هری به آرامی و در حالی که سعی میکرد چشم هایش را باز نگه دارد وارد اتاقش شد. در اتاق با صدای جیر جیر کوتاهی کنار رفت و منظرهی اتاق به هم ریخته را به نمایش گذاشت.
قلم پر های شکسته، کاغذ های پوستی پاره شده، قفس خالی و مچاله شدهی قدیمی هدویگ و صد ها چیز به درد نخور دیگر در کف اتاق پخش شده بودند.
بدون کوچکترین توجهی به اقلام پخش و پلا شده، عرض را طی کرد و خودش را روی تخت انداخت. بالاخره میتوانست راحت و آسوده بخوابد. جنگ تمام شده بود. ولدمورت حالا کشته شده بود و خطری برای کسی ایجاد نمیکرد. حالا نوبت آن رسیده بود که بعد سالها به خوابی طولانی و راحت فرو برو...
-
شترقهری سراسیمه در جای خود نشست و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز عادی به نظر میرسید.میخواست دوباره بخوابد که متوجه حضور یک جفت گوش در کنار تختش شد.
- دابی، تو اینجا چیکار میکنی؟!
دابی دست هایش را روی لبهی تخت گذاشتو خودش را بالا کشید.
- اوه قربان. هری پاتر در خطر بود! اسمشونبر و خادمانش به دنبالشن. هری پاتر باید فرار کرد.
هری نفس راحتی کشید و دابی را بلند کرد و دوباره روی زمین گذاشت.
- دابی، ولدمورت کشته شده. مرگخوار ها هم یا کشته شدن یا توی آزکابانن. هیچ خطری هیچکس رو تهدید نمیکنه. بذار بخوابم.
در حین گفتن این جمله پشتش را به دابی کرد و چشم هایش را بست.
دابی اطرافش را نگاه کرد و اتاق به هم ریخته را از نظر گذراند. دوباره روی تخت پرید و هری را از جایش بلند کرد.
- قربان، اتاقتون رو نگاه کرد. مرگخوار ها اینجا بودن و اتاق رو به این روز انداختن. هر لحظه ممکن بود برگردن. هری پاتر در خطر بزرگی بود.
هری که بعد از پریدن دابی روی پهلویش در تلاش برای نفس کشیدن بود گفت:
- دیوونه شدی دابی؟... اینجا رو خودم به هم ریخته بودم. تو رو روح اجدادت بذار بگیرم بخوابم. مرگخوار کجا بود بابا...
- ولی هری پاتر در خطر بود! اسمشونبر...
- دابی دست از سرم بردار. اصلا بذار ولدمورت بیاد. من الان فقط میخوام بخوابم.
دابی مکثی کرد و از روی تخت پایین پرید. هری با خاطری آسوده دوباره سرش را روی بالشت گذاشت و چشم هایش را بست. ولی هنوز پنج ثانیه هم نگذشته بود که دوباره با پریدن دابی روی پهلویش از جایش پرید.
- دابـــــــــی، ولم میکنی یا ن...
هری با دیدن دابی که میلهای کنده شده از قفس هدویگ را مثل شمشیر در دستش گرفته بود ساکت شد و با تعجب به او خیره شد.
دابی در حالی که دست هایش میلرزید و برای ثابت نگه داشتن آنها تلاش میکرد گفت:
- اگه هری پاتر از اینجا نرفت، پس دابی هم اینجا موند و از هری پاتر دفاع کرد قربان!
هری سرش را به بالشت کوبید.
- دابی، خسته شدم دیگه. فقط بذار بخوابم.
- ولی قربان، هری پاتر در خط...
- من تو خطر نیستم دابی!
- هری پاتر متوجه نیست که در چه وضعیت خطرنا...
- دابی ساکت میشی یا ساکتت کنم.
- دابی نباید ساکت شد. دابی باید هری رو نجات داد.
- من احتیاجی به نجات داده شدن ندارم.
صدای جر و بحث هری و دابی در خانه خالی میپیچید. شاید اینجا نه، اما همه جا حالا با از بین رفتن اسمشونبر در آرامش و امنیت بود. پرایوت درایو در سکوت کامل بود و فقط جیغ های گاه گاه دابی این سکوت را میشکست. لردسیاه نابود شده بود و دیگر خطری کسی را تهدید نمیکرد.
همه چیز تمام شده بود.
---
واو! خیلی خوب نوشته بودی. از خوندنش لذت بردم! 
لطفا به پیامشخصیای که برات ارسال شده مراجعه کن. 
تایید شد.
مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیتهای گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.