هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

فراخوان لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۴:۴۸:۰۷ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳

Jeyran


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۸:۵۱ شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۳:۰۳:۱۲
از در دنیای جادوگران
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
هری درحال قدم زدن در جنگل ممنوعه
است خودشم نمیدونه چرا
انگار آنجا روی زمین افتاده بوده و بیهوش بود
همه جا تاریکه هیچ صدایی نمیاد حتا صدای پرندگان
هری باخودش تصمیم گرفت حرکت کند
چوب دستی اش را درآورد و به حرکت ادامه داد
آرام آرم راه می‌رفت ولی صدای قدم هایش بلند بود
همین جور که روی برگ های خشکی که روی زمین ریخته حرکت می‌کرد احساس می‌کرد کسی پشتش است ولی هر بار برمی‌گشت آن صدا میرفت.
در آخر تک شاخی رو دید که از پشت درخت آرومی به سمت او می‌آید
هری خشکش زده بود نمی دانست قراره چه اتفاقی بیفتد که درهمین فر بود که سرعت تکشان زیاد شد و وقتی به فاصله ۶ متر رسید شاخش را روی قلب هری هدف گرفت تند دوید
درون لحضه هاگرید اومد و با فانوسی که در دست داشت او را ترساند
تک شاخ با نگاه خشم گین از آنجا دور شد
هاگرید : هری این وقت شب اینجا چی کار میکنی
هری: من نمیدونم بیدار شدم دیدم توی جنگلم بعدش کمی راه رفتم و تک... هاگرید اون تک شاخ دقیقان چی بود؟
هاگرید:اون تک شاخ مقدس هری نمیدونم چرا هلو از تو بدش میاد
هری:هلو . هلو دیگه کیه
هاگرید : همون تک شاخ دیگه گوش کن از این اتفاق کسی نباید بویی ببره خوب
هری: باشه
[img width=۶۵۰]تصویر شماره ۱۸[/img]

سلام.
متاسفم ولی داستانت اون قالبی که برای شروع نوشتن در سایت لازم هست رو نداره.

لطفا برگرد و پست نفرات قبل از خودت که تایید شده رو با دقت بخون و یه داستان در قالب پست های تایید شده برام دوباره همین جا ارسال کن.

می‌دونم که سری بعد اگر نکاتی که گفتم رو رعایت کنی قطعا تایید میشه.

فعلا تایید نشد.



ویرایش شده توسط Jeyran در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۱ ۴:۵۱:۱۹
ویرایش شده توسط آکی سوگیاما در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۲ ۲۳:۵۱:۵۲

J.
E.
Y.
R.
A.
N.


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱:۳۱ یکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۶:۳۴
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین
تصویر شماره 7 کارگاه داستان نویسی:
تصویر کوچک شده



- زود باش حرف بزن پاتر! بگو اونجا دقیقا چه اتفاقی افتاد!

هری سعی کرد زیرچشمی نگاهی به اطراف بیندازد تا شاید راهی برای فرار از دست اسنیپ پیدا کند. اما موفق نشد. سوروس اسنیپ خشمگین، با دستانش دو طرف صندلی ای که هری را مجبور کرده بود روی آن بنشیند، گرفته بود و به پسرک اجازه فرار کردن نمی‌داد.

- پاتر نشنیدی چی گفتم؟ زود بهم بگو چه اتفاقی تو تالار اسرار افتاده؟

هری که بابت این حجم از نزدیکی اسنیپ احساس خطر کرده بود با اضطراب پاسخ داد:
-باشه پروفسور... الان میگم چی شده. من و رون و جناب لاکهارت رفتیم تالار اسرار تا جینی ویزلی رو نجات بدیم. اما بخاطر طلسم فراموشی ای که لاکهارت می خواست روی ما اجرا کنه، راهمون از هم جدا شد. در واقع اون چوبدستی رون رو برداشته بود که خراب بود و طلسم به سمت خودش برگشت و باعث ریزش سنگا شد. برای همین من تنها کسی بودم که تونستم تا تالار اسرار برم و اونجا جینی و تام ماروولو ریدل رو دیدم...

پسرک با آب و تاب داستانش را شرح میداد.


فلش بک_ تالار اسرار

- تام باید کمکم کنی تا جینیو نجات بدیم!
- نه! چون هرچی جینی بیچاره ضعیفتر بشه من قوی تر می شم. بله هری. جینی ویزلی بود که تالار اسرار رو باز کرد. جینی بود که با باسیلیسک به گندزاده ها و گربه فلیچ حمله کرد. اون بود که روی دیوارا پیغام تهدید آمیز می نوشت.

هری با تعجبی آمیخته به ترس به تام خیره شده بود و حرف هایش را گوش میداد. باورش نمی شد جینی ویزلی کوچک تمام این مدت درون خلسه ای گیر افتاده باشد. خلسه ای که تام ماروولو ریدل، نواده سالازار اسلیترین مسئول آن بود.

- ولی دیگه کشتن گندزاده ها برام مهم نیست. الان چند ماهه که فقط دنبال تو هستم. چطوری نوزادی که چیزی از سحر و جادو نمیدونه تونست بزرگترین جادوگر تاریخو شکست بده؟
- برای تو چه فرقی می کنه که چطور زنده موندم؟ ولدمورت که بعد از دوران تو اومد!

تام پوزخندی زد.
- ولدمورت گذشته، حال و آینده منه.

سپس به کمک چوبدستی نامش را روی هوا نوشت:

TOM
MARVOLO
RIDDLE


و بعد که یک ضرب چوبدستی اش را پایین آورد، حروف اسمش شروع به جابه جایی کردند. به نظر می آمد چیز خوبی در انتظار هری نیست. و این موضوع زمانی ثابت شد که حروف، نوشته جدیدی را به وجود آوردند:

I AM
LORD
VOLDEMORT


- آی... ام... لُر... لرد... ولد...
- ولدمورت! ولدمورت لعنتی! مگه تو سواد خوندن نداری؟

هری که به زور سعی داشت نوشته جدید را بخواند با ناراحتی به تام چشم دوخت.
- سواد دارم خوبشم دارم! ولی تو هاگوارتز که بهمون خوندن و نوشتن یاد نمیدن. طلسم ملسم یاد میدن. منم که قبل از اومدن به هاگوارتز کلا مدرسه نمی رفتم. تو خونه مثل کوزت کار می کردم و هیچ ژان والژانی هم نمیومد دنبالم. همش بشور و بساب و بپز و بریز و بپاش! بعدشم که اومدیم هاگوارتز تا خواستیم یه چیزی یاد بگیریم وزارت ورزش و جوانان کشور بهم گفت برو عضو تیم کوییدیچ شو. جوان ترین جستجوگر قرن شو! منم مجبور می شدم برای تمرین کوییدیچ از کلاسا جیم بشم. ولی مرلینو شکر به لطف دامبلدور و تلاش های هرمیون تونستیم سال قبل قهرمان هاگوارتز بشیم و منم درسامو پاس کنم.

تام ریدل نگاهی پوکر فیس به هری پاتر خوشحال و خندان انداخت. مثل اینکه پسرک شرایط را درک نمی کرد.
- پاتر همین چند دقیقه پیش بهت گفتم من ولدمورتم.
- ولدمورتی؟ جدی می فرمایید؟

اعصاب نواده اسلیترین خط خطی شد.
- می خوای یه آوادا حرومت کنم باور کنی؟
- آوادا چیه دیگه؟

تام محکم با دست به سرش کوبید و نالید:
- یعنی اینو هم نمیدونی؟
- نه! این طلسمو تو کتاب جام آتش یاد می گیریم. ما هنوز تو کتاب2 هستیم. نباید از آینده چیزی رو اسپویل کنی خیلیا هستن که خوششون نمیاد. میگن هیجانش از بین میره.
- میزنم بمیریا!
- آفرین حالا شد. باور می کنم که تو ولدمورتی.

بعد وقتی که هری متوجه شد تام ریدل همان ولدمورت است جیغ زنان به این سو و آنسو دوید. حتی تصور اینکه در لوله های فاضلاب یک دستشویی با باسیلیسک و گذشته ولدمورت تنها باشید، چندان حس قشنگی در آدم ایجاد نمی کند چه برسد به تجربه واقعی آن.

- تام من یتیمم! چرا همش دوست دارین من یتیمو اذیت کنید؟
- بابا انقدر یتیم بودنت رو به رخم نکش! من خودم یتیم عالَمم. مگه کله‌تو تو قدح اندیشه ملت فرو نکرده بودی؟
- اه تام! تو همش اسپویل می کنی. من دلم نمی خواست هیجان ماجرا از بین بره. اصلا قهرم باهات.


اما قبل از اینکه هری بخواهد قهر کند، ناگهان صدایی عجیب به گوش رسید و چند دقیقه بعد پرنده ای با بال های آتشین در تالار ظاهر شد.

- فاوکس؟

بله ققنوس دامبلدور بود!
پرنده خیلی مضطرب اینور و آنور را می نگریست و زیر لب به زبان پرندگان با خود چیزهایی می گفت که در اینجا ترجمه اش را آورده ایم:
- بابا مطمئنم قبلا دستشویی همین طرفا بود. ای بگم مرلین چیکارت نکنه دامبلدور! هی میگم تو اتاقت یه دستشویی برای من بساز تا اینجور مواقع آس و پاس نشم، گوش نمیدی که! میگی یه دستشویی دخترونه هست که بلا استفاده مونده حیفه اسراف کنیم. کجای این الان بلا استفاده ست؟ یجوری ازش استفاده کردن که پدر روشویی وسطش در اومده. خیر سرم من ققنوس نجیبم! باید برم یه جای درست و حسابی کارمو بکنم ولی سر از لوله های فاضلاب در آوردم.

بله همانطور که دیدید فاوکس در حال غر زدن بود و مرلین را شکر که کسی متوجه حرف هایش نمی شد.
با چنگال هایش هم کلاه گروهبندی را محکم گرفته بود. در واقع فاوکس وقتی دامبلدور در دفترش نبود یواشکی آن را روی سرش می گذاشت و می رفت مخ ققنوس های زیبای دیگر را بزند. البته کسی نمی دانست که چرا یک ققنوس برای جذب جفت نیازمند تیپ زدن با کلاه گروه بندی بود.

- اوییی! مثل اینکه باید هرچه سریعتر یه گوشه رو پیدا کنم کارمو بکنم... اوه اونجا رو. هری خودمونه که! دامبلدور می گفت قابل اعتماده... هری داداش یه دقیقه این کلاهو نگه میداری من برم یه دست به آب؟

هری زبان ققنوسی بلد نبود. او مار زبان بود. با این حال متوجه شد که فاوکس کلاه گروهبندی را برایش آورده است. بنابراین کلاه را که از چنگال های ققنوس آزاد شده بود، روی هوا گرفت.

- پس این چیزیه که دامبلدور برای مدافش فرستاده. یه پرنده آوازخوان و یه کلاه کهنه.

تام ریدل اینها را گفت و سپس با جدیت سراغ حفره ای رفت که باسیلیسک در آن مخفی شده بود. به زبان مارها او را صدا کرد.
- بذار ببینیم قدرت ولدمورت نواده اسلیترین بیشتره یا قدرت هری پاتر مشهور.

هری احساس می کرد آمریکا شده است. چون هیچ غلطی نمی توانست بکند. در نتیجه فقط شروع به دویدن کرد تا خود را نجات دهد. اما ناگهان پایش لیز خورد و روی زمین افتاد.
باسیلیسک درست پشت سرش بود!
با دست صورت خود را پوشاند و نتوانست آن چیزی را که باسیلیسک به طور اتفاقی دیده بود، ببیند.

- عه وا خاک به سرم! کجا رو داری نگاه می کنی منحرف؟!

ققنوس افسانه ای با بال هایش جلوی خود را پوشاند. هر چند که نمی پوشاند هم فرقی نمی کرد.
- ذلیل بشی الهی! هیچکس تا حالا منو تو همچین وضعیت شرم آوری ندیده بود! هیچکس تاحالا ندیده یه ققنوس نجیب دستشویی کنه! حقته چشاتو از کاسه در بیارم بی فرهنگ بی ادب!

اصولا تخلیه فضولات برای پرندگان زیاد مهم نبود. وگرنه شعورشان می رسید که موقع پرواز نباید از این کارها بکنند. و ماشین های مشنگی تازه از کارواش در آمده را هم نباید مورد عنایت قرار دهند.
اما برای پرنده ی آسمانی ای چون فاوکس مهم بود! به هرحال او پرنده ی نجیبی بود و باید یک تفاوتی با دیگران میداشت دیگر.

قبل از اینکه باسیلیسک بخواهد معذرت خواهی کند، ققنوس به چشمانش حمله ور شد و آنها را کور کرد. فاوکس متاسفانه اصلا اعصاب نداشت. هری هم که متوجه درگیری پرنده و باسیلیسک شده بود، سعی کرد از موقعیت استفاده کرده و فرار کند.

اما ناگهان متوجه درخشش چیزی درون کلاه گروهبندی شد.
یک شمشیر آنجا بود!

هری با عجله تغییر مسیر داد و سراغ شمشیر رفت. اگر فکر می کنید شمشیر را برای مبارزه با باسیلیسک می خواست، سخت در اشتباهید! او می خواست با شمشیر دفترچه خاطرات ریدل را پاره کند.

- پاتر یکم دیگه جینی میمیره و لردولدمورت بر می گرده. قدرتمند و زنده!

هری به حرف تام اهمیتی نداد. شمشیر را برداشت و بالا برد. ولی هنوز ضربه ای به دفترچه نزده بود که شمشیر از دستش سر خورد و زخمی اش کرد.
- آی آی آی آی!
- یعنی عرضه شمشیر بلند کردن رو هم نداشتی؟ باسیل کجایی حساب این بشر رو برسی؟

باسیلیسک با دمش به ققنوس که دیوانه وار به او حمله می کرد اشاره نمود و نالید. فاوکس عصبانی تر از آن بود که بشود متوقفش کرد. انقدر عصبانی که مشتی محکم بر دهان استکبار... چیز اشتباه شد!... مشتی محکم بر دهان باسیلیسک کوبید و تمام فلس ها و دندان هایش را ریزاند.

- نـــــــــــــــــــــــــه! باسیـــل!

فریادهای تام کمکی به بهتر شدن باسلیسک نمی کرد. مار غول پیکر با ضربه آخر ققنوس، روی زمین افتاد و جا به جان آفرین تسلیم نمود.
خشم فاوکس اما هنوز نخوابیده بود. او با عجله یکی از دندان های باسیلیسک مرحوم (اسلیترینی ها به احترام آن مرحوم یک دقیقه سکوت ) را برداشت و به جان دفترچه ریدل افتاد.

- نکن پرنده دیوانه!

ولی فاوکس کرد و موفق شد تام ریدل را از بین ببرد! حالا نوبت هری بود که حسابش رسیده شود اما از آنجایی که هری بدجور بخاطر زخمش بغض کرده و در گوشه ای زانوی غم بغل کرده بود، توجهی به ققنوس مهاجم نشان نداد. و همین واکنش نشان ندادن باعث شد فاوکس کمی آرامتر شود. به هر حال اصلا هری هیچ کاره بود. حتی تام هم هیچ کاره بود فقط قربانی جو گرفتن یک ققنوس شد. جینی هم که که از اول تا آخر فلش بک مرده بود.

- هری همه چی تقصیر من بود ولی قسم می خورم اختیاری نداشتم.

جینی بطور کاملا خودکار بعد از مرگ تام ریدل زنده شد و نشان داد هنوز تا آخر فلش بک نمرده. او به هری چشم دوخت. پسر برگزیده همان قهرمانی بود که می خواست او را نجات دهد. همان شاهزاده سوار بر اسب! همانجا بود که جینی بیش از بیش عاشق هری پاتر شد.
و نفهمید کسی که کار باسیلیسک را یکسره کرده، پسر برگزیده نبوده است.

- هری تو زخمی شدی.
- جینی تو باید از اینجا بیرون بری. اگه از تالار اسرار خارج شی میتونی رون رو پیدا کنی... فاوکس!

قبل از اینکه هری بتواند حرفش را ادامه دهد، ققنوس دامبلدور خودش را به او رساند و درون چشمانش زل زد. می خواست از نگاه هری بخواند و ببیند که آیا او را موقع دفع مواد دیده است یا خیر.

- کارت فوق العاده بود فاوکس. ولی من به اندازه کافی سریع نبودم.

سیستم ققنوس هنگ کرد. هری به اندازه کافی سریع نبود تا او را ببیند؟ یا اینکه سریع نبود تا فرار کند؟ در هر صورت نمی توانست از خود هری سوالش را بپرسد زیرا که پسر برگزیده مار زبان بود نه ققنوس زبان. (این را قبلا هم گفته بودم نه؟)
اینکه موجودی به شکوه و وقار ققنوس نمی توانست با کسی جز دامبلدور سخن بگوید، باعث شد گریه اش بگیرد. قطرات اشک فاوکس به آرامی از چشمانش خارج شدند و روی زخم هری افتادند.

در کسری از ثانیه زخم های پسر برگزیده خوب شد.


پایان فلش بک_ زمان حال


- بعد من با باسیلیسک جنگیدم و یکی از دندوناشو کندم. تام ماروولو ریدل باورش نمی شد که من بتونم اون مار غولپیکر رو شکست بدم. با دندون زدم دفترچه خاطرات ریدل رو از بین بردم. وقتی هم جینی به هوش اومد فاوکس روی دستم چندتا قطره اشک ریخت و همه مونو برگردود خونه!

اسنیپ عقب رفت و دستی به ریش نداشته اش کشید. حس می کرد یک جای داستان هری پاتر می لنگد. یک بچه مدرسه ای چطور توانسته بود با ماری افسانه ای بجنگد؟ باز می گفت ققنوس زده باسیلیسک را کشته قابل قبول تر بود. زیرا که هر دو افسانه ای بودند. اما این یکی قصه؟

- پروفسور میشه حالا که همه چیو گفتم ولم کنین برم؟

اسنیپ با نگاه ها نافذ به پسر خیره شد و به فکر فرو رفت.
- باشه... این بار رو شانس آوردی پاتر! ولی دفعه بعدی شکستت میدم!

هری که از جایش برخاسته بود تا از دخمه خارج شود، با شنیدن آخرین جمله اسنیپ متوقف شد.
- پروفسور مگه شما دکتر کلابین و من کاراگاه گجت که دفعه بعدی شکستم میدین؟ تازه آخر فیلم من متوجه میشم شما عاشق مامانم لیلی بودین و نه تنها نمی خواستین منو اذیت کنین بلکه تموم مدت حواستون بهم بود... اوه! اسپویل کردم! نههههههه! لعنت به من!



پ.ن: نه هری عصبانی نشو! همه ما تو رو دوست.





پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹:۳۶ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳

parol


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸:۴۹ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۵:۳۱:۴۰ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 20 کارگاه داستان نویسی
پنهان


"رون، زودتر سوار شو! الان کالسکه حرکت می کنه"

رون، در آن شب مهتابی و هوای شبنم زده، رو به کالسکه هایی که جلوی دیدگانش در حال حرکت بودند، ایستاده بود و با تعجب نگاه می کرد.

گفت:" اما من متوجه نمی شم. این کالسکه ها چجوری حرکت می کنن؟ تکنولوژی جدید دامبلدوره؟"

هرمیون که سوار کالسکه شده بود، سرش را بیرون آورد و مسیر نگاه رون را دنبال کرد. پاسخ داد:" منظورت چیه؟ تسترال هارو با این حجم از ابهت و بزرگیشون نمی بینی؟"

رون با تعجب سرش را به اطراف چرخاند. او تنها می دید که کالسکه ها خود به خود حرکت می کنند و از وجود این عملکرد در هاگوارتز به وجد آمده بود. با خود تصور کرد که هرمیون دارد دست به سرش می کند.

رون چند قدمی برداشت و به جلوی کالسکه رفت. چراغ کوچکی از بالای کالسکه آویزان و درحال تاب خوردن بود و رون بجز چند حشره، که دور چراغ پرواز می کردند، موجود زنده ی دیگری نمی دید.

پوزخندی رو به دوستش زد و گفت:" نه مثل اینکه جدی جدی دیوونه شدی دختر! آخه این تسترال های جذاب و احمقت رو اینطرفا نمی بینم!"

ناگهان چیزی نامرئی، لگدی از پهلو نثار رون کرد و او را با شتاب زیادی روی زمین خاکی انداخت.

هری که تمام مدت در حال تماشای گفت و گوی دوستانش بود، از پشت سر رون را بلند کرد و وقتی در حال تکاندن لباسش بود، گفت:" اینطوری از هاگوارتز بری بیرون، هرکی ببینتت فکر میکنه محکومت کردن کل مدرسه رو با لباسات تمیز کنی!"

هری خندید و رون با غضب به او نگاه کرد. هری قدمی به جلو برداشت و با ملایمت دستش را به سوی هیچ دراز کرد و با ملایمت نوازش کرد. انگار با هوا دوست شده بود و به او محبت می کرد! هری با لبخند گفت:" چطوری دلت میاد به این تسترال زیبا توهین کنی پسر؟ این یکی رو با حرفت عصبی کردی"

رون گفت:" همتون دیوونه شدین! آخه این چیه که همه می بینن ولی من نمی تونم؟ یکی به من بگه چه خبره اینجا؟"

پروفسور مک گونگال که سعی در ایجاد نظم بین دانش آموزان و حرکت از هاگوارتز داشت، وقتی بچه ها را بیرون از کالسکه دید، به سوی آنها قدم برداشت و رو به رون گفت:" آقای ویزلی ممنون میشم بحث جذابتون رو داخل کالسکه ادامه بدین!" و او را رو به پله ها حرکت داد.

رون شتاب زده گفت:" آخه پرفسور! اینا یچیزی می بینن که من نمی بینم!"

اما مک گونگال در را بسته و کالسکه را به حرکت درآورده بود. رون کنار هری نشست و در پاسخ به خنده های دوستانش و لونا، دانش آموزی از گریفیندور با گیسوان طلایی و مجذوب کننده اش، گرفته شد.

رون رو به لونا گفت:" لونای عزیزم بگو که تو هم این تسترال های عجیبشون رو نمی بینی!"

لونا پاسخ داد:" اوه، چرا اتفاقا می بینم. ولی حق داری که تعجب کرده باشی رون. چون همه قادر به مشاهده شون نیستن. بگو ببینم، تو تا حالا مرگ کسی رو به چشم دیدی؟"

رون که از سوال ناگهانی لونا متعجب شده بود، آرام پاسخ داد:" نه ندیدم. این چه ربطی داره؟"

هرمیون به بحث اضافه شد و گفت:" گفته میشه هرکسی که مرگ کسی رو به چشم دیده باشه، قادر به دیدن تسترال هاست. نمی دونیم نسبتشون با تماشای مرگ افراد چیه، ولی احتمالا قضیه ی پنهان خودشو داره! میشه گفت جثه ی یه اسب بالدار رو دارن، با این تفاوت که بدنشون اسکلتیه. حالا به این تصویر، بالهای بزرگ و چرمی شون رو هم اضافه کن"

رون سکوت کرد و توی فکر فرو رفت. هری که با دیدن قیافه متفکر دوستش خنده اش گرفته بود، با قهقهه ای سکوت را شکست و جو را عوض کرد... پس پای تکنولوژی جدیدی در هاگوارتز وسط نبود!


---
سلام!

چه داستان قوی و خوبی!


تنها ایرادی که فعلا میتونم از پستت بگیرم اینکه که باید دقت کنی که دیالوگ ها از توصیفات همیشه باید جدا باشه و ما برای دیالوگ ها از یه سری از علائم نگارشی خاص استفاده می‌کنیم. برای مثال :

نقل قول:
"رون، زودتر سوار شو! الان کالسکه حرکت می کنه"رون، در آن شب مهتابی و هوای شبنم زده، رو به کالسکه هایی که جلوی دیدگانش در حال حرکت بودند، ایستاده بود و با تعجب نگاه می کرد.

شکل درست این تیکه به این صورته:

ـ رون، زودتر سوار شو! الان کالسکه حرکت می کنه.

رون، در آن شب مهتابی و هوای شبنم زده، رو به کالسکه هایی که جلوی دیدگانش در حال حرکت بودند، ایستاده بود و با تعجب نگاه می کرد.


نقل قول:
هرمیون که سوار کالسکه شده بود، سرش را بیرون آورد و مسیر نگاه رون را دنبال کرد. پاسخ داد:" منظورت چیه؟ تسترال هارو با این حجم از ابهت و بزرگیشون نمی بینی؟"

یا این تیکه که به این شکل میشه:

هرمیون که سوار کالسکه شده بود، سرش را بیرون آورد و مسیر نگاه رون را دنبال کرد. پاسخ داد:
ـ منظورت چیه؟ تسترال هارو با این حجم از ابهت و بزرگیشون نمی بینی؟



همون طور که اون بالا هم بهت گفتم پستت خیلی خوب و قشنگ بود.

تایید شد!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۳۰ ۱۱:۴۴:۰۸
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۳۰ ۱۱:۴۵:۰۴
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۳۰ ۱۱:۴۶:۲۹
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۳۰ ۱۱:۴۷:۰۹
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۳۰ ۱۲:۱۴:۳۲
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۳۰ ۱۲:۱۵:۳۴


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶:۲۴ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۳

LadyDracula


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۸:۰۰ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۳۲:۴۶ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 19 کارگاه داستان‌نویسی
کلاس پیشگویی

بازگشت تاریکی


- اون... اون داره برمی‌گرده!

دخترک وسط کلاس و روبه‌روی میز پیشگویی نشسته بود و از بین موهای بلند و سیاهش به انعکاس خودش در داخل گوی شیشه‌ای نگاه می‌کرد. آرزو می‌کرد که ای کاش فضای اتاق به خاطر پنجره‌های بسته و دود گیاهان سوخته انقدر گرفته و خفه نبود. حس می‌کرد نفس کشیدن برایش ناممکن شده بود.

پروفسور براون بالای سر دختر ایستاد و با لحن تشویق کننده‌ای گفت: «کی عزیزم؟ کی داره برمی‌گرده؟» و رو به کلاس ادامه داد: «ازتون انتظار دارم هر چیزی که داخل گوی می‌بینید رو با جزییات برام تعریف کنین.»

دختر سرش را تکان داد، دوباره به گوش شیشه‌ای نگاه کرد و با سر و صدا آب دهانش را قورت داد. «دارم می‌بینمش. شبیه به یه نوزاد تازه متولد شده‌اس. توی خاکستر دفن شده و داره گریه می‌کنه.» دوباره به پروفسور براون نگاهی انداخت و تلاش کرد تا با دیدن لبخندش جرئتش را جمع کند. «داره تقلا می‌کنه تا خودش رو از داخل اون خاکستر نجات بده، اما کسی حواسش بهش نیست. اون خاکستر، خاکسترِ...»

ناگهان چشمانش گرد شد و نفس خفه‌ای کشید. دانش‌آموزان به این واکنش‌های دراماتیک داخل کلاس پیشگویی عادت کرده بودند، اما پروفسور براون با هیجان تمام حواسش را به او داده بود. «اون خاکستر چیه؟ چی رو داری می‌بینی، عزیزم؟»

چند بار دهانش را باز و بسته کرد، اما صدایی از آن خارج نشد.

پروفسور براون گفت: «نیازی نیست بترسی، بدون هر چیزی که داری می‌بینی فقط توی گوی پیشگوییه و قرار نیست آسیبی بهت بزنه.» و دستش را برای دلگرمی روی شانه‌ی او گذاشت. «خب؟»

- اون خاکسترِ... اون خاکسترِ...

- خاکستر چیه؟

- چی نه، کی. اون خاکستر لرد سیاهه.

نفس چند دانش‌آموز بند آمد و صدای هیس خفه‌ای از انتهای کلاس شنیده شد، اما اکثر دانش‌آموزان شروع کردند به خندیدن. سال‌ها بود که از شکست ولدمورت می‌گذشت و این مسئله به جای جدی گرفته شدن تبدیل شده بود به داستانی برای ترساندن کودکان.

پروفسور براون با لحنی که انگار ناامید شده بود، گفت: «اما هیچ خاکستری از لرد سیاه به جا نمونده. اون وقتی که شکست خورد، فقط از بین رفت. مطمئنی که داری درست می‌بینی؟»

دختر ترسیده سرش را چند بار به نشانه تایید تکان داد. «اما اون خودشه. دیدمش. خاکستر هفت رنگ بود و انگار داشت نوزاد رو توی خودش پرورش می‌داد. حاضرم سر زندگیم شرط ببندم که صدای حرف زدن یک مار رو هم شنیدم!»

- می‌دونی که این واقعیت نداره.

- دارم راست می‌گم! تصویر خیلی واضح بود، انگار که جلوی چشمام داشت اتفاق میفتاد. لرد سیاه ممکنه نابود شده باشه، اما اون یه میراث به جا گذاشته.

- اما عزیزم...

- احمق، ده شمشیر و برج. شاید داره راست می‌گه.

صدای دختری بود که انتهای کلاس نشسته بود و داشت سه کارت تاروتی که در دست داشت را به همه نشان می‌داد. ترکیب نور کم کلاس و موهای بنفش رنگش هاله‌ای عجیب به او داده بود. با افتخار کارت‌هایش را بالا گرفت و همانطور که آدامسش را می‌جوید، ادامه داد: «احمق نماد تولدی دوباره‌ست، نماد ماجرایی جدید. ده شمشیر و برج هم کنار هم نماد نابودی و ویرانی‌ان.» به کارت‌هایش خیره شد و زمزمه کرد: «ولی باید اعتراف کنم که تا به حال دستی به این بدی نکشیده بودم. خیلی عجیبه.»

دیگر کسی داخل کلاس نخندید. شاید نگاه لرزان و ترسیده دختر مو مشکی و یا اعتماد به نفس دختر فالگیر بود که باعث شد دانش‌آموزان با تردید به هم نگاه کنند و با حالتی نگران منتظر پاسخی از طرف پروفسور براون باشند.

پروفسور براون پس از نظاره‌ی کلاس، نفس عمیقی کشید و با لحنی محکم گفت: «همونطور که می‌دونید، اسم من لاوندر براونه. من از بهترین دانش‌آموزان پروفسور تریلانی بودم و توی نبرد هاگوراتز هم حضور داشتم.» مکثی کرد تا مطمئن شود که توجه تمام دانش‌آموزان را جلب کرده است. «من شکست خوردن لرد سیاه رو دیدم. هممون اونجا بودیم. الآن سال‌هاست که از اون اتفاق می‌گذره و همه چیز به حالت عادی برگشته. دیگه نه خبری از ولدمورت هست و نه مرگخوارها.»

دانش‌آموزان سرشان را با اطمینان خاطر تکان دادند و فضای کلاس دوباره آرام شد. دختری که فال‌های تاروت را در دست داشت دوباره آن‌ها را روی میز پخش کرد و چند نفر هم دوستانشان را به خاطر ترسیدن از آن داستان دست انداختند. بیشتر کلاس هم بعد از تمام شدن آن هیجان ناگهانی دوباره حوصله‌شان سر رفت و شروع کردند به خمیازه کشیدن.

پروفسور براون با دیدن فضای کلاس لبخند زد، انگار که به دیدن دانش‌آموزان به این شکل در کلاسش عادت کرده بود. رو به دخترک لرزان برگشت و با مهربانی گفت: «همه چیز مرتبه. اگه احساس می‌کنی حالت خوب نیست، می‌تونم کسی رو باهات بفرستم به درمانگاه. مادام پامفری ازت مراقبت می‌کنه.»

دختر اما همچنان خیره به گوی مانده بود. چشمانش شبیه به کسانی بود که تسخیر شده‌اند. با لحن هیپنوتیزم شده‌ای ادامه داد: «خاکستر هفت رنگ داره می‌سوزه و نوزاد دیگه گریه نمی‌کنه. همه چیز آماده شده. وقت بازگشته!»

پروفسور براون دوباره دستش را روی شانه‌ی دختر گذاشت و این بار با لحنی کلافه گفت: «فکر می‌کنم برای امروز کافیه. بهتره که درس رو تموم کنیم و...»

اما دختر بیشتر از قبل لرزید و شروع کرد به جیغ کشیدن. «دارم می‌بینمش! اون تنهاست، اما خیلی قدرتمنده. داره تمام قواش رو جمع می‌کنه تا برگرده و دنبال فرصت مناسبه.» از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به گریه کردن. «اون روز نزدیکه. سیاهی دوباره برمی‌گرده، اما این بار خیلی قدرتمندتر از قبل. اون جادوی سیاه انجام نمی‌ده، بلکه از جادوی سیاه زاده شده. اون خیلی نزدیکه، و دارم می‌بینمش. دارم می‌بینمش!»

و بعد اتفاق افتاد. گوی شیشه‌ای درخشید و هفت رنگ را به بیرون بازتاب کرد، تمام شعله‌ شمع‌های داخل کلاس شدت گرفتند و بادی شدید پنجره‌های بزرگ پوشیده شده زیر پرده‌های ضخیم را در هم شکست. دختر درحالیکه دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشته بود جیغی کشید و همان کافی بود تا کلاس به هیاهو بیفتد.

پروفسور براون از جایش بلند شد و تلاش کرد تا کلاس را آرام کند. وقتی همهمه‌ی دانش‌آموزان نخوابید، با صدایی بلند و رسا گفت: «همتون بشینید سرجاتون!» اما کسی به او توجهی نکرد. چنین اتفاقی تا به حال در کلاس پیشگویی نیفتاده بود و دانش‌آموزان ترسیده تلاش می‌کردند تا وسایلشان را جمع کنند و از کلاس خارج شوند.

در آن فضای آشفته و زمانی که دانش‌آموزان ترسیده در اطراف کلاس پراکنده شده بودند و پروفسور براون هم بی‌نتیجه سعی در آرام کردنشان داشت، دخترک بی‌صدا روی میز نشسته بود و تکان نمی‌خورد. دیگر نمی‌لرزید. به هیاهوی روبه‌رویش نگاه کرد و زخم مار شکل دستش را خاراند. از بین موهای سیاهش توانست دختر فالگیر را ببیند که به او خیره شده بود. نیشخندی زد. همه چیز تازه شروع شده بود.

----

متن داستانت شروع بسیار خوبی داره و خیلی خوب تونستی فضای سنگین و مرموز کلاس پیشگویی رو به تصویر بکشی. حس ترس و اضطراب دخترک به خوبی منتقل شده و این باعث می‌شه که خواننده کاملاً با وضعیت او همذات‌پنداری کنه. اما برای بهتر شدن متن، چند نکته هست که بهش اشاره می‌کنم:

اولاً، جملات طولانی بعضی جاها ممکنه باعث بشن که خواننده کمی گیج بشه. برای مثال، در جمله‌ای مثل «دخترک وسط کلاس و روبه‌روی میز پیشگویی نشسته بود و از بین موهای بلند و سیاهش به انعکاس خودش در داخل گوی شیشه‌ای نگاه می‌کرد»، کمی طولانی و پیچیده به نظر می‌رسه. پیشنهاد می‌کنم که این جمله رو به دو بخش تقسیم کنی: «دخترک وسط کلاس نشسته بود، روبه‌روی میز پیشگویی. از بین موهای بلند و سیاهش به انعکاس خودش در گوی شیشه‌ای نگاه می‌کرد.» این کار کمک می‌کنه تا متن روان‌تر و قابل‌فهم‌تر بشه.

در مورد دیالوگ‌ها هم، خیلی خوبه که حالت‌های مختلف شخصیت‌ها رو به نمایش می‌ذاری، ولی ممکنه بخوای بعد از هر دیالوگ کمی توضیحات اضافه‌تری بدی تا حس و حال شخصیت‌ها بهتر منتقل بشه. مثلاً وقتی دخترک می‌گه «- اون... اون داره برمی‌گرده!» می‌تونی بعدش بنویسی که چطور دست‌هاش می‌لرزه یا چطور چشماش وحشت‌زده شده. این‌طور توصیفات اضافی باعث می‌شه که خواننده بهتر بتونه به احساسات شخصیت‌ها پی ببره.

فضاسازی کلاس پیشگویی هم به خوبی انجام شده، اما می‌شه با افزودن جزئیات بیشتر، مثل بوی دود یا صدای ترق‌تروق آتش، فضا رو واقعی‌تر و ملموس‌تر کرد. مثلاً وقتی شعله‌ها شدید می‌شن و پنجره‌ها به هم می‌ریزه، اضافه کردن توصیفاتی از صداها و بوها می‌تونه به تقویت فضای داستان کمک کنه.

پایان داستان هم خوب و جذابه. لحظه‌ای که دخترک نیشخند می‌زنه و کلاس به هم می‌ریزه، خیلی خوب می‌تونه خواننده رو به فکر فرو ببره که چه اتفاقی قراره بیفته. با این حال، ممکنه بد نباشه که کمی بیشتر روی واکنش‌های سایر دانش‌آموزان تمرکز کنی. مثلاً توصیف کن که بعضی از دانش‌آموزان چه طور به شدت ترسیده‌ن و چطور سعی می‌کنن از کلاس خارج بشن. این می‌تونه به ایجاد یک حس اضطراب بیشتر و واقعی‌تر کمک کنه.

در کل، داستانت واقعاً جذابه و با توجه به این نکات می‌تونه بهتر هم بشه. خیلی خوبه که به این موضوعات توجه می‌کنی و سعی داری داستانت رو هر روز بهتر کنی. مطمئنم با تمرین و توجه بیشتر، می‌تونی نوشته‌های خیلی فوق‌العاده‌ای بنویسی.


تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط LadyDracula در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۷ ۲۰:۰۲:۳۳
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۷ ۲۱:۰۵:۴۳


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸:۵۹ جمعه ۲۳ شهریور ۱۴۰۳

۲۰۱۳


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷:۵۲ شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۸:۴۸:۱۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 4
آفلاین
برگرفته از تصویر شماره ۱۰ کارگاه
هری و هاگرید و هدویگ در کوچه دیاگون

صدای مهربان ولی بمی به گوش میرسید که خود را از میان ریش و سبیل های .... درسته این صدا هاگرید بود که به هری دلداری میداد

هری غرغر کنان گفت
_ دیگه جایی نمونده که براش دنبال دارو باشم

_نگران نباش پیداش میکنیم ، هنوز چند تا مغازه مونده که بگردیم

هدویگ با منقار آسیب دیده روی شانه ی هری نشسته بود و با درماندگی ای که از چشمانش پر میکشید اطراف را نگاه میکرد ، هاگریگ با لحن دلگرم کننده ای گفت

_ چند قدم بیشتر نمونده تا .... مغازه ای که هدویگ از همونجا پیشت پر کشیده !

هاگرید طوری که میخواست خود را جمع و جور کند لحن خود را عوض کرد و پس از سلام گفت

_ این هریه ، اینم هدویگه ، آممم راستشش....

او با دستپاچگی میخواست ادامه دهد که هری او را از ادامه دادن منع کرد

_ هدویگ همون جغدیه که چند سال پیش از مغازه ی شما خریدیمش ، الان به درمان نیاز داره ، حدودا همه جا رو گشتیم ولی ...

این دفعه نوبت هاگربد بود که حرف هری را قطع کند ، اما قصد او توضیح دادن به مغازه دار نبود ، قصد او گوشزد کردن جمله ای به هری بود که حدودا در آن روز 7 بار تکرار شده بود


_البته نه همه جا ، هنوزم چند مغازه مونده

مغازه دار که از بحث این دو نفر کلافه شده بود ، گفت

_میشه یکی از شما دو نفر.... محترم ، بفرمایید که دقیقا مشکل چیه

لحن مغازه دار به طور نمایشی مسالمت آمیز بود و سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند
بالاخره یکی از آن دو نفر موفق شد کنترل خود را به دست بگیرد ، او کسی نبود جز هاگرید

_ ببینید ما یه جغد داریم که چند سال پیش از شما خریدیم ، حالا آسیب دیده و ما ....

او نفس عمیقی کشید و ادامه داد .
_ ما فکر کردیم شاید شما بتونید بهمون کمک کنید

مغازه دار که بالاخره توانسته بود مسئله را درک کند ساق دست خود را بالا آورد
_ میتونم یه نگاهی بهش بندازم ؟

هری ، هدویگ را از روی شانه ی خود پایین آورد و آن را روی دست مغازه دار نشاند
مغازه دار از جهات مختلف به منقار هدویگ نگاه کردن و در نهایت پس از چند ثانیه رو به هری گفت
_ آسیب خیلیییی جدی ای نیست ، ولی نمیشه بیخیالش شد ، فکر میکنم یه کرم داشته باشم که بتونه حالش رو خوب کنه ، متاسفانه جادو خیلی نمیتونه برای حیوونا کاری بکنه ، ولی به کمک یه سری ابزار ... شاید بشه تغییرش داد

و هدویگ را دوباره روی دست هری نشاند و چند ثانیه بعد در کوهی از خنزر پنزر که همه شان برای حیوانات مغازه بود کرمی را بیرون آورد و روی منقار هدویگ مالید ، بعد با چند حرکت چوب دستی منقار هدویگ در حال بهبود بود .
هاگرید بعد از پرداخت مقداری پول از مغازه دار خداحافظی کرد .

||پایان||
____________
خواهش میکنم تایید کن ، و اینکه اگه تایید شد ، میشه در مورد انتخاب نقش توضیح بدی ، ممنونم


----

جدید و جالب نوشته‌بودی.

فقط چندتا مورد در مورد ظاهر پستت:
* علائم نگارشی رو به کلمه قبل بچسبون و از کلمه بعدی فاصله بده.
* در انتهای همه جملاتت از علائم نگارشی مناسب (نقطه، علامت تعجب، و هرچیزی که مورد نیاز هست) حتما استفاده کن.
* قبل از ارسال پستت یک دور از روش بخون که غلط‌های املاییت رو رفع کنی.

و در مورد دیالوگ نویسی:
نقل قول:
او با دستپاچگی میخواست ادامه دهد که هری او را از ادامه دادن منع کرد

_ هدویگ همون جغدیه که چند سال پیش از مغازه ی شما خریدیمش ، الان به درمان نیاز داره ، حدودا همه جا رو گشتیم ولی ...

اینجا کسی که هاگرید رو از ادامه دادن منع کرده، هری بوده. دیالوگ هم مربوط به هریه. بنابراین یه اینتر باید بین توصیف و دیالوگ میزدی، یعنی اینطوری:
او با دستپاچگی میخواست ادامه دهد که هری او را از ادامه دادن منع کرد.
_ هدویگ همون جغدیه که چند سال پیش از مغازه ی شما خریدیمش، الان به درمان نیاز داره، حدودا همه جا رو گشتیم ولی...


در کل اشکالاتت به مرور رفع میشن.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

برای معرفی شخصیت هر سوالی که برات پیش اومده رو حتما برام با جغد بفرست تا بتونم بهتر راهنماییت کنم.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۴ ۲۲:۵۱:۱۵


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰:۱۲ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳

۲۰۱۳


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷:۵۲ شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۸:۴۸:۱۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 4
آفلاین
احساس گیج و منگ داشتم بعد از اینکه مادرم مرد خیلی تنها شدم هیچکس نبود کمکم کنه ، ولی من راهم رو پیش گرفته بودم ، میخواستم گریفیندوری باشم و راهش رو ادامه بدم ، حتی به قیمت جونم کار غیر ممکن پاک کردن دنیا از سیاهی رو انجام بدم ، یا حداقل یه کمکی کرده باشم ، خودم رو بین گروهی از بچه های هم قد و قواره ی خودم دیدم استرس داشتم ، شاید به خاطر اینکه هیچکس رو نمیشناختم یهو یه دستی روی شونم نشست که واقعا ترسیدم بلافاصله برگشتم که دختری که باهاش تو قطار آشنا شده بودم رو دیدم ، حداقل یه چهره ی آشنا پیدا شد ، داشتم به همینا فکر میکردم که با خنده دستشو جلو صورتم تکون داد
_ کجایی دختر !
خندیدم
+ همینجا ، میگم ... تو میدونی الان باید چیکار کنیم
_ از خواهر بزرگترم شنیدم قراره با یه کلاه بد ادا گروه بندی بشیم
وقتی کلمه ی بد ادا رو میگفت یه لحن شوخی و تمسخرآمیزی داشت به هاطر همین یکم از استرسم کم شد که پروفسور مک کونگال با ردای رسمی و کلاه خوشرنگ اومد جلو و با دیدنش همهمه ی سال اولی ها کمتر شد و بعد از چند س
ثانیه سکوت برقرار شد
_ سال اولی ها ، داخل سالن ساکت بایستید تا اسمتون خونده بشه و گروه بندی بشید .
اول همه مات موندن و بعد کم کم جمعین از درب سالن رد شدن ، حدودا ۱۲ نفری قبل من رفتن که با اسم هر نفر استرسم بیشتر میشد که نکنه اسمم نباشه . ولی بعد از چند دقیقه خوندن اسمم رو خوندن ، با اینکه جزٕ نفرات آخر لیست بودم ولی استرس جدیدی برام زنده شد و مثل یه هیولا منو ترسوند : استرس انتخاب گروه ، بعد از اینکه پروفسور کلاه رو روی موهام قرار داد هی توی مغزم به گریفندور فکر میکردم ، فکر میکردم میتونم با نشون دادن هدفم کلاه رو متقاعد کنم ، چنان شروع وحشتناکی داشت که سر جام خشک شدم ، یه اس گفت ..‌‌که فکر کردم اسلترین رو برام انتخاب کرده ، گروه دشمنام ... ولی بعد یکم آروم گرفت و در نهایت ... من در گروه گریفندور جا گرفتم ، انقد خوشحال بودم که فراموش کردم حالا باید چیکار کنیم و اجازه بدم هیولاهای استرس های مراحل بعد بهم حمله کنن ...


سلام!

لطفا یکی از تصاویر کارگاه رو انتخاب کن و طبق اون یک داستان برام بنویس تا بتونم تاییدت کنم.


فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۱ ۱۸:۴۴:۵۷


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸:۳۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳

Imanazad11


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۱۵:۱۶ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۵۵:۲۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
«تصویر شماره ۱۱»

هری با عصبانیت وارد اتاق شد و از شدت خشم و ناراحتی در را با تمام قدرت پشت خود کوبید؛ اما درست یک ثانیه قبل از برخورد در با چارچوبش، سریع دستگیره در را گرفت تا مانند ترمزی از آن برخورد سهمگین جلوگیری کند. در را به آرامی و با ظرافتی بی‌اندازه بست و به سمت پنجره اتاق برگشت. زیر لب با خود زمزمه کرد:
- خاک بر سرت کنن. جرات درآوردن یک صدای در رو نداری، بعد خودت رو شجاع هم می‌دونی. اون کلاه احمق چرا تو رو انداخت گریفیندور نمی‌دونم. آقا انگشت کرده تو دماغ ولدمورت، قاتل ننه و باباش، بعد از اون خاله نی قلیون و اون عموی تُنگ قلیونش می‌ترسه.

به پنجره رسید و با حسرتی تمام از پشت میله‌های تازه نصب شده‌اش آسمان لندن را نگاه کرد.
- چقدر دلم برای کشیدن یه نفس عمیق بیرون از این خونه لعنتی تنگ شده.
پنجره را باز کرد، از لای نرده‌ها دهان و دماغش را رد کرد و نفس عمیقی کشید.
با وارد شدن جریان هوا به ریه‌اش، فوری به سرفه افتاد. در حالی که از شدت سرفه قرمز شده بود، پنجره را بست و از میز کنار پنجره لیوان آب را برداشت و چند جرعه‌ای سر کشید.

- لعنت خدا به دل سیاه ولدمورت. این ماگل‌های مُنگول هوا نذاشتن برامون با این مازوت سوزوندنشون.

لیوان را روی میز گذاشت و باری دیگر از پنجره به آسمان قهوه‌ای رنگ لندن خیره شد.

- نگاه تو رو به مرلین. وسط سپتامبر آسمون این رنگیه؛ حتی برج Birth هم مشخص نیست. مرلین زمستون رو به خیر کنه واقعا.

هری همینطور که از عالم و آدم، ماگل و جادوگر، آبادی و ویرانی و... شاکی بود، روی تخت رفت و دراز کشید.
به دوستانش فکر می‌کرد. به سالی که به عنوان جادوگر سپری کرده بود. به ریش‌های بلند دامبلدور که دوست داشت مثل پشمک آن‌ها را لیس بزند، به کله روغنی اسنیپ که می‌توانست کارخانه‌ای برای صادرات روغن مو با آن تاسیس کند و یک شبه ره صد ساله را برود و به اینکه آیا آقای ویزلی در دوران مدرسه یا بعدا در وزارتخانه دوره تنظیم خانواده رفته است یا خیر که این همه بچه دارد که چشمانش کم کم گرم شد.
هوای خنک سپتامبر او را آرام آرام به سمت خواب عمیقی هدایت می‌کرد که ناگهان صدای «پیس پیسی» شنیده شد و پشت‌بند آن چند قطره مایع به صورتش برخورد کرد.

از ترس اینکه مبادا دادلی باز با او شوخی خرکی کرده باشد چشمانش را باز کرد، اما با دیدن منظره روبه‌رویش چشمانش از آنچه که بود بازتر شد.
از پشت شیشه خیس عینکش جن کوچک و دماغ درازی را دید که با چشمهایی درشت و لبخندی کج در حالی که اسپری شیشه‌شور اتکی در یک دستش و پارچه‌ای شبیه پیراهن پرسپولیس در دست دیگرش داشت به او خیره شده بود.
خواست از وحشت جیغی بکشد ولی دهان باز نکرده یادش آمد که بهتر است اوضاع را از این بدتر نکند. با صدایی لرزان پرسید:
- اینجا چی می‌خوای؟
جن چشمان روشن و درشتش را به شکل چشمان گربه چکمه‌پوش در آورد و با صدایی ریز و به طور آهسته‌ای گفت:
+بذار شیشه‌ات رو پاک کنم عمو
- شیشه چی رو؟ من پشت فرمونم مگه؟
جن با خجالت به شیشه عینک هری اشاره کرد.
- نمی‌خواد عزیز من. خورد ندارم.
بلافاصله عینک را از چشمانش برداشت و با تی‌شرت آبی یقه مشکی که از پدرش انگار به ارث مانده بود و قرار بود تا زمان مرگ ولدمورت روی پوستر تمام فیلم‌ها بپوشد، عینکش را پاک کرد.
+ پس یه آدامس ازم بخر
- گفتم که، پول خورد ندارم.
+اشکال نداره عمو. «وَندخوان» دارم.
- چوب دستیم دم دستم نیست.
جن چشمهایش را گشاد کرد و با دهانی نیمه باز به هری نگریست.
- چته؟ چرا این شکلی شدی؟
+ شما چجور جادوگری هستی ارباب که چوب‌دستیت دم دستت نیست؟
هری عصبانی شد و در حالی که سعی می‌کرد داد نزند، با صدای خورده‌ شده‌ای گفت:
- تو یهویی توی اتاق من ظاهر شدی جای تعجب نداره، بعد همراه نداشتن چوب‌دستی من اینقدر تعجب داره؟ من به تو هم باید توضیح بدم که ما بیرون از مدرسه حق استفاده از جادو رو نداریم؟
+ لطفا سر دابی داد نزد، حتی با صدای خفه. آخرین نفری که سر دابی داد زد یک کیک بزرگ به صورت مهمانش برخورد کرد.
هری لحظه‌ای خشک شد و سپس انگشت اشاره‌اش را به سمت دابی گرفت:
- کار تو بود جن‌پدر؟ تو کیک رو زدی تو صورت مهمون خاله؟
+ بله، کار دابی بود.
- چرا اون وقت؟
+ چون اون زن دراز پول دابی را نداد. دابی صبح پشت چراغ جهان کودک شیشه‌های اون رو تمیز کرد.
هری برای ایجاد اندکی آرامش چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
- برو بچه، برو. من خودم از تو آویزون‌ترم. برو بذار تنها باشم.
دابی که دید استراتژی کسب ترحمش کار به جایی نمی‌برد سریع خودش را به آباژور کنار تخت هری رساند و با آن شروع کرد به خود زنی.
+ آدامس بخر... خودکار بخر... جوراب بخر... من بدبختم. من بیچاره‌ام.... من...پول...لازم...دارم...
هری که یقه تی‌شرتش زیر گلویش پاپیون شده بود و می‌ترسید خاله‌اش سر برسد، سریع خود را به کیسه پولش در گوشه دیگر اتاق رساند و یک سکه از درون آن درآورد.
- بیا... بیا بگیر و خفه شو
دابی بلافاصله از خودزنی دست کشید و سکه را از بین انگشتان هری ربود. به سمت دهانش برد و گاز زد تا از اصل یا تقلبی بودنش مطمئن شود.
+ ممنونم آقا
و سپس با صدای پاق بلندی ناپدید شد.
هری چند لحظه‌ای به جای خالی دابی خیره ماند و بعد از دقایقی گفت: آدامسم چی شد پس؟

---

جالب بود.
ولی در مورد ظاهر دیالوگ نوشتنت باید یه نکته رو رعایت کنی، برای مثال این قسمت که هم توصیف داره و هم دیالوگ:
نقل قول:
- برو بچه، برو. من خودم از تو آویزون‌ترم. برو بذار تنها باشم.
دابی که دید استراتژی کسب ترحمش کار به جایی نمی‌برد سریع خودش را به آباژور کنار تخت هری رساند و با آن شروع کرد به خود زنی.
+ آدامس بخر... خودکار بخر... جوراب بخر... من بدبختم. من بیچاره‌ام.... من...پول...لازم...دارم...
هری که یقه تی‌شرتش زیر گلویش پاپیون شده بود و می‌ترسید خاله‌اش سر برسد، سریع خود را به کیسه پولش در گوشه دیگر اتاق رساند و یک سکه از درون آن درآورد.


اینجا باید در واقع به این شکل نوشته میشد:

- برو بچه، برو. من خودم از تو آویزون‌ترم. برو بذار تنها باشم.

دابی که دید استراتژی کسب ترحمش کار به جایی نمی‌برد سریع خودش را به آباژور کنار تخت هری رساند و با آن شروع کرد به خود زنی.
- آدامس بخر... خودکار بخر... جوراب بخر... من بدبختم. من بیچاره‌ام.... من...پول...لازم...دارم...

هری که یقه تی‌شرتش زیر گلویش پاپیون شده بود و می‌ترسید خاله‌اش سر برسد، سریع خود را به کیسه پولش در گوشه دیگر اتاق رساند و یک سکه از درون آن درآورد.


این قسمت برای مثال این شکلی باید نوشته میشد. وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوایم توصیف بنویسیم، دوتا اینتر می‌‍زنیم. و بعدش اگر دیالوگ مربوط به آخرین فاعل توی توصیفمون بود، یه اینتر میزنیم و ادامه میدیم به همین شکل. یکمی پیچیده گفتم، ولی قطعا در آینده بیشتر یاد میگیری.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط Imanazad11 در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۵ ۲۳:۱۸:۳۲
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۶ ۱۲:۴۹:۳۵
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۶ ۱۲:۵۰:۰۲


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸:۱۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳

sarvs


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴:۵۵ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۳:۳۳ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 21


دست ها همه بالا بود. مصمم، صاف و مستقیم به سمت آسمان.

همه... بجز یکی!

خسته شده بود. نزدیک یک ساعت بود که به همین حالت ایستاده بودند. نگاه زیر چشمی اش را بین جمعیت چرخاند. به نظرش حواس کسی به او نبود. برای همین آرنج دردناکش را برای استراحت، کمی خم کرد.

- اوهووووووی!

فریاد تکان دهنده لرد سیاه، طبیعتا همه را تکان داد.

لرد سیاه جیب هایش را گشت. لای ردایش را گشت. قصد داشت موهایش را هم بگردد ولی به دلایل نامعلوم موفق نشد و بالاخره چوب دستی کهنه و فرسوده ای را از داخل جورابش بیرون کشید.

چوب دستی را مستقیم به سمت مرگخوار خسته گرفت.
- به ما بی احترامی شد!

مرگخوار دستش را به صاف ترین حالت ممکن در آورد.
- نه ارباب. به جان شما خطای دید بود. من در اوج احترامم! حتی موهامم رو به آسمونن.

لرد سیاه اخم هایش را در هم کشید.
- بی احترامی دوم. اول که دستت خم شد. الانم گفتی به جان شما. چند بار دیگه باید بگوییم که ما جانی نداریم. ما فوت کرده ایم. ادای احترام کنید. تازه بعدش هم باید ما را دفن کنید. تابوت راحتی برایمان در نظر بگیرید و هر روز سر قبر ما کاکتوس بیاورید. گل دوست نداریم. وای بر کسی که اشک کافی نریزد.

مرگخواران خسته و بیچاره، چوب دستی ها را مجددا به سمت آسمان گرفتند. کسی نمی دانست تا کی قرار بود به همان حالت بمانند. از وقتی سر لرد سیاه به شاخه درخت گورستان ریدل ها خورده بود، دچار خود مرگ انگاری شده بود.

مرگخوار خسته برای لحظه ای فکر کرد که شاید اگر سر لرد مجددا به شاخه درخت بخورد همه چیز سر جای خودش برگردد.

و با این فکر، فریاد لرد سیاه دوباره بلند شد!
- آها... بی احترامی سوم. ما حتی وقتی مرده ایم هم ذهن خوانی بلدیم ای ملعون!


---
یکم کوتاه بود اما خلاقیت و طنز جالبی داشتی! لطفا به پیام شخصی‌ای که برات ارسال شده مراجعه کن.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۵ ۱۵:۱۲:۴۴
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۵ ۱۵:۱۳:۰۷


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴:۵۹ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۴:۳۱
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 48
آفلاین
تصویر شماره 19

_ شما باید مواظب باشین که پیشگویی ها خیلی ذهنتون رو درگیر نکنن.. اونها فقط احتمالات رو بیان می‌کنن، نه واقعیت ها!

پروفسور با دقت درحال تدریس بود، جادوآموز ها دو به دو پشت میز هایشان نشسته بودند و درحالیکه از نوشیدنِ قهوه‌ی خود لذت می‌بردند، کتابِ مخصوصِ این درس را مطالعه می‌کردند. پروفسور تمام نکات لازم را ذکر می‌کند و در اخر، در سکوت به جادوآموزانی که سعی در به کار انداختن گوی هایشان داشتند، نگاه می‌کند. اما هیچکس از وجود شورشگر بزرگ و نترس در کلاس خبر نداشت! هیچکس فکرش را هم نمی‌کرد که کسی تصمیمی مبنی بر برپا کردن بی نظمی و شورش در کلاس را داشته باشد.
همه چیز به سرعت تغییر می‌کرد، مثل فیلمی می‌ماند که در دور تند قرار گرفته باشد. هری نمی‌دانست فقط خودش چنین دیدگاهی دارد یا زمان واقعا متفاوت عمل می‌کند. همانطور که هری در افکارش غرق شده بود، ناگهان دود قرمز و غلیظی اطراف اتاق پخش شد. کم کم، جادوآموزان و پروفسور دید خودشان به اطراف را از دست می‌دادند.‌ در همان لحظه، تمامی گوی ها و فنجان ها شکستند و تیغه تیزشان، تک به تک چشمانِ بچه ها را هدف گرفت. همینطور که همه با ترس سرجایشان میخکوب شده و پروفسور را صدا می‌زدند، صدای آشنایی در اتاق پخش شد.

_ دارین چیکار می‌کنین احمق ها؟ مثل جوجه های ترسو منتظر مادرتون می‌مونین تا نجاتتون بده؟!

ناگهان دودِ قرمز تماماً از بین می‌رود، تمامی بچه ها و پروفسور در خواب عمیقی فرو رفته بودند، یا شاید دیگر هرگز قرار نبود از خواب بیدار شوند؟ تنها دو نفر زنده و سرحال، در اتاق حاضر بودند. اولی، چهره‌ی نترس اما محتاط هری بود که به دنبال صاحبِ صدا، تکه شیشه‌ای برای محافظت از خودش به دست گرفته بود و مدام دور خودش می‌چرخید. و دومی، صاحب صدا بود که با آن پوست سفید و ردای سیاه رنگش، بسیار آشنا به نظر می‌رسید. بله! قوی ترین و شرور ترین جادوگرِ سرزمین، ولدمورت، مقابل هری ایستاده بود! هری هیچ شانسی برای نجات خودش نمی‌دید.. جادوگرِ خبیث با سرعت به هری نزدیک می‌شد و صدایش زمزمه وار در اتاق می‌پیچید؛

_ گفته بودم که پیدات می‌کنم هری پاتر! روزی پیدات می‌کنم و کار ناتمامِ خودمو به اتمام می‌رسونم. و حالا.. شاید اون روز فرا رسیده!

همان لحظه، چوب دستی اش را به سمت قلبِ درمانده‌ی هری که با سرعت به قفسه سینه‌اش می‌کوبید، می‌گیرد. اما قبل از اینکه موفق به اجرای طلسمی بشود، هری با جیغ بلندی از خواب بیدار می‌شود.
نفس زنان به اطراف خود نگاه می‌کند، دستش را روی قفسه سینه‌ش می‌گذارد و با دست عرق کرده‌اش، عینکش را برداشته و روی چشمانش تنظیم می‌کند. او در خوابگاه خودش، روی تخت خودش بود و کابوس به اتمام رسیده بود. نفسی آسوده می‌کشد و با چهره‌ای درمانده، به ماهِ گردی که از پنجره قابل مشاهده بود، خیره می‌شود. کابوس های وقت و بی وقت باعث آزارش بودند! اما او به خوبی می‌دانست که ترسِ عمیقش باعث و بانی تمام این کابوس هاست.
او تصمیم خودش را گرفته بود، دیگر نمی‌خواست خودش را پشت ترس هایش پنهان کند، می‌خواست تمرین کند و به اندازه‌ای قوی شود که باعث و بانی خواب هایش را، با شجاعت به قتل برساند. او می‌توانست برعکسِ کابوس هایی که از ترسش سرچشمه می‌گرفتند، آینده‌ی روشنی را ببیند که پر از پیروزی و موفقیت های بزرگ بود. مطمئن بود که روزی، تمام کابوس هایش را با واقعیتی شیرین تر شکست می‌دهد، و همین انگیزه‌ای بود که تمام آن لحظات طاقت فرسا را در خواب تحمل کند.


-----
خیلی خوب و خلاقانه نوشته بودی! فقط دو نکته ریز. یکی این که دو نقطه (..) نداریم و به جاش باید از (...) استفاده کنی، یکی هم این که برای دیالوگ به جای آندرلاین (_) از خط تیره (-) باید استفاده کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۹ ۱۲:۴۰:۲۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱:۱۰:۲۱ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳

نوئل هارویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱:۴۱ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۰:۵۸:۲۵ شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳
گروه:
جادوگر
پیام: 2
آفلاین
تصویر 4:


جینی ویزلی به پشتی صندلی تکیه داده بود و با بی حوصلگی کتابی را ورق می زد و لحظه‌ای را که هرمیون فریبش داد تا ریاضیات جادویی را به برنامه ترم جدیدش اضافه کند نفرین می کرد. با همین فکر لپ هایش را باد کرد و به کتاب چشم قره رفت و از آن جایی که بعید می دانست تنهایی بتواند از آن سر در بیاورد جلدش را به هم کوبید. صدای به هم کوبیده شدن کتاب باعث شد چند نفر از دیگر کسانی که به کتابخوانه آمده بودند تا مطالعه کنند به سمت او سر برگردانند و با اخم و تخم زیر لب غرغر کنند. جینی هم در مقابل به جای آن که شرمنده باشد زیرلب به آن ها ناسزا گفت و با سر بهشان اشاره کرد که سرشان به کار خودشان باشد. کیفش را که از لبه صندلی آویزان بود برداشت و روی دوشش انداخت و چون حوصله نداشت با زیپ خراب آن کلنجار برود، کتاب را در دست دیگرش نگه داشت و به سمت قفسه ها رفت. از آرامش و خلوتی که در میان ردیف های کتابخانه وجود داشت لذت می برد. پناهگاهی که فقط به خودش اختصاص داشت. به عناوین مختلف کتاب ها نگاه کرد شاید چیز جالبی بین آن ها پیدا کند. دستش را بلند کرد و انگشتش را به ردیف عناوین کتاب ها کشید و با خوشحالی اثری که انگشتش بر روی لایه‌های قطور گرد و خاک نشسته بر جلدهای چرمی را دنبال می کرد.

- آخ!

کتابی که انگشت جینی در چشمش فرو رفته بود با ناراحتی غرولند کرد و باعث شد جینی از جا بپرد و کمی عقب برود و به کسی بخورد.

- جلوتو نگاه کن... ویزلی؟

جینی که آن صدای مملوء از تکبر را شناخته بود چنان خود را عقب کشید که گویی به یک کپه مدفوع داکسی برخورد کرده است و رو برگرداند تا به برج گریفندور برود. اما مالفوی دست دراز کرد و مچ دستش را گرفت و با لحن کشدار همیشگیش گفت:

- کجا داری می ری؟ باید ازم عذرخواهی کنی.

جینی نگاهی به سرتاپای مالفوی انداخت و بعد گفت:

- تو که چیزیت نشده.
- چیزیم نشده؟ ردای نوم الان بوی اون خوکدونی که توش زندگی می کنی رو گرفته و الان باید بندازمش دور، شانس آوردی که نمی خوام خسارتشو ازت بگیرم.

صورت جینی از شدّت خشم سرخ شد و به سمت مالفوی رفت تا به صورتش مشت بزند ولی تعادلش را از دست داد و به سمت او پرت شد و هر دو به قفسه کتاب کوبیده شدند. جینی بلافاصله سرش را بلند کرد و صورتش را در مقابل صورت مالفوی دید. بسیار نزدیکتر از چیزی که انتظار داشت. می توانست نفس های سریعش را بر پوست صورتش احساس کند، می توانست چشمان سردرگمش در حدقه را ببیند و گرمای صورت تماما سرخش را. مالفوی هنوز یک دست او را از مچ گرفته بود و با دست دیگرش او را نگه داشته بود. و دست دیگر خودش نیز روی سینه مالفوی قرار گرفته بود. هر دو سعی کردند چیزی بگویند ولی نتوانستند. چند ثانیه در همان حال ماندند و بعد صدای خانم پینس که از انتهای راهرو می آمد به خود آمدند که می گفت:

- کتابخونه جای اینکارا نیست، برید یه گوشه دیگه واسه خودتون پیدا کنید.

چنان با سرعت و شدّت از یکدیگر جدا شدند، گویی یک دست نامرئی آن ها را از هم کنده بود و به سرعت در جهت های مخالف به راه افتادند. هر دو کمی گیج می زدند و هنوز صورت هایشان سرخ بود.


----
خیلی خوب نوشته بودی! واقعا نکته‌ای به ذهنم نمی‌رسه که بخوام بگم پس بذار یکم سخت‌گیری کنم! دو تا از پاراگرافات یکم زیادی طولانی بودن. سعی کن در این موارد یا خلاصه‌تر بنویسی یا راهی پیدا کنی برای وقفه انداختن یا تغییر صحنه یا... که بتونی باقی توصیفات رو به پاراگراف بعدی منتقل کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۳۰ ۱:۲۹:۳۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.