wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: شنبه 16 فروردین 1404 22:38
تاریخ عضویت: 1404/01/16
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 18 فروردین 1404 23:38
پست‌ها: 1
آفلاین
https://www.jadoogaran.org/uploads/images/img667c484ec17a7.jpg
جنگل ممنوع زنده بود. هر شاخه، هر سنگ، حتی هر بوی مرطوبی که توی هوا می‌پیچید، حامل رمزی بود. هیچ راهی مستقیم نبود، و هیچ مسیری دو بار یکسان باقی نمی‌موند.

شبانه وارد جنگل شدم، با فانوسی در دست پیش رفتم ...
درختان در آن بخش از جنگل انگار جان داشتند. بلند، تاریک، ساکت؛ تنه‌هایشان مرطوب و خزه‌پوش، و شاخه‌هایشان طوری در هم تنیده شده بود که آسمان را قفل کرده بودند. تنها نور، مه نرمی بود که از زمین بالا می‌آمد و در هوا می‌چرخید، مثل نفس‌های خوابیده‌ی زمین.

جلوتر رفتم. جنگل نفس می‌کشید. صداها قطع شده بود؛ پرنده‌ای نبود، نسیمی نبود. تنها چیزی که میشد حس کرد، لرزش کوچکی در هوا بود... مثل صدای فکری که هنوز گفته نشده.

و بعد، زمین زیر پا شروع به درخشیدن کرد .

نه پر نور، نه تند، بلکه آرام... انگار نوری قدیمی که مدت‌ها در دل خاک مانده بود، حالا با حضور او بیدار شده. مه بالا گرفت؛ زمان گویی متوقف شد ،حس حضور چیزی دیگر وارد شد—چیزی که از قبل آنجا بود، اما حالا قابل دیدن شده بود.

از میان مه، تک‌شاخ بیرون آمد.

سفید نبود، درخشان هم نه. پوستش خاکستریِ مه‌آلود بود، گویی از جنس خود جنگل. شاخش پیچیده و در حال تپش، مثل قلبی نورانی در میان تاریکی. نفس نمی‌کشید، اما اطرافش مه با ریتمی پنهان می‌رقصید.

یالش، نه مو، بلکه رشته‌هایی از دود نقره‌ای بود که در فضا معلق بودند و چشمانش...

چشمانش مثل دو آینه‌ی خالی بودند. اما وقتی به آن‌ها نگاه کردم ، خودم را ندیدم. چیزی دیگر . چیزی که هنوز رخ نداده بود.

تک‌شاخ آرام نزدیک شد. درختان سکوت کردند. هوا سنگین شد.

صدا آمد. نه در فضا .در ذهن، آرام، اما مثل برخورد دو دنیا:

"قدم در تاریکی گذاشتی. اگر هنوز می‌خواهی ادامه بدهی، باید چیزی را که بیشتر از همه دوست داری، فراموش کنی."

و بعد، جنگل تاریک‌تر شد. فقط نوری ضعیف از شاخ تک‌شاخ، راهی باریک میان درختان را نشان می‌داد...

داستانت توصیفات خیلی قشنگی داشت. از خوندنش لذت بردم.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/17 1:18:53
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: جمعه 15 فروردین 1404 12:29
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
تصویر شماره ۱۸

در اعماق جنگل ممنوعه

اسم من مولیفا سرپنتاین است، و امشب مرتکب یکی از بزرگ‌ترین اشتباهات زندگی‌ام شدم. یا شاید… بزرگ‌ترین کشفم را کردم.

همه در هاگوارتز می‌دانند که ورود به جنگل ممنوعه مساوی است با امضای حکم نابودی خودت. موجوداتی در آنجا پرسه می‌زنند که حتی در کابوس‌های شبانه‌ات هم نمی‌توانی تصورشان کنی. اما من، مثل همیشه، نمی‌توانستم در برابر یک راز مقاومت کنم.

چند شب بود که خواب‌های عجیبی می‌دیدم. صدای نرمی که نامم را در گوشم زمزمه می‌کرد، نور نقره‌ای که در میان درختان پیچ‌وتاب می‌خورد، و مهم‌تر از همه، تک‌شاخی که هر بار نزدیک‌تر می‌شد. می‌دانستم که این فقط یک خواب ساده نیست. جادو پشت آن پنهان شده بود، و من باید دلیلش را پیدا می‌کردم.

بنابراین، درست بعد از خاموشی، شنلم را برداشتم، چوبدستی‌ام را محکم در دست گرفتم و از قلعه بیرون خزیدم. هیچ‌کس مرا ندید—تمرین‌هایی که در مخفی‌کاری داشتم، بالاخره به دردم خوردند.

وقتی پا به جنگل گذاشتم، حس کردم هوا سنگین‌تر شده است. سکوت وهم‌آور، شاخه‌هایی که زیر پاهایم می‌شکستند، و سایه‌هایی که انگار در دل تاریکی حرکت می‌کردند. شاید هر عقل سالمی حکم می‌کرد که برگردم، اما من دیگر خیلی پیش رفته بودم.

سپس، درست در قلب تاریکی، او را دیدم.

تک‌شاخی با پوستی به سفیدی مهتاب، سرش را پایین آورده بود و در میان علف‌های بلند جنگل قدم می‌زد. نورش با مه شب ترکیب شده بود، طوری که انگار متعلق به این دنیا نبود. چشمانم از حیرت گشاد شد. تا به حال چیزی به این زیبایی ندیده بودم.

اما قبل از اینکه حتی فرصت کنم جلوتر بروم، سایه‌ای پشت سرم تکان خورد. قلبم فرو ریخت.

من تنها نبودم. و حالا دیگر خیلی دیر شده بود که برگردم.


-----

توصیفاتت خیلی جزئیات خوبی داشت و زیبا بود. پایانش هم هیجان‌انگیز بود و کنجکاوم کرد.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/15 12:50:05
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: پنجشنبه 7 فروردین 1404 13:56
تاریخ عضویت: 1404/01/06
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 21:52
پست‌ها: 4
آفلاین
تصویر شماره ۱۳
هری امروز از انبار خرت و پرت های هاگوارتز یک نقشه غارتگر پیدا کرده به رون و هرماینی گفت که شب بیان تا با نقشه هاگوارتز رو بگردن اما هیچ کدوم قبول نکردن و ترسیدن اما هری شب منتظر موند تا همه بخوابن بعد پاشد و از زیر بالشش نقشه رو ورداشت و شروع به حرکت کرد رفت و راه رو ها رو گشت اما نقشه نشون نمی داد که یه نگهبان داره سمت هری میاد بغل نگهبانه یه گربه بود همین که گربه میو گفت هری سریع قایم شد اما از ترس عرق کرده بود هرچه نگهبان نزدیکتان می شد ضربان قلب هری هم زیادتر می شد تا اینکه فکری به ذهن هری اومد اونجا یه پنجره بود پنجره را باز کرد و رفت ، واییستاد رو دیوار بیرونی قلعه همین که دید نگهبان رد شد سریع رفتن داخل راه رو و دوون دوون رفت به سمت تختش فردا صبح که بیدار شدن تمام ماجرا رو به رون و هرماینی گفت و کل روز را خندیدن
پایان



-----

امممم... یکم بیش از حد کوتاه نوشتی و داستان رو زیادی سریع پیش بردی. با این حال نمی‌خوام اینجا متوفقت کنم. ولی در ادامه انتظار دارم که جزئیات بیشتری از اتفاقات رو شرح بدی تا بتونی تایید بشی.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/8 0:03:02
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: چهارشنبه 6 فروردین 1404 03:27
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 10:39
پست‌ها: 47
آفلاین
تصویر شماره 17
سایه‌های شب

زمین سرد و نمناک بود. چراغ فانوس کنار پایش کم‌نور می‌سوخت و سایه‌ها را روی دیوارهای سنگی می‌رقصاند. هری لرزید. اما نه از سرما، بلکه از ترسی که در رگ‌هایش می‌دوید.

سدریک...

او آنجا افتاده بود، چشمان خاکستری‌اش هنوز نیمه‌باز، اما بی‌فروغ. خط نازکی از خون روی لبش خشک شده بود و دستش، همان دستی که چند لحظه پیش جام را لمس کرده بود، دیگر هیچ حسی نداشت.

«بیدار شو...» صدای هری لرزید. انگشتانش بازوی سدریک را تکان دادند، اما بدن بی‌جان او حتی واکنشی هم نشان نداد.

هوای اطرافشان بوی خاک و مرگ می‌داد. جایی دورتر، نجواهای ضعیف به گوش می‌رسید. مرگ‌خواران.

هری چشمانش را بست. این نباید اتفاق می‌افتاد. آنها فقط می‌خواستند پیروز شوند. سدریک لبخند زده بود، گفته بود: «با هم برمی‌داریمش، باشه؟» و هری فقط سر تکان داده بود. اما حالا...

دستی که چوبدستی‌اش را گرفته بود، مشت شد. از گلویش ناله‌ای خفه بیرون آمد. سدریک نمی‌توانست این‌گونه برود. نمی‌توانست همین‌جا بماند، تنها و فراموش‌شده، در میان سنگ‌های سرد و تاریکی مطلق.

صدای خش‌خش قدم‌هایی نزدیک‌تر شد.

«وقتشه، پاتر.» صدای خشک و سردی در تاریکی پیچید.

هری نگاهش را از صورت بی‌جان دوستش نگرفت. قلبش درد می‌کرد، انگار چیزی درونش شکسته باشد.

«نه.» زمزمه کرد.

اما دنیا اهمیتی به خواهش‌های او نمی‌داد. دنیا همیشه چیزهایی را که دوست داشتی، بی‌رحمانه از تو می‌گرفت.

هری، برای آخرین بار، پیشانی‌اش را روی سینه‌ی سرد سدریک گذاشت. انگار که بتواند کمی از گرمای از دست رفته را به او بازگرداند. اما هیچ‌چیز تغییر نکرد.


-----

توضیفات قشنگ و با جزئیات خوبی داشتی که داستانتو زیبا کرده بود.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/6 10:15:28
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
https://www.jadoogaran.org/uploads/images/img667c52cc9d5d4.png
ارسال شده در: شنبه 18 اسفند 1403 21:37
تاریخ عضویت: 1403/12/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 22:46
پست‌ها: 16
آفلاین
تصویر شماره 21

"آخرین نورها"

باران، بی‌وقفه بر برج‌های سنگی هاگوارتز می‌کوبید. بوی خاک نم‌خورده و شبِ سرد، همه جا پیچیده بود. سکوت سنگین و تلخی بر محوطه حکم‌فرما بود، تنها صدای آرام چکیدن آب از شنل‌های خیس‌شده‌ی جادوگران در تاریکی به گوش می‌رسید. آن‌ها، با چوبدستی‌های برافراشته، زیر آسمان مات و بی‌ستاره ایستاده بودند. اما امشب، این ادای احترام برای یک فرد نبود، بلکه برای چیزی بسیار بزرگ‌تر؛ برای پایان یک دوره، برای مرگ امید.

در قلب این جمعیت، مارسلوس کین ایستاده بود. پسرکی که همیشه سایه‌ی دیگران بود، همیشه در حاشیه‌ی ماجراها، همیشه در کلاس‌های درس با سکوتی مرموز. اما امشب، او کسی بود که حقیقت را دیده بود. حقیقتی که هیچ‌کس آماده‌ی پذیرفتنش نبود.

چوبدستی‌های برافراشته، تنها باقی‌مانده‌ی آخرین جادوی محافظت از هاگوارتز بودند. امشب، چیزی درون این دیوارهای قدیمی فرو ریخته بود که هرگز دیگر ساخته نمی‌شد. هاگوارتز، مدرسه‌ی جادوگری، برای همیشه بسته شده بود.

همه چیز از دو شب پیش شروع شد، وقتی اولین نشانه‌ها ظاهر شدند. دانش‌آموزان، یکی‌یکی در خواب ناپدید شدند، بدون هیچ نشانه‌ای از مبارزه یا ردپا. هیچ وردی کار نمی‌کرد، هیچ طلسمی راه‌حلی نمی‌یافت. معلم‌ها سکوت کرده بودند، و چیزی در نگاهشان بود که مارسلوس را به لرزه می‌انداخت؛ آن‌ها می‌دانستند.

شایعه‌ها شروع شد: آیا نیروهای تاریکی بازگشته‌اند؟ آیا میراث ولدمورت هنوز زنده است؟ آیا موجودات ناشناخته‌ای از اعماق جنگل ممنوعه برخاسته‌اند؟ اما حقیقت از هر حدسی هولناک‌تر بود.

درون تالار بزرگ، وقتی استادان هاگوارتز در آخرین تلاش‌هایشان گرد هم آمدند، حقیقت مثل زهر در میان زمزمه‌ها جاری شد: جادو در حال ناپدید شدن بود.

دیوارهای قلعه دیگر تاب مقاومت نداشتند. کتاب‌های طلسم، صفحاتشان را از دست می‌دادند. وردها یکی پس از دیگری از کار می‌افتادند، و با رفتن هر ورد، دانش‌آموزان بیشتری در تاریکی فرو می‌رفتند، انگار که هرگز وجود نداشتند.

مارسلوس، تنها کسی که به آنچه گفته نشده بود گوش می‌داد، حقیقت را دریافت: این اتفاق، مجازات بود. برای هزاران سال، جادوگران حقیقتی را پنهان کرده بودند که نباید هرگز فراموش می‌شد. جادو، هدیه‌ای نبود که از ازل وجود داشته باشد، بلکه وامی بود که روزی بازپس گرفته می‌شد.

امشب، آخرین شعله‌ها در چوبدستی‌ها می‌لرزیدند. استادان هاگوارتز، بزرگ‌ترین جادوگران عصر حاضر، زانو زده بودند، در سکوت، در پذیرش شکست. دیگر هیچ وردی قادر به حفظ این دیوارها نبود.

و درست در لحظه‌ای که آخرین نورها در تاریکی خاموش شد، مارسلوس زمزمه کرد:
"پس این همان پایان است. پایان جادو. پایان ما."

و باران، همچنان می‌بارید.

*****

واقعا از خوندن پستت لذت بردم. ذهنیتی که نسبت به اون تصویر داشتی زیبا بود.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/18 22:34:57
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: پنجشنبه 16 اسفند 1403 17:35
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 17:29
از: معدن ملوبیار
پست‌ها: 120
آفلاین
تصویر شماره 2
دامبلدور به همراه هری کوچک تند تند در وزارتخونه سحر و جادو قدم میگذاشت و مدام با خودش میگفت:امکان نداره،امکان نداره.
هری نگاه سردرگمی به دابی که کنارش جست و خیز میکرد انداخت و اهسته گفت:تو خبر داری چه اتفاقی افتاده؟
دابی:شایعه شده که مادرت یک مرگ خوار بوده و به همین دلیل ولدمورت تو رو نکشته اما بعد ها متوجه میشه مادرت به اون خیانت کرده و میاد به دنبالت.الان همه در وزارتخونه دارن روی این تحقیق میکنن و افراد زیادی از جمله مالفوی ها میخوان که تو دیگه توی هاگوارتز نب...
دامبلدور:یا ریش مرلین.ولدمورت!!!!تو اینجا چیکار میکنی؟
ولدمورت:پس پسری که زنده موند و پیرمرد قوی ما چرا انقدر سردرگم هستن؟پیرمرد،نکنه واقعا لی لی اونز مرگ خوار بوده
هری:دهنتو بب..
دامبلدور:هری!!پس اینا کار تو بود.میدونستی اگر هری توی هاگوارتز نباشه محافظت ازش سخت تره.
ولدمورت:درسته.خیله خب.دیگه دارین روی مخم میرین.بهتره این پسره رو با دستای خودتون بهم بدین مگرنه مجبورم از راه سخت وارد بشم
دامبلدور:اکسپلیارموس
ولدمورت:پروتگو
هر دو چوب دستی هایشان را بیرون اوردند و شروع به نبردی سخت با هم کردند.دامبلدور چند ورد دیگر گفت اما ولدمورت جا خال میداد و با عث شد چند مجسمه طلایی در اطرافشان پودر شود.نجینی،مار ولدمورت از ردایش بیرون امد و ولدمرت به زبان مارها چیزی گفت.هری متوجه شد که نجینی را به دنبال او فرستاده.پشت مجسمه ای بی سر ایستاد.
ناگهان ولدمورت طلسمی به دامبلدور زد و او خلع سلاح شد و ولدمورت وردی ممنوعه را به زبان اورد
ولدمورت:اوادا کادا....
هری نام دامبلدور را داد زد.نگهان اینه ای به سوی دامبلدور پرت شد و طلسم به سوی خود لرد سیاه بازگشت.دابی اینه را پرت کرده بود.هری به کمک دامبلدور شتافت.در همان هنگام اهالی وزارت سحر و جادو وارد راهرو شدند و دامبلدور را زخمی و فضای راهرو را به هم ریخته دیدند.هری لبخندی به دابی زد و هردوی انها را بغل کرد


---
به نظر من توصیفاتی که داشتی خوب بودن! پس بهم بگو چرا وقتی می‌تونی خوب توصیف کنی، بخش اول پستت کاملا دیالوگه؟ دیالوگای بخش اول پستت خیلی خوب بودن ولی نبود توصیف باعث شده یکم همه‌چیز با سرعت جلو بره. در حالی که اگه مثلا در مورد ظاهر شدن ناگهانی ولدمورت می‌نوشتی خیلی بهتر می‌شد. تو پیش بردن داستان عجله نداشته باش.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/17 12:47:52
هیچ لذتی بالاتر از خندیدن نیست. حتی اگر به قیمت حرص خوردن بقیه باشه
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: چهارشنبه 8 اسفند 1403 18:44
تاریخ عضویت: 1403/12/08
تولد نقش: 1403/12/08
آخرین ورود: پنجشنبه 9 اسفند 1403 21:45
پست‌ها: 6
آفلاین
تصویر شماره 15
بوی خون ، عرق و درد در بینی اش پیچیده بود...
او ، پسر برگزیده به دلیل یک اشتباه کوچک ( یا شاید هم به وسیله اعمالش تبدیل به یک اشتباه بزرگ میشد) به دام مالفوی ها افتاده بود.
به اطرافش نگاه کرد و رون و هرمیون را دید که بر اثر ترس بر خورد میلرزیدند ، سرنوشت آنها در این عمارت شوم چه بود؟
گری بک طناب دور او را محکم تر کرد و صدای عجیبی از گلوی هری خارج شد ، درد در بند بند وجودش حس میشد و باید اعتراف میکرد که این احساس ، با ترس هم آمیخته شده بود.
از پله ها بالا رفتند و به سالن اصلی رسیدند ، لوسیوس مالفوی روی صندلی سیاه بزرگی که به تخت پادشاهی شباهت داشت نشسته بود ، همسرش نارسیسا کنارش وایساده بود و دست هایش را روی شانه ی پسر خوش چهره ی قد بلندی گذاشته بود که هری او را به خوبی میشناخت ، دراکو مالفوی پسر عزیزدردانه ی مالفوی ها. او با چشمانی که در نگاه اول ترس در آنها دیده میشد اول به هری ، بعد به رون و سپس به هرمیون نگاه کرد. بلاتریکس لسترنج ، مرگخوار محبوب ولدمورت در کنار خواهرش وایساده بود. ناگهان آتش خشم در وجود هری شعله ور شد ، این زن تنها خانواده ی باقی مانده برای هری را کشته بود.
-میبینم که ارباب عزیزتون اینجا نیست...انگار که باز هم قایم شده.
مرگخوارها پوزخندی زدند و دراکو با ترس سرش را تکان داد.
بلاتریکس خنده ی بلندی کرد و چند قدم به او نزدیک شد
-پس پسر برگزیده ، پاتر کوچولو ، الان تو دام ماست درسته؟ به همراه اون ویزلی کله هویجی و اون دختر گندزاده.
چانه ی هرمیون را با خشونت بالا گرفت و اشک های هرمیون سرازیر شدند.
حالا که میبینم دیگه کسی رو نداری که اون بیرون نجاتت بده نه؟ دامی که مرده و پدرخونده عزیزت هم به دست من نفله شد..
هری و رون همزمان با عصبانیت به سمت بلاتریکس یورش بردند ، اما طناب ها آنها را محدود میکردند.
لوسیوس از روی صندلی بلند شد و به طرف آنها حرکت کرد.
-خب خب پاتر...دیگه تو دام مایی. لرد سیاه هم به زودی میرسه ، پس بنظرم به نفعته که دردسر بیشتری درست نکنی. بندازینشون توی سیاهچال ، همین الان!
گری بک و یک مرگخوار دیگه که صورتش را پوشانده بود اما هری حدس میزد دالاهوف باشد ، او را به سمت طبقه پایین کشیدند.
-هیچی تموم نشده مالفوی...انتقام تک تک کسایی که بخاطر ارباب لعنتیتون ازم گرفتین رو میگیرم.
بار دیگه صدای خنده از پشت سرش بلند شد ، اما با هر قدم ناواضح تر میشد چون به طبقه پایین میرفتند.
مرگخواری که صورتش را پوشانده بود ، در فلزی کوچکی که رو به روی انها بود و سه قفل داشت را باز کرد و انها را با خشونت به داخل سیاهچال ( که بیشتر شبیه زیرزمینی کم ارتفاعی بود ) فرستاد.
گری بک سرش را به انها نزدیک کرد
-اگه هر کدوم از شماها فکر فرار به سرش بزنه...
دندان های تیزش را نشان داد و به همراه مرگخوار دوم بعد از قفل کردن در سیاهچال از پله ها بالا رفت.
-حالا باید چیکار کنیم؟
صدای رون بود که از پشت سرش با ترس خودش را روی زمین میکشید
-هر سه تامون با طناب بسته شدیم بنابرین جسم یابی غیر ممکنه ، حتی اگرم ممکن باشه تمام وسایلمون دستشونه ، شمشیر گریفندور و بقیه ی هورکراکسایی که پیدا کردیم...
-رون ، فکر دیگه ای داری؟
طبق معمول هرماینی و رون در حال بحث بودند که صدایی از سمت در سیاه چال سکوت را شکست.
هری به سمت در رفت و یک فرد بلند رو به روی در نمایان شد.
-در...دراکو؟!
هری با تعجب به رو به روش نگاه میکرد ، دیگر خبری از آن پسر لرزان در کنار پدرش نبود. دراکو با شجاعت به آنها خیره شده بود.
چاقویی را از توی کیفش در آورد و با سرعت به سمت هری رفت
- نه نه ، تو اینکارو نمیکنی دراکو!
هری با ترس خودش را روی زمین کشید تا از او فاصله بگیرد..
-احمق دارم بهت کمک میکنم!
دراکو کنار هری نشست و با چاقو طناب های دورش را پاره کرد. تا چند دقیقه ی بعد ، هری ، هرمیون و رون هر سه رو به روی دراکو ایستاده بودن و با تعجب به او نگاه میکردن
هرمیون با تعجب به دراکوخیره شد.
-تو...چطور..؟
-به زور این کلیدا رو کش رفتم همین پله هارو که بالا برین سمت راست یه در خروجی کوچیک از سمت آشپزخونست.
نگاهش دوباره پر از ترس شد.
-من نمیتونم همراهیتون کنم چون اگه بفهمن من...شمارو..
به کلیدای توی دستش نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.
-شما میتونین به تنهایی انجامش بدین ، فقط زودتر برین تا دردسر نشده
کسیه ی بزرگی را جلوی رون انداخت و رون سریع آن را برداشت ، شمشیر گریفندور و بقیه ی وسایل ، همه در آن کیسه بودند.
هری به دراکو نزدیک شد
-پس تو چی؟تکلیف تو چی میشه؟
-من تا همین الانش از پس خودم براومدم و دوباره هم میتونم از پس خودم بر بیام ، پاتر. حالا تا منصرف نشدم زودتر از اینجا برین!
رون هری و هرمیون با سرعت از سیاهچال خارج شدن و از پله ها بالا رفتند ، هیچ کس در آنجا نبود و صدایی گوش نمیرسید. با سرعت به سمت آشپزخانه رفتند و از در فرعی خارح شدند ، با بیشترین توان به سمت در خروجی عمارت دویدند.
در آخرین لحظه صدای لرزان دراکو به گوش میرسید..
- فرار کردن ! هر سه تاشون فرار کردن!

---
واو! توصیفاتت و جزئیاتی که به کار بردی عالی بود! سوژه هم خوب جلو رفت و خلاصه که همه چیز عالی!

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/8 19:02:19
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: شنبه 27 بهمن 1403 00:56
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/28
آخرین ورود: دوشنبه 29 بهمن 1403 22:09
از: بالا شهر لندن
پست‌ها: 5
آفلاین
تصویر شماره ۸

دامبلدور پشت میزش در اتاق نشسته بود و مبهوت به نامه روبه رویش نگاه میکرد و با خود فکر میکرد که چرارجغد رساننده نامه ، نامه ای که نام هری پاتر روی آن نوشته شده را پیش او آورده .
دامبلدور از پشت میز برخاست و شروع کرد به راه رفتن در اتاق و ناگهان چشمش به شمشیر گریفندور در بالای کمد ها خورد آن را برداشت و به سراغ نامه رفت .
درب پاکت نامه را که بسیار خوب بسته شده بود به کمک شمشیر گشود و خود نامه را از داخل آن برداشت .
متن نامه این چنین بود :
سلام پروفسور میدونم که الان کمی گیج شده اید که چرا باید نامه هری برای شما آمده باشد . من خودم ( که علاقه ای ندارم بگوییم که هستم ) به جغد گفتم که نامه را برای شما بیاورد و شما هر زمان که مناسب دانستید این نامه را به هری پاتر برسانید و اما چیزی که میخواستم بگوییم این است که من ( که خاطر نشان میکنم علاقه ای ندارم بگوییم کیستم ) از شما خواهش میکنم تا به هری بگویید که هرچه سریع تر به خاستگاری جینی ویزلی برود و در این کار تعلل نکند . با تشکر

دامبلدور پس از خواندن نامه دست خط خوش جینی را شناخت و لبخندی کوتاه زد و زیر لب گفت « عشق زیبا ترین جادوی عالم »


---
خیلی کوتاه نوشتی که کار تایید کردن رو بسیار سخت می‌کنه. با این حال همون اندک توصیفاتی که داشتی به نظرم خوب و خلاقانه بود. لطفا تو مراحل بعدی، سعی کن داستانت طولانی‌تر باشه و جزئیات بیشتری از وقایع رو توضیح بدی.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/11/27 14:54:06
شروع یه زندگی مخفیانه 🕵🏼‍♂️
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: چهارشنبه 24 بهمن 1403 12:57
تاریخ عضویت: 1403/11/23
تولد نقش: 1403/11/28
آخرین ورود: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 01:37
پست‌ها: 3
آفلاین
تصویر شماره ۱۸
هوا نم‌ناک و سرد بود. بوی خاک خیس و برگ‌های پوسیده در راهروی هاگوارتز پیچیده بود. از شدت عصبانیت، دستانم می‌لرزید. پروفسور تریلانی باز هم از نمره‌ام در درس پیشگویی کم کرده بود! دلیلش هم این بود که به اندازه کافی حس ششم قوی‌ای ندارم. انگار دیدن آینده دست خود آدم است

تصمیم گرفتم برای خالی کردن خودم، به محوطه‌ی اطراف هاگوارتز بروم. می‌دانستم نباید از محوطه دور شوم، اما تحمل ماندن در قلعه را نداشتم. بی‌سروصدا از میان راهروها و حیاط گذشتم و به سمت لبه‌ی جنگل ممنوعه رفتم.

وقتی به لبه‌ی جنگل رسیدم، نفس عمیقی کشیدم. بوی تند کاج و خزه، کمی آرامم کرد. می‌دانستم نباید وارد جنگل بشوم، اما کنجکاوی‌ام بر ترسم غلبه کرد. با احتیاط، چند قدم به داخل جنگل رفتم، تا جایی که نور قلعه هنوز دیده می‌شد.

ناگهان، در میان تاریکی، چیزی درخشید. یک نور نقره‌ای ملایم. جلوتر رفتم و با منظره‌ای باورنکردنی روبرو شدم: یک تک‌شاخ! موجودی زیبا و افسانه‌ای که فقط در کتاب‌ها خوانده بودم.

تک‌شاخ با وقار ایستاده بود و نور نقره‌ای از شاخ بلند و پیچ‌خورده‌اش ساطع می‌شد. انگار از حضور من باخبر بود، اما نمی‌ترسید. به آرامی به طرفم چرخید و چشمان آبی رنگش را به من دوخت.

حس عجیبی وجودم را فرا گرفت. انگار تمام خشم و ناراحتی‌ام ناگهان ناپدید شد. فقط سکوت و آرامش بود. تک‌شاخ سرش را پایین آورد و به آرامی شاخش را به دستم نزدیک کرد.

لحظه‌ای تردید کردم، اما بعد دستم را جلو بردم و شاخ تک‌شاخ را لمس کردم. یک حس جادویی در تمام وجودم پیچید. حس امید، حس قدرت، و حس آرامش.

ناگهان، صدایی شنیدم. صدای خش‌خش برگ‌ها و شکستن شاخه‌ها. موجودی بزرگ و سیاه، از میان درختان بیرون آمد. یک دمنتور!

ترس تمام وجودم را فرا گرفت. سرمای دمنتور، قلبم را منجمد کرد. احساس ناامیدی و بدبختی، مثل پتویی سنگین روی شانه‌هایم افتاد.

اما تک‌شاخ عقب نرفت. با صدایی بلند و رسا، نعره‌ای کشید. نوری خیره‌کننده از شاخش ساطع شد و به طرف دمنتور حمله‌ور شد.

دمنتور جیغی کشید و عقب رفت. نور تک‌شاخ، مثل یک سپر محافظ، از من در برابر سرمای دمنتور محافظت می‌کرد.

تک‌شاخ دوباره نعره کشید و دمنتور، با سرعت از میان درختان ناپدید شد.

وقتی دمنتور رفت، تک‌شاخ دوباره به طرفم برگشت. سرش را به آرامی به دستم مالید و بعد، با یک چرخش سریع، به میان تاریکی جنگل ناپدید شد.

من، زیر نور مهتاب، تنها ایستاده بودم. دیگر از نمره‌ی کم پیشگویی ناراحت نبودم. حس می‌کردم تغییری در من ایجاد شده. انگار تک‌شاخ، جادوی امید و قدرت را به من منتقل کرده بود.

نگاهی به قلعه انداختم که چراغ‌هایش مثل فانوس‌های دریایی در تاریکی می‌درخشیدند. می‌دانستم که زندگی در هاگوارتز همیشه پر از چالش خواهد بود، اما حالا می‌دانستم که حتی در تاریک‌ترین لحظات، امید همیشه وجود دارد. فقط باید به دنبالش بگردیم. و شاید هم کمی بیشتر به حرف‌های پروفسورها گوش کنم و بیخود و بی‌جهت وارد جنگل ممنوعه نشوم!


---
توصیفاتت عالی بود و جزئیات وقایع و احساسات شخصیتت رو خیلی خوب به تصویر کشیدی. داستان رو هم خوب پیش بردی. آفرین!

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/11/24 13:10:22
پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: جمعه 14 دی 1403 13:31
تاریخ عضویت: 1403/10/13
تولد نقش: 1403/10/15
آخرین ورود: دوشنبه 3 شهریور 1404 16:41
پست‌ها: 7
آفلاین
تصویر شماره ده ۱۰


ـ هری....هری ....کجاییی بیا پسر قراره کلی خرید کنیم مثلا تو یه دانش آموزی ..

ـ من !؟! الان که تابستونه مگه مدرسه ها باز شدن
تازه درسم تموم شده
باید دوباره بخونم !؟ ای خداااااااا

ـ هری با من بحث نکن برای بار هزارم این مدرسه با مدارس دیگه فرق داره فهمیدی !؟!

ـ آره فهمیدم ...

درجادویی کوچه دیاگون باز شد هری و هاگرید وارد کوچه شدن .هری با تعجب همه جارو نگاه میکرد و پیش خودش میگفت یعنی من بیدارم ؟!

هاگرید که تعجب هری رو دیده بود با خنده زد به شونه هری و گفت خیلی چیزا هست که ندیدی هری اینقدر تعجب نکن این تازه اول راهه 😁😂

هری همین که روشو به سمت هاگرید برگروند که چیزی بگه یهو چشمش به یه مغازه قدیمی افتاد ..به هاگرید گفت من میرم یه نگاهی به اون مغازه بندازم
ـ باشه هری ولی خیلی مواظب باش این کوچه با کوچه های شهرتون خیلی فرق داره سعی کن از کسی چیزی نگیری و به چیزی هم دست نزنی ...
هری باشه ای گفت به سمت مغازه رفت وارد مغازه که شد قفس های بزرگی نظرشو جلب کرد که داخل قفس ها حیوانات خاصی نگه داری میشد مثل رتیل پا گنده ـ طوطی دم سیاه ـ گربه شیطانی و یه جغد
بله یه جغد سفید نظر هری رو جلب کرد هری نزدیکتر شد ..جغد سرش رو برگردوند چشمای طلایش برقی زد لبخندی رو صورت هری اومد ..
فروشنده که لبخند هری رو دید به سمت او اومد

گفت : خب خب میبینم که هدویگ نظرتو جلب کرده ولی پسر جوون اون فروشی نیست ..
هری یهو وا رفت ولی سریع گفت هر قیمتی باشه من اونو میخرم ..
ـ نه نه پسر خوب گفتم که اون فروشی نیست حتی به هر قیمتی میتونی از حیوانات دیگه ای که تو فروشگاه هستن خرید کنی این سمور دم طلایی رو ببین
ـ نه من این جغد رو میخواستم 😒
هری با ناراحتی از اون مغازه عجیب اومد بیرون و هیمنطور که فکرش درگیر جغد بود .یهو به یه جسم بزرگی برخورد کرد .
بله اون هاگرید بود.
هری سرشو بالا اورد و لبخند هاگرید رو دید .
هاگرید اشاره به پشت هری کرد .
هری برگشت و تو سبد خریدش جغد سفیدی رو دید تا جغد برگشت لبخند بزرگی به صورت هری اومد و به سمت جغد دوید .
بله اون جغد هدویگ بود .
هاگرید حواسش به هری بود و دیده بود که چقدر از اون جغد خوشش اومده و با کلی کلنجار از فروشنده خسیس اونو به قیمت خیلی بالا خریده بود .

بعد از تمام کردن خرید ها هری هاگرید و هدویگ به سمت ایستگاه قطار راه افتادن

---

جالب نوشته‌بودی خیلی.
یک سری اشکالات داری که در آینده در کلاس‌های هاگوارتز و با نقد، بهشون پرداخته میشه و رفع میشن.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/14 14:26:51
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟