هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲:۵۴ جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲
#68

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۰۵:۱۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 301
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: برادر، خنجر ، جادو، ابر، حامله، معجون، خون.


رزالی در بیمارستان سنت مانگو روی صندلی مقابل یک شفابخش نشسته و درماندگی و اضطراب چهره اش را فرا گرفته بود.
- شما مطمئنین؟

زن شفابخش لبخند عریضی به او زد.
- البته، شما حامله این. آزمایش خونتون اینو نشون میده.

رزالی سرش را به نشانه ی انکار تکان داد و اشک از چشمانش جاری شد.
- نباید این اتفاق می افتاد.

شفابخش به او اخم کرد.
- این حرفو نزنین، بچه ها هدیه ی خداوند هستن.

رزالی هق هق کنان گفت:
- می دونم، می دونم، منم همین فکرو می کنم. ولی معشوقم میگه اونا هدیه ی شیطانن.

چشمان شفابخش گرد شد.
- چه طرز فکر وحشتناکی!

رزالی چهره اش را با دست هایش پوشاند.
- اصلا این اتفاق چه طور افتاد؟ چه طور یه هم چین چیزی ممکنه؟

- عزیزم، منظورتون از این حرف چیه؟

- منظورم اینه که معشوق من یه خون آشامه، اون اصلا نباید بتونه این جوری بچه دار بشه.

- شاید خدا خواسته این لطفو بهش بکنه، شایدم خدا این کارو به خاطر تو کرده، اون خواسته ی قلبی تو رو شنیده و به خاطر روح پاکت این بچه رو بهت داده.

بله، این درست بود که رزالی همیشه دلش می خواست بچه دار شود، ولی حالا که آن موجود کوچک در بدنش پدید آمده بود، ابرهای تاریکی او را در خود فرو برده بودند و نمی توانست احساس شادمانی کند.
*
رزالی در اتاق مشترک خودش و گادفری در خانه ی گریمولد نشسته بود و مشغول گوش دادن به برنامه ی رادیویی سخنان برادر پطروس بود.

- آگاه باشید از شیطانی که در روح شما رخنه می کند، همان شیطانی که از گوش هایتان، دهانتان، بینی تان و چشم هایتان به داخل بدنتان و سپس به روحتان راه پیدا می کند...

رزالی در حالی که به لرزه افتاده بود، چوبدستی اش را برداشت و جادویی را به سمت لیوان شیشه ای پر از معجونی که مقابلش قرار داشت، روانه کرد. بعد چوبدستی را کنار گذاشت و لیوان را با دو دست برداشت.
- خدایا منو ببخش.

و محتویات لیوان را یک نفس سر کشید و بعد آن را به سمت دیوار پرت کرد. صدای شکستن لیوان فضا را پر کرد و قطعاتش روی زمین پایین دیوار ریخت.

رزالی همان طور که هق هق می کرد، به سمت کشو رفت، خنجری را از آن بیرون کشید، آستین لباسش را بالا زد و خنجر را محکم روی نرمی ساق دستش کشید. پوست و گوشتش شکاف برداشت و خون سرخ از آن بیرون زد.

سوزش عمیق. شاید این سوزش عمیق می توانست دردی را که در قلب رزالی می جوشید، اندکی تسکین دهد، درد کشتن فرزندش با دستان خودش.

کلمات نفر بعدی: تراشیدن مو، قطع انگشت، مایع چسبناک، بوی تعفن، مرداب، چنگال های شب، عروسک خیمه شب بازی.



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳:۳۹ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
#67

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۵:۴۷ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 139
آفلاین
صلیب آتشین، محراب، تسبیح، دعا، راهبه، تذهیب نفس، شکنجه.

برای برخی افراد بی جادو ، جادو چیزی شوم و تاریک به شمار می رفت و در دوره ای از زمان کلیسا که به جای محلی برای پرستش خدا، بیشتر مکانی برای شست و شوی مغزی و جمع آوری ثروت بود، اسقف اعظم رای به جمع آوری جادوگران داد.

اسقف بی دلیل دشمن جادوگران بود، جادوگرانی که در مقابل ظلم و ستم او ایستادگی می کردند و خواستار برقراری عدالت و خداپرسی واقعی بودند نه دروغ هایی که او می گفت و این موجب خشم و نفرت او از کسانی شده بود که قدرت سرنگونی اش را داشتند در حالی که نمیدانست آنقدر نزد قلب های پاک آنها بی ارزش است که حتی سزاوار مرگ به دست آنها نیز نیست.

در های ساختمان محراب به شدت به هم کوبیده شدند و راهبه ای با شمعی پایه بلند که تا نیمه آب شده و عطر مومش نفس را در سینه محبوس می کرد قدم به داخل اتاق سرد و تاریک گذاشت.

به دلیل نور ماه و روشنایی اندک شمع چهره های جادوگران زخمی و افسرده که به مجازات کار های نکرده به راحتی قابل دیدن بود و دل هر انسانی از دیدن آن صحنه ها آتش می گرفت، هرچند کسانی که آنها را شکنجه کرده بودند انسان نبودند.

راهبه با حسی آمیخته به ترس جلو می آمد، دختر کوچکی که در آغوش مادرش جای گرفته بود و آنقدر لاغز شده بود که حتی قادر به ایستادن روی پاهایش نبود با دیدن این حالت پوزخند زد.

-هه یکی دیگه از اونا

با شنیدن طنین صدای دختر بچه راهبه با ترس صلیب چوبی اش را به سمت روبرویش گرفت و موجب شد مادر دخترش را بیشتر به خود بچسباند.

-ساکت شین شیاطین، وقتی فردا همتون به دستو اسقف پاک و اعظم نابود بشین میفهمین که چه گناهکار هایی بودین. باید سپاسگذار باشین که ایشون وقت مقدسشون رو برای شما میگذارن!

دختر با چشمانی بی حالت به راهبه نگاه کرد، جوان بود و صورت زیبایی داشت، اسقف عاشق دروغ گفتن به زن های این چنینی بود تا مغزشان را خاموش کند و در نهایت به بهانه تذهیب نفس آنها را از درون به گونه ای نابود کند که بدل به عروسک های بی فایده شوند. عروسک هایی برای نمایش و کنترل شده توسط او.

-فردا هیچ یک از شما بی مقدار ها زنده نمیمونه پس چه لزومی داره نون با ارزش رو به شما به عنوان غذا بدم؟

دختر در دل خندید، حتی قرار نبود برای آخرین بار مزه نان بیاتی که راهبه با وقاهت آن را با ارزش میخواند را مزه کند. در وجود زن صلیبی آتشین میدید که میخواست تمام خانواده اش را به بند بکشد.

-تو خیلی احمقی

پسری از آن طرف زمزمه کرد و بی تفاوت سرش را برگرداند اما راهبه با ترس به سرعت بیرون دوید و دیگر برنگشت.

فردا صبح در میان پرتو های بی رمق خورشید آتش بزرگی در روبروی کلیسا آماده شده بود و چندین راهب و راهبه آن را احاطه کرده بودند، جادوگران را به بند کشیده بودند در حالی که بعضی از آنها از شدت ضعف حتی حال راه رفتن نداشتند چه برسد به فرار اما همچنان با سر هایی افراشته راه میرفتند و زخم های تن های دردمندشان را که لباس های پاره و کهنه نمیتوانستند مخفی کنند به نمایش میگذاشتند تا شاید روشن بینی متوجه شود چه کسی دشمن حقیقی آنهاست. حیف که تمام مغز ها را مه نادانی و جهالت پوشانده بود و چشم هایشان را کور کرده بود‌‌.

دختر نگاهی به جمعیت انداخت، ترس و هیجان در چهره ی مردم دیده می شد اما هیچ کس ناراحت نبود. با انزجار سرش را میچرخاند تا چهره های کسانی را که زمانی میخواست با جادویش به آنها کمک کند اما تنها چیزی که نصیبش شد اعدام خودش و خانواده اش بود نبیند. تنها کسی که ناراحت بود بچه ی کوچکی بود که با غم خالص به آنها نگاه میکرد و مادرش با هیجان دست او را در دست هایش گرفته بود تا صحنه اعدام را در میان دعا های بی معنی اسقف ببیند.

- شما ها شیطانید نه ما!

سر ها با تعجب سمت منبع صدا برگشت. دختر جوان و زیبای جادوگری که با جسارت روبروی کوه آتش ایستاده بود فریاد می زد. دست و پا هایش پر از زخم های ریز و درشت بودند و زخمی عمیق از کتف تا ران پایش کشیده شده بود و لباسش را دریده بود.

چشم هایش گویی از آتش میسوخت و کاملا زنده و شعله ور بود.

اسقف با پوزخندی سمت دختر رفت و دستان کثیفش را زیر چانه ی او قرار داد.

-اوه و تو چی میخوای جادوگر نحس؟ شیطان در وجودت رخنه کرده و تو چیزی جز تجسم ابلیس نیستی.

دختر پوزخندی زد و دیوانه وار خندید.
-اوه منو عفو کنید که انسان بودم و زخم های هزاران نفر رو درمان کردم تا برای گناه نکرده شلاق بخورم. مادر شما برای زایمانتون پیش مادر من اومدن تا بهشون کمک کنه وگرنه شما هیچ وقت وجود نداشتید!

چشم های اسقف از تعجب گشاد شدند ولی بعد سریع به خود مسلط شد.

-دروغگوی شیطان

دخترک فریادی زد که صدایش تمام منطقه را در بر گرفت.

-ای کاش مادرم هرگز به اون زن ماگل کمک نمیکرد تا یه هیولا به دنیا بیاره. میدونی شما ماگل ها به خاطر ترستون حتی چشماتون رو رو به بزرگ ترین مهربونی ها میبندین.

جمعیت سر تا پا گوش شده بودند، رئسا منافعشون رو توی خطر میدیدند اما نمیتوانستن هیچ راهی برای خاموش کردن دختر پیدا کنند.

- شما هر کسی متفاوت باشه رو از بین میبرید تا راحت با تسبیح های الکی و دعا های مزخرفتون به ثروت و منافع خودتون برسید. انگ میزنید تا خودتون سر افراز باشید. موجودات جادویی بیگناه رو می کشید تا اعتبار پوچتون بالا بره!

اسقف از عصبانیت در حال منفرج شدن بود پس تیغی رو که زیر عبای سفید رنگ و بلدش پنهان کرده بود را بیرون کشید و در سینه دختر فرو کرد.

-بمیر شیطان!

خون سرخ قطره قطره به زمین میریخت ولی دختر همچنان فریاد میزد.

-اسم خدا رو لکه دار کردید سر هیچ و پوج شما شیطانید نه ما!

جمعیت در بهت. حیرت ساکت شده بودند. هیجان از بین رفته بود و تنها سکوت مطلق بود. جسم نیمه جان دختر روی زمین افتاد اما همچنان اشک مرواریدی از چشم هایش بیرون می آمد و فریاد میزد.

میان مردم همهمه شد ، اسقف ترسیده بود و به دست های خونی اش نگاه می کرد. دختر نیشخندی زد و با صدایی که رو به خاموشی میرفت اسقف را خطاب قرار داد.

-دست های آلوده به خون ، هرگز پاک نخواهند شد.

صدای فریاد از سمت سمت مردمی که اشک میریختند برای اشتباهاتشان و جسم دختر جوان که رو به سردیدمی رفت و چشم هایی که با وجود شعله آتش درونشان رو به خاموشی میرفت در سر اسقف گنگ می شد.

راهبه ی دیشبی به سمت بدن دختر دوید و بی توجه به بقیه خنجر را بیرون کشید و دستش را روی محل زخم گذاشت، اشک پشیمانی در چشم هایش حلقه زده بود. دختر دستش را بالا برد و روی دست راهبه گذاشت و لبخند زد و با صدایی شکسته راهبه را خطاب قرار داد

-شما قربانی بودین، اگه میخواین بخشیده بشین کار درست رو انجام بدین.
جادوگران التماس میکردند دست هایش را باز کنند تا به او کمک کنند اما مردم عصبانی به کشیش ها حمله برده بودند و صدایشان شنیده نمی شد. دختر در دست های راهبه جان داد و شبحی نقره ای و زیبا از بدنی که پر از زخم بود جدا شد. راهبه با چشم هایی اشک بار به روح زیبایی دختر خیره شد و بعد از جایش بلند شد. لباس های سفیدش خونی بود و مو های مشکی اش در باد تاب می خورد.

-تمومش کنید!

همه بر سر جایشان از داد راهبه خشک شدند.

هزار سال از آن زمان میگذرد. میگویند روح آن ساحره ی زیبا همواره مراقب جادوگران است که برای آزادی جان سپرد، اسقف محاکمه و زندانی شد اما بقیه ی کسانی که تا آن زمان جان سپرده بودند به اندازه کسانی که نجات یافتند خوش شانس نبودند.

مدت زمان زیادی طول کشید و در نهایت جادوگران خودشان را در سایه ها مخفی کردند زیرا ترس از ناشناخته ها باعث اتفاقات مهیبی می شود. ترس بی فایده ای که تنها به آتش میکشد و بی گناهان را می کشد.

پایان

ساحره ی کوچک در حالی که چشم هایش بسته می شد در آغوش مادرش به خواب رفت و مادرش با لبخند پیشانی اش را بوسید و کتاب را بست.

-دخترم آرزوی دارم روزی بیاد که همه بتونیم همدیگه رو درک کنیم و تو بتونی توی دنیای بهتری زندگی کنی.

کلمات بعدی: برادر، خنجر ، جادو، ابر، حامله، معجون، خون


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۱:۰۵ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
#66

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۰۵:۱۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 301
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: آلاستیا ایواناسکا، یادواره، غرق، خون، سینما، نیش، محترم.


نیمه شب، منظره ی ساختمان های مکعب مستطیلی همسان زیر نور بی رمق ماه و آلاستیا ایواناسکا که لبه ی پشت بام یکی از همین ساختمان ها ایستاده بود و با چشمان خاکستری سرد و نافذش همه جا را به دقت زیر نظر داشت.

دندان های نیشش بی قرار فرو رفتن در گردن شخص خاصی بود، کسی که اسمش مدت های مدیدی در لیست سیاه آلاستیا به انتظار نشسته بود و حالا، امشب بالاخره وقتش بود.

همان طور که آلاستیا مشغول دیده بانی بود، توجهش به راهب قدبلندی که داشت به سمت ساختمان سینما می رفت، جلب شد. خودش بود!

آلاستیا با سرعت فوق انسانی اش از پشت بام پایین آمد و با فاصله ی کمی از راهب مشغول تعقیبش شد. قلبش از شدت هیجان می تپید و صحنه هایی در ذهنش ظاهر می شد:
صحنه های آتش گرفتن و سوختن دوستان خون آشامش.
صدای ضجه های جگرخراششان در گوش های آلاستیا می پیچید.

او دندان هایش را با خشم به هم فشار داد.
- دیگه چیزی نمونده، تقاصشو پس میدی.

راهب وارد ساختمان سینما شد و آلاستیا هم پشت سرش رفت. نام فیلم امشب یادواره ی قدیسان محترم بود و تصویر چند راهب با چهره های بی روح بر روی پوستر آن خودنمایی می کرد.

راهب وارد سالن تاریک شد و آلاستیا هم پشت سرش رفت. در سکوت کامل، بدون آن که بقیه ی افراد حاضر در سالن متوجه چیزی شوند، دریایی از خون به راه افتاد و راهب در آن غرق شد.

کلمات نفر بعدی: صلیب آتشین، محراب، تسبیح، دعا، راهبه، تذهیب نفس، شکنجه.



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۹:۵۶ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
#65

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۷:۴۴:۰۰ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 153
آفلاین
کلمات فعلی: سردخانه، تابوت، جسد، کرم های خاکی، تجزیه، شکنجه، کره ی چشم.


اوضاع حاکم بر جامعه جادوگری اسفناک بود. سرد خانه ها پر از اجساد مردگانی بودند، که بعضی، خانواده هایشان منتظرشان بود، بعضی ولگرد بودند و بعضی اصلا نشانی از هویتشان نبود. بیماری جدیدی بین مردم شیوع پیدا کرده بود. سیر روند بیماری به این صورت بود که ابتدا لکه ای سرخ فام در چشم بیمار پدیدار می شد. سپس بیمار به طور تدریجی بینایی خود را از دست می داد. و در آخر کره ی چشم و نیمی از صورت بیمار که درگیر ویروس شده بود، از بین می رفت.

تعدد بالای بیماران اوضاع شهر ها را به هم ریخته بود. با اینکه کار تابوت سازان در شهر رونق پیدا کرده بود، اما کمبود تابوت بیداد می کرد. جسد های رها شده، دیگر جزوی از مناظر خیابان ها شده بود و مردم، دیگر کم کم باید به دیدن بدن های پوشیده از کرم های خاکی عادت می کردند. وزارت سحر و جادو تنها کاری که توانست انجام دهد. اعلام قرنطینه گسترده بر شهر های غیر آلوده بود و دستور به قتل افراد آلوده، که کاری عاقلانه، اما بی رحمانه بود. کاهش جمعیت بیش از گذشته، گریبان گیر جادوگران شده بود.

---------------------------------------------------------------------

- آلاستیا ایواناسکا. مامور برتر شکنجه در آزکابان بود که به انتخاب خود زندانی با استفاده از محلولی ناشناخته، یکی از عضو های بدن زندانی را با سرعتی باور نکردنی تجزیه می کرد. انگار که هیچوقت اون عضو وجود نداشته!
- چه بی رحمانه! ولی پروفسور، مگه مامورهای شکنجه در آزکابان مجنونگرا ها نیستن؟!
- باعث تعجبه که تو این سوالو پرسیدی نیوت! معلومه که ماموران شکنجه آزکابان محدود به مجنونگرا ها نمیشن!
- عجیبه! تاحالا نشنیده بودم جادوگر یا ساحره ای انقد بی رحم باشه!

رئیس بخش امنیتی وزارت، رایزاون چخوف، آخرین کام را از سیگارش گرفت و آن را در جا سیگاری روی میز خاموش کرد. دود غلیظ سیگار از دهانش خارج شد و از کنار پرونده های روی هم چیده شده رد شد. آن طرف میز روبروی نیوت نشست و با نگاهی عمیق، جواب داد:
- پس خیلی کم شنیدی! درواقع هیچی نشنیدی!
- چرا ما باید درباره همچین فردی صحبت کنیم؟
- بدلیل اینکه زمانی که ما خواهرها و تک برادر آلاستیا رو زیر شکنجه های فراوان، کور کردیم و نصف صورتشون رو از بین بردیم تا اون خودشو نشون بده، اونم بعد از اون خیانت و رسوایی بزرگش، قسم خورد که انتقام بگیره! ولی فکر نمیکردیم انتقامش انقد جدی باشه!

نیوت، تا این لحظه فکر می کرد که امکان ندارد فردی بی دلیل دست به خشونت بزند و بی رحمی را به این حد برساند. این فرد حتما باید یک دیوانه، روانی، یا یک همچنین چیزهایی باشد. اما به اشتباهش پی برد. آلاستیا فقط عزادار یک داغ بزرگ بود.

- شما... چه درخواستی از من دارید؟

رایزاون چخوف سیگار دیگری روشن کرد و دودش را به سمت صورت هراسان نیوت بیرون داد.

- ما یه طعمه میخوایم، نیوت! یکی که فدا شه، تا ما آلاستیا رو بگیریم!


کلمات نفر بعد: آلاستیا ایواناسکا، یادواره، غرق، خون، سینما، نیش، محترم


.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳:۵۰ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
#64

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۰۵:۱۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 301
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: نفیلیم، آزکابان، شناسایی، متفرقه، تنهایی، دردسر، حق السکوت.


ناتان پشت میز آرایشش نشسته بود و سعی داشت طلسمی اجرا کند که پف پلک هایش کمتر به چشم بیاید. شب قبل نگرانی و استرس مثل خوره به جانش افتاده بود و نتوانسته بود بخوابد. همان طور که چوبدستی اش را می چرخاند، ناگهان فریادش بلند شد و خون از پلک هایش جاری شد.
- خراب کردم... از شانس خوبم آرایشگر امروز مریض شده و نمی تونه بیاد. شاید بهتر باشه اون کلاه نقابداره که شکل نفیلیمه رو بکشم رو کله ام.

با دستمال خون را از روی پلک هایش پاک کرد و بعد کلاه را از داخل کشو بیرون آورد و روی سرش کشید و خودش را در آینه برانداز کرد و شروع کرد به خندیدن.
- خوراک فیلم ترسناک شدم.

در همین لحظه در اتاق با صدای قژقژ باز شد. ناتان بدون آن که رویش را برگرداند، گفت:
- تویی فیلیپ؟‌ تا دوربینو آماده کنی، میام. فقط باید لباسمو عوض کنم.

صدایی زمخت و نخراشیده که کوچک ترین شباهتی به صدای نرم و آهنگین فیلیپ نداشت، پاسخ داد:
- خوبه! بدم نمیاد موقع لباس پوشیدن نگات کنم.

ناتان رویش را برگرداند و با مردی قدبلند و هیکلی رو به رو شد که پوستش سبزه بود، سرش را از ته تراشیده بود، لباس راهب ها را به تن داشت و با چشمان اریب و سیاهش مثل گرگی که به گوسفند نگاه کند، به او خیره شده بود.

- امم، ندیدی رو در زده ورود افراد متفرقه ممنوع؟

جواب راهب به این سوال ناتان کشیدن سریع چوبدستی اش و روانه کردن طلسمی سرخ به سمتش بود.

ناتان با وجود این که به خاطر بی خوابی دیشب مغزش به سرعت همیشه کار نمی کرد، موفق شد به موقع چوبدستی اش را بیرون بکشد و طلسم مهاجم را دفع کند.

حالا ناتان و راهب در حالی که با قدم هایی فرز و چابک در آن اتاق کوچک از این سوی به آن سوی می جهیدند، طلسم هایی را به سمت هم روانه می کردند.

- میگم برادر راهب، فکر نکردی تنهایی اومدن به این جا واست دردسر میشه؟

راهب پوزخند زد.
- موقرمزی قشنگم، اونی که تو دردسر افتاده، تویی.

راهب اشتباه می کرد. ناتان که از قبل انتظار رسیدن او را داشت و خودش را برای این لحظه آماده کرده بود، یکی از کلیدهای روی دیوار را فشار داد و گازی زرد رنگ و سمی از دریچه های سقف وارد اتاق شد. راهب سعی کرد طلسمی حبابی روی دهان و بینی اش ایجاد کند تا گاز وارد ریه هایش نشود، ولی سرعت عملش کافی نبود. گاز وارد گلوی راهب شد و او در حالی که به سختی سرفه می کرد، روی زمین افتاد و از هوش رفت.

ناتان به سمت راهب رفت، روی زانوهایش نشست، شانه های مرد را گرفت و برگرداند و به زخم صلیب مانندی که پشت گردن او قرار داشت، نگاه کرد.
- علامت شناسایی مامورای مخفی معبد... نمی تونیم امیدوار باشیم که بندازنش تو آزکابان. احتمالا فقط یه پولی به عنوان حق السکوت از معبد می گیرن و قضیه رو تموم می کنن.

کلمات نفر بعدی: سردخانه، تابوت، جسد، کرم های خاکی، تجزیه، شکنجه، کره ی چشم.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۲۷:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۰:۴۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۹:۳۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۷:۵۳:۰۵


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴:۱۴ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
#63

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۷:۴۴:۰۰ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 153
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: ماه- سنگ- ترس- سخت- پرش- سیاه پوش- صدای شکستن



پختگی، سخت ترین سطحی است که در انتهای هر موضوع انتظار انسان را می کشد. تشخیص این که آیا تو در درجه ای هستی که یک فرد پخته به حساب بیایی یا هنوز به زمان بیشتری نیاز داری، همیشه و درهمه حال توسط فردی انجام گرفته شده است، که وضعیت و مراحلی که تو در پیش رو داری را قبلا گذرانده است و به عبارتی، حال او هدف تو است و به سطج پختگی رسیده است و تو همواره خود را در این ماموریت میبینی که در مقایسه با او شکست نخوری!

نیوت جوان همواره با خود می اندیشید که آیا در ماموریت پیش روی خود برای پیدا کردن سنگ خون معروف، پختگی لازم را دارد یا اینکه او نیز به زمان بیشتری برای گذاشتن نیاز دارد...
همچنان که سیاهی شب دامن خود را بر سطح شهر می گستراند، نیوت اسکمندر در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زد و همواره به سنگ خون و راه رسیدنش فکر می کرد. سنگی که نماد اتحاد و قدرت شبح های کوهستان بود و مرور کردن داستان ها و افسانه هایی که از آنها در بین مردم دهان به دهان می گشت، ترس، انزجار و مملو از احساسات ناخوشایند دیگر بود.

خودنمایی ماه کامل در وسط آسمان شب، منظره ای عاری از هرگونه حس اطمینان به نیوت القاء می کرد. الان بهترین زمان برای دیدن هرکدام از موجودات شب بود. موجوداتی که با پدیدار شدن ماه در آسمان خودشان را نشان می دادند. نیوت هم منتظر یکی از همین موجودات بود.

- آهای غریبه! این جا چی میخوای؟

نیوت متوجه مردی حدودا چهل و چند ساله با سبیلی پرپشت و صورتی زمخت و بدون هیچ صمیمت خاص نشده بود که از دو کوچه بالاتر بدنبال نیوت افتاده بود و اورا تعقیب می کرد.
- گفتم این جا چی میخوای؟

مرد دوباره سوالش را تکرار کرد و چاقویی که در دست راستش که با خالکوبی ماری کبری که تا انتهای شانه اش امتداد داشت، را به نشانه تهدید تکان داد.
- جوابمو میدی یا یه خط خوشگل روی صورتت نانازت بندازم؟

نیوت که از قبل دستش را به درون جیب کتش برده بود همینکه چوبدستی اش را لمس کرد طلسمی به سمت مرد غریبه روانه کرد. مرد با پرش نسبتا کوتاهی طلسم نیوت را رد کرد و پشت ستونی چوبی که در نزدیکی اصطبل اسب ها برای بستن افسار گذاشته شده بود پناه گرفت. نیوت که از چابکی مرد بسیار جا خورده بود به دنبال مکانی برای پنهان شدن کوچه را خالی کرد. مرد به صدای شکستن علوفه های داخل اصطبل توجهی نکرد. نیازی هم ندید که به آن توجه کند. مگر علوفه خوردن یک اسب چه خطری می تواند داشته باشد؟
اما از پشت سر مرد، یک سیاه پوش با صورتی پوشیده و همرنگ با تاریکی با احتیاط به او نزدیک می شد. مرد که خطر را حس کرده بود برگشت که از حوادث پشت سرش خبردار شود اما سیاه پوش به سرعت خودرا به مرد رساند و با ناخن هایش زخمی عمیق بر روی گردن مرد گذاشت. فواره ی بزرگی از خون بر روی ستون چوبی ریخته شد و جسد مرد بر روی زمین افتاد.

نیوت صدای نزدیک شدن قدم های فرد سیاه پوش را از پشت سرش می شنید که هر لحظه به او نزدیک تر می شدند. مانده بود چه تصمیمی بگیرد. حالا دیگر فرد سیاه پوش پشت سر نیوت ایستاده بود.
- افراد خطرناک زیادی دنبال قدرت سنگ خونن! بهتره بیشتر مراقب باشی اسکمندر...

نیوت که از شنیدن صدایی آشنا کمی خوشحال و از بار نگرانی رها شده بود، از محل اختفایش بیرون آمد و به سمت صدا برگشت.
- هی لارتن!


کلمات نفر بعد: نفیلیم- آزکابان- شناسایی- متفرقه- تنهایی- دردسر- حق السکوت


.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵:۰۳ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
#62

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
× پایان دور دوم با سوژه لذت ×

ازونجایی که از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه، یه دور دیگه با حالت "1. تک‌پستی با 7 کلمه چرخشی" ادامه بدیم. اگه کسی با طرز کار تاپیک آشنا نیست، به پست اول مراجعه کنه. سوژه دور سوم، ماموریته!
فکر می‌کنم اینقد سوژه واضحه که نیازی به توضیح نداره.

سوژه: ماموریت
کلمات: پری دریایی، قصر کف اقیانوس، پادشاه آب ها، اعدام، اشک های خونین، غروب خورشید، رویای شیرین.


لینی پیکسی بود و این یعنی بال داشت. بال! معنای بال داشتن چی می‌تونست باشه جز پرواز در آسمون‌ها؟ جز این که وقتی از لینی چیزی می‌خواین بهتره از بین زمین و اقیانوس و آسمون، آسمون رو انتخاب کنید؟ حتی اگه آسمون هم نشد، زمین می‌تونه گزینه بهتری باشه. اما محول کردن ماموریت پیدا کردن قصر کف اقیانوس به یک پیکسی آخرین چیزی بود که باید برای واگذاریش به پیکسی فکر کنین. اونم به چه دلیل؟ پیدا کردن پادشاه آب‌ها!

که چی خب؟ مسلما لینی از پیدا کردن پادشاه آسمونا استقبال می‌کرد، اما پادشاه آب‌ها آخرین چیزی بود که برای یک حشره اونم از نوع بالدارش می‌تونست اهمیت داشته باشه.

ولی خب، از بخت بد لینی قرعه به نامش افتاده بود. حتی اشک‌های خونینش که با طلسم ویژه‌ای به این رنگ در اومده بودن هم نتونسته بودن بلاتریکس رو از سپردن این ماموریت به لینی منصرف کنن. شاید چون بلاتریکس فهمیده بود لینی داره اشک تمساح می‌ریزه. ولی درسته اشکاش فرقی با اشکای تمساح نداشت و کاملا ساختگی بود، اما این که نمی‌خواست به کف اقیانوس بره که کاملا واقعی بود!

لینی حتی در آخرین لحظاتی که رهسپار ماموریت می‌شد از بلاتریکس شنید که در صورت شکست اونو اعدام می‌کنه. از کی تا حالا بلاتریکس اینقد خشن شده بود، اونم با لینی، دست راست لرد ولدمورت؟

لینی تو همین فکر و خیالات بود که بالاخره آسمونِ قرمز رنگ خبر از فرا رسیدن غروب خورشید می‌ده. رویای شیرینی که تا اون لحظه در سر می‌پروروند و امید داشت بلاتریکس در آخرین لحظات سر برسه و شخص دیگه‌ای رو برای این ماموریت جایگزینش کنه، هرگز فرا نمی‌رسه.

لینی طلسمی رو اجرا می‌کنه و بعد از این که هاله‌ای برای امکان تنفس کردن صورتش رو در برمی‌گیره، با شیرجه‌ای تو آب می‌پره. تنها چیزی که به اون انگیزه حرکت درون آب رو می‌داد، امید به دیدن پری دریایی بود. نمی‌دونست چرا، ولی همیشه آرزو داشت یه پری دریایی رو از نزدیک ببینه.

درست در لحظه‌ای که خودشو از دست ماهی‌ای که می‌خواست یه لقمه چپش کنه نجات می‌ده، صورت دختری رو بین گیاهان دریایی می‌بینه. چندین بار پلک می‌زنه تا مطمئن شه داره درست می‌بینه. دیدن صورت یه دختر ته اقیانوس چه معنایی به جز این می‌تونست داشته باشه که یه پری دریایی جلوش قرار گرفته؟

دختر شروع به حرکت به بالا می‌کنه.

- لینی؟

نیم‌تنه بالاییش حالا دیگه کاملا از پشت گیاهان خارج شده بود.

- پاشو دیگه خوابالو!

فقط نیم‌تنه پایینیش که باید با دم زیبایی آراسته شده باشه باقی مونده بود.

- نکنه می‌خوای بلاتریکس رو عصبانی کنی؟

فقط یکم مونده بود تا لینی به آرزوش برسه و یه پری دریایی رو از نزدیک ملاقات کنه.

- هـــــــــــــــــــــی با توام!

و این ملاقات رخ نمی‌ده. چون فریادهایی که هکتور بالای سرش راه انداخته بود و حالا به تکون دادنش ختم شده بود، اونو از خواب می‌پرونه. لینی می‌خواد با عصبانیت به سمت هکتور شیرجه بره و نیشش بزنه که متوجه می‌شه هکتور به محض بیدار شدنش اونجا رو ترک کرده.
- نامرد. چی می‌شد دو دقیقه دیرتر میومدی من پری دریاییمو ببینم آخه.

همون موقع دوباره هکتور برمی‌گرده.
- تو که هنوز سرجات نشستی! مگه نمی‌دونی بلاتریکس امروز قراره ماموریت جدیدی به همه‌مون بده؟

لینی که اصلا متوجه نبود هکتور از چی حرف می‌زنه با خودش فکر می‌کنه:
- ماموریت؟ بلاتریکس؟

و به یاد ابتدای خوابش میفته که بلاتریکس ماموریت رو بهش محول کرده بود...


کلمات نفر بعد: ماه، سنگ، ترس، سخت، پرش، سیاه‌پوش، صدای شکستن




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۲۹:۳۷ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
#61

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۰۵:۱۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 301
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: خداحافظی، باران، ترنم، لبخند، نور، چشم، ماه.


ناتان در میان باغ عمارتشان ایستاده بود و به آسمان می نگریست. هلال باریک ماه خاطره ای را ذهنش زنده کرده بود، خاطره ی اولین باری که خون آشام عزیزش به او ابراز عشق کرده بود. دست راستش را بالا آورد و جای سوراخ های دندان های نیش گادفری روی گردنش را لمس کرد و لبخند زد.
- هر بار که باهات خداحافظی می کنم، یه چیزی قلبمو می لرزونه و به خودم میگم بازم می بینمش؟ چرا باید همچین فکری کنم؟ چی منو ترسونده؟

ماه خودش را پشت ابرها پنهان کرد و تاریکی بر باغ حکم فرما شد. ناتان چوبدستی اش را درآورد و طلسم روشنایی را اجرا کرد.
- تو همیشه میگی نور عشق به تاریکی غلبه می کنه. من به حرفت اعتماد دارم، ولی حس می کنم شرارت تو یه نقطه کمین کرده و با چشمای بی رنگش بهمون زل زده.

در همین هنگام ابرها شروع کردند به باریدن و ترنم باران فضای باغ را در خود گرفت. ناتان شروع کرد به قدم زدن و به این فکر کرد که آیا جویبار اشک ابرها نگرانی هایش را می شوید و با خود می برد یا خیر؟

کلمات نفر بعدی: پری دریایی، قصر کف اقیانوس، پادشاه آب ها، اعدام، اشک های خونین، غروب خورشید، رویای شیرین.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۳ ۱:۴۹:۱۷


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰:۵۰ سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲
#60

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۱:۳۶ جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 220
آفلاین
سوژه لذت
کلمات: سرسره، آب، خورشید، سرسبز، کلبه، جارو، پرده


دخترک به طرف دشت سرسبز رفت. آبی که از چشمه می جوشید، خورشیدی که با نورش مهر و صفا را به همه میداد. ابر بدون باران. همه ی آنها ترکش کرده بودند. در کلبه ی قدیمی را که در وسط دشت قرار داشت باز کرد. پرده های خاک گرفته باعث شده بود فضای کلبه تاریک بنظر برسد. بوی خاک تمام آنجا را پر کرده بود. شروع کرد به زیر و رو کردن خانه.

-پس یاداشت ها. همشون ناپدید شدن. هیچ کدوم از یادگاری های پدر بزرگم نمونده. حتی یدونشم باشه کافیه به همونم راضیم. چرا آخه بی خودی اومدم اینجا. باید می دونستم که هیچی اینجا نیست. همه ی موجودات و حیوانات موردعلاقم از اینجا رفتن.

با به پایان رساندن حرف هایش، به امتداد جنگل رفت. در آنجا درخت سیبی وجود داشت که از آن تابی آویزان بود. درکنار تاب سرسره ای وجود داشت که کاملا خاک گرفته بود. آسمان بلند بلند شروع به خندیدن کرد. جارویش را در دستش گرفت. دیگر وقت رفتن بود. شاید این آخرین باری بود که آن خانه را می‌دید.


کلمات نفر بعد: خداحافظی، باران، ترنم، لبخند، نور، چشم، ماه




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱:۳۱ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲
#59

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: آلاکلنگ، کارناوال، دلقک، شعبده باز، مار پیتون، شام لذیذ، تماشاچی ها.



لینی روی چادری جا خوش کرده بود و به جمعیتی که در مقابلش در حرکت بودن خیره شده بود. کارناوال حرکتش رو از مرکز شهر آغاز کرده بود و حالا با رسیدن به نقطه پایان، در ضیافتی که به افتخار اون روز ترتیب داده شده بود متوقف شده بودن.

همه جا نورانی بود و در هر سویی بساطی پهن بود. توجه لینی در اون لحظه به مرد شعبده‌بازی جلب می‌شه که از درون کلاهش مار پیتونی رو ظاهر کرده بود. تماشاچی‌ها که تا چند ثانیه پیش از خوش‌حالی فریاد شادی سر می‌دادن، حالا از ترس جیغ می‌زدن و هرکدوم به سویی می‌گریختن. شعبده‌باز که اوضاع رو ناجور می‌دید، سریع مار رو می‌گیره به داخل کلاه برمی‌گردونه.

اما دیگه دیر شده بود و جمعیت مشغول تماشای دو دلقکی شده بودن که بر روی الاکلنگ مسخره‌بازی در میاوردن. ماگل‌ها با چه چیزهای عجیبی سرگرم می‌شدن!

لینی در حالی که تو همین فکر و خیالات غوطه‌ور شده بود، ناگهان کسی رو که به خاطرش اونجا اومده بود تو جمعیت می‌بینه. ماموریت ساده بود و مکانی که در اون قرار داشت حتی اونو ساده‌تر هم کرده بود. نه‌تنها از نمایشی که در اونجا برگزار شده بود لذت کافی برده بود، بلکه حالا می‌تونست ماموریتشو هم به پایان برسونه. اینجا حتی اگه بعنوان پیکسی جلوی چشم ماگل‌ها رژه می‌رفت هم چیز عجیبی نبود. مردم اینطور تصور می‌کردن که یکی از شوخی‌های ضیافته.

لینی بال‌بال‌زنان از کنار جمعیتی عبور می‌کنه که در صف دریافت شام لذیذی بودن که برای اون شب تدارک دیده شده بود. خوشبختانه مرد هم در تلاش برای عبور از صف بود و این بهترین موقعیتی بود که لینی می‌تونست از اون استفاده کنه. با جهشی داخل جیب مرد شیرجه می‌ره و کارتی که به دنبالش بود رو برمی‌داره.

لرد صبح همون روز بود که گفتگوی این مرد با شخصی دیگه رو شنیده بود که از محلول معجزه‌آمیز کاشت مو صحبت می‌کرد. در نهایت اون شخص کارتی رو به مرد تحویل داده بود تا برای رفع کم‌پشت شدن موهاش بهش مراجعه کنه. لرد باید شخص، آدرس و رازی که در این محلول نهفته بود رو پیدا می‌کرد و لینی مامور انجام این کار شده بود.

حالا لینی خوش‌حال از ماموریتی که به انجام رسونده بود، کارت به دست به مقصد خانه ریدل آپارات می‌کنه. چقدر عجیب بود که ماگل‌ها چیزهای به این ارزشمندی رو تو جیبشون می‌ذارن و بعد هم بدون توقفی تو خونه برای پنهان کردنش، به چنین مکان شلوغی میان!

فارغ از این که برای ماگل‌ها این تبلیغی بود که هر روزه ممکن بود بشنوی...


کلمات نفر بعد: سرسره، آب، خورشید، سرسبز، کلبه، جارو، پرده.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.