تصویر شماره 15بوی خون ، عرق و درد در بینی اش پیچیده بود...
او ، پسر برگزیده به دلیل یک اشتباه کوچک ( یا شاید هم به وسیله اعمالش تبدیل به یک اشتباه بزرگ میشد) به دام مالفوی ها افتاده بود.
به اطرافش نگاه کرد و رون و هرمیون را دید که بر اثر ترس بر خورد میلرزیدند ، سرنوشت آنها در این عمارت شوم چه بود؟
گری بک طناب دور او را محکم تر کرد و صدای عجیبی از گلوی هری خارج شد ، درد در بند بند وجودش حس میشد و باید اعتراف میکرد که این احساس ، با ترس هم آمیخته شده بود.
از پله ها بالا رفتند و به سالن اصلی رسیدند ، لوسیوس مالفوی روی صندلی سیاه بزرگی که به تخت پادشاهی شباهت داشت نشسته بود ، همسرش نارسیسا کنارش وایساده بود و دست هایش را روی شانه ی پسر خوش چهره ی قد بلندی گذاشته بود که هری او را به خوبی میشناخت ، دراکو مالفوی پسر عزیزدردانه ی مالفوی ها. او با چشمانی که در نگاه اول ترس در آنها دیده میشد اول به هری ، بعد به رون و سپس به هرمیون نگاه کرد. بلاتریکس لسترنج ، مرگخوار محبوب ولدمورت در کنار خواهرش وایساده بود. ناگهان آتش خشم در وجود هری شعله ور شد ، این زن تنها خانواده ی باقی مانده برای هری را کشته بود.
-میبینم که ارباب عزیزتون اینجا نیست...انگار که باز هم قایم شده.
مرگخوارها پوزخندی زدند و دراکو با ترس سرش را تکان داد.
بلاتریکس خنده ی بلندی کرد و چند قدم به او نزدیک شد
-پس پسر برگزیده ، پاتر کوچولو ، الان تو دام ماست درسته؟ به همراه اون ویزلی کله هویجی و اون دختر گندزاده.
چانه ی هرمیون را با خشونت بالا گرفت و اشک های هرمیون سرازیر شدند.
حالا که میبینم دیگه کسی رو نداری که اون بیرون نجاتت بده نه؟ دامی که مرده و پدرخونده عزیزت هم به دست من نفله شد..
هری و رون همزمان با عصبانیت به سمت بلاتریکس یورش بردند ، اما طناب ها آنها را محدود میکردند.
لوسیوس از روی صندلی بلند شد و به طرف آنها حرکت کرد.
-خب خب پاتر...دیگه تو دام مایی. لرد سیاه هم به زودی میرسه ، پس بنظرم به نفعته که دردسر بیشتری درست نکنی. بندازینشون توی سیاهچال ، همین الان!
گری بک و یک مرگخوار دیگه که صورتش را پوشانده بود اما هری حدس میزد دالاهوف باشد ، او را به سمت طبقه پایین کشیدند.
-هیچی تموم نشده مالفوی...انتقام تک تک کسایی که بخاطر ارباب لعنتیتون ازم گرفتین رو میگیرم.
بار دیگه صدای خنده از پشت سرش بلند شد ، اما با هر قدم ناواضح تر میشد چون به طبقه پایین میرفتند.
مرگخواری که صورتش را پوشانده بود ، در فلزی کوچکی که رو به روی انها بود و سه قفل داشت را باز کرد و انها را با خشونت به داخل سیاهچال ( که بیشتر شبیه زیرزمینی کم ارتفاعی بود ) فرستاد.
گری بک سرش را به انها نزدیک کرد
-اگه هر کدوم از شماها فکر فرار به سرش بزنه...
دندان های تیزش را نشان داد و به همراه مرگخوار دوم بعد از قفل کردن در سیاهچال از پله ها بالا رفت.
-حالا باید چیکار کنیم؟
صدای رون بود که از پشت سرش با ترس خودش را روی زمین میکشید
-هر سه تامون با طناب بسته شدیم بنابرین جسم یابی غیر ممکنه ، حتی اگرم ممکن باشه تمام وسایلمون دستشونه ، شمشیر گریفندور و بقیه ی هورکراکسایی که پیدا کردیم...
-رون ، فکر دیگه ای داری؟
طبق معمول هرماینی و رون در حال بحث بودند که صدایی از سمت در سیاه چال سکوت را شکست.
هری به سمت در رفت و یک فرد بلند رو به روی در نمایان شد.
-در...دراکو؟!
هری با تعجب به رو به روش نگاه میکرد ، دیگر خبری از آن پسر لرزان در کنار پدرش نبود. دراکو با شجاعت به آنها خیره شده بود.
چاقویی را از توی کیفش در آورد و با سرعت به سمت هری رفت
- نه نه ، تو اینکارو نمیکنی دراکو!
هری با ترس خودش را روی زمین کشید تا از او فاصله بگیرد..
-احمق دارم بهت کمک میکنم!
دراکو کنار هری نشست و با چاقو طناب های دورش را پاره کرد. تا چند دقیقه ی بعد ، هری ، هرمیون و رون هر سه رو به روی دراکو ایستاده بودن و با تعجب به او نگاه میکردن
هرمیون با تعجب به دراکوخیره شد.
-تو...چطور..؟
-به زور این کلیدا رو کش رفتم همین پله هارو که بالا برین سمت راست یه در خروجی کوچیک از سمت آشپزخونست.
نگاهش دوباره پر از ترس شد.
-من نمیتونم همراهیتون کنم چون اگه بفهمن من...شمارو..
به کلیدای توی دستش نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.
-شما میتونین به تنهایی انجامش بدین ، فقط زودتر برین تا دردسر نشده
کسیه ی بزرگی را جلوی رون انداخت و رون سریع آن را برداشت ، شمشیر گریفندور و بقیه ی وسایل ، همه در آن کیسه بودند.
هری به دراکو نزدیک شد
-پس تو چی؟تکلیف تو چی میشه؟
-من تا همین الانش از پس خودم براومدم و دوباره هم میتونم از پس خودم بر بیام ، پاتر. حالا تا منصرف نشدم زودتر از اینجا برین!
رون هری و هرمیون با سرعت از سیاهچال خارج شدن و از پله ها بالا رفتند ، هیچ کس در آنجا نبود و صدایی گوش نمیرسید. با سرعت به سمت آشپزخانه رفتند و از در فرعی خارح شدند ، با بیشترین توان به سمت در خروجی عمارت دویدند.
در آخرین لحظه صدای لرزان دراکو به گوش میرسید..
- فرار کردن ! هر سه تاشون فرار کردن!
---
واو! توصیفاتت و جزئیاتی که به کار بردی عالی بود! سوژه هم خوب جلو رفت و خلاصه که همه چیز عالی!
تایید شد.
مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیتهای گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.