داشتم تو کتابخونه چند تا کتاب خوب درباره ی کوییدیچ می خوندم. فردا اولین مسابقه ی کوییدیچ عمرم بود. می خواستم همه چیز فوق العاده باشه: درباره ی بازی بهتر اطلاعات کسب می کردم، یه عالمه تمرین کرده بودم، تنها کاری که نکرده بودم این بودکه جاروم رو برق بندازم که بعد از خوندن انجام می دادم... خلاصه آماده ی آماده بودم. داشتم اطلاعات بیشتر درباره ی گوی زرین به دست بیارم؛ چون من جستوجو گر تیم بودم.داشتم مطالعه می کردم؛ همه جا خیلی ساکت بود و داشتم چیز های خوبی یاد می گرفتم. خط های آخر کتاب بود که یهو آستریکس اومد تو.
_سلام.
با تعجب به چهره ی پر استرسش نگاه کردم و جواب دادم: سلام. چیزی شده؟ گفت: ام... چیز خاصی که... نه. می خواستم ازت درباره ی مسابقه ی کوییدیچ بپرسم. پس فردا شروع میشه، نه؟
گفتم: نه فردا شروع میشه. چطور؟ این را که گفتم استرسش بیشتر شد: وای! ...یعنی چیز... خیلی خوبه. آماده شدی؟
_ آره فقط باید جاروم رو برق بندازم.
بی توجه به پچ پچ های عده ای از بچه های سال اولی از جا بلند شدم که برم.
_صبر کن! می خواستم درباره ی... ام... جاروت بپرسم. من دیروز یه نظر دیدمش؛ جاروی پر سرعتی نیست و زیاد هم قشنگ نیست.
_ چرا سرعت خوبی داره. ظاهرش برام مهم نیست.
_منم باهات میام تو تمیز کردن جاروت کمک کنم.
از کتابخونه اومدیم بیرون و داشتیم به تالار گریفیندور می رفتیم که گفت:
سال اولی ها همیشه مظلوم هستن و حادثه های ناخواسته به وجود ميارن. نباید ازشون کینه به دل گرفت.
با سردرگمی بهش نگاه کردم: حالت خوبه، آستریکس؟ جواب داد: آره خوبم فقط می خواستم بدونم اگه یکی... ناخواسته... یه کاری بکنه که... تو ناراحت بشی می بخشیش؟
گفتم: بستگی داره چی کار کرده باشه. خب من دیگه می رم تو خوابگاه دخترا. همون جا جاروم رو تمیز می کنم؛ تو خیلی کار داری، نیاز نیست کمک کنی. داشتم از پله های خوابگاه قشنگمون بالا می رفتم که آستریکس دنبالم اومد.
_ببین هرمیون، هر کسی تو زندگیش مرتکب اشتباه میشه. ما باید ببخشیمش و بهش فرصت دوباره بدیم.
دیگر طاقتم طاق شده بود. گفتم: معلوم هست چی شده؟ چرا انقدر این رو تکرار می کنی؟ من... صبر کن...تو امروز همه اش سراغ...
آستریکس گفت: آروم باش هرمیون تو نباید...
_جاروم!
و دویدم به سمت خوابگاه. کمابیش فهمیده بودم چه شده. این اولین مسابقه ی کوییدیچ عمرم بود. اشک در چشمانم حلقه زده بود. در خوابگاه را محکم باز کردم. یک دختر سال اولی داشت تکه هایی از چوبی را در یک کیسه می ریخت. سرش را بلند کرد؛ شرم را در چشمانش دیدم اما داد زدم : چی کار می کنی! همون لحظه اشک هام سرازیر شد، اشک هایی که تا اون موقع تو چشمانم نگه داشته بودم تا بروند پی کارشان اما نرفتند. بی صدا گریه میکردم. برای مسابقه ای که خراب شده بود. مسابقه ای که دیگر نمی توانستم در آن شرکت کنم. آستریکس وارد شد و می خواست بگه آروم باشم ولی من فقط می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده بود. برایم توضیح داد: امروز صبح، این دختر و دوستش جاروی تو رو دیدن. می خواستن فقط یه دوری بزنن ولی کنترل جارو از دستشون خارج شد و... خیلی متاسفم. مهم نیست چه اتفاقی افتاد، تو می تونی یه جاروی دیگه قرض بگیری، نه؟ بیا اشک هات رو پاک کن. بعد برو یه جارو قرض بگیر یه کم طول می کشه بهش عادت کنی ولی بالاخره قلقش دستت میاد.
گفتم: مرسی. نمیشه. با هافلپاف مسابقه داریم، ریونکلایی ها طرفدار هافلپاف هستن. نمی دن. اسلیترینی ها هم جديدا رابطهشون با ما خوب نیست. ولی من امروز یه کتاب درباره ی ساختن جارو خوندم. میشه ساخت ولی علاوه بر چیز های معمولی برای ساخت جارو، به برگ و شیره ی یه درختی که تو محوطه هست نیاز دارم تا تیکه های چوب رو به هم بچسبونم. معذرت میخوام که عصبانی شدم. عیبی نداره دختر خانوم. فقط دیگه به وسایل دیگران بدون اجازه دست نزن.
داشتم می رفتم چوب جمع کنم، که دختر کوچولو و دوستش به همراه آستریکس اومدن کمکم کنن. از اینکه دوستایی به این خوبی دارم، خیلی خوشحال بودم. وقتی جمع کردن چوب های درست و حسابی و محکم از درخت خاصمون، رفتیم شیره ی اون رو بگیریم. شیره رو توی ظرف ریختیم و شروع کردیم.اول یه تیکه چوب، روش شیره ی درخت، بعد هم تیکه چوب بعدی رو همه شون. شیره حکم چسب کمیاب و باارزشی رو داشت؛ چون هیچ کدوممون دیگه دوست نداشتیم دوباره بریم یه عالمه شیره بگیریم. حق هم داشتیم، خیلی زحمت کشیده بودیم و خسته بودیم.
بالاخره جاروی جدیدم رو ساختم. به پیشنهاد آستریکس نشان شیر گریفیندور رو روی دسته اش حک کردم تا قشنگ تر بشه. اما تازه به بخش خطرناکش رسیده بودم، چرا که باید سوار این جاروی نه چندان مطمئن و ایمن می شدم. به هر حال شروع کردم و به جاروی نو و خوشگلم گفتم:بالا! (آپ!)
و جاروی نو و خوشگلم از جاش تکون نخورد! بعد از بیست دقیقه بالا بالا گفتن، با لجبازی یواش، یواش اومد تو دستم. سوارش شدم و یه کم تو آسمون داشتم اوج می گرفتم که یهو کنترل همه چیز رو خود جارو به دست گرفت. منو که قلبم تند تند می زد با سرعت بالا برد و با یه تکون شدید که نزدیک بود بیفتم ترمز کرد و با سرعت خیلی بیشتری به پایین رفت. بد جوری ترسناک بود. با خودم گفتم: لحظه ای که به زمین برسی حتما این جاروت هم خرد میشه و حسابی صدمه میبینی. درست وقتی که میخواستم بپرم، به زمین برخورد کردم.
همونطور که فکر می کردم جاروم خرد شد؛ ولی صدمه ی زیادی ندیدم. آستریکس و دختر های سال اولی با نگرانی دویدن پیش من که بالا سر جاروی احمقم وایستاده بودم.
_ هرمیون! حالت خوبه؟
_ خوبم ولی نمی تونم تو مسابقه شرکت کنم آستریکس. چون این جارو هم خرد شد.
_نه. نمیشه شرکت نکنی. فعلا دیروقته ولی فردا صبح یکی دیگه درست می کنیم. اون وقت می تونیم از بقیه هم بپرسیم چجوری بهتر درستش کنیم. بیا بریم.
اون شب خوابم نمی برد. تا صبح بیدار بودم. ساعت حدودا ۵ بود که از خوابگاهمون اومدم بیرون. یه بار دیگه چوب جمع کردم و شیره ی درخت رو گرفتم؛ اما این دفعه به قصد ساختن یه جاروی متفاوت با بقیه. یه چیز منحصربهفرد. در نتیجه یه جارویی ساختم که زیاد شبیه جارو نبود. با توجه به اینکه دمش بیشتر به یال شیر می خورد آدم فکر می کرد یه شیر داره تو آسمون پرواز می کنه. بی معطلی سوارش شدم. بعد پیاده شدم. یه چیزی رو فراموش کرده بودم؛ شیر حک شده. اون را حک کردم و دوباره سوار شدم. به افتخار اون حکاکی، اسم جارویم را شیر کوچک گذاشتم. نمی دونم چرا، ولی از بابت این یکی مطمئن بودم. به این تلاش حس خوبی داشتم. همه چیز فوقالعاده بود! نرم تو آسمون پرواز می کردم و خورشید رو تماشا می کردم که به من می خندید و من هم بهش لبخند زدم.
_خانم ها و آقایون، بازی شروع شده. هافلپاف و گریفیندور هر دو سرحال و با اشتیاق آماده برای شروع هستن...
سی، ده، به نفع گریفیندور... و بالاخره، صحنه ای که گریفیندوری ها منتظرش بودند! بله! گوی زرین در دست جستوجو گر گریفیندور برق می زنه! گریفیندور برنده ی این بازیه!
و بالاخره، برنده ی اولین مسابقه ی کوییدیچ عمرم شدم.
امیدوارم همونطوری شده باشه که می خواستین، مادام هوچ.