wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 دی 1403 20:53
تاریخ عضویت: 1403/10/11
تولد نقش: 1403/10/12
آخرین ورود: دوشنبه 1 بهمن 1403 15:00
از: اِلدرهارت شکسته
پست‌ها: 9
آفلاین


در کلاس پیشگویی شرکت کردن، حس عجیبی دارد، درست مثل اینکه وارد بخشی از ذهن دیوانه اما شگفت‌انگیز کسی شوید. از لحظه‌ای که پا به آن کلاس گذاشتم، گویی مه قرمزی از زمین بلند شد و مرا به دنیای دیگری کشاند. صندلی‌های کهنه و مخملی در اطراف میزهای گرد چیده شده‌اند، هر کدام پر از فنجان‌های کوچک و کتاب‌های قدیمی که بوی کهنگی می‌دهند. یک بخاری کهنه با شعله‌هایی که انگار نجوا می‌کنند، در انتهای کلاس می‌سوزد و گرمای مطبوعی می‌پراکند.

**استاد مرالوا**، با چشمان کشیده و لبخند مرموزش، گویی از جهان دیگری آمده بود. ردای بلند بنفش‌رنگش با طلسم‌های نقره‌ای مزین شده بود و هر حرکتش بوی عود و اسرار باستانی را در هوا پراکنده می‌کرد. او در سکوتی پرابهام به سمت میز جلویی رفت، کتابی کهن را باز کرد و بدون نگاه کردن به هیچ‌کس گفت: "هرکدام از شما امروز حقیقتی را کشف خواهید کرد که شاید آمادگی مواجهه با آن را نداشته باشید. اما جادو فقط برای شجاعان است."

صدایش محکم و پرطنین بود، انگار که مستقیماً در روح آدم نفوذ می‌کرد. نگاهش از روی تمام دانش‌آموزان گذشت تا اینکه روی من متوقف شد. چشمانش گویی مرا به چالش می‌کشیدند. سپس به آرامی گفت: "تو... هاله‌ای عجیب داری. می‌دانم که نمی‌خواهی حقیقتی که در تو نهفته است را با کسی شریک شوی. بیا جلو، بگذار ببینم آیا جرات داری پرده از رازهایت برداری."

روش آموزش؟ ترکیبی از هنر و بازی ذهنی بود. استاد مرالوا از ما خواست فنجان‌های کوچک چای را برداریم و باقی‌مانده چای را به دقت بررسی کنیم. طرح‌ها و شکل‌هایی که در ته فنجان‌ها تشکیل می‌شدند، باید سرنخی از آینده یا رازهای پنهان می‌دادند. اطرافم پر بود از جادوآموزانی که سرهایشان را در فنجان‌هایشان فرو کرده بودند، انگار که زندگی‌شان به یافتن پاسخ در ته آن فنجان‌ها وابسته است. اما من؟ من فقط فنجانم را چرخاندم و با اعتماد به نفسی یخ‌زده گفتم: "یک مار... و تاج. معنایش روشن است: این فنجان می‌گوید قدرت من مرزها را خواهد شکست."

مرالوا لحظه‌ای سکوت کرد. چیزی بین تحسین و کنجکاوی در چهره‌اش پدیدار شد. سپس لبخندی زد، اما لبخندی که بیشتر شبیه یک هشدار بود تا تأیید. گفت: "جالب است... اما هر قدرتی قیمتی دارد. آیا آماده‌ای؟"

کلاس به سکوتی عجیب فرو رفت. دیگران با حسادت و شاید ترس به من نگاه می‌کردند. یکی از دانش‌آموزان، با صدایی آرام و لرزان گفت: "این فقط یک حدس است، او چیزی نمی‌بیند!" لبخندی کج به او زدم و پاسخ دادم: "حدس؟ شاید. اما مهم این است که شما باور کردید."

مرالوا به آهستگی به سمت من آمد، انگشتش را روی فنجان چرخاند و چیزی زیر لب زمزمه کرد. دود غلیظی از فنجان بلند شد و شکلی تاریک و پیچیده در هوا نقش بست. صدایش سرد و جدی شد: "مار و تاج... این تنها نشانه قدرت نیست. این هشدار است. مواظب باش که قدرت، تو را به بازی نگیرد."

آن لحظه، چیزی در من تغییر کرد. نمی‌دانستم این یک بازی ذهنی بود یا حقیقتی از آینده اما می‌دانستم که نگاه همه به من عوض شده است. من دیگر فقط یک دانش‌آموز نبودم؛ من کسی بودم که حتی استاد مرالوا را به چالش کشیده بود.
و این بیش از هر پیشگویی قدرت واقعی بود.



---
خیلی خوب نوشته بودی! توصیف‌ها، دیالوگ‌ها و روند پیشبرد داستان همگی خوب بودن! فقط توصیه‌ای که دارم اینه که دیالوگ‌ها رو جز در مواقع خاص برای شخصیت‌هایی که این انتظار ازشون می‌ره، به صورت محاوره بنویس!

لطفا پیام‌شخصی‌ای که برات ارسال شده رو هم مطالعه کن.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/11 21:28:02
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: پنجشنبه 6 دی 1403 16:17
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 11:30
پست‌ها: 193
آفلاین
تصویر شماره ۵
نوشتن دوباره‌ی این پست بعد از گذشت ۴ سال و چند ماه!

این مدت اتفاقای عجیبی افتاده، خیلی عجیب! می‌دونم اینا رو که برات بنویسم شاید فکر کنی دیوونه‌ای چیزی شدم ولی اینا همش واقعیه! من خودمم هنوز باورم نشده که اینا واقعیه پس نمی‌تونم انتظار داشته باشم تو باورم کنی... ولی به هر حال می‌خوام که برات تعریفش کنم!

چند وقت پیش بود. حدود یک ماه پیش اگه درست یادم باشه... اون روز تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم که زنگ درو زدن. صدای باز شدن در اومد. چند دقیقه بعد مامان صدام کرد که برم پایین. کتابمو بستم و رفتم به اتاق پذیرایی. یه آقای سن و سال داری توی اتاق پذیرایی وایساده بود. مو و ریش سفیدش اینقدر بلند بود که به سختی خودمو نگه داشتم که عادی رفتار کنم! لباس‌هاشم عجیب بود. یه ردای بلند پوشیده بود و یه کلاه نوک تیز روی سرش گذاشته بود. اسم اون آقا، دامبلدور بود. گفت که من ساحره‌ام و می‌تونم جادو کنم. اولش باور نکردم. فکر کردم دیوونه‌ای چیزیه، ولی بعد بهم گفت به وقتایی فکر کنم که ناراحت یا عصبانی می‌شم. راست می‌گفت! واقعا وقتی ناراحت یا عصبانی می‌شدم اتفاقای عجیبی میفتاد! اتفاقایی که نمی‌تونستم براشون دلیلی پیدا کنم. مثلا اون دفعه رو یادته که تو مدرسه با اون دختره دعوام شد و وقتی داشت می‌رفت یهو کیفش پاره شد و همه وسایلش ریخت؟ به نظر می‌رسه که اون اتفاق کار جادوی من بوده!

آقای دامبلدور آخرش یه نامه بهم داد و قرار شد که به اینجا بیام، هاگوارتز، مدرسه جادوگری. توی اون نامه یه لیست وسایل هم بود. چیزایی مثل ردا و چوبدستی و پاتیل و کتاب درسی‌های جادویی! حتما برات سوال شده که از کجا اینا رو خریدم. رفتم به یه کافه‌ای تو لندن. اسمش پاتیل درزدار بود. خیلی جالب بود که آدمای غیرجادویی اونو نمی‌دیدن! رفتم داخل و مسئول کافه، آقای تام، منو برد به حیاط خلوت پشت کافه. اونجا با چوبدستیش به چند تا از آجرای دیوار ضربه زد و بعدش دیوار باز شد! واقعا آجراش جابه‌جا شدن و دیوار باز شد! و پشت دیوار یه کوچه‌ی خیلی طولانی بود. خیلی جالبه که جادوگرا تو لندن همچین جاهایی دارن، نه؟ اونجا یه عالمه مغازه مختلف بود که وسایل جادویی می‌فروختن. راستی جادوگرا پولشون هم فرق داره. اسم پولشون گالیونه! تازه یه بانک بزرگ هم دارن! بانکو جن‌ها می‌گردونن، باورت می‌شه؟! اونجا واقعا پر از جن بود! کی فکرشو می‌کرد این چیزا واقعا وجود داشته باشه؟!

من با قطار اومدم اینجا. ولی نه یه قطار معمولی از یه سکوی معمولی، از سکوی ۹ و سه چهارم اومدم‌! خیلی باحال بود! از توی یه ستون بین سکوی ۹ و ۱۰ رد شدم و اون سمتش سکوی ۹ و سه چهارم بود!

توی قطار اتفاق خاصی نیفتاد. فقط یه خانوم مسنی اومد که خوراکی می‌فروخت. حتی خوراکی‌هاشونم با ما فرق داره! یه غورباقه شکلاتی خریدم ولی آخرش چندشم شد و نتونستم بخورمش... یه چیز دیگه‌ای که قبل از رسیدن به اینجا، تو قطار فهمیدم اینه که عکسا تو دنیای جادوگرا تکون می‌خورن! اون شکلاته یه کارت داشت و عکس اون کارته برام دست تکون داد! بعدشم همینجور قدم زنان از کادر عکس رفت بیرون و چند دقیقه بعدش دوباره برگشت! خیلی خفنه نه؟

وقتی رسیدیم و از قطار پیاده شدم یه آقای خیلی بزرگی (ببین واقعا بزرگ بودا! بزرگتر از ۲ برابر آدمای معمولی!) سال اولی ها رو صدا کرد. باهاش رفتیم و سوار قایق شدیم. دیدن هاگوارتز برای اولین بار واقعا شگفت‌آور بود. یه قلعه بزرگ بر فراز دریاچه. دوست داشتم ساعت‌ها بشینم و فقط نگاش کنم.

بگذریم! بعد نوبت به مراسم گروهبندی رسید. خیلی استرس داشتم. می‌ترسیدم که گروهبندی نشم و برم گردونن خونه. می‌ترسیدم همه این اتفاقا یه اشتباه بوده باشه. اسممو که صدا کردن، رفتم جلو و روی چهارپایه نشستم و کلاهو روی سرم گذاشتن. آهان یادم رفت بگم! آره! گروه‌بندی با یه کلاه بود. هر کس کلاهو می‌ذاشت سرش و چند لحظه بعد کلاه اسم گروهشو اعلام می‌کرد. بعدا بیشتر درباره گروها بهت توضیح می‌دم.

کلاه بزرگ بود و وقتی روی سرم گذاشتنش، حتی تا روی چشمام پایین اومد. جز تاریکی توی کلاه چیزی نمی‌دیدم. کلاه شروع کرد به حرف زدن باهام. انگار که داشت توی ذهنم حرف می‌زد.
- آممممم... سخته... تو خیلی باهوشی ولی شجاعت خوبی هم داری. اصیل نیستی پس اسلیتیرین حذفه. ولی هافلپاف... اونجا هم بد نیست... محبت و پشتکار خوبی داری. حالا کجا بذارمت؟...

بیشتر از بقیه طول کشید تا کلاه تصمیمشو درباره من بگیره. ولی در آخر تصمیم گرفت که من به گریفیندور بیام. گروه آدمای شجاع. خودم خیلی مطمئن نیستم که شجاع باشم ولی همه می‌گن که کلاه درون ذهن آدمو می‌بینه. اون چیزایی رو می‌بینه که ممکنه حتی خود آدم هم ندونه!

الان که دارم این نامه رو برات می‌نویسم روی تختم، توی خوابگاه گریفیندور نشستم. دیگه حرفمو تموم می‌کنم که زودتر بخوابم. از فردا کلاسامون شروع می‌شه و من خیلی هیجان‌زده‌ام!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: دوشنبه 3 دی 1403 23:13
تاریخ عضویت: 1403/10/03
تولد نقش: 1403/10/06
آخرین ورود: جمعه 28 دی 1403 23:48
پست‌ها: 8
آفلاین
تصویر شماره هفت

چرا؟
این پرسشی بود که هری از اولین برخوردش با اسنیپ توی ذهنش اومده بود.
هری در حالی که به چشمای خشن و پلک های چروک خورده اسنیپ نگاه می کرد، اسنیپ از شدت خشم دندون هاش رو بهم فشرده بود، هری با خودش فکر می کرد حتما امروز اسنیپ دوباره سیرابی با پیاز خورده که دهنش اینقدر بوی بد می ده، اوه الانه که از خنده بترکم خودت کنترل کن هری.
ولی متاسفانه پوزخند هری از چشم اسنیپ دور نموند.
اسنیپ با عصبانیت جوری که آب دهنش به صورت هری پاشید داد زد و گفت آقای پاتر مگه من حرف خنده داری به تو زدم که داری میخندی؟
هری که از شدت بوی بد دهن اسنیپ نفسش رو حبس کرده بود با عجله گفت والا به خدا پروفسورمن از کجا بدونم لنگه جورابتون که دایی خدابیامورزتون بهتون داده کجاست؟
اسنیپ داد زد و گفت: دروغ نگو موش کله پوک خودم از نقشه غارتگر دیدم به سمت اتاق من میومدی.
ولی هری یواشکی رفته بود که لواشک هایی که خانم ویزلی برای جشن تولد اسنیپ به اون هدیه داده بود رو برداره چون خانم ویزلی به اشتباه به جای پودر گلپر پودر عطسه ای که فرد و جرج برای شوخی با مامانشون داخل کابینت گذاشته بودند رو به مواد لواشک اضافه کرده بود و اینجور شرف خانم ویزلی به باد می رفت.
با تو هستم پاتر کر شدی یا لال یا خودت زدی به اون راه گفتم لنگه جورابی که دایی جان مرحومم به من داده بود رو کجا بردی؟
هری با خودش گفت؛ حالا چجور جمعش کنم.
هری نگاه جدی نمادینی به صورتش گرفت و گفت: راستی از بوی دهنتون معلومه سیرابی حسابی بهتون چسبیده گفتید از کجا سفارش دادید؟
اسنیپ با خوشحالی گفت: دیشب یواشکی و بدون اینکه هوریس بفهمه رفتم کلاس معجون سازی و به یک یک ترکیب خفن توی پخت سیرابی رسیدم... اصلا چرا دارم به تو میگم.
هری که دید هیچ جوره نمیتونه اسنیپ رو بپیچونه گفت پروفسور چقدر لواشک های خانم ویزلی درست مبکنه خوشمزست تاحالا از اون ها امتحان کردین؟
اسنیپ گفت اتفاقا یک بسته از اون ها داخل کشو میزم دارم؛ اسنیپ به سمت میز رفت و بسته لواشک ها رو بیرون آورد و گفت هری یکمی میخوری هه هه فوتینا..
هری با هیجان داد زد: استاد نهههه ولی دیگه دیر شده بود اسنیپ کل لواشک ها رو خورد بود.
اسنیپ با لذت گفت به به عج عط عط عطسهههه عط عط عطسههههههه.
هری از موقعیت سواستفاده کرد و از دفتر اسنیپ در رفت.
اسنیپ فریاد می زد: به دس عط عط سهههه تم نیوفتیییی عطسهههه پاترررررر.


---
متوجهم که تلاش کردی تا جای ممکن طنز بنویسی، ولی این خیلی مهمه که بازم شخصیت‌ها طوری رفتار کنن که ازشون انتظار می‌ره و به نظرم اینجا یکم اسنیپ زیادی از شخصیت حقیقی خودش فاصله گرفته بود. علاوه بر این، لطفا این دو نکته زیر رو هم در ادامه رعایت کن:

بین پاراگرافات به جای یک بار اینتر دو بار اینتر بزن و برای نوشتن دیالوگ به خط برو و از علامت "-" قبلش استفاده کن. هر دو مورد رو تو این بخش از پستت اصلاح می‌کنم:
نقل قول:
اسنیپ با عصبانیت جوری که آب دهنش به صورت هری پاشید داد زد و گفت آقای پاتر مگه من حرف خنده داری به تو زدم که داری میخندی؟
هری که از شدت بوی بد دهن اسنیپ نفسش رو حبس کرده بود با عجله گفت والا به خدا پروفسورمن از کجا بدونم لنگه جورابتون که دایی خدابیامورزتون بهتون داده کجاست؟

اسنیپ با عصبانیت جوری که آب دهنش به صورت هری پاشید داد زد و گفت:
- آقای پاتر مگه من حرف خنده داری به تو زدم که داری میخندی؟

هری که از شدت بوی بد دهن اسنیپ نفسش رو حبس کرده بود با عجله گفت:
- والا به خدا پروفسورمن از کجا بدونم لنگه جورابتون که دایی خدابیامورزتون بهتون داده کجاست؟


تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط snape...severus در 1403/10/3 23:17:11
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/4 12:29:55
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/4 12:32:11
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/4 13:08:26
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: جمعه 30 آذر 1403 22:27
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: امروز ساعت 06:41
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 117
آفلاین
تصویر شماره 13 >>
و اما آینه نفاق انگیز...
هری از زیر شنل نامرئی اش به جلوی پایش نگاه کرد. نور فانوس در دستش سو سو میزد و به زور جلوی پایش را روشن میکرد اما چاره ای نبود. هر لحظه ممکن بود فیلچ از پشت یک دیوار بیرون بیاید و نور فانوس را ببیند. با خودش فکر کرد "امشب قراره چه چیز جدیدی پیدا کنم؟ " ناگهان نوری را از طرف راهروی روبروی اش دید که به طرف راهرو اصلی می امد. سریع وارد راهرو قبلی شد و پشت سرش را حتی نگاه نکرد مبادا که از این طریق جای او لو برود.
دستش را آرام به دیوار کنارش کشید و زیر دستش برآمدگی نا آشنایی را حس کرد. او کجای قلعه بود؟ اینجا را به خاطر نمی آورد. آجری که بیرون آمده بود را کامل در آورد و پشت آن را نگاه کرد. در اتاقی عجیب دختری کوچک گویی سال اولی باشد کف زمین افتاده بود و اتاق به هم ریخته بود و در عقب اتاق جایی که به وضوح دیده میشد آینه نفاق انگیز دیده میشد.
با ترس برگشت تا ببیند کسی انجا نیست سپس دوباره به درون اتاق نگاه کرد. اتاق همان بود اما خالی بود و فقط آینه نفاق انگیز سر جای خودش بود. هری فکر کرد که باید اشتباهی شده باشد.
یک آن رنگ از چهره اش پرید :دستی استخوانی و لاغر را بر روی شانه اش حس کرد!



---
با این که خیلی کوتاه نوشتی، ولی چون خوب نوشته بودی اینجا متوقفت نمی‌کنم. فقط لطفا تو مراحل بعدی سعی کن بیشتر در مورد وقایع و احساسات شخصیتات توضیح بدی تا داستانت شاخ و برگ بیشتری داشته باشه و خیلی کوتاه نباشه.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط Mara در 1403/10/1 0:33:15
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/1 19:24:32
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/1 19:27:22
فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقتیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: دوشنبه 26 آذر 1403 12:53
تاریخ عضویت: 1403/09/22
تولد نقش: 1403/09/28
آخرین ورود: جمعه 3 اسفند 1403 20:50
پست‌ها: 5
آفلاین
هری ۱۰ سال بعد از نبرد،تصمیم می‌گیرد به خانه خاله پتونیا باز گردد تا خاطراتش را(گر چه خیلی هم خوب نبودند)مرور کند.
هری روی تختش می‌نشیند به دادلی فکر می کند.به روزی که او را در محل نگهداری مار انداخت تا روزی که او را از شر دیوانه ساز ها خلاص کرد.


ناگهان چیزی سکوت را به هم می زند...

-دابی!
این صدای هری بود.
-آقای هری پاتر...
-ولی...بلاتریکس تو رو کشت...خودم دیدم!
-آه،آقای هری پاتر!شما نباید به هاگوارتز...یعنی چیز...دنیای جادوگری برگردید!خیلی خطرناک است!
-دابی جان،بنده خودم با ولدمورت دوئل کردم.من اونو کشتم!
-دابی چمیدونه،بالاخره نباید بری.دابی میگه خطرناکه!
-عزیز من،من ولدمورت رو کشتم.چرا نمیفهمی دابی!!!
-حالا ولدمورت نباشه،یکی دیگه میاد شما رو میکشه!
_حالا من نباشم،ولدمورت یکی دیگه رو میکشه
_آقای هری پاتر،مسخره باز در نیارید!
-دابی امکان داره مغزت رو به کار بیندازی؟!
-آقای هری پاتر دابی رو ناراحت کرد.
البته،دابی ناراحت نشده بود.او تنها می خواست هری را قانع کند که به دنیای جادویی برنگردد.
-وای، دابی !
هری با قیافه ای اندوهگین،کنار دابی نشست.
-ای کاش،فقط ای کاش به من میگفتی چرا باید این کار رو بکنم،دابی...
ناگهان دابی از جا پرید.شروع کرد به جیغ کشیدن.
-آه...یه جادوگر کنار دابی نشست!دابی باید خودشو تنبیه کنه!دابی باید خودشو تنبیه کنه!
هری به فکر فرو رفت.نمی توانست درک کند!اگر او دابی بود،پس چرا انقدر مصنوعی رفتار می کرد؟صداش هم مثل صدای دابی نبود!تازه،مگر دابی به دست بلاتریکس بلک،خواهر نارسیسا و آندرومدا،کشته نشده بود؟!


ناگهان هری حس کرد دابی دارد سرش را می‌کند.
-دابی!نکن دابی!
اما صدای به جای صدای ناله و صورت دابی،هری صورت جیمز سیریوس،پسر بامزه اش و خنده ی او مواجه شد.جیمز سیریوس ماسک دابی را زده بود!
ناگهان آلبوس سوروس وارد شد و عکس هایی که با دوربین گرفته بود را به هری نشان داد و خندید.تصویر شماره ۱۱


---
آدرسی که برای لینک وارد کردی خراب بود، ولی چون شماره‌شو نوشته بودی متوجه شدم منظورت کدوم تصویر بود. خلاقیتی که تو نوشتن داستانت به خرج دادی رو دوست داشتم! خیلی بهتر می‌شه اگه علاوه بر دیالوگ، توصیفاتت رو هم بیشتر کنی و داستان رو فقط با دیالوگ جلو نبری.

هم‌چنین لطفا علائم نگارشی رو به کلمه قبل از خودش بچسبون و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله بده. این قانونیه که برای تمام علائم نگارشی برقراره. مثلا:

نقل قول:
-دابی چمیدونه،بالاخره نباید بری.دابی میگه خطرناکه!

-دابی چمیدونه، بالاخره نباید بری. دابی میگه خطرناکه!

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط Loona_1393 در 1403/9/26 12:59:51
ویرایش شده توسط Loona_1393 در 1403/9/26 13:08:27
ویرایش شده توسط Loona_1393 در 1403/9/26 15:42:33
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/9/26 17:49:48
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: یکشنبه 25 آذر 1403 09:23
تاریخ عضویت: 1403/09/22
تولد نقش: 1403/09/28
آخرین ورود: جمعه 3 اسفند 1403 20:50
پست‌ها: 5
آفلاین
تصویر شماره ۸ کارگاه داستان نویسی

مصاحبه آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور با آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور به این شرح است:
موضوع جلسه :چه کنیم تا هری گیج شود؟
مکان جلسه:دفتر مدیر



خب خب خب.به هیچ عنوان به هری در مورد گذشته ی لیلی و سوروس نمیگم.باید صحنه ای که هری متوجه میشه جذاب باشه...آهان فهمیدم!به سوروس میگم من رو بکشه!خیلی باحال میشه!



دلیلی داره به خانم گرنجر بگم اون کتابه چیه؟نه واقعا هیچ.دلیلی نداره.یادگاران مرگ رو هم از یکی میپرسن دیگه...فقط شاید یه کم دیر بپرسن...اما مهم نیست.


درمورد کلاه گروه‌بندی و شمشیر گریفیندور (که در حال تمیز شدن به دست من میباشد.)هم به هری و نویل چیزی نمیگم.چرا باید بگم؟؟؟


اما هری باید بتونه از ورود ولدمورت به ذهنش جلوگیری کنه...نه آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور...امکان نداره بهش بگم که هورکراکس هست!بالاخره کارهای سخت رو سوروس باید انجام بده!!

---

این که حتی کوتاه‌تر شد.
منظورم از بیشتر نوشتن این نیست که اینتر بیشتری بین پاراگراف‌ها بزنی، منظورم اینه که توصیفاتت رو بیشتر کن و شاخ و برگ بیشتری به داستان و شخصیت‌ها بده. طوری توصیف کن که خواننده بتونه مکان و حالات کاراکترهارو به خوبی تصور کنه و خودش رو توی اون مکان و به جای شخصیت‌ها تصور کنه.

حتما به داستان نفرات قبلی که تایید شدن یه نگاهی بنداز تا کمی قلقش دستت بیاد.

در ضمن لطفا تصویری که انتخاب کردی رو حتما بالای پستت طبق توضیحات اینجا قرار بده تا بدونم راجع به کدومشون داری می‌نویسی و بتونم تاییدت کنم.

فعلا تایید نشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط Loona_1393 در 1403/9/25 10:39:00
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/9/25 14:38:40
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: شنبه 24 آذر 1403 17:09
تاریخ عضویت: 1403/09/22
تولد نقش: 1403/09/28
آخرین ورود: جمعه 3 اسفند 1403 20:50
پست‌ها: 5
آفلاین
تصویر شماره ۱۸
از وقتی اومدم هاگوارتز می دانستم دنبال دردسر درست کردنم.روز اول من در هاگوارتز این طوری گذشت:
در هوای سرد هاگوارتز ،جنگل ممنوعه مثل همیشه تاریک بود و قطرات ریز و درشتی الماس مانند روی دستمان می چکید.باران شدید تر و سریع تر شد،گویا جلو رفتن ما،به سرعت باران‌ کمک می کرد.


خواستم فریاد بزنم ،اما نتوانستم.نمی دانم به دلیل سرما بود یا ترس.او...واقعی بود.

نفس عمیقی کشیدم.خب...تا به حال اسب تک شاخ ندیده ام؟حالا می بینم.
آرام نزدیک می شوم. همان طور که هاگرید گفته بود.هاگرید گفته بود حیوان آرامی است.بله، او توضیح داده بود و این به تنهایی دلگرمی خوبی است،اما اینکه بدون اجازه وارد جنگل ممنوعه شدم مرا می ترساند.
به خودم ماجراجویی های سیریوس بلک و جیمز پاتر را مرور کردم.مگر اسب تک شاخ هم ترس داشت؟؟؟
فکر کن...هری پاتر هم در سال اول به جنگل ممنوعه آمده بود...آنقدر نترس!
بدن نرم اسب تک شاخ،در تاریکی شب می درخشید.دیگر نتوانستم مقاومت کنم؛جلو رفتم و اسب تک شاخ را در آغوش کشیدم.خیلی حس خوبی بود...افکر کنم پاترونوس من هم،همین اسب تک شاخ باشد!


---

توضیحاتی که برای تو دارم دقیقا مشابه نفر قبله پس کپی می‌کنم:

داستانی که نوشتی خیلی خیلی کوتاهه! لطفا شاخ و برگ بیشتری به داستانت بده و بیشتر برامون توضیح بده که چه اتفاقاتی میفته و احساسات شخصیت‌های داستانت چیه. به داستان‌های نفرات قبل از خودت که تایید شدن نگاهی بنداز تا منظورم رو بفهمی.

در ضمن لطفا تصویری که انتخاب کردی رو حتما بالای پستت طبق توضیحات اینجا قرار بده تا بدونم راجع به کدومشون داری می‌نویسی و بتونم تاییدت کنم.

فعلا تایید نشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/9/24 18:08:46
ویرایش شده توسط Loona_1393 در 1403/9/24 18:11:27
ویرایش شده توسط Loona_1393 در 1403/9/24 18:13:24
ویرایش شده توسط Loona_1393 در 1403/9/24 18:15:41
ویرایش شده توسط Loona_1393 در 1403/9/24 18:23:07
ویرایش شده توسط Loona_1393 در 1403/9/24 19:00:09
ویرایش شده توسط Loona_1393 در 1403/9/24 20:02:23
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: شنبه 24 آذر 1403 16:14
تاریخ عضویت: 1403/09/24
آخرین ورود: چهارشنبه 12 دی 1403 01:35
پست‌ها: 2
آفلاین
سیریوس بلک....بلک بهترین نام جادوگری...فرزند ارشد خانواده بلک اماده بود برای گروه بندی شدن.از او انتظار میرفت مانند تمام اعضای خانواده اش عضو گروه اسلترین شود.


*چند ساعت قبل در قطار*

سیریوس دنبال یک مکان بود برای نشستن.اما هیچ جا را پیدا نکرد.او مغرور تر از ان حرف ها بود که بتواند از کسی بخواهد به کوپه اش راهش دهد.هرچه نباشد او وارث بلک ها بود.
اما از ان طرف پسری اصیل زاده و البته خون گرم و شیطان باعث شد او به خنده بیوفتد.و دوستی شروع شد.دوستی زیبا که البته برای سوروس باعث بدبختی شد.

*زمان گروه بندی*
جیمز به گروه گریفیندور رفت.و اما بر خلاف انتظار همه یک بلک در گریفندور. اولین بلک در گریفیندور.
و دوستی زیبای ان ها شروع شد ان دو مانند دو برادر بودند و هرگز از هم جدا نمیشدند.
و سیریوس با مرگ‌جیمز چه کشید؟(:
مخصوصا وقتی به مرگ برادرش محکوم بود.
جیمز برای سیریوس جای خالی خانواده بود


---

داستانی که نوشتی خیلی خیلی کوتاهه! لطفا شاخ و برگ بیشتری به داستانت بده و بیشتر برامون توضیح بده که چه اتفاقاتی میفته و احساسات شخصیت‌های داستانت چیه. به داستان‌های نفرات قبل از خودت که تایید شدن نگاهی بنداز تا منظورم رو بفهمی.

در ضمن لطفا تصویری که انتخاب کردی رو حتما بالای پستت طبق توضیحات اینجا قرار بده تا بدونم راجع به کدومشون داری می‌نویسی و بتونم تاییدت کنم.

فعلا تایید نشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/9/24 18:08:16
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 آبان 1403 00:24
تاریخ عضویت: 1403/06/15
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:19
پست‌ها: 2
آفلاین
ضمن عرض پوزش بابت ایجاد مزاحمت مجدد برای مدیریت محترم! چاره ای نبود. دستمون به همینجا بنده.
دوباره تایید کنین خوشحال شیم.

........................





نفس در سینه اش حبس شده بود.

اولین باری نبود که تک شاخ می دید؛ ولی این نگاه را قبلا ندیده بود.

در تاریکی و سرمای پاییزی جنگل، تک شاخ درست در مقابلش ایستاده بود و با غم عمیقی به او خیره شده بود. باد در میان یال زیبایش می پیچید و موهای نقره ای رنگش را به رقص در میاورد.

- از سر راهمان کنار برو.

تک شاخ حرکت نکرد.

- آخرین کسی که به این هشدار ما توجه نکرد بشدت کشته شد و فرزندی یتیم از خود به جا گذاشت که همواره وبال گردن دیگران شد.

منتظر شد و حرکتی ندید.
- می کشیمت ها... و با خونت بیشتر زندگی می کنیم. ما خیلی زندگی دوست داریم.

تک شاخ اهمیتی نداد. شاید اشتباه می کرد و اصلا قصد نداشت جلوی او را بگیرد.

به سمت راست رفت... تک شاخ هم به همان سمت حرکت کرد.
مسیرش را به چپ تغییر داد و تک شاخ بدون مکث به همان سمت چرخید.

چرا نمی فهمید... او باید رد می شد. از دور شعله های آتش را می دید و صدای شادی و هیاهو را می شنید.

- امروز هشت آبانه.

نمی دانست چرا این را به تک شاخ گفته. تک شاخ ها اصولا چیزی از تاریخ و مناسبت ها نمی دانند. ولی احتیاج داشت به کسی بگوید و در آن لحظه موجود زنده دیگری در اطراف نبود.
- تو نمی فهمی... ولی روز مهمیه... الانم برو کنار ما رد شویم و در جشنمان شرکت کنیم. همه منتظر ما هستند.

تک شاخ با نگاه نافذش به او خیره شد. چشمانش درخششی سرخ رنگ داشت. برقی آشنا.

سرو صدایی از دور شنید.

_ هی... اون چیه لای درختا برق می زنه؟
_ یهو بریم جلو ببینیم تک شاخه!
_ ما از این شانسا نداریم. ولی یه جام خون گرم تک شاخ رو به هیچ عنوان رد نمی کنم الان.

از جلوی برکه کنار رفت. هنوز از دور، انعکاس خودش را در آب می دید. با همان نگاه غمگین و نافذ.
باید واقعیت را می پذیرفت. واقعیتی به تلخی مرگ.
او دیگر خودش نبود!
سم هایش را به زمین کوبید.
برای آخرین بار از دور به جمع خوشحال مقابلش نگاه کرد و چهار نعل از آنجا دور شد.

---
آه... زیبا بود و در عین حال تلخ. تازه وانمود می‌کنم اصلا خبر ندارم 8 آبان چه روزی بوده. اهم... البته نه این که برای هری مهم باشه، لردِ کم‌تر، هریِ خوش‌حال‌تر! بیخود پسری که زنده ماند نشدم که.

هر وقت که بخواین می‌تونین تو این تاپیک پست بزنین و برای همه اعضا پست زدن تو این تاپیک همواره مجازه. فقط تازه‌واردا هستن که برای اولین بار نیاز به تاییدیه گرفتن دارن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/8/9 12:11:26
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: دوشنبه 7 آبان 1403 11:21
تاریخ عضویت: 1403/08/05
تولد نقش: 1403/08/10
آخرین ورود: سه‌شنبه 25 شهریور 1404 07:22
از: کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
پست‌ها: 16
آفلاین


هری به آرامی و در حالی که سعی می‌کرد چشم هایش را باز نگه دارد وارد اتاقش شد. در اتاق با صدای جیر جیر کوتاهی کنار رفت و منظره‌ی اتاق به هم ریخته را به نمایش گذاشت.
قلم پر های شکسته، کاغذ های پوستی پاره شده، قفس خالی و مچاله شده‌ی قدیمی هدویگ و صد ها چیز به درد نخور دیگر در کف اتاق پخش شده بودند.
بدون کوچک‌ترین توجهی به اقلام پخش و پلا شده، عرض را طی کرد و خودش را روی تخت انداخت. بالاخره میتوانست راحت و آسوده بخوابد. جنگ تمام شده بود. ولدمورت حالا کشته شده بود و خطری برای کسی ایجاد نمیکرد. حالا نوبت آن رسیده بود که بعد سالها به خوابی طولانی و راحت فرو برو...
- شترق

هری سراسیمه در جای خود نشست و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز عادی به نظر می‌رسید.میخواست دوباره بخوابد که متوجه حضور یک جفت گوش در کنار تختش شد.
- دابی، تو اینجا چیکار میکنی؟!

دابی دست هایش را روی لبه‌ی تخت گذاشتو خودش را بالا کشید.
- اوه قربان. هری پاتر در خطر بود! اسمشونبر و خادمانش به دنبالشن. هری پاتر باید فرار کرد.

هری نفس راحتی کشید و دابی را بلند کرد و دوباره روی زمین گذاشت.
- دابی، ولدمورت کشته شده. مرگ‌خوار ها هم یا کشته شدن یا توی آزکابانن. هیچ خطری هیچ‌کس رو تهدید نمیکنه. بذار بخوابم.
در حین گفتن این جمله پشتش را به دابی کرد و چشم هایش را بست.
دابی اطرافش را نگاه کرد و اتاق به هم ریخته را از نظر گذراند. دوباره روی تخت پرید و هری را از جایش بلند کرد.
- قربان، اتاقتون رو نگاه کرد. مرگ‌خوار ها اینجا بودن و اتاق رو به این روز انداختن. هر لحظه ممکن بود برگردن. هری پاتر در خطر بزرگی بود.

هری که بعد از پریدن دابی روی پهلویش در تلاش برای نفس کشیدن بود گفت:
- دیوونه شدی دابی؟... اینجا رو خودم به هم ریخته بودم. تو رو روح اجدادت بذار بگیرم بخوابم. مرگ‌خوار کجا بود بابا...
- ولی هری پاتر در خطر بود! اسمشونبر...
- دابی دست از سرم بردار. اصلا بذار ولدمورت بیاد. من الان فقط میخوام بخوابم.

دابی مکثی کرد و از روی تخت پایین پرید. هری با خاطری آسوده دوباره سرش را روی بالشت گذاشت و چشم هایش را بست. ولی هنوز پنج ثانیه هم نگذشته بود که دوباره با پریدن دابی روی پهلویش از جایش پرید.
- دابـــــــــی، ولم میکنی یا ن...

هری با دیدن دابی که میله‌ای کنده شده از قفس هدویگ را مثل شمشیر در دستش گرفته بود ساکت شد و با تعجب به او خیره شد.
دابی در حالی که دست هایش میلرزید و برای ثابت نگه داشتن آنها تلاش میکرد گفت:
- اگه هری پاتر از اینجا نرفت، پس دابی هم اینجا موند و از هری پاتر دفاع کرد قربان!

هری سرش را به بالشت کوبید.
- دابی، خسته شدم دیگه. فقط بذار بخوابم.
- ولی قربان، هری پاتر در خط...
- من تو خطر نیستم دابی!
- هری پاتر متوجه نیست که در چه وضعیت خطرنا...
- دابی ساکت میشی یا ساکتت کنم.
- دابی نباید ساکت شد. دابی باید هری رو نجات داد.
- من احتیاجی به نجات داده شدن ندارم.

صدای جر و بحث هری و دابی در خانه خالی می‌پیچید. شاید اینجا نه، اما همه جا حالا با از بین رفتن اسمشونبر در آرامش و امنیت بود. پرایوت درایو در سکوت کامل بود و فقط جیغ های گاه گاه دابی این سکوت را میشکست. لردسیاه نابود شده بود و دیگر خطری کسی را تهدید نمیکرد.
همه چیز تمام شده بود.


---
واو! خیلی خوب نوشته بودی. از خوندنش لذت بردم!
لطفا به پیام‌شخصی‌ای که برات ارسال شده مراجعه کن.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/8/7 18:09:18
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/8/7 18:09:52
✨The true sign of intelligence is not knowledge but imagination📜


Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟