-بخورش،بخورش،بخورش،بخورش...
این ندای قلبیش بود که پیام میداد.هر لحظه قرص را در دستش محکم تر فشار میداد اما لحظه ای بعد دوباره ول میکرد.نمیدانست سرنوشتش با این قرص چه خواهد شد.اصلا شاید این قرص کار نمیکرد.تمام اجناس کوچه ناکترن که درست کار نمیکنند!
شنیده بود که در 20 سال آینده همه زود تر به نظارت میرسند.در به در دنبال راهی گشت تا به بیست سال آینده سفر کند.زمان برگردان ها و انگشتر های مختلف را امتحان کرده بود اما هیچکدام جواب نداده بودند تا اینکه با دستفروشی ناشناس در کوچه ناکترن آشنا شد.چند صد گالیون پول ناقابل را خرج کرد و بالاخره به دستش آورد.حالا قرص قرمز و سفیدی به دست آورده بود که در دستش قل میخورد:
-نخورش،نخورش،نخورش...
-بخورش،بخورش،بخورش...
-دروغ میگه.نخور به سلامتیت آسیب میزنه.
-بخور بخور. نگران نباش.هیچیت نمیشه.
عرق از سر و روی زاخاریاس ریخت.دستش میلرزید.قرص را بالا انداخت و سریع همراه آن لیوان آبی خورد.لرزش دست و پایش شدیدتر شد.بارانی از عرق سرازیر شد و با فریاد بلندی زاخاریاس بیهوش شد.
....به هوش آمد. جلوی کاخی در آسمان ها خوابیده بود که ارتفاعش تا آسمان میرسید و صد ها آسانسور بین زمین و آسمان رفت و آمد میکردند.زاخاریاس کاخ را میشناخت. این کاخ زوپس بود اما چرا در آسمان ها بود؟در موقعی که او زندگی می کرد،کاخ زوپس روی یک کوه قرار داشت نه آسمان.شناسه اش را باز کرد.اولد شده بود و زمان آخرین آنلاین شدنش به بیست سال قبل بر میگشت.پس به راستی او در بیست سال بعد بود. سوار آسانسور های زوپسی شد و به سمت کاخ با آن پرواز کرد.جلوی در کاخ دربان هایی بودند که تنها افرادی را قبول میکردند که شناسه نمایشی داشتند.به سمت یکی از دربان ها رفت:
-ببخشید ولی،چرا ورود به کاخ زوپس برای عموم آزاد شده؟
دربان جا خورد و گفت:
-چی پسر جون؟اون برای بیست سال قبل بود که ورود برای همه آزاد نبود. الان قلمرو جادوگران رو گذاشتیم تو کاخ و بقیه رو کردیم سایت های دیگه.
زاخاریاس دیگر به تاثیر این قرص یقین پیدا کرده بود:
-اولد قبول نمی کنید.نه؟خب پس حالا کجا بلیط بدم؟
-چی میگی پسر جون؟
بلیط پونزده ساله منسوخ شده.الان همه رو در رو با مدیرا حرف میزنن.
توجهش به ایستگاهایی جلب شد که در آن تمام افراد مستقیم با مدیران حرف میزدند.صفحه فرستادن بلیط حالا به مانیتور هایی تبدیل شده بود که مافلدا هاپکرک از
آن با بقیه حرف میزد.یک ایستگاه خالی شد.زاخاریاس دکمه صحبت با مدیران را زد و مافلدا هاپکرک در مانیتور ظاهر شد.
-چه کمکی میتونم بکنم؟
صدای کسی که پشت چهره مافلدا صحبت میکرد به شدت آشنا بود.لهجه او به مانند حرف زدن تسترال ها بود و هر از گاهی صدای تسترالی نیز از پشت میامد. او تام جاگسن بود!
-تام؟!!!!!
-زاخاریاس؟!!!!
تصویر مافلدا قطع شد و سپس تصویر واقعی تام در مانیتور ظاهر شد.پشت سر او مرلین در اتاق داشت فرمان میداد و صدای ضعیفی نیز میامد.
-این صدای چیه؟
-ا راستی این صدای حسنه. خیلی وقته از کار افتاده و فقط به صورت مستشاری مشاوره میده و میره.
دوربین حرکت کرد و رو به روی مردی ویلچری ایستاد. تمام موه های حسن سفید شده بودند و تمام سر و کله او پر از چین و چروک شده بود.بغض زاخاریاس ترکید و اشک همه در ایستگاه و اتاق فرمانده ای سرازیر شد.
-واقعا مرد خوبی بود حسن.دکترا میگن قراره دو ماه دیگه توی تاپیک چه خالی میرفت. از همه ما خداحافظی کنه.
دوربین سریعا به سمت تام چرخید و او گفت:
-حالا بیا گذشته رو ول کنیم.خوش برگشتی به ایفای نقش.بیا این نامه رو بگیر و مستقیما برو «شخصیت خود را معرفی کنید». محفل بهت نیاز داره.
تصویر قطع شد و نامه از پایین ایستگاه افتاد.محفل به او چه احتیاجی داشت؟ در این بیست سال چه شده بود؟به سمت تاپیک شخصیت رفت و با دادن نامه،old از نام او پاک شد و دسترسی هافلپاف و محفل به او برگشت. معطل نکرد.سوار یکی از تاکسی های هوایی شد که اکنون به جای پودر پرواز اعضا را به انجمن ها میرساندند. تاکسی جلوی در تاپیک محفل ققنوس ایستاد و زاخاریاس پیاده شد. سوار اسکیت هایی شد که بین تاپیک ها اعضا را جا به جا میکردند و جلوی یک تاپیک ناشناس و قفل به نام ققنوس ققنوس ها پیاده شد.زاخاریاس دستش را در منوی پیام شخصی هایش برد و نامه ای پیدا کرد که عنوان آن بود:
نقل قول:
نامه را جلوی دستش گرفت و گفت:
-امیدوارم کار کنه.یعنی میشه؟
جغد زرد!ناگهان تاپیک از وسط باز شد و انجمن خصوصی محفل به نام (***********) نمایان شد. نفسی کشید و وارد انجمن شد.دم در انجمن عکس دامبلدور با نوار سیاهی کنارش نمایان شد. زاخاریاس اهی کشید و گفت:
-استالین رحمتش کنه.الان کی ناظر محفله یعنی؟
سوار یکی از اسکیت ها شد و جلوی تاپیکی به نام (آشپزخانه *******) پیاده شد. وارد تاپیک شد و در باکس جلویش نوشت:
نقل قول:
سلام. من اومدم.
ناگهان سیر عظیمی از محفلی ها سرازیر شدند و زاخاریاس را بغل کردند و با پیام هایی نظیر خوش اومدی پیر مرد از زاخاریاس استقبال کردند اما او هیچکس را در میان آنها نمیشناخت. یعنی چه کسی از دوران او باقی مانده بود؟
به سرعت جوابش را گرفت. هری پاتر و گابریل تیت وارد تاپیک شدند و گفتند:
-سلام زاخاریاس. کجا مونده بودی تو این بیست سال؟
-هیچی در غیبت بودم.به کجا رسیدین شما ها؟
هری جلو رفت و گفت:
-من شدم ناظر محفل و گابریل هم ناظر الف.دال. اوضاع عالیه و روز به روز به تعداد ما اضافه میشه.
-چه خوب.نیوت کجاست؟
صدای خنده بلدی از تمام اعضای محفل آمد و گابریل گفت:
-نیوت بالاخره پونزده سال بعد از تو با شناسه سی و چهارمش به محفل رسید اما روز بعد از ورودش به علت رول خوشامد گوییش به بیست و هفت سال زندان محکوم شد.
زاخاریاس هم مثل بقیه خندید و گفت :
-چه بد. حالا چی بود که به من نیاز داشتین؟
ناگهان همه محفل ساکت شد. هری جلو آمد و گفت:
-راستش دامبلدور ده سال پیش فوت شد و جوزفین شناسه اون رو گرفت.اما جوزفین هم چند ماه قبل از اومدن تو از همه اعضای سایت خداحافظی کرد.الان جای یه دامبلدور توی محفل کمه.راستش،میخواستم بگم که...
زاخاریاس مضطرب شد.عینک آفتابیش را برداشت و گفت:
-چیه؟چی شده؟ به منم بگین.
-راستش...دوست داری شناسه پروفسور رو بگیری و ناظر محفل شی؟
زاخاریاس از خوشحال بال در آورد. بلند شد و تک تک ویزلی های محفل را بوسید و گفت:
-من دارم ناظر میشمممممممم.من دارم ناظر میشمممممممم.
زاخاریاس به سرعت دکمه خروج در منوی خودش را زد و از کاخ زوپس به بیرون پرتاب شد. دوباره به جای اولش برگشته بود. همانجایی که از خواب بیدار شده بود. به سرعت سوار آسانسوری شد که به مرکز ساخت اکانت در جادوگران میرفت.فرم را پر کرد و با اکانت «زاخی.دامبل»به سمت ایستگاه بلیط ها رفت.دکمه ارتباط را فشار داد و ایندفعه مرلین جلوی مانیتور ظاهر شد:
-بله بفرمایید.
-مرلین.زاخاریاسم.میخوام شناسمو ببندم و با شناسه دامبلدور وارد شم.من دارم ناظر محفل میشمممم.
-با این که به ما ایمان نداری اما میبخشیمت.بیا این نامه را بگیر و هر چه دلت میخواهد در قسمت شخصیت بنویس.تایید شدی.
زاخاریاس از ایستگاه خودکاری برداشت و با عجله معرفی شخصیتش را پر کرد.وقتی نقطه آخرش را گذاشت ناگهان شکل نامشخصش از بین رفت و دامبلدور با ریش سفیدش جای پیکر ظاهر شد.زاخاریاس سوار تاکسی شد.با اسکیت به انجمن خصوصی رفت.تاپیک آشپزخانه را باز کرد و گفت:
-سلام بابا جان.