پنه با خوشحالی گفت:
- اگه نقشه خوب پیش رفت و اگه سلامت پروف تایید شد، به همه حتی مرگخوارا شام میدم! سه سیخ جیگر، سیخی شیش هزار. سه سیخ جیگر شیخی سیش هزار...
محفلی ها به همدیگر نگاه کردند. تا آن موقع فکر می کردند که پنه لوپه باهوش ترین فرد در ریونکلاو و محفل بود. اما نباید آدم به چشم خود اطمینان کند! همه می خواستند جمله های پنه ادامه پیدا نکند. اما بهانه ای نداشتند. اما ماتیلدا ناگهان چیزی به یاد آورد و با تعجب به پنه لوپه چشم دوخت.
- دوغ گاز دار، گاز دوغ دار...
- پنی؟
پنه لوپه حرف های پر مفهوم خود را برای لحظه ای قطع کرد و به ماتیلدا خیره شد!
- میگم پنی... یهو وسطای داستان ظاهر شدی و گفتی شیشه مربا رو در بیار. بعد یه چیز بگم؟ مگه تو توی کلبه سپید نبودی؟!
- چی؟ یعنی این همه رول گذشت، تو نفهمیدی؟
- آخه کسی به این موضوع اشاره ای نکرده بود!
- باید خودت می فهمیدی دیگه!
او گلوی خود را صاف کرد و شروع کرد به تعریف کردن!
فلش بک!- زیر پاهام علف سبز شد!
- برای من کدو در اومد!
- کاشکی برای من استیک در می اومد!
-
بسه! همه به پنه لوپه ی عصبانی خیره شدند. دیگر ماتیلدایی آنجا نبود که به او بگوید:
- جیغ نکش!
پس او با خیال راحت جیغ بنفشی کشید و خود را خلاص کرد. او فکر می کرد که ادوارد علنی به او گیر نمی دهد. اما مثل اینکه او هم به جوش آورده بود!
- پنی! من گفتم دو سه بار در روز مُجازی! اما الان شد چهار تا!
- از کجا می دونی؟!
- رون از طرف ماتیلدا پیغام آورد!
و پنه لوپه با شنیدن این حرف، هر چه فحش در دنیا بود نثار ماتیلدا کرد! لحظه ای مدیتیشن به سبک تاتسویا موتویاما در کلاس را به یاد آورد و در این لحظه، تنها چاره مدیتیشن بود. بعد گذشت پنج دقیقه، لبخندی بر روی لبان پنه شکل گرفت. گویا مدیتیشنش را با موفقیت به پایان رسانده بود!
- خب... ما سه نفر رو برای معطل کردن مرگخوارا در خونه ی ریدل داریم! و اون سه تا... تعریفی ندارن. یعنی اینکه بالاخره آدم برا نگه داشتن یه گروه، به فکر نیاز داره. که اونا خب... رک بگم! اونا مغز کافی ندارن!
رون گفت:
- یعنی میگی که تو خیلی باهوشی و می خوای بری اونجا و مارو تنها بذاری؟!
- دقیقا!
اما با نگاه های خشمگینانه ی محفلی ها، به تته پته افتاد!
- یعنی اینکه... من دوست دارم که اینجا بمونم. اما آخه من مطمئنم که نمی تونن مرگخوار ها رو معطل کنن. حداقل بهتره که معطل کنیم اونا رو که نیان اینجا. بعدشم، دوست دارین تلفات بدیم؟ می خواین ماتیلدا، گادفری و کریس بخاطر مغز کافی نداشتن، قربانی بشن؟
همه محفلی ها سرشان را به علامت منفی تکان دادند. اما ناگهان مردی راهش را از میان جمعیت سفید باز کرد و به جایی رسید که صورتش واضح دیده شود!
- اصلا نگران نباش پنی! برو... یه ریونکلاوی دیگه برای مدت کوتاهی جای مغز سرشارتو پر می کنه!
همه با نگاه های پرسشگرانه گفتند :
- کی؟
- من! یعنی گریک الیواندر!
همه ی محفلی ها چپ چپ او را نگاه کردند. اما ریونکلاوی های دیگر از نظیر یوآن و ادوارد نتوانستند خود را کنترل کنند و اعتراض را از سر گرفتند!
- تو؟ وقتی یوآن اینجاست، دیگه برا چی تو، تازه وارد؟!
- اصن یوآن که هست. ادواردو چی میگی؟ شیطونه میگه بیام براتا!
- هوش سرشار فقط تو رگ من و ادوارد جریان داره...
رون اشاره ای به پنه کرد و آرام به او گفت:
- سریع آپارات کن که صحنه ی خورده شدن گریکو ندیدی! من سعی می کنم نجاتش بدم اما ممکنه که از گشنگی اونو بخورم. به هرحال... اون به احتمال نودو نه درصد از هر لحاظ خورده میشه! بدو تا دیر نشده!
پنه لوپه نگاهی به او انداخت. اما بعد شانه ای بالا انداخت و به پشت نرده های خانه ی ریدل آپارات کرد!
پایان فلش بک!- همین بود قضیه؟ امیدوارم گریک خورده نشده باشه!
- آره! حالا دیگه بیاین به کار مهممون برسیم!