بسمه تعالی
ریونکلاو در برابر گریفندور
خرید داور
-بشین ببینیم بابا!
بابا نشست و بقیه دیدند.
بابا که نزدیک به تلویزیون نشسته بود، با چشمانی اشکبار به فرزندانش چشم دوخت. یکی از آن ها موهایش آتش گرفته و دیگری با تیر و کمانش خرس توی تلویزیون را نشانه رفته و هر دو از تماشای راز بقاء لذّت می بردند.
- آرتمیس، آپولو، بابا جان یه خبر خیلی مهمی براتون دارم!
- برو به زنت بگو!
هر دو این را همزمان گفته بودند.
آرتمیس و آپولو پس از به قتل رسیدن و آواره شدن خود و مادرشان که در آخر آنان را رها کرد و همچنین چندین سوء قصد به جانشان از طرف نامادریشان "هرا"، دیگر با او خوب نبوده و او را "زن بابا" صدا می کردند. آن ها پدرشان، زئوس را مسبب این مصائب می دانستند و می گفتند که اگر قدرت مدیریت چندین زن را نداشت، چرا چندین زن گرفت و اصلا چرا بعد از آن از هرکدام چندین بچه آورد.
زئوس تنها شانه بالا می انداخت و لبخند می زد.
- همین بی توجهی هاتونه که...
- که چی؟
دوقلو ها همزمان گفته بودند.
بله، آپولو و آرتمیس دو قلو بودند.
بغض زئوس ترکید و او غلت زنان به کناری رفت تا دیگر مانع تماشای تلوزیون فرزندانش نباشد.
او پدر فداکاری بود.
- کجا داری می ری؟!
مرد در آستانه در متوقف شده و از روی شانه نگاهی بی حوصله به همسرش انداخت.
- چته باز؟!
هرا تکه ابری را که پشت سرش پنهان کرده بود، نمایان ساخت. رنگ از رخسار زئوس پرید.
تززززز!زئوس اتصالی کرده و صاعقه ای عصبی به جعبه فیوز خانه خورده و برق ها رفته و همه جا غرق در تاریکی شده و صدای باز و بسته شدن در و پس از آن صدای شیهه اسب های پوسایدون به گوش رسید. هرا با موهایی که بالای سرش جمع کرده بود، بی شال و روسری، دوان دوان خود را به آستانه در رسانده و در حالی که تکه ابر را در مشتش بالا گرفته بود، فریاد زد:
- کدوم گوری رفتی؟! باز داری با داداشت می ری الباتی؟!
همه المپی ها جلوی در خانه هایشان جمع شده بودند و با یکدیگر نجوا می کردند.
هیدس خیلی ذوق کرده بود!
- بیا این توله هاتم با خودت ببر!
تیری از میان موهای هرا بیرون زد.
قلعه هاگوارتز، برج ریونکلاو، ساعت هفت و چهارده دقیقه:- نشونشون می دیم!
- می پوکونیمشون!
پیست پیست!یوآن از شدّت هیجان، به افتخار تیم کوییدیچ ریونکلاو، رایحه افشانی کرده و سبب مرگ دو تن از بازیکنان شد: گرنت پیچ و تری بوت هر دو سبز شده و دور چشمانشان سیاه شده و زبانشان از دهانش بیرون آمده و تکان نمی خوردند.
- پیش اومد دیگه!
یوآن شانه ای بالا انداخت.
لینی برای اطمینان از شرایط آن دو به هر کدام چند سیلی، لگد و نیش زد. ولی تکان نخوردند.
- مردن!
سپس با رضایت شصتش را نشان داد.
پیست.لینی نیز کنار آن دو افتاد.
- یه خورده اش مونده بود.
یوآن این را گفت و پاورچین پاورچین به سمت درب خروجی رفت.
پیست.
از جا پریده و قدم هایش را تند تر کرد.
پیست پیست.
تندتر!
پیست.
به سمت در خوابگاه دوید و در را پشت سرش بست. همزمان صدای چندین جیغ مقطع از درون خوابگاه به گوش رسید. درون تالار نیز افراد زیادی این سو و آن سو تلف شده بودند. سور ریونی ها به عزا تبدیل شده بود.
- فکر کنم حداقل هفت نفر برای تیم کوییدیچ داشته باشیم، نه؟
آندرومدا، در حالی که از اکسیژن درون کپسول لباس فضایی اش تنفس می کرد این را رو به لیسایی که سر بر شانه اش نهاده و جان داده بود گفت.
قلعه هاگوارتز، زمین کوییدیچ، ساعت هفت و هفده دقیقه:هوریس اسلاگهورن از تماشای بازی دو تیم گریفندور و هافلپاف بسیار خرسند شده بود، ذره ذره نوشیدنی کره ای اش را مزه مزه کرده و به دانش آموزی آن پایین اشاره کرد، که شیر بیشتری در تشت بریزد.
هوریس پاشویه با شیر دوست داشت.
- ایول! نمی دونستم که واسه مسابقه از این کاغذ رنگیا تدارک دیدم!
هوریس این را گفته و چند تکه کاغذ رنگی از هوا قاپیده و روی سر دانش آموز ریخت.
- دو دو رو دودو! آزاد شدی!
- واقعا؟!
دانش آموز بسیار خوش حال شده و اشک در چشمانش حلقه بست، هوریس نیز در جواب او لبخندی زد.
-نع! بشور.
سپس هوریس یک تکّه را بالا آورده و آن را جلوی چشمانش گرفته و به آن اخم کرد.
- مگه بازی هافلپاف و گریفندور نیست...؟ پس این کاغذا چرا آبی ان؟
نگاه هوریس به جاروی بی سواری معطوف شد که به سمت طلوع خورشید می رفت. پس کمی به جلو خم شده و به بالای سرش نگاه کرد.
- سولام آقای مدیر. ببخشین، تو بساطتون دیگه داور نیس؟
- خجالت بکش پسر... یه داور بسّه تونه.
هوریس خواست دوباره سر جایش خم شود که دید هاگرید هم چنان به او نگاه کرده و با دستانش ور می رود.
- آخ می دونین چیه... داور پنالّی گرفت... بچه ها مام بش گفتن دقد کنه... خب نکرد. بعدشم چیز شد دیگه...
هاگرید این را گفته و چیزی را که سابقا دست ادوارد بونز بود، پاره پوره کرده و بر سر هوریس ریخته و نخودی خندید. هوریس که به هاگرید خیره مانده بود، پلک هایش را بر هم فشرد و عینکش را به بالا سر داد.
- خیله خب! خیله خب!
مدیر درون این جیبش را نگاه کرد. داوری نبود.
مدیر درون آن جیبش را نگاه کرد. یک داور بود.
- سلام.
- عاااااااا!
ادوارد با داور دست داده و ناخواسته انگشت های او را کند. داور با دیدن انگشت های کنده شده ترسیده و بعد مرد.
- شعت! مراقب این یکی باشید.
هوریس با نارضایتی داوری از جورابش در آورده و به میدان فرستاد. داور نیز از ترس همان ابتدای کار سوت زد:
- بازی تمومه، گریفندور برنده است!
- ای جووونم!
قرچ.
با باز شدن دستان هاگرید، داور مچاله شده به زمین سقوط کرد.
آسایشگاه روانی دکتر زاموژسلی، ساعت نه و سی و هشت دقیقه:- آره... به چشماش خیره شده بودم. همون موقع که داشت جون می داد، تکون خوردن نیشش رو دیدم، بال بال زدنش رو و حتی آخرین جمله اش رو... شت!
سکوت...
- ایشان گفتند شت؟
آندرومدا که بر روی لباس فضایی اش یک ردای بلند سفید پوشیده بود بدون آن که چشم از خودکار آبی رنگ بردارد سری به تایید تکان داده و ادامه داد:
- آخه می دونید... اون خیلی شت دوست داشت.
دکتر پلک زد.
- ایشان شت دوست داشتند؟
آندرومدا دوباره به تایید سر تکان داد.
- خودمم دوست دارم... شت!
دکتر یک بار پلک زد. یک بار دیگر هم پلک زد... اما احساس کرد به اندازه کافی پلک نزده، پس یک بار دیگر هم پلک زد.
- چرا شت دوست دارید؟
او شانه بالا انداخت، اما شخص دیگری پشت سر او دست بلند کرده بود.
- گویید زئوس آ.
- چون شت قشنگه!
زئوس این را گفته و تصویری از خودش و همسرش هرا، در حالی که همسرش او را می زند، نشان داد.
- ایشان شت هستند؟
- آره! همون روزی که ازش پرسیدم اسمت چیه خودش بهم گفت! گفت شت!
زئوس یک عمر تصور می کرد که نام همسرش شت است.
- نظر شما نیز این است آندرومد آ؟!
آندرومدا به نشانه تایید سر تکان داد.
- پس ما نیز هستیم.
مرد این را گفته و کف دستش را جلو آورده و روی دست های آندرومدا، زئوس و پوسئیدون که در تمام این مدّت سکوت کرده بود، گذاشت.
شهر لندن،حوالی استمفورد بریج، ساعت ده و پنج دقیقه:- آقا اینا چند؟
- صد دلار!
هوریس کمی این طرف و آن طرف شخص را نگاه کرده و پس از آن دندان های وی را شمرده و دور کمرش را اندازه گرفت، در همین زمان مرد دیگر شروع به سخن گفتن کرد:
- این طور نگاش نکن! یه جوری سوت می زنه چهارستون بدنت می لرزه.
هوریس که اکنون مرد را کف دستش سبک و سنگین می کرد، بدون رضایت به داور نگاه کرد و به او گفت:
- سوت بزن.
داور دست ها را در دهانش گذاشته و سوت زد. با سوت داور همه خبردار ایستادند.
- خب حالا یه کم بدو..
داور یک لحظه نبود و لحظه دیگر با تکه ای از اهرام ثلاثه آن جا بود.
- حالا پرواز کن.
داور بال بال زد و اوج گرفت و چند کبوتر را در هوا قاپیده و به زمین بازگشت.
- ده دلار می دی... ورش می دارم.
مرد دست داورش را گرفته و به درون مغازه برده و در را در صورت هوریس کوبید.
قلعه هاگوارتز، میدان کوییدیچ، ساعت یازده و سی دقیقه:- داور کجاست؟
تتسویا این را پرسیده و سپس روی زمین چهار زانو نشست. پس از آن از جایش بلند شده و رو به همه اعلام کرد.
- بدون داور مسابقه رو شروع می کنیم!
بازیکنان ریون تنها پلک می زدند.
آن ها هیچ...
آن ها نگاه...
شهر لندن، حوالی ومبلی، ساعت دوازده و چهل و یک دقیقه:- اسمت چیه عمو؟
- پیِرلوئیجی.
- اسم خانوادگیت چیه؟
- کولینا.
- چندی؟
نوجوان با انگشت هایش عدد هفت را نشان داد. هوریس در جوابش لبخند عریضی زد:
- خوبه... هفت دلاری؟
پسرک سرش را به اطراف تکان داد. هوریس خیلی ذوق کرد.
- هفت سنتی؟!
- نچ.
هوریس کمی سرش را خاراند.
- پس هفتا چی؟
- میلیون.
هوریس به پسرک لگدی زد و فرار کرد.
قلعه هاگوارتز، میدان کوییدیچ، ساعت سیزده و سی و سه دقیقه:- بیگیر!
- این... جوری... نه!
-آه.
- همییینه!
- مااااااماااااان!
تتسویا شمشیرش را تا نیمه درون شما فرو برده بود. زئوس دو عدد از انگشتانش را در بینی رون فرو کرده و به او شوک داده و چیز هایی که به انگشتانش می چسبید را با زبان رون تمیز می کرد. هاگرید در حال جویدن پنه لوپه بود و او نیز در تلاش برای فرار از دندان های هاگرید. ادوارد انگشت هایش را در لباس فضایی آندرومدا فرو کرده و اکنون فشار جو به او وارد می شد و او هم با کلاهک شیشه ای اش به صورت ادوارد می کوبید و آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی هم آه می کشید.
دنگ دنگ دنگ.
صدا از طرف دروازه ریونکلاو می آمد. هر کس هر کاری می کرد را متوقف کرده و به آن سو نگاه کرد.
مردی با موهای طلایی و ریش بلند در کنار دروازه های تیم ریونکلاو ایستاده و با چکشش آن ها را کوبیده و مصدودشان نموده بود.
- تو کی هستی؟
این را پوسایدون که احساس می کرد آن قدر که باید فعال نیست گفته بود.
- من ثور ام.
- خوشبختم، منم پوسئیدونم، می آی با هم دوست باشیم.
- باشه.
دنگ دنگ دنگ، ووووش.
حالا ثور با چکش بر روی دروازه ها می کوبید و پوسایدون زمانی که چکش داغ می شد، رویش آب می ریخت.
شهر لندن، نزدیک به وارت هارت لین،ساعت چهارده و چهل و چهار دقیقه:هوریس با چرخدستی در میان ردیف نوشابه های کره ای گام بر می داشت و نگاهش را به این سو و آن سو می افکند که ناگاه پیرزنی را دید که روی یک قفسه نشسته است، پس به سمت او رفت.
-سلام مادر جان.
- چی؟
-سلااام مادر جان!
پیرزن با عصایش بر سر هوریس زد.
- آخ! چرا می زنی؟
- دیگه منو با اسم کوچیک صدا نکنیا. به من بگو منیره.
هوریس چانه اش را خاراند، او استاد هاگوارتز بود و معجون سازی که درس پیچیده ای به شمار می رفت را تدریس می کرد، اما سر از کار پیرزن در نیاورد.
-اممم... سلام منیره.
- همیشه می دونستم برمی گردی ممد!
هوریس به آرامی چرخ دستی را بین خودش و منیره قرار داد.
- منیره... داورم می شی.
منیره لخند عریضی زد، آغوشش را بازتر کرد و بعد در سبد افتاد.
او سکته کرده بود.
هوریس نیز چرخ دستی را به سمتی هل داده و سوت زنان از فروشگاه بیرون رفت.
قلعه هاگوارتز، میدان کوییدیچ، ساعت پانزده و دو ثانیه:- سه دو یک که گفتم برید! سه... دو... یک!
به ناگاه تاتسویا شمشیر از نیام بر کشید و به مدافعین تیم ریونکلاو که با چشماق هایشان نزدیک می شدند، حمله ور شد. آن ها با چکش و صاعقه به کاتانا ضربه می زدند و کاتانا نیز در این جا و آن جایشان فرو می رفت، در این زمان بلاجر ها در گوشه ای پناه گرفته و جیغ می زدند.
- هننن نن نن ن ن!
رون بسیار تلاش می کرد تا توپ سرخ رنگ را از حلقه های دروازه ریونکلاو رد کند، اما به همّت ثور و پوسایدن آن ها دیگر برای انگشت هم کوچک بودند، چه برسد به کوافل.
- ننعععع! نمیذارم از تو حلقومم بکشینش بیرون! من گووووشنم! گوووشنه تر می شم!
هاگرید این را گفته و شکمش را سفت کرد تا آندرومدا نتواند با پریدن روی شکم او شما را بیرون بکشد.
در گوشه ای دیگر از زمین، پنه لوپه مشغول کاری بود و دیگران هم که کاری برای انجام دادن نداشتند، او را تماشا می کردند. او میز چوبی بزرگی را در میان زمین قرار داده و مشغول قاطی کردن چیزهای مختلف با یکدیگر بود.
او ادعا می کرد که گره این مسابقه به دست او باز می شود!
- قارچ گل گلی!
-بیا.
-پوست سگ آبی!
- بیا.
- موی پشت گوش کوسه.
- بفرما.
- عرق سرد اژدها!
- بگیر.
- پیشونی.
- ایناها.
- نه... پاکش کن.
رون پیشانی عرق کرده پنه لوپه را پاک کرد و او دست به کمر زده ماحصل تلاشش را برانداز نمود.
- حالا نگه اش دار رون!
رون جسم بمب شکل را برداشته و آن را در آغوش گرفت.
- خوبه! حالا برو وسط زمین.
- اممم... می گم مطمئنی اینجوری گریفندور برنده می شه.
رون ته دلش کشمکشی داشت. چرا یک ریونکلاوی در مسابقه ای مستقیم زمینه پیروزی گریفندور را فراهم می کرد؟ اما او به این کشمکش اهمیتی نداد. او می دانست که پنه لوپه یک محفلی و سفید بوده و راست می گوید. او حتی می دید که پنه لوپه لبخند زده و شصتش را نشان می دهد! پس با خیالی آسوده به مرکز میدان رفت.
بووووم!
شهر لندن، حوالی یک پارک، ساعت شانزده و چهل و یک دقیقه:- سووت بزن.
- شووووت!
- حالا بدو.
- هن... هن. نـــمی ت تونم.
- اشکال نداره... پروازم می کنی؟
- تا کهکژان راه شیری.
هوریس کمی چانه اش را خاراند.
- چه قدر می گیری با هام بیای؟
مرد نشسته دستش را به سمت هوریس گرفت.
هوریس هم دستش را گرفت و کشان کشان برد.
در دور دست ها ابر قارچی شکلی پدیدار شده بود.
الیمپوس، پلاک هشتاد و سه، ساعت هفده و پنجاه دقیقه:دینگ دونگ.
- یک کدومتون تن لشش رو برداره اون در رو وا کنه.
مرد پستچی این صدا را از درون خانه شنیده بود. پس سرش را جلو آورده و گوشش را گذاشت روی در.
- می خوریم و می خوابیم! خونمونه! ناراحتی بفرما برو!
دو نفر این را همزمان گفته بودند.
- ای از مچ پا آویزونتون کنن! ای گیر کرونوس بیافتید! ای...
صدا نزدیک و نزدیک تر شده و پست چی سرش را از در برداشت.
- شما؟!
هرا بی شال و روسری آمده بود دم در.
با همین کار هایش زئوس را دق داده بود.
- پستچی ام... نامه دارید.
- نامه؟
هرا نامه را از پستچی گرفته و بدون آن که رسید را امضا کند در را بست.
سپس جیغ زد!
- مردنتم مصیبته زئوس!
شهرداری لندن پول کفن و دفن را می خواست.
ویرانه هاگوارتز، میدان کوییدیچ سابق، ساعت هجده و صفر دقیقه:هوریس دست مرد را رها کرده و به منظره پیش رویش چشم دوخت. زمین سوخته و چمن ها نابود شده بودند. آسمان سفید شده و خاکستر همچون برف می بارید و بر این سوی و آن سوی می نشست. خبری از باد نبود. بوی چوب و موی سوخته فضا را مسموم کرده بود.
سکون و سکوت حکم رانی می کردند.
مدیر با موهایی پریشان و نگاهی خیره به جلوی پایش نگاه کرد، تل عظیمی در مقابلش بود از گوشت های سوخته که روزی می شناختشان. صدایشان را شنیده بود، تماشایشان کرده و با آنان چه چیزهایی را که به اشتراک نگذاشته بود.
پلک زد.
انگشتش را بالا آورده و عینکش را به کمی بالاتر سر داد... خیره شد.
سپس دست های مشت کرده اش را بالا آورده و فریاد زد:
- آخ جون کوبیده!