هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳:۵۰ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
#64

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۴:۴۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 234
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: نفیلیم، آزکابان، شناسایی، متفرقه، تنهایی، دردسر، حق السکوت.


ناتان پشت میز آرایشش نشسته بود و سعی داشت طلسمی اجرا کند که پف پلک هایش کمتر به چشم بیاید. شب قبل نگرانی و استرس مثل خوره به جانش افتاده بود و نتوانسته بود بخوابد. همان طور که چوبدستی اش را می چرخاند، ناگهان فریادش بلند شد و خون از پلک هایش جاری شد.
- خراب کردم... از شانس خوبم آرایشگر امروز مریض شده و نمی تونه بیاد. شاید بهتر باشه اون کلاه نقابداره که شکل نفیلیمه رو بکشم رو کله ام.

با دستمال خون را از روی پلک هایش پاک کرد و بعد کلاه را از داخل کشو بیرون آورد و روی سرش کشید و خودش را در آینه برانداز کرد و شروع کرد به خندیدن.
- خوراک فیلم ترسناک شدم.

در همین لحظه در اتاق با صدای قژقژ باز شد. ناتان بدون آن که رویش را برگرداند، گفت:
- تویی فیلیپ؟‌ تا دوربینو آماده کنی، میام. فقط باید لباسمو عوض کنم.

صدایی زمخت و نخراشیده که کوچک ترین شباهتی به صدای نرم و آهنگین فیلیپ نداشت، پاسخ داد:
- خوبه! بدم نمیاد موقع لباس پوشیدن نگات کنم.

ناتان رویش را برگرداند و با مردی قدبلند و هیکلی رو به رو شد که پوستش سبزه بود، سرش را از ته تراشیده بود، لباس راهب ها را به تن داشت و با چشمان اریب و سیاهش مثل گرگی که به گوسفند نگاه کند، به او خیره شده بود.

- امم، ندیدی رو در زده ورود افراد متفرقه ممنوع؟

جواب راهب به این سوال ناتان کشیدن سریع چوبدستی اش و روانه کردن طلسمی سرخ به سمتش بود.

ناتان با وجود این که به خاطر بی خوابی دیشب مغزش به سرعت همیشه کار نمی کرد، موفق شد به موقع چوبدستی اش را بیرون بکشد و طلسم مهاجم را دفع کند.

حالا ناتان و راهب در حالی که با قدم هایی فرز و چابک در آن اتاق کوچک از این سوی به آن سوی می جهیدند، طلسم هایی را به سمت هم روانه می کردند.

- میگم برادر راهب، فکر نکردی تنهایی اومدن به این جا واست دردسر میشه؟

راهب پوزخند زد.
- موقرمزی قشنگم، اونی که تو دردسر افتاده، تویی.

راهب اشتباه می کرد. ناتان که از قبل انتظار رسیدن او را داشت و خودش را برای این لحظه آماده کرده بود، یکی از کلیدهای روی دیوار را فشار داد و گازی زرد رنگ و سمی از دریچه های سقف وارد اتاق شد. راهب سعی کرد طلسمی حبابی روی دهان و بینی اش ایجاد کند تا گاز وارد ریه هایش نشود، ولی سرعت عملش کافی نبود. گاز وارد گلوی راهب شد و او در حالی که به سختی سرفه می کرد، روی زمین افتاد و از هوش رفت.

ناتان به سمت راهب رفت، روی زانوهایش نشست، شانه های مرد را گرفت و برگرداند و به زخم صلیب مانندی که پشت گردن او قرار داشت، نگاه کرد.
- علامت شناسایی مامورای مخفی معبد... نمی تونیم امیدوار باشیم که بندازنش تو آزکابان. احتمالا فقط یه پولی به عنوان حق السکوت از معبد می گیرن و قضیه رو تموم می کنن.

کلمات نفر بعدی: سردخانه، تابوت، جسد، کرم های خاکی، تجزیه، شکنجه، کره ی چشم.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۲۷:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۰:۴۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۹:۳۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۷:۵۳:۰۵



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴:۱۴ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
#63

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: ماه- سنگ- ترس- سخت- پرش- سیاه پوش- صدای شکستن



پختگی، سخت ترین سطحی است که در انتهای هر موضوع انتظار انسان را می کشد. تشخیص این که آیا تو در درجه ای هستی که یک فرد پخته به حساب بیایی یا هنوز به زمان بیشتری نیاز داری، همیشه و درهمه حال توسط فردی انجام گرفته شده است، که وضعیت و مراحلی که تو در پیش رو داری را قبلا گذرانده است و به عبارتی، حال او هدف تو است و به سطج پختگی رسیده است و تو همواره خود را در این ماموریت میبینی که در مقایسه با او شکست نخوری!

نیوت جوان همواره با خود می اندیشید که آیا در ماموریت پیش روی خود برای پیدا کردن سنگ خون معروف، پختگی لازم را دارد یا اینکه او نیز به زمان بیشتری برای گذاشتن نیاز دارد...
همچنان که سیاهی شب دامن خود را بر سطح شهر می گستراند، نیوت اسکمندر در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زد و همواره به سنگ خون و راه رسیدنش فکر می کرد. سنگی که نماد اتحاد و قدرت شبح های کوهستان بود و مرور کردن داستان ها و افسانه هایی که از آنها در بین مردم دهان به دهان می گشت، ترس، انزجار و مملو از احساسات ناخوشایند دیگر بود.

خودنمایی ماه کامل در وسط آسمان شب، منظره ای عاری از هرگونه حس اطمینان به نیوت القاء می کرد. الان بهترین زمان برای دیدن هرکدام از موجودات شب بود. موجوداتی که با پدیدار شدن ماه در آسمان خودشان را نشان می دادند. نیوت هم منتظر یکی از همین موجودات بود.

- آهای غریبه! این جا چی میخوای؟

نیوت متوجه مردی حدودا چهل و چند ساله با سبیلی پرپشت و صورتی زمخت و بدون هیچ صمیمت خاص نشده بود که از دو کوچه بالاتر بدنبال نیوت افتاده بود و اورا تعقیب می کرد.
- گفتم این جا چی میخوای؟

مرد دوباره سوالش را تکرار کرد و چاقویی که در دست راستش که با خالکوبی ماری کبری که تا انتهای شانه اش امتداد داشت، را به نشانه تهدید تکان داد.
- جوابمو میدی یا یه خط خوشگل روی صورتت نانازت بندازم؟

نیوت که از قبل دستش را به درون جیب کتش برده بود همینکه چوبدستی اش را لمس کرد طلسمی به سمت مرد غریبه روانه کرد. مرد با پرش نسبتا کوتاهی طلسم نیوت را رد کرد و پشت ستونی چوبی که در نزدیکی اصطبل اسب ها برای بستن افسار گذاشته شده بود پناه گرفت. نیوت که از چابکی مرد بسیار جا خورده بود به دنبال مکانی برای پنهان شدن کوچه را خالی کرد. مرد به صدای شکستن علوفه های داخل اصطبل توجهی نکرد. نیازی هم ندید که به آن توجه کند. مگر علوفه خوردن یک اسب چه خطری می تواند داشته باشد؟
اما از پشت سر مرد، یک سیاه پوش با صورتی پوشیده و همرنگ با تاریکی با احتیاط به او نزدیک می شد. مرد که خطر را حس کرده بود برگشت که از حوادث پشت سرش خبردار شود اما سیاه پوش به سرعت خودرا به مرد رساند و با ناخن هایش زخمی عمیق بر روی گردن مرد گذاشت. فواره ی بزرگی از خون بر روی ستون چوبی ریخته شد و جسد مرد بر روی زمین افتاد.

نیوت صدای نزدیک شدن قدم های فرد سیاه پوش را از پشت سرش می شنید که هر لحظه به او نزدیک تر می شدند. مانده بود چه تصمیمی بگیرد. حالا دیگر فرد سیاه پوش پشت سر نیوت ایستاده بود.
- افراد خطرناک زیادی دنبال قدرت سنگ خونن! بهتره بیشتر مراقب باشی اسکمندر...

نیوت که از شنیدن صدایی آشنا کمی خوشحال و از بار نگرانی رها شده بود، از محل اختفایش بیرون آمد و به سمت صدا برگشت.
- هی لارتن!


کلمات نفر بعد: نفیلیم- آزکابان- شناسایی- متفرقه- تنهایی- دردسر- حق السکوت


تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵:۰۳ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
#62

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
× پایان دور دوم با سوژه لذت ×

ازونجایی که از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه، یه دور دیگه با حالت "1. تک‌پستی با 7 کلمه چرخشی" ادامه بدیم. اگه کسی با طرز کار تاپیک آشنا نیست، به پست اول مراجعه کنه. سوژه دور سوم، ماموریته!
فکر می‌کنم اینقد سوژه واضحه که نیازی به توضیح نداره.

سوژه: ماموریت
کلمات: پری دریایی، قصر کف اقیانوس، پادشاه آب ها، اعدام، اشک های خونین، غروب خورشید، رویای شیرین.


لینی پیکسی بود و این یعنی بال داشت. بال! معنای بال داشتن چی می‌تونست باشه جز پرواز در آسمون‌ها؟ جز این که وقتی از لینی چیزی می‌خواین بهتره از بین زمین و اقیانوس و آسمون، آسمون رو انتخاب کنید؟ حتی اگه آسمون هم نشد، زمین می‌تونه گزینه بهتری باشه. اما محول کردن ماموریت پیدا کردن قصر کف اقیانوس به یک پیکسی آخرین چیزی بود که باید برای واگذاریش به پیکسی فکر کنین. اونم به چه دلیل؟ پیدا کردن پادشاه آب‌ها!

که چی خب؟ مسلما لینی از پیدا کردن پادشاه آسمونا استقبال می‌کرد، اما پادشاه آب‌ها آخرین چیزی بود که برای یک حشره اونم از نوع بالدارش می‌تونست اهمیت داشته باشه.

ولی خب، از بخت بد لینی قرعه به نامش افتاده بود. حتی اشک‌های خونینش که با طلسم ویژه‌ای به این رنگ در اومده بودن هم نتونسته بودن بلاتریکس رو از سپردن این ماموریت به لینی منصرف کنن. شاید چون بلاتریکس فهمیده بود لینی داره اشک تمساح می‌ریزه. ولی درسته اشکاش فرقی با اشکای تمساح نداشت و کاملا ساختگی بود، اما این که نمی‌خواست به کف اقیانوس بره که کاملا واقعی بود!

لینی حتی در آخرین لحظاتی که رهسپار ماموریت می‌شد از بلاتریکس شنید که در صورت شکست اونو اعدام می‌کنه. از کی تا حالا بلاتریکس اینقد خشن شده بود، اونم با لینی، دست راست لرد ولدمورت؟

لینی تو همین فکر و خیالات بود که بالاخره آسمونِ قرمز رنگ خبر از فرا رسیدن غروب خورشید می‌ده. رویای شیرینی که تا اون لحظه در سر می‌پروروند و امید داشت بلاتریکس در آخرین لحظات سر برسه و شخص دیگه‌ای رو برای این ماموریت جایگزینش کنه، هرگز فرا نمی‌رسه.

لینی طلسمی رو اجرا می‌کنه و بعد از این که هاله‌ای برای امکان تنفس کردن صورتش رو در برمی‌گیره، با شیرجه‌ای تو آب می‌پره. تنها چیزی که به اون انگیزه حرکت درون آب رو می‌داد، امید به دیدن پری دریایی بود. نمی‌دونست چرا، ولی همیشه آرزو داشت یه پری دریایی رو از نزدیک ببینه.

درست در لحظه‌ای که خودشو از دست ماهی‌ای که می‌خواست یه لقمه چپش کنه نجات می‌ده، صورت دختری رو بین گیاهان دریایی می‌بینه. چندین بار پلک می‌زنه تا مطمئن شه داره درست می‌بینه. دیدن صورت یه دختر ته اقیانوس چه معنایی به جز این می‌تونست داشته باشه که یه پری دریایی جلوش قرار گرفته؟

دختر شروع به حرکت به بالا می‌کنه.

- لینی؟

نیم‌تنه بالاییش حالا دیگه کاملا از پشت گیاهان خارج شده بود.

- پاشو دیگه خوابالو!

فقط نیم‌تنه پایینیش که باید با دم زیبایی آراسته شده باشه باقی مونده بود.

- نکنه می‌خوای بلاتریکس رو عصبانی کنی؟

فقط یکم مونده بود تا لینی به آرزوش برسه و یه پری دریایی رو از نزدیک ملاقات کنه.

- هـــــــــــــــــــــی با توام!

و این ملاقات رخ نمی‌ده. چون فریادهایی که هکتور بالای سرش راه انداخته بود و حالا به تکون دادنش ختم شده بود، اونو از خواب می‌پرونه. لینی می‌خواد با عصبانیت به سمت هکتور شیرجه بره و نیشش بزنه که متوجه می‌شه هکتور به محض بیدار شدنش اونجا رو ترک کرده.
- نامرد. چی می‌شد دو دقیقه دیرتر میومدی من پری دریاییمو ببینم آخه.

همون موقع دوباره هکتور برمی‌گرده.
- تو که هنوز سرجات نشستی! مگه نمی‌دونی بلاتریکس امروز قراره ماموریت جدیدی به همه‌مون بده؟

لینی که اصلا متوجه نبود هکتور از چی حرف می‌زنه با خودش فکر می‌کنه:
- ماموریت؟ بلاتریکس؟

و به یاد ابتدای خوابش میفته که بلاتریکس ماموریت رو بهش محول کرده بود...


کلمات نفر بعد: ماه، سنگ، ترس، سخت، پرش، سیاه‌پوش، صدای شکستن




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۲۹:۳۷ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
#61

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۴:۴۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 234
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: خداحافظی، باران، ترنم، لبخند، نور، چشم، ماه.


ناتان در میان باغ عمارتشان ایستاده بود و به آسمان می نگریست. هلال باریک ماه خاطره ای را ذهنش زنده کرده بود، خاطره ی اولین باری که خون آشام عزیزش به او ابراز عشق کرده بود. دست راستش را بالا آورد و جای سوراخ های دندان های نیش گادفری روی گردنش را لمس کرد و لبخند زد.
- هر بار که باهات خداحافظی می کنم، یه چیزی قلبمو می لرزونه و به خودم میگم بازم می بینمش؟ چرا باید همچین فکری کنم؟ چی منو ترسونده؟

ماه خودش را پشت ابرها پنهان کرد و تاریکی بر باغ حکم فرما شد. ناتان چوبدستی اش را درآورد و طلسم روشنایی را اجرا کرد.
- تو همیشه میگی نور عشق به تاریکی غلبه می کنه. من به حرفت اعتماد دارم، ولی حس می کنم شرارت تو یه نقطه کمین کرده و با چشمای بی رنگش بهمون زل زده.

در همین هنگام ابرها شروع کردند به باریدن و ترنم باران فضای باغ را در خود گرفت. ناتان شروع کرد به قدم زدن و به این فکر کرد که آیا جویبار اشک ابرها نگرانی هایش را می شوید و با خود می برد یا خیر؟

کلمات نفر بعدی: پری دریایی، قصر کف اقیانوس، پادشاه آب ها، اعدام، اشک های خونین، غروب خورشید، رویای شیرین.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۳ ۱:۴۹:۱۷



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰:۵۰ سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲
#60

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۸:۳۲
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 153
آفلاین
سوژه لذت
کلمات: سرسره، آب، خورشید، سرسبز، کلبه، جارو، پرده


دخترک به طرف دشت سرسبز رفت. آبی که از چشمه می جوشید، خورشیدی که با نورش مهر و صفا را به همه میداد. ابر بدون باران. همه ی آنها ترکش کرده بودند. در کلبه ی قدیمی را که در وسط دشت قرار داشت باز کرد. پرده های خاک گرفته باعث شده بود فضای کلبه تاریک بنظر برسد. بوی خاک تمام آنجا را پر کرده بود. شروع کرد به زیر و رو کردن خانه.

-پس یاداشت ها. همشون ناپدید شدن. هیچ کدوم از یادگاری های پدر بزرگم نمونده. حتی یدونشم باشه کافیه به همونم راضیم. چرا آخه بی خودی اومدم اینجا. باید می دونستم که هیچی اینجا نیست. همه ی موجودات و حیوانات موردعلاقم از اینجا رفتن.

با به پایان رساندن حرف هایش، به امتداد جنگل رفت. در آنجا درخت سیبی وجود داشت که از آن تابی آویزان بود. درکنار تاب سرسره ای وجود داشت که کاملا خاک گرفته بود. آسمان بلند بلند شروع به خندیدن کرد. جارویش را در دستش گرفت. دیگر وقت رفتن بود. شاید این آخرین باری بود که آن خانه را می‌دید.


کلمات نفر بعد: خداحافظی، باران، ترنم، لبخند، نور، چشم، ماه


یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱:۳۱ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲
#59

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: آلاکلنگ، کارناوال، دلقک، شعبده باز، مار پیتون، شام لذیذ، تماشاچی ها.



لینی روی چادری جا خوش کرده بود و به جمعیتی که در مقابلش در حرکت بودن خیره شده بود. کارناوال حرکتش رو از مرکز شهر آغاز کرده بود و حالا با رسیدن به نقطه پایان، در ضیافتی که به افتخار اون روز ترتیب داده شده بود متوقف شده بودن.

همه جا نورانی بود و در هر سویی بساطی پهن بود. توجه لینی در اون لحظه به مرد شعبده‌بازی جلب می‌شه که از درون کلاهش مار پیتونی رو ظاهر کرده بود. تماشاچی‌ها که تا چند ثانیه پیش از خوش‌حالی فریاد شادی سر می‌دادن، حالا از ترس جیغ می‌زدن و هرکدوم به سویی می‌گریختن. شعبده‌باز که اوضاع رو ناجور می‌دید، سریع مار رو می‌گیره به داخل کلاه برمی‌گردونه.

اما دیگه دیر شده بود و جمعیت مشغول تماشای دو دلقکی شده بودن که بر روی الاکلنگ مسخره‌بازی در میاوردن. ماگل‌ها با چه چیزهای عجیبی سرگرم می‌شدن!

لینی در حالی که تو همین فکر و خیالات غوطه‌ور شده بود، ناگهان کسی رو که به خاطرش اونجا اومده بود تو جمعیت می‌بینه. ماموریت ساده بود و مکانی که در اون قرار داشت حتی اونو ساده‌تر هم کرده بود. نه‌تنها از نمایشی که در اونجا برگزار شده بود لذت کافی برده بود، بلکه حالا می‌تونست ماموریتشو هم به پایان برسونه. اینجا حتی اگه بعنوان پیکسی جلوی چشم ماگل‌ها رژه می‌رفت هم چیز عجیبی نبود. مردم اینطور تصور می‌کردن که یکی از شوخی‌های ضیافته.

لینی بال‌بال‌زنان از کنار جمعیتی عبور می‌کنه که در صف دریافت شام لذیذی بودن که برای اون شب تدارک دیده شده بود. خوشبختانه مرد هم در تلاش برای عبور از صف بود و این بهترین موقعیتی بود که لینی می‌تونست از اون استفاده کنه. با جهشی داخل جیب مرد شیرجه می‌ره و کارتی که به دنبالش بود رو برمی‌داره.

لرد صبح همون روز بود که گفتگوی این مرد با شخصی دیگه رو شنیده بود که از محلول معجزه‌آمیز کاشت مو صحبت می‌کرد. در نهایت اون شخص کارتی رو به مرد تحویل داده بود تا برای رفع کم‌پشت شدن موهاش بهش مراجعه کنه. لرد باید شخص، آدرس و رازی که در این محلول نهفته بود رو پیدا می‌کرد و لینی مامور انجام این کار شده بود.

حالا لینی خوش‌حال از ماموریتی که به انجام رسونده بود، کارت به دست به مقصد خانه ریدل آپارات می‌کنه. چقدر عجیب بود که ماگل‌ها چیزهای به این ارزشمندی رو تو جیبشون می‌ذارن و بعد هم بدون توقفی تو خونه برای پنهان کردنش، به چنین مکان شلوغی میان!

فارغ از این که برای ماگل‌ها این تبلیغی بود که هر روزه ممکن بود بشنوی...


کلمات نفر بعد: سرسره، آب، خورشید، سرسبز، کلبه، جارو، پرده.




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷:۵۷ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲
#58

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۴:۴۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 234
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: چوبدستی، عشق، قلم پر، معجون سازی، قالیچه، وزارتخانه ی سحر و جادو، کوچه ی دیاگون.


صدای هم سرایی قمری ها روی شاخه های درخت، آن هم در ساعات تاریک نیمه شب، زمانی که انتظار می رفت در خواب عمیق باشند. بنجامین پشت میز تحریر فرسوده ای در اتاق محقرش نشسته بود و با قلم پر مشکی اش گزارش کار ماموریت آن شب را می نوشت، ماموریت قتل، قتل مرد خون آشامی که حالا جنازه اش گوشه ی اتاق قرار داشت و انگار با چشمان آبی روشن و نافذش به بنجامین خیره شده بود، چشمانی که انگار هنوز زندگی در آن ها جریان داشت، چشمانی که هنوز مرگ را نپذیرفته بود.

بنجامین که سنگینی آن نگاه آزارش می داد، سرش را از روی گزارش کار نیمه تمام بلند و به چشمان جسد نگاه کرد. از جایش بلند شد، به سمت جنازه رفت، کنارش نشست و در حالی که زیر لب برای آمرزش روح خون آشام مرحوم دعا می خواند، دستانش را روی پلک های او کشید تا چشمانش بسته شود، ولی چشم ها با سرسختی باز ماندند. بنجامین چوبدستی اش را بیرون کشید، آن را به سمت چشم های جنازه گرفت، تکانی به آن داد و بالاخره موفق شد پلک هایش را ببندد.

باید بلند می شد، سر میزش برمی گشت و گزارش کارش را زودتر تمام می کرد و برای اسقف اعظم می فرستاد. ولی به جای آن بی حرکت سر جایش ماند و به پوست سفید، گونه ها و لب های سرخ و موهای طلایی و درخشان جسد خیره شد، پوست سفیدی که به زودی پلاسیده، چروک و خشک می شد، گونه هایی که سرخی خود را ازدست می دادند و در استخوان های صورت جنازه فرو می رفتند، لب هایی که عاری از طراوت می شدند و موهایی که درخشش خود را از دست می دادند.
- یه چهره ی معصوم. الان مثل یه هیولا به نظر نمیای... ازم پرسیدی که چرا می خوام بکشمت؟ بهت میگم. چون عشقم به آدمایی که شکارشون می کردی، بیشتر از عشقم به تو بود، به تو که هم نوعمی. اما آیا واقعا گناه تو از یه خفاش شکارچی بیشتره؟ خفاشی که دندونای تیزشو تو پشت نرم و مخملی موشا فرو می کنه و خونشونو می مکه؟

بنجامین برای چند لحظه طوری به جسد خیره شد که انگار انتظار داشت او دهان بگشاید و پاسخش را بدهد. بعد از جایش بلند شد، قالیچه ی رنگ و رو رفته ی زیر پایش را جمع کرد، آن را روی جسد انداخت، به سمت میز رفت، پشت آن نشست و مشغول تکمیل گزارش کارش شد.

گزارش که کامل شد، آن را لوله کرد، به سمت جغد سفید سیاهی که روی بند رخت گوشه ی اتاق نشسته بود، رفت، گزارش را به پایش بست، به طرف پنجره ی باز اتاق رفت و جغد را پرواز داد.

حالا باید دوباره می رفت سراغ جنازه، قالیچه را از رویش برمی داشت، آن را روی میز می گذاشت، لباس هایش را درمی آورد، با چاقو به جانش می افتاد، اندام های داخلی اش را جدا می کرد، آن ها را داخل صندوقچه می گذاشت و به مغازه ی معجون سازی ای که در کوچه ی دیاگون قرار داشت، می برد، مغازه ای وابسته به معبد، معبدی که زیر نظر وزارتخانه ی سحر و جادو کار می کرد.

ناگهان احساس کرد چنگال هایی تیز به قلبش آویخته شده اند و می خواهند آن را از سینه اش بیرون بکشند. اولین بار نبود که بعد از ماموریت این حس به او دست می داد و می دانست که آخرین بار هم نیست. ولی او راه حل این مشکل را بلد بود، راه حلی که بارها و بارها به کار بسته بود، راهکاری که در ازای درد جسمانی درد روحی اش را با خود می شست و می برد.

دستش را روی سینه اش گذاشت، روی زانوهایش افتاد، خم شد و سرش را پایین آورد و آن را محکم به کف زمین کوبید، دوباره، دوباره، دوباره...

کلمات نفر بعدی: آلاکلنگ، کارناوال، دلقک، شعبده باز، مار پیتون، شام لذیذ، تماشاچی ها.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۱۹:۴۶:۱۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۲۰:۲۱:۲۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۲۲:۳۶:۲۹



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳:۱۸ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲
#57

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: لبخند، حباب، بادکنک، گل رز، بستنی، خوشبختی، شادی

پاتریشیا از اتاقش بیرون رفت. "لبخند"ی زد، روز خوبی بود و خورشید می تابید. با "شادی" در کوچه ی دیاگون ظاهر شد. سپس به طرف گرینگوتز راه افتاد تا به موقع سر قرارش با ناتائیل برسد.
وقتی به آن ساختمان سفید مرمری رسید و وارد شد، یکی از اجنه به طرفش آمد. گفت:"می تونم کمکتون کنم؟"
پاتریشیا گفت:"من دنبال ناتائیل پیترسون می گردم. هست؟"
جن جواب داد:"بله، هست. تازه شیفتش تموم شده. داره آماده می شه تا بیاد. همین جا منتظر بمونین، آخه ساحره ها اجازه ی ورود به رختکن جادوگرها رو ندارن." و رفت تا یک خانواده را به صندوق شان ببرد.
چند دقیقه بعد، ناتائیل به طرف پاتریشیا آمد. صورتش گرد بود، مثل "حباب". چشم های آبی و موهای بور داشت. ردایش آبی، همرنگ چشم هایش بود. او گفت:"سلام، پاتریشیا."
پاتریشیا گفت:"سلام، ناتائیل. خوب شد به موقع رسیدم، آخه معمولا دیر می کنم."
ناتائیل خندید. او و پاتریشیا از گرینگوتز خارج شدند و از پله های ورودی ساختمان پایین رفتند. وقتی به بستنی فروشی رسیدند، دیدند جلوی در ورودی اش گذرگاهی از "بادکنک" گذاشته اند و برخلاف همیشه، دو گلدان "گل رز" دو طرف در ورودی بودند.
پاتریشیا و ناتائیل وارد شدند. پاتریشیا از فروشنده پرسید:"چی شده؟ چرا اینجارو تزئین کردین؟"
فروشنده جواب داد:"امروز تولد سه سالگی بستنی فروشیه. توی این روز خاص "بستنی" پنجاه درصد تخفیف داره."
ناتائیل گفت:"پس دوتا بستنی لیمویی به من و دوستم بده." فروشنده به سرعت دوتا بستنی لیمویی توی قیف گذاشت و به پاتریشیا و ناتائیل داد. ناتائیل پول بستنی ها را داد و همراه با پاتریشیا از بستنی فروشی خارج شد.
وقتی پاتریشیا و ناتائیل در کوچه ی دیاگون قدم می زدند و در همان حال بستنی می خوردند، پاتریشیا واقعا حس "خوشبختی" می کرد. حسی که او نسبت به ناتائیل داشت، چیزی بیشتر از دوستی بود. چیزی که می شد به آن گفت عشق.

کلمات نفر بعد: چوبدستی، عشق، قلم پر، معجون سازی، قالیچه، وزارتخانه ی سحر و جادو، کوچه ی دیاگون.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۵۰:۴۶ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲
#56

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۸:۳۲
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 153
آفلاین
سوژه : لذت
کلمات : غول سه چشم، جوجه کلاغ، آیین نامقدس، زهر باسیلیسک، زوزه ی غمناک، آینه ی شکسته، روده ی انسان

با صدای ساعتش از خواب بیدار شد. خواب عجیبی در باره ی غول سه چشم می دید. غولی که با صدای زوزه ی غمناک جوجه کلاغ به عمق تاریکی فرو رفت. کتاب صد و ده راهکار آیین نامقدس را برداشت و به طرف اتاق دوستش رفت. آینه ی شکسته که در گوشه اتاق قرار داشت، منجر به عوض شدن فضای اتاق می شد. اتاقش همچون روده ی انسان در هم رفته و پیچیده بود. در کتابخانه اش زهر بایسیلیسک نگه می داشت و بروی لبه ی پنجره اش لیوانی پر از خون گذاشت بود. حس هیجان بهش دست داد. حسی که عاشق اش بود و با تمام و جودش از آن لذت میبرد. کتاب را روی میز گذاشت و از میز کمی فاصله گرفت. باد خنگی فضای اتاق را در بر گرفت. شاید آن روز آخرین روزی بود که می توانست هیجان را تجربه کند.

کلمات نفر بعد: لبخند، حباب، بادکنک، گل رز، بستنی، خوشبختی، شادی،



یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۲۶:۳۷ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
#55

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۴:۴۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 234
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: اشک، قهقهه، درخت صنوبر، خطر، زندگی، شفق قطبی، دردسر


پشت به من زیر درخت صنوبر ایستاده بود، دستانش را در جیب های پالتوی چرمی اش فرو برده بود و موهای نقره ای و بلندش در نسیم ملایم به آرامی تکان می خورد. با دیدنش دوباره امواج احساسات متناقض به سمتم هجوم آورده بود. این مرد، موجودی که هدیه ی تاریکی را برایم به ارمغان آورده بود، کسی که از خونم خورده بود و از خونش خورده بودم، کسی که مرا از نو متولد کرده بود.

فلاش بک:
چهره ی رزالی آشفته و موهای پف دار طلایی اش در هم ریخته بود.
- تو نباید به اون اعتماد کنی. اون می خواست تو رو بکشه، می فهمی؟

- ولی گفت دیگه قصد نداره همچین کاری کنه. حس می کنم راست می گفت.

- حست غلطه.‌ فقط به خاطر خونی که بینتون رد و بدل شده، همچین حسی داری.

رویم را از او برگرداندم و به سمت در رفتم. با عجله به سمتم آمد و بازویم را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
- خواهش می کنم، نرو. اگه حقه ای تو کارش باشه، چی؟ اگه بخواد تو رو...

بغضش شکست.
- من نمی تونم بدون تو زندگی کنم.

او را در آغوش کشیدم و همان طور که هق هق می کرد، موهایش را نوازش کردم.
- اتفاقی واسم نمی افته، اینو بهت قول میدم.
پایان فلاش بک

وقتی به او رسیدم، رویش را به سمتم برگرداند، لبخند زد و دستش را به سمتم دراز کرد. دستش را گرفتم و با همدیگر به چرخش درآمدیم. آمیزه ای از اشکال و رنگ های غیر قابل تشخیص در برابر چشمانم به حرکت درآمد تا این که بالاخره پاهایم روی زمینی پر برف فرود آمد. دست خالقم، بنجامین را رها و به آسمان بالای سرم نگاه کردم. شگفت انگیز بود! نور سبز خارق العاده ای هم چون سقفی متحرک بالای سرمان در اهتزاز بود. بنجامین با صدای نرم و آهنگینش گفت:
- می دونی، زمانای قدیم شکار زیر شفق قطبی یه معنی خاصی واسه خون آشاما داشت.

لبخند زدم.
- چه جور معنی ای؟

- وقتی قصد خودکشی داشتن، آخرین شکارشونو زیر شفق قطبی انجام می دادن.

لبخند روی لبانم خشکید.
- خب، باید بگم تو حس قشنگی که داشتمو به هم ریختی. تو این فضای رمانتیک، انتظار داشتم حرفای رمانتیک بشنوم. مثلا بگی شبای ولنتاین خون آشاما با معشوقاشون میومدن زیر شفق قطبی و عشقشونو بهشون ابراز می کردن.

- متاسفم، گادفری من. واسه جبرانش این جا واست هتل رزرو می کنم. فقط بگو واسه چند نفر بگیرم، دو یا سه نفر؟ تو و رزالی، تو و ناتان یا تو و رزالی و ناتان؟

چشم غره ای به او رفتم.
- سر به سرم نذار، بنجامین.

شروع کردم به دویدن در برف ها. اول به آرامی و بعد به تدریج سرعتم را زیاد کردم. سواحل برفی، دریاچه های آرام و بدون موج و قطعات شناور یخ در آب، همه شتابان از کنارم رد می شدند. همان طور که جلو می رفتم، ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد. سرعتم را کم و در چند متری آن توقف کردم. یک گوزن سفید نر با شاخ های بلند که با چشمان درخشانش محتاطانه به من خیره شده بود. من هم نگاهم را به چشمانش دوختم و در یک آن رویش پریدم، دستانم را محکم دورش حلقه کردم، دندان های نیشم را در گردنش فرو بردم و شروع کردم به مکیدن خونش.

بی وقفه می مکیدم و خون گرم گوزن بدنم را پر می کرد. کم کم دیدم تار شد و سرم شروع کرد به گیج رفتن، ولی نه آن گیجی خوشایندی که همیشه موقع نوشیدن خون حس می کردم. زنگ خطر در مغزم به صدا درآمد و فهمیدم به دردسر افتاده ام، ولی نتوانستم از مکیدن دست بردارم، انگار کنترل خود را از دست داده بودم و بدون آن که بخواهم، فقط می مکیدم و می مکیدم.
*
صدای قهقهه های بلند. کسی داشت با صدای بلند و غیر طبیعی قهقهه می زد و روی برف ها تلو می خورد. آن شخص من بودم.

می خواستم داخل دریاچه شیرجه بزنم که دست هایی مرا از پشت گرفت و برگرداند. دست ها متعلق به مردی قدبلند با شانه های ورزیده و موهای نقره ای بود. چهره اش خیلی آشنا بود، ولی نتوانستم او را بشناسم.

مرد مرا کشان کشان از دریاچه دور کرد و من شروع کردم به عربده کشیدن.

- شانس اوردی رزالی و ناتان این جا نیستن تا تو این وضع ببیننت. خون اون گوزنی که ترتیبشو دادی، مسموم بود.

کلمات نفر بعدی: غول سه چشم، جوجه کلاغ، آیین نامقدس، زهر باسیلیسک، زوزه ی غمناک، آینه ی شکسته، روده ی انسان







ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲:۳۲:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۳۰:۵۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۳۶:۴۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۰:۵۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۴:۳۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۷:۲۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۹:۳۴
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۱:۰۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۳:۴۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۵:۰۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۶:۴۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۲:۰۱:۲۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۲:۰۵:۳۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۲:۰۸:۰۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۳:۵۱:۲۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۴:۰۶:۰۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.