هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

- آیییییییی ولم کنننننن.
- متجاوز .....متجاوز.....

ققنوس نقره ای با شتاب به سمت راهرو پرواز کرد.

نیم ساعت قبل
از اونجایی که جیانا ذاتا" کاراگاه بود و شدیدا کنجکاو و از همه مهم تر تحمل داستان نصفه نداشت دنبال پروفسور دامبلدور به راه افتاد.
- پروفسور ببخشید میشه یه لحظه نگاهی به کتابتون بندازم.
- اوه فرزندم میتونم دلیلش رو بپرسم؟
- خب ... میخواستم یکم ...اطلاعت جدید به دست بیارم.

دامبلدور یکی از آن نگاه های زیر عینکی معروفش را به جیانا کرد .
- مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟

جیانا نفس عمیقی کشید.
-بله پروفسور.
- در این صورت ... مراقب باش فرزندم .
-ممنونم.

جیانا دور شدن دامبلدور رو تماشاش کرد.
- خب ببینم صفحه چند بود؟
-بانوی جوان اینجا چه کار دارید.
- نیکلاس تقریبا بی سر عزیز.
- دنبال چیزی می گردین؟
- نه ممنونم.
-مطمئنین؟
-بله.

نیکلاس بی سر با شک تعظیمی کرد و رفت .

- خب... نشونم بده چی قایم کردی.
نقل قول:
من از نگاه های سالازار متوجه شدم که تنها یه حصار که ماگلی باشه کافی نیست ولی من نمیتونستم کامل بی خیالش بشم برای همین یه خندق کندم ( همون چاله ماگلی فقط پر از آب ) این طوری دیگه هیچ ماگلی نمیتونست داخل قلعه ها نفوذ کنه...

جیانا با تعجب به کتاب نگاه کرد ، او هیچ وقت خندقی ندیده بود که اطراف هاگوارتز باشد.
- چه بلایی سر خندق اومده؟ باید صفحه بعد باشه. این... این چیه؟

جن کتابی وحشتناکی به بزرگی یک غول از صفحه بعد بیرون آمد.

چند دقیقه بعد

جیانا در راهرو ها می دوید و جن پشت سرش بود.
- آیییییییی ولم کنننننن.
- متجاوز .....متجاوز.....
- فایرایموس .(طلسم آتش)
- فسشیو .(طلسم سیاه چاله )

کتی و آلبوس همراه پروفسور مک گانگال که دنبالشان می آمد به جن حمله کردند . جن کم کم از بین رفت و صورتش که از جنس کاغذ خط دار بود در حالی که نیمه سوخته بود در سیاه چال ناپدید شد. آلبوس دست جیانا را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
- ممنونم.
- قابلتو نداشت.

پروفسور مک گانگال در حالی که نفس نفس می زد .
- میشه یکی درست توضیح بده اینجا چه خبره؟ مرلین نیکلاس رو بیامرزه که خبر داد.

جیانا کتاب را در دست گرفت و از صفحه ای که رها کرده بود دوباره نگاه کرد.

ولی وقتی دیدم خندق بی فایده است تبدیلش کردم به دریاچه.

جیانا آهی کشید و روی پله سنگی ولو شد.
- همه اش به خاطر همین بود؟


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۲:۱۱
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 222
آفلاین
سلام پروفسور.

۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)

پروفسور شما توجه کنید به این نکته. اون زمان که قلعه رو داشتن می‌ساختن اصن امکانات قابل توجه ای نبود و چهار بنیانگذار باید شبانه روز کار و تلاش می کردند تا قلعه ساخته بشه ... البته این خیلی زمان بر بود و باعث می شد در همین زمان ساخته شدن توجه خیلی از مشنگ ها به هاگوارتز جلب بشه و چهار بنیانگذار باید یه راهی پیدا می کردند.
از اونجایی که چهار بنیانگذار خیلی تنبل بودند اولش سعی کردند راهکار های ساده و کم هزینه رو در پیش بگیرند چون همین جوریش وقت کمی داشتند و داشتند زیر بار هزینه های ساختن هاگوارتز وا می رفتند و باید یک جوری سر هزینه ها رو کم می کردند.
نظریه ای که من دارم هم پیچیدس و هم سادست. بنیانگذارا یه تابلو رو در فاصله چهارصد متری هاگوارتز نصب می کنند و حدس بزنید چی روش می‌نویسند؟ ``منطقه خطرناک است وارد نشوید.``... البته راه های جایگزین هم داشتند مثل اینکه اگه از اون تابلو گذر می کردند به تابلوی بعدی می‌رسیدند که می گفت ``مگه با تو شوخی دارم وارد نشو بی پدر``
اینم بگم این راه حل های جایگزین خودشون راه حل های جایگزین دیگه ای لازم داشتند و به همین خاطر این طرح با شکست رو به رو شد ... البته بنیانگذاران هنوز روی قضیه ساده و کم هزینه اعتقاد نظر داشتند.
بعد از شکست طرح قبلی بنیانگذارا سعی کردند فکر های بهتر و مفید تری داشته باشند و همینطور کم هزینه.

بنابراین تصمیم گرفتند طرحی رو اجرا کنند که باید تو اون ملت بی جادو رو گول بزنن. این طرح این جوری بود که یکی از بنیانگذاران با قرعه کشی انتخاب می شد تا بساط رمال و دست فروشی راه بندازه تا اگه کسی پیدا میشد حواسش گرم بساط بشه و دیگه سرشو نکنه تو فضای اطرافش.
البته این طرح هم منحل شد...شاید بگید چرا؟ معلومه بنیانگذارا شروع به دعوا با هم دیگه کردند چون دلشون نمی‌خواست خودشون رو کوچیک بکنند. جرقه اختلاف ها هم از همونجا رقم خورد.

اینبار دیگه بنیانگذارا که از دفعات قبلی درس عبرت گرفته بودند با تلاش فکر و درس خواندن در دانشگاه جولسفورد فکری به ذهنشون رسید.

اونا تصمیم گرفتن به محیط اطراف قلعه و خود قلعه که خود شما اشاره کردید قدرت تفکر بدند که باعث می شد هر کی نزدیک قلعه میشد سر از یه جایی در بیاره و اینطوری شد که مردم بخاطر افراد ناپدید شده در اون منطقه هیچوقت به اون منطقه و خود قلعه نزدیک نشن و اونجا رو نفرین شده بدونن.

۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

در روز آفتابی و آرام با زوم کردن روی مدرسه هاگوارتز میتوانستید متوجه فاجعه اتفاق افتاده و در حال اتفاق شوید و همه ی این اتفاق ها در یک روز آفتابی در حال انجام شدن بود. فاجعه آنقدر عجیب بود که آدم در آن لحظه بیشتر ترسیدن باید درباره اش فکر میکرد. درختان جنگل هاگوارتز کنده شده و هر کدام به کناری پرت شده بودند. دانش آموزان و معلمان در حال فرار بودند و بعضی ها هم پناه گرفته بودند.
همگی در حین فرار داشتند به قلعه هاگوارتز نگاه می کردند که از جایش کنده شده بود و در حال خراب کردن منطقه اطراف و تعقیب کردن دانش آموزان و معلمان بود.

همه این اتفاق ها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود.

فلش بک

دانش آموزان با کیف پول در دست حلقه ای را تشکیل داده بودند و در حال خرید کردن بودند و هر چند لحظه به تعدادشان اضافه میشد.

- دانش آموز...سبد رو ور دارو بیار. هر چی بخواین داریم. از آبنبات های معلم مسموم کن تا پشه کش مخصوص انتقام و هر چی که فکرش رو بکنین داریم...حراجه نصف قیمت...فقط امروز.


مثل هر روز اسکورپیوس بازارچه پهن کرده و مشغول فروختن جنس هایش بود تا بتواند پولی در بیاورد و بتواند بخشی اش را بزند به زخم زندگی اش و بخش دیگری ازش را ذخیره کند.

فقط پول نقد قبول میکنیم...کارتخوان نداریم. مالیات لرد سیاه گرون شده...نمی صرفه.

چند دانش آموز مذکور، آه کشیده و صحنه را ترک کردند.


بعد از چند دقیقه اسکورپیوس بازارچه اش را جمع کرده و مشغول رفتن به تالار اسلایترین شد تا بتواند استراحت کند و خودش را برای فردا آماده کند.



- جیلینگ.

اسکورپیوس که متوجه صدا شده به پشت سرش نگاه می کند و متوجه سکه و کیسه سوراخ شده اش می شود.
ولی چیزی عجیب نظرش را متوجه خود و بی اهمیت به پول های روی زمین کرده بود.

تکه ای از دیوار کنده شده و مشغول خوردن سکه ها بود و این نه تنها اسکورپیوس را نترسانده بلکه باعث تعجب او شده بود.
لنگان لنگان و بی سر صدا به سمت شکاف خالی دیوار رفت و وارد آن شد.


- یا مرلین.

اتاق پر از سکه و طلا بود. بنظر می آمد بجامانده از دوره ها و سال ها قبل است و هر سال داشت افزایش می یافت.

اسکورپیوس به دستگاهی نگاه کرد که خیلی شبیه به دستگاه های پلی استیشن و بازی مشنگی بود و با توجه به عکس هر چهار بنیانگذار بنظر می آمد ساخته آنها و یک راز باشد.

- بزن بریم.

اسکورپیوس نمی دانست آن دستگاه در واقع کنترل کننده قلعه هاگوارتز بود و با دستکاری کردنش فاجعه ای پیش می آمد.

پایان فلش بک




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۱

گودریک گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۵۲:۲۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)

ببینید، بذارید صادقانه بگم. ما هاگوارتز رو اولش اینطوری نساختیم. یه کلبه محقر خیلی کوچیکی بود با حمام، مرلینگاه و خوابگاه مشترک. حتی خودمون که بنیانگذار و پروفسور بودیم هم کنار جادو آموزا تو یه اتاق بودیم عملا. کلاسا هم مشترک بود حتی محلشون. در این حد بود. طبیعتا در اون زمان همچین نیازی به اقدامات ضد ماگلی نداشتیم، چون اصلا ماگلی نمیومد در عمق جنگل، مگر بچه ماگلایی که دنبال رد شیرینی بودن... که خب، قبل از رسیدن به کلبه هاگوارتز میرسیدن به گرگینه های ساکن جنگل متاسفانه.

البته که کم کم تعداد جادوآموزا بیشتر شد و طبیعتا حتی نمیتونستیم نفس بکشیم توی کلبه، شروع کردیم به ساختن قلعه، تعداد زیادی جن خانگی هم استخدام کردیم که هم کمک کنیم به ایجاد شغل براشون، هم اینکه بتونیم با سرعت بیشتری قلعه رو بسازیم. البته توی این مدت سالازار غیب شده بود و هیچوقتم نفهمیدیم کجاست و چرا. اگر یه وقت تاریخدانا و اینا فهمیدن، خواهشا به منم بگن.

خلاصه که قلعه ساخته شد، منتها اونموقع چون هوا خیلی خیلی تمیز بود و ارتفاع هاگوارتز هم بالا بود، حتی از لندن هم میشد هاگوارتزو دید. طبیعتا مجبور شدیم یه قراری با پادشاه مشنگا بذاریم و بهشون بگیم که طی چند صد سال آینده سعی کنن به انقلاب صنعتی برسن، تا اونموقعم ما با جادوی توهم زا، ماگلا رو دور نگه میداریم. طبیعتا پادشاه مشنگا خوشحال شد و استقبال کرد. و مشنگا کم کم شروع کردن به تغییر جهت به سمت انقلاب صنعتی تا بتونن هوا رو آلوده کنن که دیدن هاگوارتز از فواصل زیاد سخت تر بشه. ما هم بلافاصله شروع کردیم به تسخیر کردن جنگلای اطراف هاگوارتز با انواع تله ها و توهم های بی خطر. مثلا دیدن شبح، پرتاب کردن ماگلای گرامی به فاصله چند متر به بیرون از جنگل و حتی پخش شدن انواع صداهای جیغ و داد توی جنگل واسه ماگل ها.
البته که اگر ماگل گرامی گیر سانتورها، یا گرگینه ها، یا آکرومانتیولاها، یا سایر وحشت های حاضر در جنگل نیفته و زنده برسه به تله های بی خطر ما.

۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

ساخت هاگوارتز حدود یک هفته قبل به اتمام رسیده بود و بنیان گذاران و جن های خانگی کم کم داشتن کار انتقال دادن جادو آموزا و سایر وسایل راحتی و زندگی و تدرس به قلعه رو انجام میدادن. همه چیز داشت به طور کاملا خوب و درستی پیش میرفت، غیر از یک چیز... از حدود یک ماه قبل، سالازار ناپدید شده بود و هیچکس هم ندیده بودش.
گودریک بیشتر از همه به خاطر این موضوع عصبانی بود. آخرین بار خودش با سالازار بحث نسبتا شدیدی داشت به خاطر اینکه سالازار مخالف پذیرش ماگل زادگان بود، و گودریک طبیعتا موافق بود و نمیخواست اجازه بده حتی یک قطره خون جادویی، چه اصیل و چه ماگل زاده، بدون آموزش بمونه.

گودریک توی یکی از راهروهای فرعی طبقه پنجم به روونا برخورد که داشت تابلوهای نقاشی متحرک رو به دیوارها آویزون میکرد.
- سلام روونا، روزت بخیر... احیانا از سالازار خبری نشده همچنان؟
- سلام گودریک. روز تو هم بخیر. همچنان هیچی. حس میکنم خیلی بهش بخورد توی بحثش باهات...
- تقصیر من نیست که میخواست واسه تاثیرگذاری بیشتر در رو به هم بکوبه ولی موفق نشد. واقعا تقصیر من نیست.

روونا خندید و سرشو به تایید تکون داد. و گودریک هم اونجا رو ترک کرد و به سمت طبقه دوم رفت. باید یکی از کتابخونه های طبقه دوم رو مرتب میکرد. وارد راهروی اصلی طبقه دوم شد و از بین تمام نقاشی هایی که روی دیوارها بودن و زره ها و کلاهخودهای طلسم شده توی راهرو عبور کرد.
و بعد صدایی مثل صدای فش فش مار رو از سمت راستش شنید.
در واقع اگر راهرو انقدر خلوت و ساکت نبود، نمیتونست چنین صدای ملایمی رو بشنوه. در نتیجه به سرعت از پیچ راهرو عبور کرد، چوبدستیشو در دست راستش گرفت و دست دیگه ش رو آماده روی شمشیرش گذاشت.
صدا از داخل دستشویی بانوان میومد. گودریک آروم به در نیمه باز نزدیک شد، و از لای در تونست ردای سبز سالازار رو ببینه که داشت وارد یه مجرای مخفی در وسط دستشویی میشد.
- اینجا بودی پس!

طبیعتا اونجا بود و گفتن این موضوع با صدای بلند توسط گودریک چیزیو عوض نمیکرد. بهرحال سالازار وارد مجرای مخفی شد، مشخصا صدای گودریک رو نشنیده بود یا اهمیتی نداده بود. گودریک با تمام سرعت وارد دستشویی شد و با دیدن رو شویی ها که دارن برمیگردن سر جای خودشون، با یه پرتاب سریع خودش به جلو موفق شد وارد مجرا بشه.
و بعد فهمید که مجرا با شیب نود درجه به سمت پایین میره. در نتیجه اولین واکنشش کاملا غریزی بود، و اونم جیغ زدن از ته دلش بود و بد و بیراه گفتن به ترسش از ارتفاع.

گودریک با نشیمنگاه فرود اومد. بدون طلسمی برای کم کردن سرعت سقوطش. بدون هیچ صدا و حرفی حتی. در واقع شدت ضربه انقدر زیاد بود که نفسش بند اومد و برای چند ثانیه کبود شد.
و بعد شمشیرشو کشید، از شمشیرش به عنوان عصا استفاده کرد و در حالی که نمیتونست کمرشو صاف کنه، شروع کرد به راه رفتن از توی فاضلاب.
طبیعتا به خاطر نو ساز بودن مدرسه و سیستم فاضلابی، همه چیز کاملا خشک و حتی تمیز بود... در واقع گودریک متوجه شد که فاضلاب، حتی زیادی تمیزه... انگار که هر چند ساعت یک بار تمام کف، دیواره ها و سقفش با شدت ساییده و تمیز شده و جسم دایره ای و بزرگی از توش حرکت داده شده.

گودریک به فکر فرو رفت. ولی نه در حدی که بخواد متوقف شه. همونطور فکر کرد و دولا دولا با کمک شمشیرش جلو رفت.
انقدر رفت تا به یه تالار عظیم رسید.
اولین چیزی که توجهشو جلب کرد، کاملا خالی و تاریک بودن تالار نبود. حتی رطوبت زیاد و عجیب تالار هم اذیتش نکرد. بلکه سنگ تراشی بسیار عظیمی از صورت سالازار بود که دهانش به طرز عجیبی باز و تاریک بود... گودریک چشماشو تنگ شد تا شاید بتونه سالازار رو پیدا کنه...

تق!

صدای برخورد دو جسم محکم با همدیگه به گوش رسید و گودریک که کاملا گیج شده بود روی زمین افتاد و بیهوش شد.

- آبلیوی ایت!

سالازار به نرمی گفت.
- هیچوقت نباید این پایین رو به یاد بیاری دوست من. الان زمانش نیست. نه برای تو و نوادگانت.


,I was tucked in snow
,And beaten by the rain
And covered in dew
I've been dead for so long


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
سلام پروفسور قشنگ ریشو!

سوال اول:

به نظر من اونا از یه پرده ی سفید استفاده کرده بودن. البته یه پرده ی سفید خالی نه. بنظرم نشستن قسمتی از دشت و دره و که قرار بوده مدرسه بشه رو با هم روی پرده کشیدن و بعدش با جادو رو هوا نگهش داشتن. اینجوری هرکی رد میشده، فکر میکرده دشت هنوز سر جاشه و با صدای ساخت و سازی که معلوم نبوده از کجا میاد، از ترس فرار میکرده.
البته چند تا احتمال شکستم وجود داشته. مثلا ممکن بوده نقاشی یکی از بنیان گزار ها بد بوده باشه و نقاشی کلی، بسیار نا متقارن در بیاد.
و ممکن هم بوده گاهی وقتا باد بیاد و پرده رو ببره کنار و کارشون فاش بشه. شاید برای همینه تو هاگوارتز زیاد باد نمیاد؟ چون جادوی ضد بادشون هنوز کمابیش پا بر جاعه؟

ـــــــــــــــــــــــــــــ

سوال دوم:

-قاقارو! بهتره جعبه ی آبنباتامو پس بدی... اگه جونتو دوست داری!

کتی در عجب بود. قاقارو چگونه میتوانست با آن پاهای کوچک و به درد نخورش، اندازه ی جت سرعت داشته باشد؟

- نمیدم. مال خودمه!
- عه؟ خودم پولشو دادما.

اگر بار اولشان بود، جادو آموزان دیگر با کنجکاوی و تمسخر، نگاهشان می کردند. اما خوشبختانه، به گرگم به هوای کتی و قاقارو عادت کرده و یاد گرفته بودند که برای سالم ماندن، بهتر است مسخره شان نکنند. سوزن هایی که کتی روی صندلی هایشان میگذاشت و آبرنگی که ناگهانی روی سر و کلشان میریخت، خیلی بد بود.
دنبال کردن پشمالو و صاحبش، به راهروی تاریکی کشیده شد که جز مشعل های کم نور متصل به دیوار، نور دیگری نداشت. زمین کثیف و پر از آشغال راهرو، به هیولایی میمانست. کتی، سرعتش را کم کرد و به قاقارو نیز، هشدار داد که همین کار را بکند. اما در کمال تعجب، قاقارو با سرعت به سمت جهت مخالف حرکت کرد و در بغل کتی کز کرد.
- یه... چیزی... اونجا بود!

کتی، دوپا داشت و چهار پای دیگری هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت. هر دو، آنقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند جن خدمتکار از سایه ها بیرون آمده و با جارو و خاک اندازش، متعجب به آنها نگاه میکند.
اما، این نقطه ی اوج کتی و قاقارو بود. چون چند روز بعد، شایعه ی کشف محترمانه و پیروز مندانه ای، در کل مدرسه چرخید.

- هی، میدونستی یه هیولا داره تو یکی از راهرو های مدرسه زندگی میکنه؟ کتی و قاقارو اون رو دیدن. شنیدم که میگفتن حتی از یه باسیلیسکم ترسناک تر بوده! با اینحال بازم زنده بیرون اومدن. اون دوتا فوق العادن!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۸ ۱۰:۴۳:۳۸

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۲
از میتوانی درون هاگوارتز مرا بیابی :>
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
نقل قول:
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

رکسان که طبق معمول داخل قلعه با گربه کوچکش که کیکی نام داشت ، بیخود و بیجهت پرسه میزد
ناگهان کیکی از بغل رکسان در آمد و شروع به دویدن کرد
رکسان:کیک..
و انگار زمین دهان باز کرد و کیکی عزیزِ رکسان محو شد
رکسان که کم مانده بود در اشک هایش غرق شود فریاد میزد:کیکی..کیکی عزیزم..قول میدم هرچی بخوای واست بگیرم فقط..فقط خودتو نشون بده باشه؟!
رکسان چندین بار درنقطه ای که کیکی در آن ناپدید شده بود رفت و آمد! آخرین دفعه که از روی آن نقطه رد شد خودش هم درجایی که چه گویم.. خلاصه رکسان هم از ناکجا آبادی زیبا درکنار کیکی سردراورد
رکسان که با بغض لبخند میزد گفت:کی..کیکی خودتی ؟!
و سر کیکی را نوازش کرد :)))
کیکی که اهمیت نمیدهم خاصی در چشم هایش نمایان بود به خوردن غذایش ادامه داد
رکسان:وایسا ببینم ..
اینجا کجاست!؟غذای کیکی از کجا آمد!؟
در این فکر بود که چندی بعد به همان نقطه که از طریق آن وارد آن دنیا عجیب شده بود بازگشت.‌
انگار نه انگار.. کیکی به بغل اندرون قلعه
رکسان در به در دنبال بهترین دوستش..یا شاید تنها دوستش میگشت.
بهترین دوستش:هی رکس به کجا چنین شتابان؟!
رکسان:خدای من اینجایی..داشتم دنبالت می‌گشتم..
بهترین دوستش:چیزی شده؟!
رکسان: مرلینی یه اتفاقاتی افتاد که باورت نمیشه،بشین من باید واست تعریف کنم.
رکسان از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد
بهترین دوستش: این همون اتاق قدیمی معروف نیست که..اسمش..اسمش یادم نیست ولی همون.
رکسان:نه نه‌.
بهترین دوستش:باشه،کیکی به غذا نیاز داشته و همچنین تو به کیکی نیاز داشتی پس فکر کنم فقط فکر کنم..
رکسان وسط حرفش پرید
رکسان:اون اتاق شخص رو به چیزی که بهش احتیاج داره می‌رسونه..
بهترین دوستش:اره دقیقا.سوال اینجاست اسم اون اتاق چیه ؟!
رکسان:اینو باید از خانومِ کیکی بپرسیم که کشفش کرده
و هردو خندیدند :))))
پ ن:هنوزم که هنوزه کسی اسم اون اتاق عجیب و دوست داشتنی رو نمیدونه!


و اما بشنوید از گربه ای گریفیندوری به نام رکسان :>


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۲:۵۲
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 79
آفلاین
جلسه اول کلاس تاریخ جادوگری!


-حالا یکم برو اونور، هروقت اومد من صدات میکنم به مرلین.
-نخیر! باید خودم ببینم!

جادوآموز که از سمج بودن خورشید خانوم کلافه و گرمازده شده بود از نیمکتش که جلوی پنجره بود بلند شد تا جای بهتری پیدا کنه. اما همه صندلی ها از قبل پر شده بود.
پس ترجیح داد پرده های بزرگ کلاس رو بکشه تا آب پز نشه. مثل اینکه خورشید هم میخواست تاریخ جادوگری رو پاس کنه!

کلاس تاریخ جادوگری همیشه یکی از خسته کننده ترین کلاسهای هاگوارتز بود. اما از وقتی که مشخص شد آلبوس دامبلدور به جای روح پیر،پروفسور بینز، تدریس میکنه همه کنجکاوانه هجوم آوردن تا ببینن این کلاس ایندفعه چطور از آب درمیاد.
شاید هم چون مدیر مدرسه درس خودشو جزو دروس پایه و درس اجباری اعلام کرده بود همه اومده بودن، کسی چه میدونه.

جادوآموزان مشغول پچ پچ و حدس و گمان بودند که صدای قدم هایی از بیرون اومد و چنددقیقه بعد آلبوس دامبلدور با ردای بلند بنفش و لبخند بر لب وارد شد.
-فرزندان عزیزم، به هاگوارتز خوش اومدید. خوشحالم که چهره های خوشحال و سرحالتون رو میبینم. سال تحصیلی جدید رو...
-آقا اجازه؟ ما جشن ورودی رو گذروندیم ها، الان تو کلاسیم!

-چه زود دارید پیشرفت می کنید، چرا فضا رو یکم روشن تر نکنیم؟

با اشاره چوبدستی دامبلدور، پرده های کلاس کنار رفتند و دانش آموز جلوی پنجره زیر لب شروع به غرغر کرد.

خورشید تمام کلاس را روشن کرده بود و دامبلدور با شادی مضاعف شروع به قدم زدن کرد.
-میدونم که ناامید شدید که پروفسور بینز به کلاستون نیومد. ایشون ترجیح دادن یک ترم رو به مرخصی برن و از مزیت روح بودن برای گردش دور دنیا استفاده کنن. این ترم رو من بهتون درس میدم و میدونم که شما هم مشتاق یادگیری هستید.

دامبلدور از پشت عینک هلالی اش به جادوآموزانی که از خبرِ نبودن پروفسور بینز نیششان باز شده بود نگاهی کرد.
نیش آنها به سرعت بسته شده و همه شروع به گشتن درون کیف و جیب کرده و بعضی به هوا و اجرام شناور نگاه کردند.
-خب، چونکه احتمالا همتون کتاب تاریخچه هاگوارتز رو خوندید...

دامبلدور در همین حین کتاب قطوری را از درون ریشش درآورد و باز کرد.
-من براتون یکی از کتابهای قدیمی خودم رو آوردم.

بچه ها با دیدن قطر کتاب با ناراحتی سر جاشون جابجا شدند، اما هنوز کنجکاو بودند که چه اتفاقی قراره رخ بده.

-همونطور که میدونید در جهان، مدرسه های جادوگری متفاوتی وجود داره. هرکدوم از مدرسه ها معماری خودشون رو دارن و همچنین رازها و قوانین خودشون. مدرسه هاگوارتز هم در طی سالیان سال و با پروسه دقیق و رازآلود ساخته شده... هیچکس جز خود چهار بنیان گزار از همه رازهای قلعه خبر ندارن. حتی خود چهار بنیان گزار هم بعضی وقتا یادشون میرفته که راهرو مخفی یا اتاق خاصی در فلان قسمت قلعه تعبیه کردند و پس از مدتی خود قلعه هم از این سورپرایزها خوشش اومد.
-پروفسور! یعنی قلعه زنده س و فکر میکنه؟
-اصولا ما به چی میگیم زنده فرزندم؟ قلعه هاگوارتز با جادو و خاطرات اعضایی که توش بزرگ شدن عجین شده و بعد از اینهمه مدت، میتونه بهشون کمک کنه یا حتی سرکارشون بذاره. من تو این سالها نتونستم مدرک مشخصی برای زنده بودن یا خودمختار بودن قلعه پیدا کنم. اما درواقع علاقه ای هم نداشتم بدونم.

دامبلدور جامی پر از آب آلبالو حاضر کرد تا خودش و دانش آموزا گلویی تر کنن. مسلما کدو حلوایی توی تابستون پیدا نمیشد تا بتونن آب کدوحلوایی به ملت برسونن.
-مثلا بارها شده که من وارد راهروهایی شدم که فقط یکبار تونستم ببینمشون. بعضی هاشون تاریک و پر از راز و بعضی چشمه آب گرم و حمام دلگشا. بذارید قسمتی از این کتاب که خاطرات چهار بنیان گزاره براتون بخونم.

روز بیست و دوم-روونا ریونکلاو
-امروز بلاخره قسمت غربی قلعه تموم شد. ارتفاع قلعه برامون دردسر ساز شده بود چون ممکن بود ماگل ها از فاصله چندصدمتری مارو مشغول ساخت و ساز روی برج و باروها ببینن. اول سعی کردیم از پایین کارها رو انجام بدیم اما حاصلش برج کج و معوجی شبیه به برج پیزا شد که سالازار اصرار داشت که درخور جادوگران اصیل نیست و گودریک بهش گفت... خب، این قسمت رو میگذریم... بعله... بعد از مدتی، تعداد ماگل های حیران و گیج در شهرهای اطراف زیاد شد و ما تصمیم گرفتیم به جای طلسم گوهومیاستینوس(برو-خونه-چیزیو-جا-گذاشتی) از چیزی که کمتر جلب توجه کنه استفاده کنیم. اول از حیله ی یه خونه تسخیر شده توسط ارواح استفاده کردیم و خودمون هم گریم ها و لباسهای ترسناک به تن کردیم. برج شرقی هم با این وضع ساخته شد اما عده ای از ماگل های عشق خطر و به اصطلاح شجاع وارد عمارت میشدن و وقتی یکیشون با دیدن هلگا که گریم نکرده بود از هوش رفت، به احساسات هلگا خیلی ضربه خورد و ما تصمیم گرفتیم نقشه رو عوض کنیم. شاید باید قسمت مرکزی رو در پوشش اینکه اینجا تشعشعات مضر داره بسازیم؟ یا چیزی که خود ماگل ها دوست دارن و بعد میگیم زیرساخت نداشت و نشد؟

جادوآموزان نیمی خواب و نیمی ذوق زده به دامبلدور گوش می دادند. تاحالا چیزی از خاطرات بنیان گزاران در هبچ کتابی ندیده و نشنیده بودند.

-بذارید یکم هم از رازهای قلعه براتون بخونم، هوم... کدوم صفحه بود.

دامبلدور به تندی شروع به ورق زدن کرد و جادوآموزان خواب هم بیدار شدند تا رازهای قلعه را بدانند و بعد فیلچ را سرکار بگذارند که ناگهان چیز سفیدی از کتاب بیرون آمد و با دامبلدور دست به یقه شد.
-دامبلدور مدیر بد! دامبلدور نبایست خاطرات رو برای هرکسی خوند. اگه کتاب به دست نااهلش افتاد چی؟ سینگی نذاشت، سینگی قسم خورد تا از اسرار قلعه محافظت کرد!

دامبلدور با زحمت تمام سعی کرد تا دماغش را از دست جنی که نصف بدنش از کتاب بیرون آمده بود رها کند.
-شینگی، من مدیلم، ول کن!

دانش آموزان جرئت نداشتند بخندند و خداروشکر هنوز طلسمی اختراع نشده بود تا بتوانند از آن صحنه تماشایی فیلم گرفته و آبرو و حیثیت مدیر هاگوارتز را ببرند. چند نفر سریع شروع به نقاشی و طرح برداری کردند اما قبل از اینکه طرحشان تمام شود دمبلدور دماغش را از دست جن کتابی درآورد و کتاب را ورق زد.
-شرمنده، هنوز چندین جن کتابی تو این کتاب زندگی میکنن که با هیچ طلسمی بیرون نمیان! ققنوس همش انقد میخنده که چندبار آتیش میگیره.

جادوآموزان که تا آن لحظه به سختی جلوی خودشان را گرفته بودند با صدای بلند از خنده منفجر شدند و خود دامبلدور هم درحالی که دماغش را می مالید شروع به خندیدن کرد.
-خب، قسمت جالب ماجرا، من همیشه شبا به این قسمت سرک میکشم. جن اش خیلی خوابالوعه.

کلاس در سکوت فرو رفت و دامبلدور ادامه داد.
روز چهارصدو هفتادم-گودریک گریفیندور
-روونا پیشنهاد داد که هرکدوم از ما فکر کنیم و ایده هایی رو برای جادویی و خاص تر کردن قلعه پیشنهاد بدیم. فکر کنم با مدیر دورمشترانگ کل انداخته! ما خیلی فکر کردیم اما نفری تونستیم یه ایده بدیم! من بهش گفتم که دیهیمش رو بده تا به نوبت امتحان کنیم و ایده های بیشتری بدیم اما اون به جای دیهیم طلسمی به سمتم فرستاد که... خوب شد بهم نخورد. بگذریم، آخرش هم خودش اکثر ایده هارو داد و ما هم تایید کرده و شروع به اجراشون کردیم. حدودا ۶۰۸ ایده داریم که توی کل قلعه پخششون کنیم. من با ایده هایی که شامل وسایل جادویی مثل ایکس فاکس(نسخه پیشرفته وسیله ماگلی!) و اتاق های خاص مثل اتاق کهکشانی که خلا داره اما در عین حال با جادو میشه توش حرکت کرد کیف میکنم... اما سالازار طبق معمول ساز مخالف میزنه و تو نگاهش برق مرموزی داره. من به هلگا گفتم که مراقبش باشه اما هلگا میگه که اون خیلی خوش تیپه و اصلا قصد بدی نداره فقط ایده آل هاش فرق داره. ایده آل هاش... بعله، خب، خب، اوهوم، خلاصه ش اینه که هر بنیان گزار قسمت های مرموزی رو به این قلعه اضافه کرده. بعضی هاشون دردسرسازن و بعضی ها حتی فرد قانون شکن رو پرت میکنن توی شومینه ی شیشه ای اتاق مدیر.
اینو من تازه وقتی که وسط کلاس آوازم یکی رو توی شومینه اتاقم دیدم فهمیدم. بنظرم اون دانش آموز در همون مدت به اندازه کافی مجازات شد.
کنجکاوی زیاد ممکنه باعث دردسرتون بشه اما من شمارو از کشف کردن رازهای قلعه به اندازه اعتدال منع نمیکنم. خود قلعه هم دوست داره که بیشتر بشناستتون.
-مگه نگفتید زنده نیست؟
-گفتم؟
خورشید خانوم بپر بپر کنان رفت تا برای همه جدال جن کتابی با دماغ مدیر مدرسه را تعریف کنه و دامبلدور هم بدون نگرانی از چهره پر از شیطنت و کنجکاوی دانش آموزان کتاب قطور را به درون ریشش برگرداند و با چوبدستی به سمت تخته کلاس رفت.

تکالیف این جلسه!

۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام. (۱۰نمره)

۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید. (۲۰نمره)

بهتره که تکالیفتون رو در دو پست جدا توی همین کلاس بفرستید. اگه سوالی یا ابهامی درمورد تکالیف داشتید میتونید برام جغد بفرستید. من در اولین فرصت راهنماییتون خواهم کرد. موفق باشید!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ سه شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
ترم 26 سالانه هاگوارتز


تدریس این کلاس در تابستان برعهده‌ی پروفسور آلبوس دامبلدور خواهد بود.


جلسه اول
تاریخ تدریس: چهارشنبه 15 تیر
مهلت ارسال تکالیف: تا چهارشنبه 29 تیر

جلسه دوم
تاریخ تدریس: شنبه 8 مرداد
مهلت ارسال تکالیف: تا شنبه 22 مرداد

جلسه سوم
تاریخ تدریس: سه‌شنبه 1 شهریور
مهلت ارسال تکالیف: تا سه‌شنبه 15 شهریور


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱:۰۸ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
نمرات امتحانی شونن شوجوهای زیبایم.


قبل از اعلام نمرات، می‌خواستم بگم که این ترم، بهترین ترم تدریسی بود برای من. ممنونم ازتون. خوشحالم از پیشرفت بارز تک تکتون. امیدوارم از حالا به بعد، همه ی این انرژی و پیشرفتتون رو توی ایفا ادامه بدین. خسته نباشین.

گابریل شوجو: 17 + 7
گابریل عزیزم، ممنونم بابت شرکت خوبت تو کلاسا. آخرین وصیت کاتانا اینه که لطفا یه عالمه دیالوگ نیم خطی پشت هم ننویس.

زاخاریاس شونن : 19.5 + 9
زاخاریاس عزیزم، از همون اول هم پستات رو می‌پسندیدم. لطفا محض رضای کاتانا به نیم‌فاصله روی بیار تا بلکه ناظر رستگار شی!

سیوروس شونن : 19 +10
اینکه نشد 20 بدم بهت، دسته ی کاتانا رو به درد آورد. ایده‌ت عالی بود ولی متاسفانه مقادیری ایراد نگارشی و تایپی داشتی که باعث می‌شد نتونم امتیاز کامل بهت بدم.
نقل قول:
پروفسور موتویاما فقید

فقید شدیم ولی بزرگ نه.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
-موفق باشید، شونن شوجوهای من.

این موفق باشید در پایان سوالات سمج میتوانست به عنوان بدترین فحش تاریخ ثبت شود، منتها مورخ ها کمکاری کردند و کاری هم نمیتوان کرد.
سیوروس با این غر غر های زیر لبی از کلاس خارج شد.
قدم زدن در حیاط مدرسه، تنها چیزیست که میتوانست استعدادش را شکوفا و خلاقیتش را بهکار بگیرد، همیشه!
-بهتره از کتاب های طلسم کمک بگیرم، اگر چیزی نسیبم نشد اونوقت باید یه فکر دیگه ای برای این سمج کرد.

بعد از گذشت ساعت ها مطالعه کتاب های طلسم سیوروس همان طور که روی صندلی پشت میز مطالعه کتابخانه نشسته بود، سرش را بین ستون های بلند کتاب ها، روی آخرین کتاب گذاشته و به خوابی عمق فرو رفته بود. لا اقل این چیزی بود که دیده میشد.

-باید طلسم جداسازی روح کار کرده باشه. اصلا فکرشم نمیکردم فیزیک و جادو با هم به چنین موفقیتی برسند. اول از همه باید قلم و دفتری برای ثبت پیدا کنم.

سیوروس نگاهی به ساعت جیبی بلندزنجیرش انداخت و بعد از جا دادن ساعت در جیب جلیقه مشکی اش به سمت خروجیه کتاب خانه به راه افتاد.
راه رو های هاگوارتز دیگر بوی وایتکس های کریچر و گابریل را نمیداد، فقط بوی مرگ و خستگی بود که به مشام میرسید.
این رو میتوانست با هر قرمی که برمیدارد، به هر سو که مینگرد و در هر نفس با تمام وجود حس کند.

همه جا را کثیفی و چرک فرا گرفته بود و با خودش فکر میکرد یعنی به همین زودی تمام وایتکس های گابریل که در دوران وزارتش خرید و در قلعه انبار کرد را تمام کرده اند؟
راهش را به سمت زیر زمین که همان خوابگاه اسلیترین باشد در پیش گرفت. تابلو ها خالی از اشخاص بودند و پله ها بی رمق و کند تر ازز همیشه.

با وجود اینکه فرای فیزیک و متافیزیک عمل کرده بود و با گذشتن از بُعد های مختلف زمان و دریچه های پنهان، خستگی توصیف ناپذیری روحش را میآزرد، باید به کارش ادامه میداد. شکاف زمان به زودی و در زمانی که ماه به بالاترین نقطه خود در آسمان شبانگاه می رسید، ترمیم میشد و باز کردنش آنهم بدون قدرت گرفتن از جسم انسانی اش ممکن نبود.
-اوه خیله خب نباید سخت باشه، باید امیدوار باشم رمز تالار عوض نشده باشه! (ςιγτξζψωη)
امکان نداره! چرا باز نمیشه؟ یعنی رمز عوض شده؟

سیوروس بار ها و بار ها رمز را تکرار کرد اما در باز نشد. استرس و اضطرابی که در مورد تمام شدن زمان این سفر طولانی اما کوتاهی که برایش مقرر شده بود به جانش افتاد بود کار را سخت تر میکرد.
-خب بهتره تمرکز کنم، چی باعث میشه نتونم رمز رو بگم؟ ... اوه باورم نمیشه فراموش کرده باشم! من جسم ندارم پس چطور در میتونه صدامو بشنوه؟ سر بارون هم یه روح بود پس،... باید این کارو بکنم! هر چند چندش آور باشه که بدنت بخواد به میلیون ها ذره تبدیل بشه تا بتونه از حفره های میکروسکوپیه اجسام رد بشه، و بعد دوباره به هم متصل بشن.

پیدا کردن دفتر و قلم چندان سخت نبود، حد اقل برای یک روح!
-بهتره از خود قلعه شروع کنم. و بهتره بدونم امروز چه روزیه؟

سیوروس همه جا را گشت تا بالاخره روزنامه ای پیدا کرد، روی روز نامه تاریخ را این چنین نوشته بود(۲۱:۱۰:۲۰۴۰).

پاسخ نامه سمج - کلاس تاریخ جادوگری.
با تدریس پروفسور موتویاما.

خواننده محترم، این نگاشت نامه که اکنون در دست شماست آینده ای فرای باور ها و ساخته و پرداخته یک ذهن بیمار نیست، بلکه آن آینده ای است که تصمیمات شما سازنده اش هستند. آنچه تفکر شماست میتواند بدترین عصر و یا درخشان ترینش را رقم بزند. مدرسین محترم، از شما درخواست میکنم فرزندان و نسل ها را جوری تربیت کنید که خائن به آیندگان نشوید .

و آنچه که میبینم:

امروز بیستو یکم از ماه دهم سال دوهزار و چهل و در ساعت نوزده و یازده دقیقه، قلعه هاگوارتز.

اینجا خبری از شور و نشاط و خنده ها، و یا حتی غلغله و اعتراضات جادوآموزان نیست.
فضا را سراسر مه و غبار کسل کننده ی افسردگی فرا گرفته.
در کتابخانه و راه رو ها و حتی در تالا و خوابگاه اسلیترین اثری از دانش آموزان نیست.
کلاس ها خالی از صدای پروفسور هاست.
راهی تالار اصلی میشم. از در میگذرم و حالا با جمع کثیری از جادوآموزان رو به رو هستم که صف به صف در ردیف هایشان نشسته اند و مدیر مدرسه در حال سخنرانی است.
او را میشناسم! سوجی در قامت مدیر مدرسه ایستاده است و با تاسف و تاثر، خبری ناگوار را بیان میکند.
به دقت تلاش میکنم همه سخننان اش را برایتان یاد داشت کنم.

-جادوآموزان مدرسه شبانه روزی هاگوارتز! همه شما در کلاس تاریخ جادوگری راجع به فاجعه ی سال ۲۰۲۰ شنیده اید و خوانده اید. سالی که بلایایی بسیار بر ماگل ها وارد شد.
اما در آن سال فاجعهی هم داشتیم در دنیای سحر و جادو و عاملش همان کلاس تاریخ بود!
پروفسور موتویاما فقید در تلاش بود تا به جادوآموزان علومی بیاموزد اما چیزی که نباید میشد رخ داد.
جادوآموز سیوروس اسنیپ از میان تمام راه های سفر در زمان، علوم ناشناخته ای را به وجود آورد و به وسیله آن از خطوط زمان گذشت و به بیست سال بعد سفر کرد. سال ۲۰۴۰!
این تابوتی که در تالار اسلایترین نگهداری میشود و هر سال برای تقدیسش دور هم جمع میشویم حامل جسم زنده اما بی روحه سیوروس است. ما هر سال برای او دعا میکنیم تا روحش آزاد شود ، به دنیای ارواح بپیوندد یا به زمان خود بازگردد.
او بعد از گیر افتادن در زمان و حلقه های زمانی هرگز به جسمش برنگشت و در زمان گم شد. به زمان های مختلف سفر میکرد و با نشانه گذاری هایی سعی در ایجاد تغییر در تاریخ کرد و این کار باعث هرج و مرج هایی شد.
امروز اینجاییم تا لنگری برای روحش بسازیم و او را به جسمش ازگردانیم. این راه کار چندین سال پیش کشف شد. بار ها بر روی مدت زمان های کوتاه امتحان شد و امیدواریم برای این بازه بیست ساله هم کار برد داشته باشد.
زمان لنگر سازی درست زمانی خواهد بود که ماه به بالا ترین نقطه خود در آسمان برسد.

-پروفسور موتویاما امید وارم این نوشته ها به دستتون برسه.
این اشتباه سوجی باعث میشه من توی زمان گیر بیفتم و نتونم برگردم، لنگر من جسمم هست و اگر سعی کنن لنگر دیگه ای بسازن من توی زمان گم میشم.
چیز قابل ذکر دیگه ای بنظرم نمیرسه، ترجیح میدم برای برگشتنم تلاش کنم تا جمع آوریه اطلاعات از آینده.

پایان

سیوروس که با ورد فرمان قلم پر را برای نوشتن به کار گرفته بود از نوشتن باز ایستاد و دفتر و قلم را با وردی به ردای روحش متصل کرد تا هر جا میرود همراهش باشند.
سراسیمه خود را به کتاب خوانه رساند.
باید اول راهی پیدا میکرد که نتوانند لنگر جسمش را بشکنند و سپس منتظر می ایستاد برای باز شدن دریچه زمان.
همه کتاب های ورد های فیزیک و جادو را جمع کرده بودند، به فکرش رسید کتابخوانه ممنوعه را جستجو کند.

-اوه این عالیه اون اینجاست! فقط کافیه صفحه پنج هزار و شش که راجب لنگر بود رو ازش جدا کنم.
اون کجاست؟

سیوروس بار ها و بار ها با ورد کتاب را گشت اما صفحه پنج هزار شش ناپدید شده بود و فقط ردی از براده های کاغذ بین صفحه پنج هزار و چهار و پنج هزاروهفت مانده بود.

به ساعت جیبی نگاهی انداخت، فقط هفت دقیقه تا زمان موعود باقی مانده بود و هیچ ایده برای پیدا کردن صفحه توضیحات لنگر،یا توقف مراسم نداشت.

-هی سیوروس تو اونجایی؟
-لیلی!
-میدونستم میتونم پیدات کنم.
-اما چطوری؟
-دفتر ثبت وقایعت رو روی میزم پیدا کردم، درست همون سالی که ناپدید شدی.
اونو به پروفسور موتویاما دادم اما گفتم تا برنگشتیم حق نداره بخونتش.
-چیکار کردی؟ این ممکنه تو رو بکشه!
-باید نجاتت میدادم، تو خیلی چیزا توش نوشتی. اینکه از سال بیست بیست به عقب نمیتونی بری و اینکه تو یه حلقه زمان گیر افتادی اما هر بار به جای جدیدی میری و خیلی چیز های دیگه و حتی راه برگشت رو هم نوشتی. گفته بودی صفحه پنج هزارو شش کتاب طلسم های ممنوعه فیزیک و جادو رو برات از کتاب جدا کنم ، بهت برسونم یا نابودش کنم.
-خب ننوشته بودم که باید چیکار کنیم؟
-هیچی فقط روی دستت بنویس نباید طلسم زمان رو انجام بدم وگرنه توی حلقه گیر میفتم و صبر کنیم تا دریچه باز شه.
-خیله خب پس بیا این کارو زود تر انجام بدیم.

*چند ساعت بعد*

-موفق باشید، شونن شوجوهای من.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
-بخورش،بخورش،بخورش،بخورش...

این ندای قلبیش بود که پیام میداد.هر لحظه قرص را در دستش محکم تر فشار میداد اما لحظه ای بعد دوباره ول میکرد.نمیدانست سرنوشتش با این قرص چه خواهد شد.اصلا شاید این قرص کار نمیکرد.تمام اجناس کوچه ناکترن که درست کار نمیکنند!
شنیده بود که در 20 سال آینده همه زود تر به نظارت میرسند.در به در دنبال راهی گشت تا به بیست سال آینده سفر کند.زمان برگردان ها و انگشتر های مختلف را امتحان کرده بود اما هیچکدام جواب نداده بودند تا اینکه با دستفروشی ناشناس در کوچه ناکترن آشنا شد.چند صد گالیون پول ناقابل را خرج کرد و بالاخره به دستش آورد.حالا قرص قرمز و سفیدی به دست آورده بود که در دستش قل میخورد:
-نخورش،نخورش،نخورش...
-بخورش،بخورش،بخورش...
-دروغ میگه.نخور به سلامتیت آسیب میزنه.
-بخور بخور. نگران نباش.هیچیت نمیشه.

عرق از سر و روی زاخاریاس ریخت.دستش میلرزید.قرص را بالا انداخت و سریع همراه آن لیوان آبی خورد.لرزش دست و پایش شدیدتر شد.بارانی از عرق سرازیر شد و با فریاد بلندی زاخاریاس بیهوش شد.

....

به هوش آمد. جلوی کاخی در آسمان ها خوابیده بود که ارتفاعش تا آسمان میرسید و صد ها آسانسور بین زمین و آسمان رفت و آمد میکردند.زاخاریاس کاخ را میشناخت. این کاخ زوپس بود اما چرا در آسمان ها بود؟در موقعی که او زندگی می کرد،کاخ زوپس روی یک کوه قرار داشت نه آسمان.شناسه اش را باز کرد.اولد شده بود و زمان آخرین آنلاین شدنش به بیست سال قبل بر میگشت.پس به راستی او در بیست سال بعد بود. سوار آسانسور های زوپسی شد و به سمت کاخ با آن پرواز کرد.جلوی در کاخ دربان هایی بودند که تنها افرادی را قبول میکردند که شناسه نمایشی داشتند.به سمت یکی از دربان ها رفت:
-ببخشید ولی،چرا ورود به کاخ زوپس برای عموم آزاد شده؟

دربان جا خورد و گفت:
-چی پسر جون؟اون برای بیست سال قبل بود که ورود برای همه آزاد نبود. الان قلمرو جادوگران رو گذاشتیم تو کاخ و بقیه رو کردیم سایت های دیگه.

زاخاریاس دیگر به تاثیر این قرص یقین پیدا کرده بود:
-اولد قبول نمی کنید.نه؟خب پس حالا کجا بلیط بدم؟
-چی میگی پسر جون؟ بلیط پونزده ساله منسوخ شده.الان همه رو در رو با مدیرا حرف میزنن.

توجهش به ایستگاهایی جلب شد که در آن تمام افراد مستقیم با مدیران حرف میزدند.صفحه فرستادن بلیط حالا به مانیتور هایی تبدیل شده بود که مافلدا هاپکرک از
آن با بقیه حرف میزد.یک ایستگاه خالی شد.زاخاریاس دکمه صحبت با مدیران را زد و مافلدا هاپکرک در مانیتور ظاهر شد.
-چه کمکی میتونم بکنم؟

صدای کسی که پشت چهره مافلدا صحبت میکرد به شدت آشنا بود.لهجه او به مانند حرف زدن تسترال ها بود و هر از گاهی صدای تسترالی نیز از پشت میامد. او تام جاگسن بود!
-تام؟!!!!!
-زاخاریاس؟!!!!

تصویر مافلدا قطع شد و سپس تصویر واقعی تام در مانیتور ظاهر شد.پشت سر او مرلین در اتاق داشت فرمان میداد و صدای ضعیفی نیز میامد.
-این صدای چیه؟
-ا راستی این صدای حسنه. خیلی وقته از کار افتاده و فقط به صورت مستشاری مشاوره میده و میره.

دوربین حرکت کرد و رو به روی مردی ویلچری ایستاد. تمام موه های حسن سفید شده بودند و تمام سر و کله او پر از چین و چروک شده بود.بغض زاخاریاس ترکید و اشک همه در ایستگاه و اتاق فرمانده ای سرازیر شد.
-واقعا مرد خوبی بود حسن.دکترا میگن قراره دو ماه دیگه توی تاپیک چه خالی میرفت. از همه ما خداحافظی کنه.

دوربین سریعا به سمت تام چرخید و او گفت:
-حالا بیا گذشته رو ول کنیم.خوش برگشتی به ایفای نقش.بیا این نامه رو بگیر و مستقیما برو «شخصیت خود را معرفی کنید». محفل بهت نیاز داره.

تصویر قطع شد و نامه از پایین ایستگاه افتاد.محفل به او چه احتیاجی داشت؟ در این بیست سال چه شده بود؟به سمت تاپیک شخصیت رفت و با دادن نامه،old از نام او پاک شد و دسترسی هافلپاف و محفل به او برگشت. معطل نکرد.سوار یکی از تاکسی های هوایی شد که اکنون به جای پودر پرواز اعضا را به انجمن ها میرساندند. تاکسی جلوی در تاپیک محفل ققنوس ایستاد و زاخاریاس پیاده شد. سوار اسکیت هایی شد که بین تاپیک ها اعضا را جا به جا میکردند و جلوی یک تاپیک ناشناس و قفل به نام ققنوس ققنوس ها پیاده شد.زاخاریاس دستش را در منوی پیام شخصی هایش برد و نامه ای پیدا کرد که عنوان آن بود:
نقل قول:
رمز خانه گریمولد


نامه را جلوی دستش گرفت و گفت:
-امیدوارم کار کنه.یعنی میشه؟ جغد زرد!

ناگهان تاپیک از وسط باز شد و انجمن خصوصی محفل به نام (***********) نمایان شد. نفسی کشید و وارد انجمن شد.دم در انجمن عکس دامبلدور با نوار سیاهی کنارش نمایان شد. زاخاریاس اهی کشید و گفت:
-استالین رحمتش کنه.الان کی ناظر محفله یعنی؟

سوار یکی از اسکیت ها شد و جلوی تاپیکی به نام (آشپزخانه *******) پیاده شد. وارد تاپیک شد و در باکس جلویش نوشت:
نقل قول:
سلام. من اومدم.


ناگهان سیر عظیمی از محفلی ها سرازیر شدند و زاخاریاس را بغل کردند و با پیام هایی نظیر خوش اومدی پیر مرد از زاخاریاس استقبال کردند اما او هیچکس را در میان آنها نمیشناخت. یعنی چه کسی از دوران او باقی مانده بود؟
به سرعت جوابش را گرفت. هری پاتر و گابریل تیت وارد تاپیک شدند و گفتند:
-سلام زاخاریاس. کجا مونده بودی تو این بیست سال؟
-هیچی در غیبت بودم.به کجا رسیدین شما ها؟

هری جلو رفت و گفت:
-من شدم ناظر محفل و گابریل هم ناظر الف.دال. اوضاع عالیه و روز به روز به تعداد ما اضافه میشه.
-چه خوب.نیوت کجاست؟

صدای خنده بلدی از تمام اعضای محفل آمد و گابریل گفت:
-نیوت بالاخره پونزده سال بعد از تو با شناسه سی و چهارمش به محفل رسید اما روز بعد از ورودش به علت رول خوشامد گوییش به بیست و هفت سال زندان محکوم شد.

زاخاریاس هم مثل بقیه خندید و گفت :
-چه بد. حالا چی بود که به من نیاز داشتین؟

ناگهان همه محفل ساکت شد. هری جلو آمد و گفت:
-راستش دامبلدور ده سال پیش فوت شد و جوزفین شناسه اون رو گرفت.اما جوزفین هم چند ماه قبل از اومدن تو از همه اعضای سایت خداحافظی کرد.الان جای یه دامبلدور توی محفل کمه.راستش،میخواستم بگم که...

زاخاریاس مضطرب شد.عینک آفتابیش را برداشت و گفت:
-چیه؟چی شده؟ به منم بگین.
-راستش...دوست داری شناسه پروفسور رو بگیری و ناظر محفل شی؟

زاخاریاس از خوشحال بال در آورد. بلند شد و تک تک ویزلی های محفل را بوسید و گفت:
-من دارم ناظر میشمممممممم.من دارم ناظر میشمممممممم.

زاخاریاس به سرعت دکمه خروج در منوی خودش را زد و از کاخ زوپس به بیرون پرتاب شد. دوباره به جای اولش برگشته بود. همانجایی که از خواب بیدار شده بود. به سرعت سوار آسانسوری شد که به مرکز ساخت اکانت در جادوگران میرفت.فرم را پر کرد و با اکانت «زاخی.دامبل»به سمت ایستگاه بلیط ها رفت.دکمه ارتباط را فشار داد و ایندفعه مرلین جلوی مانیتور ظاهر شد:
-بله بفرمایید.
-مرلین.زاخاریاسم.میخوام شناسمو ببندم و با شناسه دامبلدور وارد شم.من دارم ناظر محفل میشمممم.
-با این که به ما ایمان نداری اما میبخشیمت.بیا این نامه را بگیر و هر چه دلت میخواهد در قسمت شخصیت بنویس.تایید شدی.

زاخاریاس از ایستگاه خودکاری برداشت و با عجله معرفی شخصیتش را پر کرد.وقتی نقطه آخرش را گذاشت ناگهان شکل نامشخصش از بین رفت و دامبلدور با ریش سفیدش جای پیکر ظاهر شد.زاخاریاس سوار تاکسی شد.با اسکیت به انجمن خصوصی رفت.تاپیک آشپزخانه را باز کرد و گفت:
-سلام بابا جان.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۲۲:۴۳:۰۲
دلیل ویرایش: رفع برخی مشکلات املایی


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.