چنل دفتر خاطرات آستریکس. پست اول!
هر لقمه، یادگاری از اوست! (پارت دوم)
طعم قدمهای از دست رفته!نور خانه کم شده بود. نه از خاموشی چراغها. از سنگینی زمان، که مثل غباری از دود، روی قاب عکسها و دیوارها نشسته بود. شمعها روشن بودند؛ شمعهایی با فیتیلههای سیاهشده و اشکهایی که مثل خون خشک، پایینشان کشیده شده بود. روی میز غذا، رومیزی مشکی با حاشیهی گلدوزی طلاپیچ، پهن شده بود. صدای ویولن، از صفحه گرامافون قدیمی گوشه سالن پخش میشد؛ آرام، مثل تنفس یک حیوان مرده در مه.
آستریکس منتظر بود. لباس رسمی پوشیده بود. کت بلند مشکی با دکمههایی از استخوان صیقلخورده. موهایش شانهشده، دستهایش در دستکش نازک چرمی. صدای حرکت آمد... نه صدای گامهای کامل؛ نه صدای زنگدار پاشنهها. صدایی کشدار، نیمهکشیده، مثل تماس یک پنجهی بریده با سنگ مرمر.
الیزابت وارد سالن شد. لباسی سفید با نوارهای ابریشمین سورمهای، یقهای بلند، و شالی مخملی که از شانهاش افتاده بود و چیزی را پوشانده بود... یا وانمود میکرد پوشانده. نگاهش آرام بود. لبخندش همان لبخند پیشین. اما راه رفتنش... نه. راه رفتنش کامل نبود. آستریکس جلو رفت. دستش را به ظرافت گرفت. با همان لحن همیشگی:
ــ خوشاومدی. میز، منتظر تو بود.
الیزابت نشست. شاید با کمک، شاید با فشار. اما هیچ صدایی از شکایت نبود. چشمهایش به غذا خیره شده بود؛ به آن بشقاب سفید چینی که وسطش چیزی بود که مثل یک مجسمه از گوشت پیچخورده میدرخشید.
منو شام:نقل قول:
غذای اصلی:
Osso Buco di Signora – دستور سنتی ایتالیایی با گوشت ساق پا، پختهشده در شراب قرمز، پوست لیمو، و سبزیهای معطر باغچه خصوصی خانه.
دسر:
Mousse au Chocolat Noir avec essence de poivre rose – موس شکلات تلخ با رایحهی فلفل صورتی، سرو شده با بیسکوییتهای دستساز بادامی.
شراب:
Chianti Riserva – رزرو مخصوص، سال ۱۹۹۰، با طعمی از گیلاس سیاه، زمین خیس، و پشیمانی.
الیزاب، آرام، کارد را برداشت. بعد از برشی که روی گوشات داد، کارد را به ارامی روی میز گذاشته و سپس چنگال را برداشت. نگاه کوتاهی به غذا انداخت. لبخندش عمیقتر شد.
ــ امشب... بوی متفاوتی داره.
آستریکس نشست. چنگالش را آرام در گوشت فرو برد. بخار داغ از شکاف پرید بیرون.
ــ چون امشب... مزهی زمین زیر پات رو داره.
الیزاب تکهای خورد. آرام، بدون مکث. مزه را در دهان چرخاند. مکث کرد.
ــ مزهی خاکی داره... ولی با گرمایی که از توی استخون میاد.
آستریکس لبخند زد. لیوان شرابش را بلند کرد.
ــ چون استخوان، خاطرهست. و وقتی گرم میشه، خاطرهها بیدار میشن.
سکوت افتاد. سکوتی مثل آن لحظهای که نمیدانی درد از کجا شروع شده. فقط میدانی که از جایی چیزی کم است. الیزابت دست دراز کرد تا لیوانش را بردارد. تنها دستش. همان دست آشنا. پایش را زیر میز حرکت داد... یا شاید سعی کرد که حرکت دهد. صدای خفیف کشیده شدن چوب روی چوب آمد. لحظهای لرز در چشمانش نشست. نه از ترس. نه از درد. از... آگاهی.
آستریکس نگاهش کرد. آهسته، بدون پلک زدن.
ــ درد... تنها چیزیه که به آدم اجازه میده بفهمه زندهست. اما فقدان... تنها چیزیه که به آدم یاد میده چرا باید بمیره.
الیزابت لبخند زد. یک جرعه شراب نوشید. بعد آرام گفت:
ــ من از هیچکدوم نمیترسم.
شام تمام شد. الیزابت کمی خم شد. آستریکس بلند شد، نزدیک آمد. زیر بازویش را گرفت. کمکش کرد تا بایستد. در لحظهای کوتاه، یکی از پاهایش... انگار نبود. یا... شاید هرگز نبوده. اما او ایستاد. یا وانمود کرد ایستاده. و به آستریکس نگاه کرد:
ــ برای فردا هم برنامهای داری؟
آستریکس سر خم کرد. زمزمهاش در گوشش پخش شد.
ــ فردا... آخرین نوت این سمفونیئه.
فردا، تمام روز را آستریکس و الیزابت در بیرون و گاهی اطراف خانه گذراندند. آستریکس تمام مدت کنار الیزابت بود و اجازه نمیداد او کمبودی را حس کند. تنها چیزی که الیزابت در آن لحظه بیش از هر زمان دیگری داشت، لبخندی زنده و گرم بود. موهای مشکینش پر شده بود از گلهای رنگیِ باغهای اطراف که آستریکس با دقت و ظرافت، یکبهیک بر موهای نرم او نشانده بود.
خورشید به آرامی و با شکوه تمام غروب میکرد. حیاط خانه خلوت بود، خیابانهای اطراف هم. گویی شهر به تدریج به سوی مرگ میرفت و در سکوتی سنگین فرو میرفت. دیگر خبری از دو زوج خوشحال نبود. بیهیچ ترسی، الیزابت در خواب عمیق فرو رفته بود؛ و بیهیچ نگرانی، آستریکس مشغول آماده کردن شام آخر بود.
شام آخر!درِ سالن با صدای آهستهای باز شد. نه با فشار، بلکه با احترام. مثل آنکه خانه خودش را برای ورود چیزی عزیز آماده کرده باشد. صدای چرخهای کوچک، مخمل فرش را لمس کرد. و آن حضور… وارد شد.
الیزابت، نشسته روی یک صندلی چرخدار چرمی با دستههای چوب ماهون، آرام و بیشتاب به میانه سالن آمد. لباسی ابریشمی به رنگ یاقوت کبود بر تن داشت. موهایش شانهشده و براق، پوستش بینقص و سرد، و لبخندش... هنوز همان لبخند قدیمی بود. گرچه دیگر با سایههای گذشتهاش راه میرفت.
آستریکس، ایستاده کنار میز شام، کمرش را کمی خم کرد. انگار در برابر پرنسسی از سلسلهی رویاها. آرام گفت:
ــ خیلی وقته منتظرتم، الیزابت.
الیزابت سرش را کج کرد، لبخندی نرم زد.
ــ امیدوارم انتظارت... گرسنهات نکرده باشه.
آستریکس با صدای خفهای خندید. به سمت صندلی چرخدار آمد، دستهها را گرفت، و او را تا میز همراهی کرد. روی میز، سفرهای از پارچهی خاکستری با حاشیههای نقرهای پهن شده بود. میان آن، بشقابی بزرگ، زیر کاور نقرهای، منتظر کشف شدن بود. روی میز، این کارت کوچک با جوهر قرمز گذاشته شده بود:
منو شام:نقل قول:
پیش غذا:
Soupe de moelle osseuse au thym noir – سوپ مغز استخوان با آویشن سیاه، پختهشده در شعله آرام و دودیشده با چوب گردو.
غذای اصلی:
Jarret rôti à la moutarde ancienne – ساق پای بریانشده با خردل قدیمی، همراه با ریزپیازهای کاراملی و پوره ترب سفید.
دسر:
Poire pochée au vin rouge & clou de girofle – گلابی پخته در شراب و میخک، با سس خونین شیرین.
شراب:
Merlot 1973 – Château du Silence
آستریکس کاور نقرهای را برداشت. عطر، از زیر آن بیرون زد. نه یک بوی ساده؛ یک ترکیب پیچیده، با لایههای عمقدار از گوشت نیمهبرشته، کرهی فندقمانند، و ادویههای زمستانی.
الیزابت آرام چنگال برداشت. دستهایش هنوز زیبا بودند؛ انگار حتی طبیعت هم نخواسته بود این بخش از زیبایی را لمس کند. اولین تکه را آرام برید. به دهان برد. چند ثانیه چشمهایش را بست.
ــ این... گرمای خاصی داره.
آستریکس نگاهش کرد. صداش آرام و صاف:
ــ چون با دمای خاطره پخته شده.
الیزابت جوید. لبخند زد. سرش را کمی به سمت پنجره چرخاند.
ــ انگار... قدمهام رو میشنوم. نه توی سالن، توی خاطراتم.
آستریکس جلو آمد، یک دستش را آرام روی شانهی الیزابت گذاشت. نگاهش به دوربین خالی سالن بود، به جایی که هیچکس نبود، اما حس میشد کسی آنجا ایستاده.
ــ حافظه، الیزابت، همیشه با ما راه میرود؛ حتی زمانی که پاهایمان دیگر توان برداشتن قدمی ندارند.
الیزاب سرش را پایین انداخت. اما نه از شرم. از تأمل.
ــ من دیگه نمیدونم از چی باید بترسم. از از دست دادن... یا از اینکه هیچی حس نمیکنم.
مکث.
ویولن خاموش شد. اما در عوض، صدای چاقویی که استخوانی را رد کرد، به گوش رسید. آستریکس با دقت تکهای از گوشت را در بشقاب خودش گذاشت. آرام، مثل کسی که قطعهای از تاریخ را لمس میکند.
ــ آدمیزاد همیشه فکر میکنه مرگ... لحظهای خاصه. اما مرگ، الیزابت، مثل غروب خورشیده. هیچکس نمیفهمه کی دقیقاً اتفاق افتاد. فقط یههو میفهمی هوا تاریک شده.
الیزابت یک جرعهی دیگر از شراب نوشید.
ــ پس بگذار این غروب... خوشطعم باشه.
در سکوت، غذای اصلی تمام شد. دسر سرو شد. گلابیهایی براق، با رگههایی از سس غلیظ سرخرنگ، مثل شریان بریدهای از باغ ممنوعه. الیزاب با قاشق طلاییاش از دسر چشید. دهانش را با دستمال ابریشمی پاک کرد. و آهسته، بدون نگاه، گفت:
ــ فردا... من دیگه راه نمیرم. درسته؟
آستریکس مکث کرد. کنار صندلی چرخدار او نشست. دستش را گرفت. لبهایش را به پشت دست الیزابت رساند.
ــ نه. اما... پرواز میکنی.
نور شمعها لرزیدند. و سایهها... عمیقتر شدند. اما هنوز مرگ نرسیده بود. فقط بخشی دیگر از الیزابت… برای همیشه، به بخشی از شام تبدیل شده بود.
ضیافت خون!ساعت از نیمه گذشته بود. همهچیز در خانهی آستریکس، بیشازاندازه ساکت بود. نه آن سکوتِ خالی، که گاه در دل شب اتفاق میافتد… بلکه سکوتی گرم و سنگین، مثل نفسِ آهستهی گرگی که قبل از جهش، در تاریکی پنهان شده باشد. شمعها هنوز روشن بودند، اما شعلههاشان کوتاهتر، بیقرارتر شده بود. بوی شراب مانده در هوا پیچیده بود، و چیزی در گوشهی سالن آرام نفس میکشید...
الیزابت، روی صندلیای که دیگر صندلی نبود — بلکه چرخ داشت — نشسته بود. پتو نازک و گلدوزیشدهای روی پاهایش بود، که هر دو سمتش، خالیتر از آن بود که چشمها باور کنند. چهرهاش رنگپریدهتر از شب قبل. گونههایش اندکی فرو رفته، لبهایش خشک، و در چشمانش آن برقِ غریبی نشسته بود که تنها پیش از غرق شدن، پیش از تمام شدن… در نگاه آدمها ظاهر میشود.
آستریکس روبهرویش ایستاده بود. با ردایی مشکی، بلند، بیدکمه. مثل کشیشی که برای اعتراف آخر آماده میشود. دستهایش پشت کمر قفل شده، و نگاهش آرام، مستقیم و... غمگین.
ــ الیزابت...
الیزابت لبخند زد، با همان لبخند آشنای هر شب، اما این بار کمی تلختر.
ــ میدونم. وقتش رسیده.
آستریکس جلو آمد. با دستانی که لرزشی نامرئی درشان بود، پتوی سبک را کنار زد. سکوت، از نفس افتاد. اکنون دیگر فقط نیمی از الیزابت باقی مانده بود.
پاهایش... در خاطرات غذاها مدفون شده بود. آستریکس زانو زد. مثل مجسمهای در تعظیم، در برابر بتی که خودش خلق کرده بود.
ــ میدونی چرا تو رو انتخاب کردم؟
الیزابت نگاهی به سقف انداخت، صدایش آرام:
ــ چون من زیبا بودم؟ یا چون ساده بودم؟ یا فقط چون... دنبال کسی بودی که تماشات کنه وقتی شاهکارت رو میپزی؟
آستریکس آه کشید. بلند شد. به سمت میز کوچک رفت. از کشویی نقرهای، جامی بلند و کریستالی بیرون آورد. و کنار آن، خنجری به نازکی نیش مار، با دستهای از عاج سفید.
ــ چون تو... تنها کسی بودی که بدون قضاوت میخورد. تو میچشیدی. نه فقط با زبان، با ذهن، با جان، با تمامِ چیزی که بودی...
الیزابت سرش را به طرفین خم کرد. گردنش نمایان شد، سپید، مثل بوم نقاشیای آماده برای آخرین ضربهی قلم. چشمانش را بست. و زمزمه کرد:
ــ حالا بخور. تا آخرین ذرهی من رو به هنر تبدیل کنی.
آستریکس خم شد. نفسش داغ و آرام، پوست گردن او را لمس کرد. و بعد، یک مکث. و سپس... صدای پارگی آرامِ گوشت. قطرهی اول. و گرمای خون، درون جام.
الیزابت آهی کشید. نه از درد؛ درد سالها پیش رفته بود. بلکه از رهایی. آستریکس جام را برداشت. چرخاند. و آرام نوشید. خون، گرم بود. شیرین. مثل شرابی از خاطرات. و لحظهای بعد، الیزابت... دیگر نبود. تنها صدای ساعت دیواری ماند. و آستریکس، که پشت پنجره ایستاده بود، با جامی در دست، و لبهایی که بوی مرگ میدادند.
در تاریکیِ خیابانها، همهچیز آرام بود. اما در دل آشپزخانه، یک مهمانی دیگر در راه بود.
ضیافت آینده!بامداد بود. نور خاکستریِ خورشید از لابهلای پردههای مخملی رد میشد و روی میز آشپزخانه پهن میافتاد. آستریکس، با روپوشی سفید و آستینهای بالا زده، کنار تختهی بزرگ چوبی ایستاده بود. روی تخته، سینیهای فلزی براق چیده شده بود… هر سینی، با برچسبی ظریف از کاغذ پوستی:
نقل قول:
Couisse Gauche — پای چپ
Couisse Droite — پای راست
Avant-bras — ساعد
Filet d’Épaule — فیله شانه
و یک شیشهی کریستالی تیره، مهر و موم شده، که رویش با خوشنویسی فرانسوی نوشته شده بود:
نقل قول:
Vin Rouge — Édition Élisab
آستریکس با دقت، سینیها را داخل یخچالهای مخصوص فرو برد. سپس در گوشهی میز نشست و قلم پر مشکیاش را برداشت. اکنون وقت خلق اصلیترین اثر هنری بود که برای الیزابت آماده کرده بود. تمام این آمادهسازی، در مقایسه با هنری که در نظر داشت، تنها تمرین بود؛ شاید کمی بیشتر.
او که مدتی بود از اتفاقات دلخورکننده میان اعضای هاگوارتز، گلرت گریندلوالد و ایزابل مکدوگال آگاه بود، تصمیم گرفته بود با خلق یک هنر قابل چشیدن، آنها و باقی اعضای هاگوارتز را به دور میز خانهاش دعوت کند. قلم پر را بالاخره بر روی کاغذ ضخیم گذاشت و شروع به نوشتن کلماتی کرد:
نقل قول:
دعوتنامه ضیافت خصوصی — اعضای مدرسه هاگوارتز
با افتخار، شما را به شبی فراموشنشدنی دعوت میکنم.
شام، به سبک کلاسیک، با مواد اولیهی کمیاب و بیتکرار.
منو شامل:
پیشغذا: Terrine d’Avant-bras au Vin Rouge
غذای اصلی: Rôti de Cuisses en Sauce Noire
دسر: Mousse au Chocolat parfumée au Cœur
شراب ویژه: Vin Rouge — Édition Élisab
لباس رسمی. لطفا هنگام ورود دعوتنامه را به همراه داشته باشید.
هر لقمه، یادگاری از اوست. آستریکس.
قلم را روی میز گذاشت، دعوتنامه را در پاکت مشکی مهر و موم کرد، و همه را درون جعبهی چوبی گذاشت. بوی خفیف گوشت پخته هنوز در هوا بود. اما چیزی که بیشتر از همه حس میشد… بوی انتظار بود.
آستریکس لبخند زد. زمزمه کرد:
ــ این بار… همه خواهند چشید.