به هواداری تیم پیامبران مرگخاطرات دکتر براون
قسمت آخر:
قلب شکسته
بعد از چند روز که بارش برف بی وقفه ادامه داشت، امروز هوا آفتابی شده بود. نور خورشید روی کپه های برف میتابید و باعث میشد دونه های برف مثل هزاران الماس سفید بر روی زمین بدرخشن. هوا سرد ولی فرح بخش بود. برای همین هم همه پنجره های آسایشگاه رو باز کرده بودن که هوای ساختمان عوض شه.
لبه یکی از پنجره های بزرگ لم داده بودم و داشتم به منظره ی روبروی اسایشگاه که زیر پتوی برف پنهان شده بود لبخند میزدم. برف حتی روی شاخه های درختها هم جا خوش کرده بود و انگار همه درختها شکوفه های سفید داشتند. چند گنجشک روی برفها آرام میپریدند و دنبال تکه نانهایی میگشتند که معمولا آشپز آسایشگاه براشون تو حیاط میریخت.
همه چیز به نظرم آرام و زیبا بود و اگرچه چند روزی بود که خانه نرفته بودم، حالم خوب بود. اینجا دیگه خونه دوم منه. خوشحالم که اتاقم یه محیط مخفی کوچولو داره که اونجا تختمو گذاشتم و حتی حموم هم دارم. غذاهای اینجا هم خوبه. اگرچه رژیم غذایی ثابتی وجود داره و هر غذایی رو درست نمیکنن. بهرحال باید چیزی باشه که برای بیماران خوردنش راحت باشه و اکثریت هم دوست داشته باشن. با این وجود شبها گاهی دسرهای فوق العاده ایی داریم که من معمولا میبرمش تو اتاقم و در حین دیدن یه برنامه تو گوشیم میخورمشون. اینجوری خوشمزه تر هم میشن.
نفس عمیقی میکشم و ریه هامو از هوای سرد پر میکنم. نفسمو که بیرون میدم بخارش تو هوا پخش میشه.
- واقعا هوا سرده ولی این هوا رو دوست دارم…
برمیگردم سمت صاحب صدا. آقای لامه که اونم به پنجره تکیه داده. اونقدر قیافش با چند روز پیش فرق کرده که حتی میتونم بگم یه ادم دیگه روبرومه. موهاش مرتب و شونه شدست و صورتش دیگه رنگ پریده نیست. گونه هاش گل انداختن و چشمهاش میدرخشن. یه حالت بامزه ایی خوشحاله.
عجیبه که چند روزه چقدر حالش بهتر شده. داروها اثر کردن؟ یا شاید هم معجزه کریسمسه؟
از فکرم یه لبخند کمرنگ روی لبم میاد.
اقای لام هم با یه لبخند بزرگ جوابمو میده و دستشو میکنه تو جیبش و یه بسته سیگار در میاره. تعارف میکنه سمتم.
اخم مصنوعی میکنم و میگم:
- کی بهتون سیگار داره؟ مکنزی؟ میدونین براتون خوب نیستا!
با بی خیالی شونه بالا میندازه و میگه:
- برای چیم خوب نیست دکتر؟ گیریم یه ریه سالمم داشته باشم، وقتی مغزم کار نمیکنه چه ارزشی داره؟… ولی غصه نخور دکتر این آخرین سیگاریه که میکشم!
بعد از همون جیب هم کبریتشو در آورد و سیگارشو آتیش زد و درست قبل ار اینکه اعتراض کنم و بپرسم کبریتو دیگه از کجا آورده، دستشو دراز کرد و کبریتو تو دستم انداخت.
- سیگار بدون کبریت به دردم نمیخورد که! همین که خودم رو آتیش نزدم یعنی کبریت داشتنم اونقدر خطرناک نبوده.
فقط سرمو تکون دادم و کبریت رو گذاشتم تو جیبم. بعدا باید دنبال اون پرستار یا ملاقات کننده ایی میگشتم که اینا رو بهش داده بود.
چند دقیقه در سکوت گذشت و اقای لام دود سیگارشو به بیرون از پنجره فوت میکرد.
ناگهان بدون مقدمه گفت:
- میدونی قلب شکسته خیلی خطرناکه؟
- چی؟… چرا؟
- وقتی ادمهایی اطرافمون قلبمون رو میشکنن، تو وجودمون یه تیکه خالی جا میمونه… میدونی وجود ما با جای خالی سازگار نیست… ما مثل یه پتوی چهل تکه ایم که بدون حتی یک تکه دیگه کامل نیستیم و اسیب دیده میشیم… ولی باید زنده بمونیم مگه نه؟ برای همینم اون جای خالی رو با کینه، حسرت و حتی انتقام پر میکنیم… همه ما میدونیم بخش اون ادم تو زندگیمون تموم شده، ما فقط میخواییم یه جوری ادامه بدیم…
حرفهاش عمیق بود و برای یک بیمار روانی سنگین.
- خب دیگه چرا حالا خطرناکه؟
دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
- خیلی از اون ادمهای خوب، ادمهایی با قلب مهربون، ادم های ساده… بلد نیستن اون جای خالی رو پر کنن…
برای همینم قلبشون شکسته باقی میمونه و اونقدر زجر میکشن که حتی توی هر نفس کشیدن قفسه سینه شون درد میکنه… اون جای خالی هی بزرگتر و بزرگتر میشه و یه روز اونقدر دردناک میشه که ادمو میکشه…. میبینی؟ نه چاقویی هست، نه تفنگی! فقط یه ادم دیگه پیشمون نیست و ما میمیریم.
حرفهاش غریب بود. چرا عصبانی بودم و قفسه سینه ام درد میکرد؟
- این خیلی ظالمانه است! منطقی نیست!
- معلومه که نیست… این عشقه…
دردی که میکشیم بهای عشقی که داشتیم، هرچه عاشقتر، درد بیشتر… عشق هیچیش منطقی نیست.
هیچی نگفتم. راستش نمیدونستم چی بگم. حرفهاش اشنا بود. منم دلم شکسته بود؟ یادم نمیومد.
- دل شما هم شکسته؟
- نه… ولی ناخواسته دل کسی رو که خیلی دوست داشتم شکستم…
- اوه… کی؟
سیگارش که تقریبا به ته رسیده بود رو روی لبه پنجره فشار داد و خاموش کرد. چند لحظه در سموت بیرونو نگاه کرد و بعد سمت من چرخید. لبخند غمگینی زد وگفت:
- دل تو رو پسرم! و این وحشتناک ترین کاری بود که تو زندگیم کردم…
قیافه اش مهربون بود و بسیار غمگین. چشمهاش پر از اشک بودن. چقدر شبیه بود… شبیه به بابانوئلی که در خاطرات بچگیم داشتم.اون شب… نه … نه… نمیخوام یادم بیاد…
همه چیز داشت تار میشد و انگار دوباره ساختمون داشت تکون میخورد. دوباره داشت سرگیجه هام برمیگشتن.
ناگهان آقای لام دو تا دستهامو گرفت و با مهربونی فشار داد.
- این بار نمیشه پسرم… میدونم دوست داری فرار کنی… میدونم دیدن مرگ من و مادرت چقدر برات دردناک بود… قلبت شکست و تو کوچیکتر از این بودی که بلد باشی خودتو ترمیم کنی… میدونم تنهات گذاشتم و ولت کردم… ولی پسرم این بار نمیتونی فرار کنی… دیگه نمیشه…
داشت گریه میکرد. چونه اش میلرزید و اشکهاش روی گونه هاش میریخت و ردشو روی صورتش جا میذاشت.
حالا یادم اومد.
در تمام زندگیم فقط یک بار دیدم پدرم گریه کنه. فقط همون شب بود و محال بود اون چهره غمگین که تا اون شب برام نا آشنا بود یادم بره.
- بابا؟
از بغض نمیتونست چیزی بگه و فقط سرشو تکون داد. ییهو بغلش کردم و محکم به خودم چسبوندمش.
- میشه نری بابا؟ اینا… اینا میگن من دیوونه ام… راستش فکر میکنم هستم بابا… دیگه نمیدونم چی واقعیته… اونجا یا اینجا… تو رو خدا… اینجا بمون… من خیلی تنهام…
داشتم هق هق کنان گریه میکردم و هذیون میگفتم. محکمتر به خودم فشارش دادم. شاید اینجوری ذهنم محوش نمیکرد. میلرزیدم و ترسیده بودم. هیچ وقت توی این سالها پدرم پیشم نیومده بود و حالا که اومده بود نمیخواستم بره.
ییهو اونم بغلم کرد و سرشو روی شونه هام گذاشت.
- نترس بابایی… پسر قشنگم… دیگه تنهات نمیذارم… اینجا اخر تنهاییهاته.
همونجوری که تو بغل بابام بود، همه چی تغییر کرد. دیوارها، پارکت کف راهرو ، شکل پنجره ها و حتی رنگ آسمون. همه رنگها خاکستری شده بود و پنجره ها حفاظ های ضخیم داشتن. همه چیز غم انگیز بود و غروب خورشید هم به سنگینی فضا اضافه میکرد.
الان دوباره توی بخش ایکس بودم و این اولین باری بود که بابام همراهم بود. شاید کلا دیوانه شده بودم. البته بهتر شد. اینجوری حداقل فقط یک واقعیت برام وجود داشت.
میخواستم از پدرم بپرسم که دیگه پیشم میمونه که چیزی در انتهای راهرو توجهمو جلب کرد. یه آدم قد بلند بود که شنل سیاهی داشت. یکم که دقت کردم نفسم بند اومد. شاید هم قلبم هم ایستاد. حتی با نوارهای کم رنگ نور غروب هم شناختمش. چهره رنگ پریده و چشمهای سبز و … صورت بدون دماغش.
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ اینجا چه خبر بود؟
پاهام سست شد و نشستم. مثل بچه ها پاهای بابامو بغل کردمو و سرمو چسبودم بهش.
- نه… نه… این توهمه… واقعی نیست… بابا! بابا کمکم کن!
پدرم هم کنارم نشست و سعی کرد ارومم کنه.
- هی…هی… گوش کن… وقت نداریم… پسرم…
- نه! نه! نمیخوام! من میخوام برم! نمیخوام اینجا باشم! من… من دکتر براونم! مال اینجا نیستم!
همون لحظه پدرم یکهو سرمو با دستهاش قاب گرفت و بالا اورد، بعد در حالی که تو چشمام نگاه میکرد گفت:
- پسرم! الان دیگه نمیتونی فرار کنی! من اینجامو پیشتم! ولی… نمیتونم ازت محافظت کنم! باید خودت تصمیم بگیری!
دوباره داشتم میلرزیدم و گریه میکردم.
- پرستارا کجان؟ اینجا کجاست؟ معمولا باید تو اتاقم باشم! چرا تو راهرو ام؟
پدرم با مهربانی گفت:
- شاید یادت نیاد پسرم ولی لرد اومد به اتاقت… فرار کردی… اومدی توی راهروی پشت اسایشگاه… اینجا کسی نیست فقط انباره… برای همین تنهاییم.
- چرا لرد اومده دنبالم؟ من که نه جادویی بلدم نه عقل دارم! اصلا چجوری فرار کردم؟
اونجوری که ما رو زمین نشسته بودیم، پدرم دیدمو پوشونده بود. حتی نمیتونستم لرد رو ببینم یا حتی ببینم بهم رسیده یا نه. انگار زمان متوقف شده بود برای مکالمه من و پدرم.
- اون فقط اومده کارشو تموم کنه… مهم نیست تو کی هستی و اصلا قدرتی داری یا مهم هستی یا نه… و فکر کنم خودش گذاشت فرار کنیم… مثل یک شکارچی که با طعمه اش بازی میکنه…
گریه ام شدت گرفت. دیگه حتی شونه هام هم میلرزیدن. عین بچه های دو ساله شده بودم.
- بابا! بابا نجاتم بده!… من اصلا چوبدستی ندارم… اص…اصلا بلدم نیستم… بابا میترسم!
پدرم دستی به سرم کشید و چند لحظه سکوت کرد. بعد گفت:
- یادته گفتم قلبهای شکسته در ادمهای خوب چه سرنوشتی دارن؟
چه سوال عجیبی پرسید. اونم توی اون اوضاع که هر لحظه امکان داشت بهم حمله شه. کمی فکر کردم و فین فین کنان گفتم:
- ترمیم نمیشن و …
- و؟
- و بعد میمیرن!
- میدونی… مردن از دلشکستگی مرگ قشنگیه… خیلی بهتر از مردن با یه ورده! تو هم قلبت بیشتر از هر کسی شکسته!
بعد لبخند بزرگی زد و ادامه داد:
- اومدم دنبالت پسرم! خیلی زجر کشیدی! حقت نبود! درست نبود… ولی میخوایم جبران کنیم! منو و مامانت! دوباره کوکی درست میکنیم و این بار حتما کادو های زیر درختو باز میکنیم!
وجودم گرم شد. گریه ام هم بند اومد. حتی ذوقم کردم.
- واقعا بابا؟ جدی؟
دوباره بغلم کرد و گفت:
_ اره… قلب شکسته ات همین الانم زیادی دووم آورده! حالا بیا پسرم! بریم و این بار کریسمس رو تموم کنیم… یه پایان خوش!
بعد از این حرفهاش قفسه سینه ام درد گرفت و تنگ شد. اونقدر تنگ که انگار هر لحظه کسی داشت بیشتر فشارش میداد. سرم گرم شده بود و گیج میرفت. فشار بیشتر و بیشتر شد و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و روی زمین افتادم.
بلاخره وقتی افتادم تونستم لرد رو ببینم. چند قدمی ام بود و چوبدستی شو بیرون آورده بود. میدیدم نگاهش پر از تعجبه. دیگه نمیترسیدم، حتی خوشحالم بودم. لبخند زدم یا حداقل سعی کردم لبخند بزنم. این انتقام کوچیک و احمقانه من بود.
لرد نتونسته بود کارشو کامل کنه.
من از دلشکستگی مرده بودم.
………………………………………………………….
گزارش بیمار ۲۲-۰۴-۰۳ :
- در ۱۷ ژانویه بیمار به علت و روش نامعلومی از اتاق خود خارج شده بود و به علت نزدیکی اتاق بیمار به انبار، وارد اتاق ها و راهروهای انبار شده بود.
- بلافاصله جستجو برای یافتن بیمار آغاز شد و بعد از یک ساعت جنازه وی در بخش انبار پیدا شد.
- پزشک مرگ را به علت ایست قلبی گزارش کرده است درحالی که بیمار هیچ گونه مشکل قلبی نداشت.
به علت اینکه بیمار هیچ گونه خیشاوندی نداشت در قبرستان کنار بیمارستان با همان نامی که دوست داشت دفن شد. دکتر براون.
………………………………………………………………….