد...

پایان فلش بک!


آرسینوس لبخندی زد.
- همیشه میدونستم همه چیز درست میشه. تکلیف این کلاس هم با قدرت انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۸ ۲۲:۲۹:۱۸


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 143
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

با احتیاط و آرام قدم برمیداشتند می دانستند که اگر صدایی از خودشان در بیاورد ممکن است بیدارش کنند.
از بدشانسی اش چوبدستی عزیزش را در تالار جا گذاشته بود وحالا مجبور بود با نهایت احتیاط قدم بردارد.
حدف اصلی کتابخانه، بخش کتاب های ممنوعه بود.خودشان هم نمیدانستند باید به کجا بروند.

-دست مو بگیر!
-چرا؟
-چون میترسم!
-نه بابا فکر کردم خوشحالی!
-شششش!
کمی جلو تر به کتابخانه می رسیدند اما از صدا هایی که شنیده میشد معلوم بود که رفتن به بخش ممنوعه کار درستی نیست.آن هم برای تقلب!
-نمیدونم این راوی چرا با این کارمون مشکل داره آقا بیخیالمون شو!
-راس میگه!بزار کارمون رو بکنیم نمره رو بگیریم،بعد میریم تو فاز سختکوشی!
دیگر حرفی برای گفتن ندارم!
به جسیکا توصیه کردم که اینکار را نکنند. اما به حرفم گوش نکرد!
حالا در اتاق فیلچ نشسته و همدیگر را بقل کرده بودند بدون چوبدستی بدون امید!
میدانستند که به زودی با یکی از پروفسور ها برمیگردد و امتیاز گروهشان را از دست می دهند!
پس فکر کردند...

-ایش!نچسب ولمون کن بزار تو حال خودمون باشیم!
-نه راس میگه بزار یکم فکر کنیم.
برای اولین بار جسیکا به حرفم گوش داد و فکر کرد!
چه کار می توانستند بکنند جز شکستن در و فرار کردن؟

-عالیه همین کار رو میکنیم!جسیکا زود باش با شماره سه در رو میشکونیم!
1.2.3
گرومپ(صدای شکسته شدن در)
خلاصه جسیکا و دوست ناشناسش به تالار خصوصیشان برگشتند و تصمیم گرفتند تا خودشان مشق های کلاس{طلسم ها و ورد های جادویی } را انجام بدهند.

پایان










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.