wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 22:58
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
امروز که داشتم وسایلم رو جمع و جور میکردم، به شنل نامرئیم که پدرم بهم داده بودش برخوردم و یاد یکی از خاطراتی که تو هاگوارتز بودم افتادم و گفتم که بیام و برای شمام تعریفش کنم!
یادمه که برای پروژه‌ام دنبال یه کتابی می‌گشتم که تو کتابخونه پیداش نکردم. هیچ کس هم جواب سوالمو نمیدونست و حدس میزدم که اونو تو بخش ممنوعه پیداش کنم و راه افتادم. همه خواب بودن و کتابخونه ساکت و تاریک بود. شنل نامرئی پدرم رو پوشیدم.
با اینکه مسیرمو می‌شناختم، ولی وقتی از کنار دفتر فیلیچ رد شدم، یه لحظه واقعا نگران شدم که نکنه صدام رو بشنوه و گیر بیفتم. با این حال، قدم‌هایم آرام و حساب‌شده بود.
وقتی رسیدم به قفسه‌ها، دنبال یه کتاب قدیمی و کمیاب درباره تاریخ هاگوارتز می‌گشتم که مدت‌ها به دنبالش بودم. قفسه‌ها تاریک و پر از گرد و غبار بودن، و نور کم باعث می‌شد همه چیز یه کمی مرموز به نظر برسه. چند دقیقه‌ای بین قفسه‌ها قدم زدم و صفحات کتاب‌ها رو نگاه کردم تا بالاخره چیزی که می‌خواستم پیدا کردم.
کتاب رو ورق زدم و چند نکته‌ی مهم رو یادداشت برداشتم، بعد همه چیزو سر جای خودش گذاشتم. مسیر برگشت به اتاقم هم آرام و محتاط بود، ولی نمی‌تونم انکار کنم که کمی هیجان داشتم و خوشحال بودم که همه چیز بدون مشکل پیش رفت. ولی خب... نرفت!
با اینکه نه اولین و نه اخرین بار بود که مخفیانه به کتابخانه رفتم، ولی اولین و آخرین باری بود که گیر افتادم و حسابی هم تنبیه شدم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 15:39
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:03
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 179
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
سلام دوستان!
امروز می‌خوام به عنوان اولین پستم، یکی از کتاب‌هایی که واقعاً عاشقش هستم معرفی کنم:"جادوی روزمره برای جادوگران جوان".
این کتاب پر از نکات و ترفندهای کاربردی برای زندگی روزمره هر جادوگره و خوندنش همیشه برام سرگرم‌کننده است.
یکی از فصل‌های مورد علاقه‌م درباره نظم دادن به وسایل و کارهای روزانه هست. نویسنده توضیح داده که چطور می‌شه با حرکت‌های ساده، محیط اطراف و کارها رو مرتب کرد و وقت بیشتری برای چیزای مورد علاقه داشت. مثلا طلسم‌ هایی برای مرتب کردن لباس ها یا حتی وسایل و ... داره که این چند وقت کارمو حسابی راحت کرده و میتونم وقت بیشتری برای کارو کتاب خوندنم داشته باشم.
فصل دیگه‌ای که خیلی دوست دارم درباره بگم، دستورالعمل‌های سریع برای آماده کردن نوشیدنی‌ها و معجون‌های ساده هست. بعضی از دستورها آنقدر راحتن که حتی تو یک بعد از ظهر می‌شه امتحانشون کرد و نتیجه‌شون واقعاً رضایت‌بخشه.
این کتاب حتی با اینکه من خیلی اهل اینجور کتابا نیستم،منو جذب خودش کرد.

این رو هم برای کسایی میگم که به نظرشون کتاب خوندن چیز خسته کننده‌ایه و جالب نیست: کتاب‌خونی برام یه راه برای یادگیری و سرگرمیه و کمکم می‌کنه ذهنم همیشه فعال بمونه. و از دنیای فانی فاصله بکیرمو یه زندگی دیگه مایل ها دورتر از خودمو تجربه کنم! دوست دارم تجربیاتم رو با شما به اشتراک بذارم و خوشحال می‌شم شما هم تو کامنت‌ها کتاب‌ها یا نکته‌های مورد علاقه‌تون رو معرفی کنید!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: شنبه 25 مرداد 1404 22:31
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: دیروز ساعت 11:18
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 494
ارشد گریفیندور، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
چنل دفتر خاطرات آستریکس. پست اول!

هر لقمه، یادگاری از اوست! (پارت دوم)



طعم قدم‌های از دست رفته!


نور خانه کم شده بود. نه از خاموشی چراغ‌ها. از سنگینی زمان، که مثل غباری از دود، روی قاب عکس‌ها و دیوارها نشسته بود. شمع‌ها روشن بودند؛ شمع‌هایی با فیتیله‌های سیاه‌شده و اشک‌هایی که مثل خون خشک، پایین‌شان کشیده شده بود. روی میز غذا، رومیزی مشکی با حاشیه‌ی گلدوزی طلاپیچ، پهن شده بود. صدای ویولن، از صفحه گرامافون قدیمی گوشه سالن پخش می‌شد؛ آرام، مثل تنفس یک حیوان مرده در مه.

آستریکس منتظر بود. لباس رسمی پوشیده بود. کت بلند مشکی با دکمه‌هایی از استخوان صیقل‌خورده. موهایش شانه‌شده، دست‌هایش در دستکش نازک چرمی. صدای حرکت آمد... نه صدای گام‌های کامل؛ نه صدای زنگ‌دار پاشنه‌ها. صدایی کش‌دار، نیمه‌کشیده، مثل تماس یک پنجه‌ی بریده با سنگ مرمر.

الیزابت وارد سالن شد. لباسی سفید با نوارهای ابریشمین سورمه‌ای، یقه‌ای بلند، و شالی مخملی که از شانه‌اش افتاده بود و چیزی را پوشانده بود... یا وانمود می‌کرد پوشانده. نگاهش آرام بود. لبخندش همان لبخند پیشین. اما راه رفتنش... نه. راه رفتنش کامل نبود. آستریکس جلو رفت. دستش را به ظرافت گرفت. با همان لحن همیشگی:
ــ خوش‌اومدی. میز، منتظر تو بود.

الیزابت نشست. شاید با کمک، شاید با فشار. اما هیچ صدایی از شکایت نبود. چشم‌هایش به غذا خیره شده بود؛ به آن بشقاب سفید چینی که وسطش چیزی بود که مثل یک مجسمه از گوشت پیچ‌خورده می‌درخشید.

منو شام:

نقل قول:

غذای اصلی:
Osso Buco di Signora – دستور سنتی ایتالیایی با گوشت ساق پا، پخته‌شده در شراب قرمز، پوست لیمو، و سبزی‌های معطر باغچه خصوصی خانه.

دسر:
Mousse au Chocolat Noir avec essence de poivre rose – موس شکلات تلخ با رایحه‌ی فلفل صورتی، سرو شده با بیسکوییت‌های دست‌ساز بادامی.

شراب:
Chianti Riserva – رزرو مخصوص، سال ۱۹۹۰، با طعمی از گیلاس سیاه، زمین خیس، و پشیمانی.


الیزاب، آرام، کارد را برداشت. بعد از برشی که روی گوشات داد، کارد را به ارامی روی میز گذاشته و سپس چنگال را برداشت. نگاه کوتاهی به غذا انداخت. لبخندش عمیق‌تر شد.
ــ امشب... بوی متفاوتی داره.

آستریکس نشست. چنگالش را آرام در گوشت فرو برد. بخار داغ از شکاف پرید بیرون.
ــ چون امشب... مزه‌ی زمین زیر پات رو داره.

الیزاب تکه‌ای خورد. آرام، بدون مکث. مزه را در دهان چرخاند. مکث کرد.
ــ مزه‌ی خاکی داره... ولی با گرمایی که از توی استخون میاد.

آستریکس لبخند زد. لیوان شرابش را بلند کرد.
ــ چون استخوان، خاطره‌ست. و وقتی گرم می‌شه، خاطره‌ها بیدار می‌شن.

سکوت افتاد. سکوتی مثل آن لحظه‌ای که نمی‌دانی درد از کجا شروع شده. فقط می‌دانی که از جایی چیزی کم است. الیزابت دست دراز کرد تا لیوانش را بردارد. تنها دستش. همان دست آشنا. پایش را زیر میز حرکت داد... یا شاید سعی کرد که حرکت دهد. صدای خفیف کشیده شدن چوب روی چوب آمد. لحظه‌ای لرز در چشمانش نشست. نه از ترس. نه از درد. از... آگاهی.

آستریکس نگاهش کرد. آهسته، بدون پلک زدن.
ــ درد... تنها چیزی‌ه که به آدم اجازه می‌ده بفهمه زنده‌ست. اما فقدان... تنها چیزی‌ه که به آدم یاد می‌ده چرا باید بمیره.

الیزابت لبخند زد. یک جرعه شراب نوشید. بعد آرام گفت:
ــ من از هیچ‌کدوم نمی‌ترسم.

شام تمام شد. الیزابت کمی خم شد. آستریکس بلند شد، نزدیک آمد. زیر بازویش را گرفت. کمکش کرد تا بایستد. در لحظه‌ای کوتاه، یکی از پاهایش... انگار نبود. یا... شاید هرگز نبوده. اما او ایستاد. یا وانمود کرد ایستاده. و به آستریکس نگاه کرد:
ــ برای فردا هم برنامه‌ای داری؟

آستریکس سر خم کرد. زمزمه‌اش در گوشش پخش شد.
ــ فردا... آخرین نوت این سمفونی‌ئه.

فردا، تمام روز را آستریکس و الیزابت در بیرون و گاهی اطراف خانه گذراندند. آستریکس تمام مدت کنار الیزابت بود و اجازه نمی‌داد او کمبودی را حس کند. تنها چیزی که الیزابت در آن لحظه بیش از هر زمان دیگری داشت، لبخندی زنده و گرم بود. موهای مشکینش پر شده بود از گل‌های رنگیِ باغ‌های اطراف که آستریکس با دقت و ظرافت، یک‌به‌یک بر موهای نرم او نشانده بود.

خورشید به آرامی و با شکوه تمام غروب می‌کرد. حیاط خانه خلوت بود، خیابان‌های اطراف هم. گویی شهر به تدریج به سوی مرگ می‌رفت و در سکوتی سنگین فرو می‌رفت. دیگر خبری از دو زوج خوشحال نبود. بی‌هیچ ترسی، الیزابت در خواب عمیق فرو رفته بود؛ و بی‌هیچ نگرانی، آستریکس مشغول آماده کردن شام آخر بود.


شام آخر!


درِ سالن با صدای آهسته‌ای باز شد. نه با فشار، بلکه با احترام. مثل آنکه خانه خودش را برای ورود چیزی عزیز آماده کرده باشد. صدای چرخ‌های کوچک، مخمل فرش را لمس کرد. و آن حضور… وارد شد.

الیزابت، نشسته روی یک صندلی چرخ‌دار چرمی با دسته‌های چوب ماهون، آرام و بی‌شتاب به میانه سالن آمد. لباسی ابریشمی به رنگ یاقوت کبود بر تن داشت. موهایش شانه‌شده و براق، پوستش بی‌نقص و سرد، و لبخندش... هنوز همان لبخند قدیمی بود. گرچه دیگر با سایه‌های گذشته‌اش راه می‌رفت.

آستریکس، ایستاده کنار میز شام، کمرش را کمی خم کرد. انگار در برابر پرنسسی از سلسله‌ی رویاها. آرام گفت:
ــ خیلی وقته منتظرتم، الیزابت.

الیزابت سرش را کج کرد، لبخندی نرم زد.
ــ امیدوارم انتظارت... گرسنه‌ات نکرده باشه.

آستریکس با صدای خفه‌ای خندید. به سمت صندلی چرخ‌دار آمد، دسته‌ها را گرفت، و او را تا میز همراهی کرد. روی میز، سفره‌ای از پارچه‌ی خاکستری با حاشیه‌های نقره‌ای پهن شده بود. میان آن، بشقابی بزرگ، زیر کاور نقره‌ای، منتظر کشف شدن بود. روی میز، این کارت کوچک با جوهر قرمز گذاشته شده بود:

منو شام:

نقل قول:

پیش غذا:
Soupe de moelle osseuse au thym noir – سوپ مغز استخوان با آویشن سیاه، پخته‌شده در شعله آرام و دودی‌شده با چوب گردو.

غذای اصلی:
Jarret rôti à la moutarde ancienne – ساق پای بریان‌شده با خردل قدیمی، همراه با ریز‌پیازهای کاراملی و پوره ترب سفید.

دسر:
Poire pochée au vin rouge & clou de girofle – گلابی پخته در شراب و میخک، با سس خونین شیرین.

شراب:
Merlot 1973 – Château du Silence


آستریکس کاور نقره‌ای را برداشت. عطر، از زیر آن بیرون زد. نه یک بوی ساده؛ یک ترکیب پیچیده، با لایه‌های عمق‌دار از گوشت نیمه‌برشته، کره‌ی فندق‌مانند، و ادویه‌های زمستانی.

الیزابت آرام چنگال برداشت. دست‌هایش هنوز زیبا بودند؛ انگار حتی طبیعت هم نخواسته بود این بخش از زیبایی را لمس کند. اولین تکه را آرام برید. به دهان برد. چند ثانیه چشم‌هایش را بست.
ــ این... گرمای خاصی داره.

آستریکس نگاهش کرد. صداش آرام و صاف:
ــ چون با دمای خاطره پخته شده.

الیزابت جوید. لبخند زد. سرش را کمی به سمت پنجره چرخاند.
ــ انگار... قدم‌هام رو می‌شنوم. نه توی سالن، توی خاطراتم.

آستریکس جلو آمد، یک دستش را آرام روی شانه‌ی الیزابت گذاشت. نگاهش به دوربین خالی سالن بود، به جایی که هیچ‌کس نبود، اما حس می‌شد کسی آنجا ایستاده.
ــ حافظه، الیزابت، همیشه با ما راه می‌رود؛ حتی زمانی که پاهایمان دیگر توان برداشتن قدمی ندارند.

الیزاب سرش را پایین انداخت. اما نه از شرم. از تأمل.
ــ من دیگه نمی‌دونم از چی باید بترسم. از از دست دادن... یا از اینکه هیچی حس نمی‌کنم.

مکث.

ویولن خاموش شد. اما در عوض، صدای چاقویی که استخوانی را رد کرد، به گوش رسید. آستریکس با دقت تکه‌ای از گوشت را در بشقاب خودش گذاشت. آرام، مثل کسی که قطعه‌ای از تاریخ را لمس می‌کند.
ــ آدمیزاد همیشه فکر می‌کنه مرگ... لحظه‌ای خاصه. اما مرگ، الیزابت، مثل غروب خورشیده. هیچ‌کس نمی‌فهمه کی دقیقاً اتفاق افتاد. فقط یه‌هو می‌فهمی هوا تاریک شده.

الیزابت یک جرعه‌ی دیگر از شراب نوشید.
ــ پس بگذار این غروب... خوش‌طعم باشه.

در سکوت، غذای اصلی تمام شد. دسر سرو شد. گلابی‌هایی براق، با رگه‌هایی از سس غلیظ سرخ‌رنگ، مثل شریان بریده‌ای از باغ ممنوعه. الیزاب با قاشق طلایی‌اش از دسر چشید. دهانش را با دستمال ابریشمی پاک کرد. و آهسته، بدون نگاه، گفت:
ــ فردا... من دیگه راه نمی‌رم. درسته؟

آستریکس مکث کرد. کنار صندلی چرخ‌دار او نشست. دستش را گرفت. لب‌هایش را به پشت دست الیزابت رساند.
ــ نه. اما... پرواز می‌کنی.

نور شمع‌ها لرزیدند. و سایه‌ها... عمیق‌تر شدند. اما هنوز مرگ نرسیده بود. فقط بخشی دیگر از الیزابت… برای همیشه، به بخشی از شام تبدیل شده بود.

ضیافت خون!

ساعت از نیمه گذشته بود. همه‌چیز در خانه‌ی آستریکس، بیش‌ازاندازه ساکت بود. نه آن سکوتِ خالی، که گاه در دل شب اتفاق می‌افتد… بلکه سکوتی گرم و سنگین، مثل نفسِ آهسته‌ی گرگی که قبل از جهش، در تاریکی پنهان شده باشد. شمع‌ها هنوز روشن بودند، اما شعله‌هاشان کوتاه‌تر، بی‌قرارتر شده بود. بوی شراب مانده در هوا پیچیده بود، و چیزی در گوشه‌ی سالن آرام نفس می‌کشید...

الیزابت، روی صندلی‌ای که دیگر صندلی نبود — بلکه چرخ داشت — نشسته بود. پتو نازک و گل‌دوزی‌شده‌ای روی پاهایش بود، که هر دو سمتش، خالی‌تر از آن بود که چشم‌ها باور کنند. چهره‌اش رنگ‌پریده‌تر از شب قبل. گونه‌هایش اندکی فرو رفته، لب‌هایش خشک، و در چشمانش آن برقِ غریبی نشسته بود که تنها پیش از غرق شدن، پیش از تمام شدن… در نگاه آدم‌ها ظاهر می‌شود.

آستریکس روبه‌رویش ایستاده بود. با ردایی مشکی، بلند، بی‌دکمه. مثل کشیشی که برای اعتراف آخر آماده می‌شود. دست‌هایش پشت کمر قفل شده، و نگاهش آرام، مستقیم و... غمگین.
ــ الیزابت...

الیزابت لبخند زد، با همان لبخند آشنای هر شب، اما این بار کمی تلخ‌تر.
ــ می‌دونم. وقتش رسیده.

آستریکس جلو آمد. با دستانی که لرزشی نامرئی درشان بود، پتوی سبک را کنار زد. سکوت، از نفس افتاد. اکنون دیگر فقط نیمی از الیزابت باقی مانده بود.
پاهایش... در خاطرات غذاها مدفون شده بود. آستریکس زانو زد. مثل مجسمه‌ای در تعظیم، در برابر بتی که خودش خلق کرده بود.
ــ می‌دونی چرا تو رو انتخاب کردم؟

الیزابت نگاهی به سقف انداخت، صدایش آرام:
ــ چون من زیبا بودم؟ یا چون ساده بودم؟ یا فقط چون... دنبال کسی بودی که تماشات کنه وقتی شاهکارت رو می‌پزی؟

آستریکس آه کشید. بلند شد. به سمت میز کوچک رفت. از کشویی نقره‌ای، جامی بلند و کریستالی بیرون آورد. و کنار آن، خنجری به نازکی نیش مار، با دسته‌ای از عاج سفید.
ــ چون تو... تنها کسی بودی که بدون قضاوت می‌خورد. تو می‌چشیدی. نه فقط با زبان، با ذهن، با جان، با تمامِ چیزی که بودی...

الیزابت سرش را به طرفین خم کرد. گردنش نمایان شد، سپید، مثل بوم نقاشی‌ای آماده برای آخرین ضربه‌ی قلم. چشمانش را بست. و زمزمه کرد:
ــ حالا بخور. تا آخرین ذره‌ی من رو به هنر تبدیل کنی.

آستریکس خم شد. نفسش داغ و آرام، پوست گردن او را لمس کرد. و بعد، یک مکث. و سپس... صدای پارگی آرامِ گوشت. قطره‌ی اول. و گرمای خون، درون جام.
الیزابت آهی کشید. نه از درد؛ درد سال‌ها پیش رفته بود. بلکه از رهایی. آستریکس جام را برداشت. چرخاند. و آرام نوشید. خون، گرم بود. شیرین. مثل شرابی از خاطرات. و لحظه‌ای بعد، الیزابت... دیگر نبود. تنها صدای ساعت دیواری ماند. و آستریکس، که پشت پنجره ایستاده بود، با جامی در دست، و لب‌هایی که بوی مرگ می‌دادند.

در تاریکیِ خیابان‌ها، همه‌چیز آرام بود. اما در دل آشپزخانه، یک مهمانی دیگر در راه بود.


ضیافت آینده!


بامداد بود. نور خاکستریِ خورشید از لابه‌لای پرده‌های مخملی رد می‌شد و روی میز آشپزخانه پهن می‌افتاد. آستریکس، با روپوشی سفید و آستین‌های بالا زده، کنار تخته‌ی بزرگ چوبی ایستاده بود. روی تخته، سینی‌های فلزی براق چیده شده بود… هر سینی، با برچسبی ظریف از کاغذ پوستی:

نقل قول:

Couisse Gauche — پای چپ
Couisse Droite — پای راست
Avant-bras — ساعد
Filet d’Épaule — فیله شانه


و یک شیشه‌ی کریستالی تیره، مهر و موم شده، که رویش با خوشنویسی فرانسوی نوشته شده بود:
نقل قول:
Vin Rouge — Édition Élisab


آستریکس با دقت، سینی‌ها را داخل یخچال‌های مخصوص فرو برد. سپس در گوشه‌ی میز نشست و قلم پر مشکی‌اش را برداشت. اکنون وقت خلق اصلی‌ترین اثر هنری بود که برای الیزابت آماده کرده بود. تمام این آماده‌سازی، در مقایسه با هنری که در نظر داشت، تنها تمرین بود؛ شاید کمی بیشتر.

او که مدتی بود از اتفاقات دلخورکننده میان اعضای هاگوارتز، گلرت گریندلوالد و ایزابل مک‌دوگال آگاه بود، تصمیم گرفته بود با خلق یک هنر قابل چشیدن، آن‌ها و باقی اعضای هاگوارتز را به دور میز خانه‌اش دعوت کند. قلم پر را بالاخره بر روی کاغذ ضخیم گذاشت و شروع به نوشتن کلماتی کرد:

نقل قول:
دعوت‌نامه ضیافت خصوصی — اعضای مدرسه هاگوارتز

با افتخار، شما را به شبی فراموش‌نشدنی دعوت می‌کنم.
شام، به سبک کلاسیک، با مواد اولیه‌ی کمیاب و بی‌تکرار.

منو شامل:
پیش‌غذا: Terrine d’Avant-bras au Vin Rouge

غذای اصلی: Rôti de Cuisses en Sauce Noire

دسر: Mousse au Chocolat parfumée au Cœur

شراب ویژه: Vin Rouge — Édition Élisab

لباس رسمی. لطفا هنگام ورود دعوت‌نامه را به همراه داشته باشید.

هر لقمه، یادگاری از اوست. آستریکس.


قلم را روی میز گذاشت، دعوت‌نامه را در پاکت مشکی مهر و موم کرد، و همه را درون جعبه‌ی چوبی گذاشت. بوی خفیف گوشت پخته هنوز در هوا بود. اما چیزی که بیشتر از همه حس می‌شد… بوی انتظار بود.

آستریکس لبخند زد. زمزمه کرد:
ــ این بار… همه خواهند چشید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Life flows in the veins.

از جرقه‌ای کوچک تا شعله‌ای فروزان؛ با شجاعت و اتحاد، برای گریفیندور!

اثر هنری ضیافت من.


پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: جمعه 24 مرداد 1404 23:58
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: دیروز ساعت 11:18
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 494
ارشد گریفیندور، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
چنل دفتر خاطرات آستریکس. پست اول!

هر لقمه، یادگاری از اوست! (پارت اول)


باران بی‌وقفه بر سنگفرش خیابان می‌کوبید، چراغ‌های زرد کم‌جان فقط برای لحظه‌ای جلوی پای دو رهگذر را روشن می‌کرد. دو رهگذر که شامل یک زوج به ظاهر جوان، با لباس های خیس که زیر چتر مشکی رنگی از در ورودی حیاط یک خانه رد می‌شدند. دو چراغی که در دو طرف دروازه فلزی قرار داشتند، خطوط خیس چتر سیاه الیزابت را روشن می‌کردند. آستریکس، بی‌عجله و بی‌اعتنا به سرمای شب، کلید را در قفل در چوبی و سنگین خانه‌اش چرخاند. لولاها با صدایی کوتاه و خفه نالیدند، و در باز شد. او با حرکتی آرام و دعوت‌کننده، دستش را جلو آورد تا الیزابت داخل شود.

داخل خانه، هوایی گرم و سنگین از عطر موم شمع، چوب کهنه و بوی مبهم ادویه‌جات پر شده بود. سالن ورودی با دیوارهایی پوشیده از چوب تیره و قاب‌هایی که پرتره‌های قدیمی با نگاه‌های نافذ را به نمایش می‌گذاشتند، حس حضور در خانه‌ای فراموش‌شده را می‌داد. کفپوش، فرش‌های شرقی با رنگ‌های عمیق شراب، طلایی و مشکی را در آغوش گرفته بود. پرده‌های مخملی ضخیم به رنگ زرشکی، نور اندک چراغ‌های دیواری برنزی را در خود می‌بلعیدند. یک چلچراغ کریستالی بزرگ از سقف بلند آویزان بود، اما تنها چند شاخه‌اش روشن بود و نورش به‌جای تمام اتاق، تنها روی قسمت مرکزی و شومینه بزرگ سنگی متمرکز می‌شد. بالای شومینه، ساعتی با عقربه‌های ظریف و طلایی، بی‌وقفه و بی‌صدا زمان را می‌بلعید.

الیزابت، پالتوی خیسش را درآورد و به جا‌لباسی آهنی سپرد. انگشتانش را که از سرما بی‌حس شده بودند، به شعله‌های آتش نزدیک کرد. آستریکس، کت بلند و چرمی‌اش را کنار پالتوی الیزابت قرار داد و بی‌هیچ پرسشی، به سمت آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با یک سینی بازگشت؛ دو فنجان چای سیاه در فنجان‌های چینی سفید با حاشیه طلایی. عطر چای، با بوی هل و دارچین و چیزی ناشناخته، اتاق را پر کرد.
- برای گرم شدن، بهتر از این پیدا نمی‌کنی.
- می‌دونم…

الیزابت لبخند زد، انگار سال‌ها بود طعم این چای را می‌شناخت. او در تمام مدتی که چای‌اش را مزه می‌کرد به آتش شومینه خیره شده بود و در ذهنش تنها یک چیز می‌چرخید؛ ضیافت خصوصی‌ای که خودش از آستریکس خواسته بود تا میزبانش شود، و حالا قرار بود در این خانه‌ی پر از خاطره و طعم، برگزار شود.
چند دقیقه بعد،آستریکس آرام برخاست، فنجان نیمه‌تمام الیزابت را برداشت و گفت:
- بیا… از این‌طرف. اتاق مهمان آماده‌ست.

او را از راهرویی با دیوارهای کتابخانه‌ای گذراند. شمع‌های کوچک در پایه‌های آهنی، نور لرزان خود را روی قاب عکس‌ها و مجسمه‌های برنزی می‌انداختند. بوی کتاب‌های کهنه و چرم در فضا پیچیده بود. پله‌های مارپیچی از چوب تیره بالا می‌رفت و به اتاقش می‌رسید.

اتاق مهمان، ترکیبی از سادگی و شکوه بود. تختی بزرگ با تاج چوبی کنده‌کاری‌شده، ملحفه‌های سفید براق، و پتوی مخملی به رنگ آبی تیره. گوشه اتاق یک میز کوچک گرد از چوب قرار داشت که روی آن گلدانی کریستالی با شاخه‌های رز سیاه جا خوش کرده بود. پرده‌های سنگین و بلند، تمام دیوار مقابل پنجره را پوشانده بودند، و فقط شکاف باریکی از نور باران‌خورده چراغ خیابان به داخل نفوذ می‌کرد. الیزابت، هنوز با موهای نمناک، در سکوت در تخت فرو رفت. آستریکس، پیش از خروج، مکثی کوتاه کرد، در را به‌آرامی بست؛ و تنها صدای باران و تیک‌تاک ساعت، تا صبح باقی ماند.

دیوارهای خانه، نفس می‌کشیدند. از پنجره‌های کشیده با شیشه‌های مشبک و قاب‌چوبی، نور مه‌آلود صبح، مثل نخی خیس و سنگین، آرام روی پرده‌های مخمل بنفش می‌خزید. عطر قهوه تازه‌دم، با بوی چوب سوخته در شومینه‌ی سنگی، فضای سالن را به یک نقاشی سرد از قرن نوزدهم بدل کرده بود.

آستریکس پشت میز ایستاده بود. همانطور که همیشه می‌ایستاد. صاف، بی‌نقص، مثل مجسمه‌ای از عاج. قهوه را با وسواس یک جراح، در سایفون ریخت. شعله را اندازه کرد. صدای قل‌قل نرم مایع، مثل نجواهای شبانه، فضا را پر کرد.

در همین حین آستریکس صدایی از طبقه بالای خانه شنید. صدای ضربان قلب کسی در گوشش پیچید. انگار قلبی جان تازه‌ای گرفته باشد. آستریکس با گوش دادن به ریتم ضربان که به آرامی یک نوت موسیقی در گوشش نواخته می‌شد لبخندی بر گوشه لبش نشست. برای او هر روز صبح که چشمانش را باز می‌کرد به معنی آغاز یک زندگی جدید بود. یک فرصت شروع دوباره. شاید، فرصتی برای پایان آن.

- صبح بخیر آستریکس.

الیزابت با لبخندی که به صورتش روح تازه‌ای میداد از اتاق بیرون آمد. انگار آن روز برایش خاص بود. خیلی پر انرژی موهای سرش را مرتب کرد و به سمت سرویس رفت. آستریکس جوری مشغول دم کردن قهوه بود که انگار مشغول کشیدن نقاشی هنرمندانه‌ای بود که هیچ جای اشتباه و تکراری نداشت. برای همین با لبخندی که مخصوصا برای الیزابت بود، به صبح بخیر او پاسخ داد.

در گوشه‌ای از سالن، الیزاب نشسته بود. در لباس سفید ساتن، با موهای مشکی‌رنگی که روی شانه‌اش ریخته بود. چشم‌هایش هنوز از خواب نیمه‌هوشیار بودند. اما لبخندش روشن بود. چشمانش روی آستریکس قفل شده بودند. با صدایی خواب‌آلود گفت:
- قهوه‌هات... بوی شراب می‌دن. هنوز یادته که چقدر خوشم میاد.

آستریکس، فنجان را با دقت به دستش داد. لبخندش آرام بود، اما سرد.
ــ قهوه، تنها چیزی‌یه که منو مجبور می‌کنه به خاطره‌ها فکر کنم. شاید چون باید لابه‌لای طعم تلخش دنبال مزه شیرین بگردم... مثلش خاطره‌ها.

الیزابت دو دستی لیوان را لای دست‌هاش گرفته بود. جرعه‌ای نوشید. نگاهش در نگاه آستریکس گره خورد. چیزی در آن نگاه بود. نه خطر، نه میل. یک خلأ زیبا. مثل ته یک چاه که پر از ستاره بود.

صبحانه، سرو شد.

سینی نقره‌ای با تخم‌مرغ عسلی، نان‌های تُست‌شده‌ی فرانسوی، مارمالاد انار، مربای انجیر، و یک‌کاسه‌ی کوچک با برش‌های گوشت دودی.
الیزاب انگشتش را به مارمالاد زد، مزه‌اش کرد و گفت:
ــ خون نیست... ولی خیلی نزدیکه.

آستریکس خندید. صدایش گرم بود. آرام. اما پشت آن صدا، زمستان می‌چرخید.
ــ مزه‌ی چیزهایی که می‌ترسوندمون... همیشه به‌ یاد موندنی‌تره.

او لقمه‌ای برداشت. بعد، آرام خم شد و روی میز، گلی تازه گذاشت. برای تزئین یا شاید برای تدفین چیزی.
بعد از صبحانه، الیزاب احساس خستگی کرد. نه آن خستگی که در عضله باشد؛ در چشم‌ها. مثل محوی نور شمع بعد از رفتن باد. او بلند شد، لبخندی زد، چیزی نگفت. و از پله‌های پیچ‌خورده‌ی چوبی بالا رفت.

آستریکس پشت سرش نگاه نکرد. تنها چیزی که گفت، در دلش پیچید:
- هر زیبایی، اول خلق می‌شه دفعه‌های بعد، فقط یک‌بار دیده می‌شه.

همین شد صبحانه. آرام. بی‌صدا. بی‌حادثه.

زیبایی، وقتی معنا پیدا می‌کنه که چشیده بشه.

خانه آرام بود. نه آن آرامی که از صلح بیاید؛ آرامی‌ای که قبل از صدای شلیک می‌نشیند روی سینه. آرامی‌ای که سنگ قبرها دارند.
ساعت‌ها گذشته بود. نور خاکستری ظهر، روی پنجره‌های شیشه‌رنگی افتاده بود. لکه‌هایی از رنگ سرخ و آبی روی دیوارها می‌رقصیدند؛ مثل بازتاب ارواح مرده. در آن بالا، صدای گام‌های سنگین آستریکس از پلکان پیچ‌دار چوبی بالا می‌رفت. آرام. با ریتمی حساب‌شده. در اتاق مهمان، الیزاب هنوز روی تخت بود. چشم‌هایش بسته، بازوهایش روی ملحفه سفید گسترده. روی صورتش آرامشی بود... آرامشی وحشی.

آستریکس کنارش نشست. دست الیزابت را، با دستکش نازک چرمی‌اش به آرامی لمس کرد.
ــ نمی‌دونی چه‌قدر قشنگی، وقتی ساکتی.

الیزاب چشم باز کرد. لبخند زد. هیچ دردی حس نمی‌کرد. وجودش سرشار از آرامش بود.
ــ نمی‌دونی چه‌قدر لذت می‌برم، وقتی نگاهت می‌کنم.

سکوت...

انگار هر دو می‌دانستند. اما نه حرفی از درد بود، نه از دست دادن چیزی. انگار که از ابتدا، این‌طور بوده. شاید... در طبقه پایین، آستریکس آشپزخانه را روشن کرد. تمام ابزار براق بودند. استیل. تمیز. نور، از لبه چاقوها عقب می‌کشید. یک‌تکه گوشت با برش دقیق روی تخته چوب گردو گذاشته شد. انگار که هر پاره‌اش، صفحه‌ای از یک کتاب قدیمی باشد. او آهسته نفس کشید. چاقو را برداشت. شروع کرد.

منوی ناهار:
نقل قول:

پیش غذا:
Carpaccio de Bras – برش‌های نازک و نمک‌سود از گوشت، با ترافل سفید و روغن زیتون ایتالیایی، سرو شده روی تختی از برگ‌های راکت و پودر خشک گل سرخ.

غذای اصلی:
Ragoût de Chair – خورشت فرانسوی سنتی با پایه‌ی سس قرمز، پخته‌شده با رزماری، برگ بو، سیر و... گوشت تازه.

شراب:
یک بطری Pinot Noir از خاک مرطوب بورگاندی، سال ۱۹۸۳.


همه‌چیز، بی‌صدا پخته شد. آهسته. بخارها در هوا می‌رقصیدند. آستریکس، در آن میان، خودش را همان چیزی می‌دید که همیشه بوده، یک هنرمند! و هنر، وقتی به غذا تبدیل می‌شود، معنای حقیقی پیدا می‌کند.

ناهار سرو شد.

الیزابت روی میز نشست. آرام. با تنها دستش لیوان آب مقابلش بود را برداشت و جرعه‌ای نوشید. لباس ساتن سفیدش حالا با یقه‌ای بلند بود، شاید نیاز بود چیزی را مخفی کند.
آستریکس بشقاب اول را گذاشت. کارپاچیو را مقابلش چرخاند. سینی نقره‌ای، سنگین بود؛ مثل بعضی از افکار او. الیزابت به غذا نگاه کرد. لبخند زد.
ــ عجیبه... این مزه رو می‌شناسم.

آستریکس نشست. چنگالش را بالا برد.
ــ شناختن خودت، از مهم‌ترین تجربه‌هاییه که می‌شه توی زندگی داشت.

الیزابت چشمانش را بست. یک تکه کوچک در دهان گذاشت. جوید. مکث کرد. نفس کشید.
ــ ...من، خودمم؟ یا فقط دارم خودم رو می‌چشم؟

آستریکس، بی‌صدا لبخند زد. بشقاب بعدی را آورد.
ــ تو، هم میزبان بودی، هم مهمان. ما تا وقتی که خودمان را درک نکردیم، هیچ‌وقت کامل نیستیم... تا زمانی که تیکه های وجودمان را در زندگیمان چشیده و درک نشه...

الیزاب دوباره خورد. چشمانش کمی تار شدند. اما گریه نکرد. نه از درد، نه از آگاهی. در چشمانش همان نگاه قبلی بود. آرام. شبیه کسی که... منتظره.

ناهار تمام شد.

آستریکس بلند شد. با دستمالی نخی، گوشه لبش را پاک کرد. به ساعت نگاه کرد. یک تایم دیگر مانده بود تا وعده بعدی. تا هنر کامل شود.

ساعاتی در استراحت برای هر دو گذشت. شاید ساعتی به اندازه عمر باشد. آستریکس تمام مدت در اشپزخانه و سالن مشغول بود. مشغول اماده کردن باقی هنرش. الیزابت باز در اتاقش به خواب فرو رفته بود. هربار جوری می‌خوابید انگار یک عمر منتظر تجربه آن باشد.
اما مدتی بعد... بالای پلکان، صدای حرکت خفیفی آمد. چیزی بین خستگی و بی‌وزنی. الیزاب بلند شد. اما کمی... آهسته‌تر. پایش... می‌لنگید. اما نه از آن لنگیدن‌هایی که از درد می‌آید. از آن لنگیدن‌هایی که از نبودن می‌آید. به آرومی از پله ها پایین می‌آمد. آستریکس با لبخند در آستانه منتظرش ایستاده بود. نگاهش به زیبایی او دوخته بود. تنها دستش را گرفت و به او کمک کرد پایین بیاید و وارد سالن شود. لباسش کمی بلند بود. اما مشخص بود. هربار یک لباس متفاوت و با وقار. اما چرا او هنوز آرام بود؟ چرا لبخند داشت؟ چرا... صدایش لرز نداشت وقتی گفت:
ــ برای شام، سورپرایزم می‌کنی؟

آستریکس به او نزدیک تر شد. لبخندی زد و با صدای آرامی که انگار نمی‌خواست کس دیگه ای جز او بشنود گفت:
ــ قراره... بی‌نقص‌ترین سورپرایزِ زندگی‌ت باشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آستریکس در 1404/5/25 8:49:19
ویرایش شده توسط آستریکس در 1404/5/25 22:00:00
Life flows in the veins.

از جرقه‌ای کوچک تا شعله‌ای فروزان؛ با شجاعت و اتحاد، برای گریفیندور!

اثر هنری ضیافت من.


پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: جمعه 17 مرداد 1404 14:58
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/01
آخرین ورود: امروز ساعت 00:59
از: م خوشت میاداااا.
پست‌ها: 81
آفلاین
"دلفی و درگیری‌هایش"

دلفی دوربین را تنظیم کرد و روی صندلی نشست.
- اهم اهم. سلام عرض می‌کنم خدمت تک‌تک خواستگارای تو خونه! قبل از هر چیزی لایک و سابسکرایب یادتون نره و بذارین دخترخانومای حسودی که چشم دیدن منو ندارن و مدام برام کامنت "پیک‌می" می‌ذارن ویدیوم رو توی اکسپلورشون ببینن. آقا پسرای عزیز هم که روی چشم ما جا دارن!

امروز در خدمتتون هستیم با یک ویدیو که لوکیشنش واقع در مهد کودک وول لندن هست. قراره با کوچولوهای اینجا یه مصاحبه داشته باشیم چون طبق آمار بنده الان ۹۰ درصد بچه‌ها توی جوتیوب و جادوگرام فعالیت دارن و ویوی پستام رو به اونا مدیونم! خب... سلام می‌کنم به اولین مهمون این اپیزود. امروز توی مهدکودک بهت خوش گذشت؟
- آله.
- چیکارا کردی؟
- عمو مثل همیشه روی جالوش نشسته بود و داشت بهم جالوسوالی یاد می‌داد و بوسم می‌کلد. عمو خیلی مهلبونه! می‌گه اگه بذالم بوسم کنه زودتل یاد می‌گیلم!
- عمو دیگه چیکارا می‌کنه؟
- عمو خودش همش حلفای بی‌تلبیتی می‌زنه ولی وقتی اون آقاهه داشت از جلومون لد می‌شد و یه چیزایی می‌گفت که من اصلا نفهمیدم افتاد دنبالش و بهشون گفت اینجا مگه مرلینگاهه که سَلِتو می‌ندازی پایین و می بییییییب؟ مگه نمی‌بینی بچه نشسته پِدَل...

دلفی که بلاگر تازه‌کاری بود و هنوز ابزار کافی برای ادیت و سانسور ویدیوهایش نداشت شخصا وسط حرف بچه پرید.
- بییییییییب! بیییییییب!
- آله خاله جون. عمو خیلی به فِکل ماست. تازه بهمون گفت باید از این به بعد لوسَلی هم سلمون کنیم چون اینجا قوانین خاص خودشو داله و نمی‌تونیم هل بییییییییب‌ای که دلمون خواست بخولیم.
- آفرین خاله جون! یادت حق همیشه با عموعه وگرنه از مهدکودک اخراجت می‌کنن ها. حالا برو و به نفر بعدی بگو بیاد.

نفر بعدی که کمی بزرگ‌تر بود وارد شد و روی صندلی نشست.
- سلام بچه جون! خوش اومدی به محبوب‌ترین ولاگ دنیا. اومدن به مهدکودک رو دوست داری؟
- آره.
- چرا؟
- چون اینجا می‌تونم همش بشینم و نقاشی بکشم. من عاشق نقاشی کشیدنم! البته بعضی وقتا خاله‌ها نقاشیامو پاک می‌کنن.
- عه، چرا؟
- نمی‌دونم. من فقط یه هلو کشیده بودم ولی بهم گفتن بقیه‌ی بچه‌ها رو با این نقاشی ناراحت می‌کنم. خاله دلفی، مگه هلو چشه؟
- به حرفشون گوش کن خاله جون. تو که نمی‌خوای از اینجا اخراجت کنن که! برو به ادامه‌ی نقاشیت برس و سر راه نفر بعدی رو هم صدا کن. فقط سیب بکشیا! ... سلام کوچولو! حالت چطوره؟
- اصلا خوب نیستم خاله!
- آخه چرا؟
- ما داشتیم با هم یه قصه می‌خوندیم... من یکی از جادوگرای داستان بودم. یهو یکی دیگه از شخصیتا به شوخی بهم پس‌گردنی زد. من واقعا ناراحت شدم!
- ای وای. خیلی دردت اومد؟
- نه، به من که نزد. آدم توی کتاب شخصیتمو زد. ولی حق نداشت این کارو بکنه. درسته اون شخصیت من نیستم و یه چیز کاملا ساختگیه و هیچ ربطی به خودم تو دنیای واقعی نداره، ولی آخه خجالت نکشید این کارو کرد؟ من هنوز زیر هیجده سالم.
- راست می‌گیا خاله جون. منم اگه یه شخصیت ساختگی داشتم و یکی باهاش شوخی می‌کرد واقعا ناراحت می‌شدم. خیر سرمون اینجا مهد کودکه! حالا اشکال نداره، من می‌رم همه‌ی کسایی که باعث و بانیش شدن رو می‌دم مامانم بخوره. غصه نخوریا! حالا هم برو به بازیت برس.

دلفی نفس عمیقی کشید و شقیقه‌هایش را ماساژ داد. زیر لب زمزمه کرد:
- اینجا یه مهد کودکه... اینجا فقط یه مهد کودکه!

و بعد سرش را بالا آورد و لبخند زنان و پرانرژی به دوربین‌ نگاه کرد.
- این هم از یه ویدیوی دیگه با دلفی! بچه‌های گل تو خونه، امیدوارم کلی چیزای جدید یاد گرفته باشین و بدونین اینجا متعلق به همه‌ی شماست، به جز اونایی که سعی می‌کنن آزاد باشن!
تا یه ویدیوی دیگه، منتظر و درگیر باشین!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: یکشنبه 29 تیر 1404 00:36
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 188
آفلاین
GH : انجام گناه سوم


(مارکوس در تاریکی ایستاده، نور ضعیفی از دوربین روی صورتش تابیده، چشمانش تیز و بیدار. دوربین آرام شروع به ضبط می‌کند.)

«سلام. من مارکوس فنویک هستم. نگهبان سایه‌ها و شکارچی ارواح سرکش هاگوارتز. امروز مأموریت خاصی دارم؛ شکار روحی که تو این قلعه پر از رمز و راز، دیوانه‌وار جولان می‌ده. اسمش کریستوفر بلک اسمیته. روحی که فقط خودش نیست؛ بلکه همراهش یک بیماری نفرین‌شده است؛ بیماری‌ای که به طاعون روحی معروفه. هرکسی که بهش نزدیک بشه، دیگه مثل قبل نیست. همه چیز رو مسموم می‌کنه، عاصی می‌کنه، حتی امید رو می‌بلعه امشب ، من و این دوربین به دل تاریکی می‌زنیم می‌خوایم حقیقت رو شکار کنیم، حتی اگر اون حقیقت ترسناک‌ترین کابوس‌هات باشه پس آماده شو ما شروع می‌کنیم.»

(صدای نفس‌های مارکوس و تپش قلب در سکوت پرتنش تاریکی شنیده می‌شود. دوربین روی دست‌های لرزانش زوم می‌کند، او آرام قدم برمی‌دارد.)
«اینجا، زیر سنگ‌های سرد هاگوارتز، جایی‌ست که کریستوفر بیشترین وقتش رو می‌گذرونه. به چشم نمیاد، اما ردپاش رو می‌تونم حس کنم. یک قدم اشتباه، و ممکنه طاعون روحیش همه چیز رو ببلعه .

(مارکوس ناگهان به سمت گوشه‌ای می‌رود، صدای وزش باد و خش خش برگ‌های خشک زیر پایش.)
اونجا! صدای ناله‌های نامرئی... می‌شنوی؟ این‌ها فریادهای کسانی هستند که پیش از ما گرفتار این نفرین شدن.

(دوربین لرزان می‌شود، مارکوس به آرامی نفسش را کنترل می‌کند و می‌گوید:)
کریستوفر بلک اسمیت، روحی که خودش گرفتار بیماری شده، ولی حالا همه رو به تاریکی می‌کشه.

(ناگهان سایه‌ای سیاه و مه‌آلود جلوی مارکوس ظاهر می‌شود. نور دوربین کم‌رنگ می‌شود و صدای خش‌خش و ناله‌های دردناک فضای اطراف را پر می‌کند.)
«اینجاست.»

(سایه‌ی مه‌آلود به آرامی به سمت مارکوس حرکت می‌کنه، ناله‌هایش بلندتر و پراکنده‌تر می‌شه. مارکوس نفس عمیق می‌کشه و دستش رو توی جیب کُتش می‌کنه.)
«باید دقیق باشم. این روح یه‌جور طاعونه که هر چیزی رو لمس کنه، مسموم می‌کنه.»

(مارکوس شیشه‌ی مخصوص معجون‌سازی رو از توی جیبش درمیاره؛ شیشه‌ای که نور سبز کمرنگی ازش می‌تابه. دوربین روی شیشه زوم می‌کنه، انگار یه زندان کوچیک جادوییه.)
«تو می‌خوای فرار کنی؟ نه. امشب، پایان راهته.»

(روح به سمت مارکوس می‌تازه، اما مارکوس شیشه رو با سرعت بالا می‌گیره و روی زمین می‌کوبه. یک نور سبز رنگ پرقدرت فضای اطراف رو می‌پوشونه.)
(صدای فریاد روح با صدای شکستن شیشه ترکیب می‌شه. آرام‌آرام مه سیاه شروع به جمع شدن می‌کنه و داخل شیشه می‌ره.)
«گیر افتادی...»

(دوربین لرزان می‌شه، اما شیشه توی دست مارکوس محکم و درخشان باقی می‌مونه. مارکوس نفس راحتی می‌کشه و شیشه رو محکم می‌بنده.)
(مارکوس روبه‌روی دوربین می‌ایسته. صورتش خسته‌ست اما محکم. نور ضعیف از کنار صورتش می‌تابه. شیشه‌ی حبس‌شده‌ی کریستوفر توی دستشه، آروم می‌درخشه.)
«خب... تموم شد.
کریستوفر بلک اسمیت دیگه نمی‌تونه کسی رو آلوده کنه مأموریت انجام شد.»

(یه مکث می‌کنه. به شیشه نگاه می‌ندازه. صداش آروم‌تر و جدی‌تر می‌شه.)
«اینا فقط یه قسمت کوچیک از چیزیه که توی هاگوارتز پنهونه. من اینجام که باهاشون روبه‌رو بشم. یکی یکی.»

(نگاهش رو به دوربین قفل می‌کنه، جدی ولی همراه با یه لبخند محو.)
«اگه تا اینجا همراه من بودی ممنونم تو هم بخشی از این سفر بودی.
تا شکار بعدی در سایه ها باشید که آنها نگهدار شمان.»

(مارکوس دستش رو می‌بره جلو و دوربین رو خاموش می‌کنه. تصویر در تاریکی محو می‌شه.)

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: شنبه 28 تیر 1404 20:37
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: جمعه 16 آبان 1404 23:39
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
لرد تیوب: همسریابی

قسمت دوم


دوربین در نمای نزدیک ‌بینی لرد روشن می‌شود. پره‌های باشکوه بینی لرد قاب دوربین را پر کرده‌اند. این نمای قدرت مجرای تنفسی چند ثانیه طول می‌کشد و بعد دوربین دور شده و تصویر بزرگ‌تری نمایان می‌شود. نمای کلی، همان آشپزخانه خانه ریدلهاست. میز چوبی همیشگی که مرتب و تمییز است، در میانه تصویر به چشم می‌خورد. تنها تفاوت تصویر با ویدئو قبل، پوشش افراد درون تصویر است.

در سمت راست لرد با ردای سیاه و بالاپوش پر ابهتش نشسته است. نفر بعدی مروپ است که یک مقنعه چانه دار مشکی بلند پوشیده است. لبه بالایی مقنعه مثلثی‌شکل و تیز به سمت جلو است. صورت مروپ غمگین است و به میز نگاه می‌کند. نفر آخر از همه عجیب‌تر است. نجینی به‌عنوان نفر سوم روسری گل‌گلی با گل‌های قرمزرنگ پوشیده که با شدت تمام دور سرش پیچیده شده است. آرایش ندارد و مژه‌هایش را هم درآورده است. دور لبش کبود است و کمی کج روی میز خزیده است.

لرد اهمی می‌گوید و صحبت را آغاز می‌کند:
- از اونجایی که با گذاشتن اون ویدئو آبروی ما رو بردین! (به مروپ نگاهی می‌کند)... ما این ویدئو رو آپلود می‌کنیم که نشون بدیم آلفای این خونه کیه!... ولی چون مامانمون پول اسپانسر رو گرفتن... ما همین‌جا قابلمه نسوز برادران بلک رو تبلیغ می‌کنیم! خیلی نچسب و نسوز هستن!
در تصویر چند قابلمه عجیب سبزرنگ نمایش داده می‌شوند که زنی با لباس نه‌چندان مناسب یکی از آنها را در آغوش گرفته و به دوربین لبخند می‌زند.

تصویر دوباره آشپزخانه را نشان می‌دهد. لرد به سمت نجینی و مروپ برمی‌گردد و دوباره گلویش را صاف می‌کند. هر دوی آنها بدون آنکه به لرد نگاه کنند، هم‌زمان می‌گویند:
- ما از کاری کردیم پشیمان هستیم و دیگه تکرارش نمی‌کنیم!

لرد سری تکان می‌دهد و از جایش بلند می‌شود و از کادر خارج می‌شود. نجینی زیرچشمی رفتن لرد را دنبال می‌کند و با صدای آهسته و کش داری به مروپ می‌گوید:
- گرنی! این باندپیچی دم منو باز کن! ایند د نیم اف گاد! من نمی تونم بشینم اصلاً!

مروپ نگاه خصمانه‌ای به نجینی می‌اندازد و جواب می‌دهد:
- گرنی و زهرمار مامان! اگر این‌قدر دمتو تو حلقت نمی‌کردی ما الان اینجا نبودیم! دمتم باز نمی‌کنم! باز کنم سریع می ذاری دهنت!
مقنعه مروپ در حین حرف‌زدن جلوآمده و کل پیشانی‌اش را می‌گیرد که با حرکت خصمانه مروپ عقب رانده می‌شود.

نجینی می‌خواست جواب بدهد که لرد به آشپزخانه برمی‌گردد. لپ تابی به دست دارد که روی میز می‌گذارد و درش را باز می‌کند. مروپ مقنعه را دوباره عقب می‌دهد و می‌پرسد:
- عسل عسلی مامان داره چیکار میکنه؟

لرد با نگاه لرد اندر مروپی به او نگاه می‌کند و می‌گوید:
- گفتم که ما خانواده اصیلی هستیم... باید پوششتون اصیل باشه! لباس پرستاری و مژه روباهی نداریم! بعد هم مثل افراد غیر اصیل تو پارتی نمی‌گردیم دنبال شوهر! با خودمونم شوهر نمی‌کنیم!... ما فهمیدیم یه سایت هست به نام همسریابی جادوگر و ساحره! قشنگ مشخصات رو میگیم و شوهرهای مناسب رو بهمون پیشنهاد میده و انتخاب می‌کنیم!

نجینی اعتراض می‌کند.
- ددی! من پارتنر سایتی نمیخوام! این خیلی فلسه (خزه)! من خودم میخوام انتخاب کنم! بعد بریم دیت و...

لرد به او تشر می‌زند:
- مگه بهت نگفتم بهم بگی آقا جون؟ ددی چیه؟.... بعدم نخیر! ما آزادتون گذاشتیم رفتین تو انتهای بقیه! جنبه نداری!
- انتهای بقیه نیست! انتهای خودمه!
- هرچی! با ما بحث نکن! همینی که هست!

نجینی سرش را پایین می‌اندازد و ساکت می‌شود. لرد لپ تاب را روشن می‌کند و وارد سایت می‌شود.
- خب اسم رو چی بذارم؟

نجینی بلافاصله می‌گوید:
- من همه جا آیدیم یکیه! نجینی میل... (متوجه نگاه وحشتناک لرد می‌شود)... نجینی ریدل!

لرد به آهستگی تمام تایپ می‌کند و زیر لب می‌گوید:
- بقیه مشخصات رو خودمان پر می‌کنیم!

چندین دقیقه به تایپ‌کردن می‌گذرد و لرد مجدداً می‌پرسد:
- گفته رنگ پوست... گندمی، سفید، سیاه، زرد... سبز نداره... چی بزنیم؟

مروپ مقنعه را عقب می‌کشد و می‌گوید:
- بزن سفید! دختر ما تو مارها پوستش روشن حساب میشه!

- نوشته اندام... لاغر مردنی، متناسب، تپلی، خرس... چی؟ مامی استایل؟... چی بزنم؟

نجینی با عشوه می‌گوید:
- من اسکینی ام!

لرد با حرص می‌گوید:
- می‌زنم خرس!

چند دقیقه تایپ می‌کند و دوباره می‌پرسد:
- وضعیت مزاج؟ در مورد غذاخوردنم میپرسن مگه؟... سردمزاج... معمولی... گرم‌مزاج... آتشین... هات نیازمند؟... این چیه؟ له له
می‌زند؟ یعنی چی اینا؟

مروپ پیش دستی می‌کند و می‌گوید:
- هات نیازمند بزن! نجینی همیشه فلفل تو غذاش می ریزه! غذاش باید تند باشه!
بعد نگاه معناداری به نجینی می‌کند که خفه بماند.

لرد ادامه می‌دهد:
- وضعیت پوشش... پوشیده، کمی پوشیده، نیمه‌عریان، عریان! چه وضعشه؟!

- بزن عریان!... خب چیه؟ ماره دیگه! لخته!

لرد ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- می‌زنم نیمه‌عریان! روسری سرشه بهرحال!... خب اینم خودم پر می‌کنم! مایل به آشنایی با حضور خانواده هستم!... خب پس شد، خرس نیمه‌عریان، هات نیازمند سفید! راضی هستیم! و... تمام! ساخته شد!

نجینی دیگر جیغ خفیفی می‌کشد و می‌گوید:
- دد... آقا جون! این چیه اخه؟ حداقل مشخصات خوبمو بنویس! الان برام پارتنر آشغالی پیدا میکنه!

لرد با آرامش می‌گوید:
- شوهر شوهره! پارتنر اینام نداریم! به یکی از همین سایته میدمت بری!
- آقا جون!

لرد ناله‌های نجینی را قطع می‌کند و با ذوق می‌گوید:
- چندتا پیشنهاد داریم! ماریو!... نوشته عکس بفرست آشنا شیم...

مروپ با هیجان مقنعه‌اش را عقب می‌کشد و چانه مقنعه را کج کرده و پشت‌گوشش می‌دهد.
- بنویس خونش اصلیه؟ مال کدوم خانواده است؟

لرد تایپ می‌کند و به همراه مروپ و نجینی که علاقه‌مند شده است، به صفحه خیره می‌شوند. صدای پیامی شنیده می‌شود و قیافه هر سه پوکر می‌گردد. لرد به سمت مروپ برمی‌گردد و می‌گوید:
- من نگفتم اینترنت نده دست ماروولو؟... نزدیک بود با پدربزرگمون وصلت کنیم!

مروپ سرش را تکان می‌کند و می‌گوید:
- ببندش اینو! برو بعدی! برو بعدی!

لرد پیشنهادهای بعدی را باز می‌کند.
- کاظم پاتر! این نه! با پاترها وصلت نمی‌کنیم!... اکبر؟ خب این خوبه... نوشته در صورت موافقت خانواده رنگ موردعلاقه تونو بدونم... ببین دختر! مرد اینه! تازه فقط رنگ موردعلاقه رو میخواد بدونه!

نجینی با ذوق می‌گوید:
- عکسش نیست؟ ببینم خوشگله؟

مروپ که حالا چانه مقنعه‌اش روی چشمش قرار گرفته و در حال کشتی‌گرفتن با پارچه است می‌گوید:
- بنویس صورتیه!
- چی صورتیه؟
- رنگ مورد علاقه‌اش دیگه!
- صورتی چیه؟! فقط سبز!

هر سه دوباره به مانیتور خیره می‌شوند و صدای پیامی می‌آید.
- به به! نوشته رنگ موردعلاقه شون یکیه! میخواد با خانواده بیاد خواستگاری! خوبه! همینو قبول می‌کنیم!

هر سه خوشحال می‌شوند و هورا می‌کشند. مروپ بالاخره مقنعه را از سر درمیاورد و به هوا پرتاب می‌کند.

تصویر ثابت می‌شود و زیرنویسی با صدای لرد پخش می‌شود.

اکبر هم یک شناسه فیک بود. در واقع اکبر همون هلگا بود که به بهانه اکبر بودن می‌خواست به خانه ریدلها ورود کنه! گول این سایت‌ها رو نخورید! این ویدئو هم جهت آموزش بود وگرنه ما دخترمون رو به هرکسی نمیدیم!... البته خواستگاران میتونن زیر این ویدئو کامنت بذارن... شاید هم دادیم!


در آخر نیز دوباره تصویری از قابلمه‌های نچسب برادران بلک پخش می‌شود و ویدئو به پایان می‌رسد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: جمعه 27 تیر 1404 18:26
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: جمعه 16 آبان 1404 23:39
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
لردتیوب:
(tailship) دم شیپ!
قسمت اول


دوربین با نمای تار آشپزخانه را نشان می‌دهد.
دوربین zoom in و zoom out می‌شود و تصویر واضح می‌گردد. میز چوبی آشپزخانه تمییز است و تنها دو ماگ روی آن قرارداد که از آنها بخار بلند می‌شود. صدای برخورد قطرات باران به پنجره به گوش می‌رسد.
مروپ از گوشه تصویر وارد می‌شود. لباس پرستاری به تن دارد. قیافه‌اش خندان است و کمی معذب به نظر می‌رسد. به کسی که پشت دوربین است نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- خوبه مامان؟ مامان خوشگل میوفته؟

صدای لرد از پشت دوربین به گوش می‌رسد که جواب می‌دهد:
- یکم چاق شدی... کمتر میوه بخور مامان... قند رو حذف کن... این لباسم دربیار دیگه! بابا که خونه نیست!

برخلاف انتظار، مروپ با همان قیافه خندان می‌گوید:
- حتی اگر بتونم قند رو حذف کنم... با تویی که قند زندگیمی چه کنم؟

- مامان! ما برات جیلترشکن نخریدیم که بری جادوگرام این چیزا رو یاد بگیری!
- منو نقد نکنین از خودتون مایه بذارید! صد سیکلی‌های پاره لای گالیونی!
- مامان! بسه!

مروپ با قیافه راضی و خشنود، روی یکی از صندلی‌ها می‌نشیند و یکی از ماگ‌ها را به دست می‌گیرد. لرد نیز وارد تصویر می‌شود. لباس خوابش قرمز است و رویش بابانوئل‌های کوچک بامزه دارد. او نیز پشت یکی از صندلی‌ها می‌نشیند و ماگش را به دست می‌گیرد.

- مامان اینو نذاری تو جادونت ها! ما آبرو داریم!

مروپ به طرز کاملاً محسوسی به دوربین چشمک می‌زد و می‌گوید:
- نه فقط برای خاطره فیلم می‌گیریم!... ولی خیلی ویو میگیره مامان!

- مامان! تو قول داری!
- باشه باشه! قند حذف نشوی مامان!

هر دو ماگشان را بالا می‌برند و جرعه‌ای از نوشیدنیشان را سر می‌کشند. لرد منتظر است و به مروپ نگاه می‌کند.
- خب... الان اومدیم آشپزخونه.... نگفتی فیلم برای چیه؟

مروپ ذوق زده روی صندلی جابه جا می‌شود و با صدای بلند می‌گوید:
- آماده‌ایم! بیا!

صدای آهنگ my milkshake brings all boys to the yard پخش می‌شود و صدای فس فسی و کشیده شدن چیزی روی زمین نیز به گوش می‌رسد. چند ثانیه بعد نجینی از روی صندلی کنار مروپ بالا می‌آید و روی میز می‌خزد.
نجینی قیافه‌ای متفاوت از همیشه دارد. فلس‌هایش زرد عقدی کرده و گونه گذاشته است. شقیقه‌هایش را بالا داده و چشم‌هایش را بسیار کشیده کرده است. لب‌هایش را ژل زده و زاویه فکش را عمل کرده است.

لرد با دیدن نجینی قیافه‌اش را در هم کشید. از روی صندلی اش بلند شد و درحالی که سرش را تکان می‌داد گفت:
- دیگه دور من رو خط بکش نجینی... رژ لب وخط چشم!؟ می‌زنی میری بیرون دختر...از این کارات دس بکش!

نجینی که به علت مژخه های مصنوعی اش به آهستگی پلک می‌زد با صدای تو دماغی اعتراض کرد:
-ددی!... من اومدم به گناهانم اعتراف کنم و بخشیده شم ددی!

لرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- جون مارو به لب رسونده کارات! کشته ما رو این ادا و اطفارات!

بعد لیوان به دست به دست پشتش را به آنها کرد که برود. ناگهان نجینی خودش را روی میز جلو کشید و دور دست لرد پیچید.
- آهای بی وفا! دیگه دوستم نداری؟ اخه تو دلت می‌آید بری و غم توی چشمام بذاری؟

مروپ در پشت زمینه ماجرا از جایش بلند می‌شود و دودستش را بالا برده و خطاب به هردو می‌گوید:
- یه امشب شب عشقه... همین امشبو داریم... چرا قصه غم رو واسه فردا نذاریم؟

لرد و نجینی باهم می‌گویند:
- هالا لالای لالای... هالا لای لای... هالا لالای لالای... هالا لای لای!

هر سه دوباره پشت میز می‌نشیند و نجینی با همان صدای تو دماغی شروع به صحبت می‌کند.
- ددی! من دیگه از پارتی رفتن خسته شدم! وایب خوبی نمیده! میخوام مرید باشم!

لرد که دارد دوباره عصبانی می‌شود، می‌پرسد:
- میخوای چی چی باشی؟.... تو چرا هیس نمی‌کنی؟

- ددی! هیس خیلی دهاتیه! آپ تو دیت باش!... میخوام مرید باشم! بهش چی میگین شماها؟.... آها همون ازدواج!

لرد به مروپ نگاهی کرد و گفت:
- ببین چی میگه!...هیس دهاتیه؟ هیس دهاتیه؟؟ میدونی ملت دوست دارن اهل دهات ما باشن که هیس کنن! بعد به کلاس شما نمیخوره؟

- ددی کام آن! حالا یه هیس چیه مگه! من میگم دارم لانگ پارتنر می‌گیرم! تو چرا نوتیس نمی‌کنی منو؟

لرد دوباره از جایش بلند می‌شود و فریاد می‌زند:
- بیا مروپ تحویل بگیر! دختری که تربیت کردی تحویل بگیر! مرگخوارهای من دارن اون بیرون قیچی میشن و این چیکار میکنه!

مروپ بلند شد واز ناراحتی دست‌هایش را بر سر می‌نهد و ناگهان شروع به کلاغ پر می‌کند.
- بشینم! برپا! بشینم! برپا!

لرد آهی می‌کشد و با حرص به سقف نگاه می‌کند اما نجینی که خیلی تحت تاثیر حرکت حمایتی مروپ قرار نگرفته است، با صدای کشداری می‌گوید:
- ددی! گرنی! کام آن... من آوردمش بهتون معرفیش کنم! چون رینی دی هستش! گفتم خیلی عاشقانه میشه!

لرد و مروپ بلافاصله به او نگاه می‌کنند. لرد با قیافه وحشت زده می‌پرسد:
- یعنی چی؟... پسر آوردی خونه؟... اونم وقتی ما پیژامه بابانوئلی مونو پوشیدیم؟

نجینی خنده خرناس مانندی کرده و می‌گوید:
- ددی! کام آن!... پسر چیه! من دیگه پسرها رو دوست ندارم! من با این تو رابطه‌ام!
بعد دمش را بالا می‌گیرد و تکان می‌دهد.

مروپ با گیجی می‌پرسد:
- دمت؟

نجینی با ذوق جواب می‌دهد:
- اره دیگه! تصمیم گرفتم سلف لاو باشم! یعنی اون روز... وای ددی خیلی خوب بود... من گازش گرفتم و دیدم دردم اومد! فهمیدی؟ یعنی من دردهاشو حس می‌کنم! میدونی... من همش مشکلم این بود دیگه! یعنی میک سنس نمیکردن برام پارتنرام! من درکشون نمی‌کردم! ولی دمم رو درک می‌کنم!... در نتیجه من دم ریلشنم الان! خواستم بدونین شماها که من از کمد دراومدم و الان آزادم!

مروپ و لرد و نجینی یک ثانیه به هم خیره میشوند و بعد همه چیز بهم می ریزد.
لرد یکی از دمپایی رو فرشی‌هایش را درمی آورد و به سمت نجینی حمله می‌کند. مروپ محکم او را می‌گیرد و لرد برای آنکه به نجینی برسد یک پایش را روی میز می‌گذارد و بدنش را خم می‌کند. با حرص داد می‌زند:
- همون تو کمد میموندی! رفتی عاشق دمت شدی برای من؟... درستت می‌کنم!

بعد دمپایی را به سمت نجینی پرت می‌کند. دمپایی به نجنینی می‌خورد و او می‌گوید:
- اوه ددی! هیت ما هاردر! این بهای عشقمه!

مروپ با شنیدن این حرف، لرد را رها کرده و می‌گوید:
- نه این واقعاً زدن میخواد! برو مامان!

لرد مانند گلوله‌ای که رها شده به سمت نجینی یورش می‌برد و نجینی با سرعت زیاد از کنار میز پایین پریده و فلس به فرار می‌گذارد. آن دو که از کادر خارج می‌شوند، مروپ با لبخندی شیطانی به سمت دوربین می‌آید.

- خب... اینو میذارم تو جوتیوب! بازدید میلیونی می‌گیرم! بعد تبلیغ می‌گیرم!... مامان تکنولوژی!

مروپ دستش را به سمت دوربین دراز می‌کند، دوربین خاموش می‌شود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: جمعه 27 تیر 1404 01:07
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: یکشنبه 13 مهر 1404 00:52
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 188
آفلاین
GH

معرفی کانال مارکوس فنویک

تصویر شروع: سیاهی مطلق. فقط صدای سوت آرام باد در راهروهای سنگی. نور کم. تصویر دوربین ناگهان روشن می‌شود، ولی تار و لرزان. مارکوس مقابل لنز نشسته، با چشمانی که دوربین را برانداز می‌کنند.

(مارکوس آرام، با تردید و مکث)
_روشن شد؟

(نفس عمیقی می‌کشد. انگشتش به لنز می‌خورد. تصویری تار ظاهر می‌شود. صدایش در پس‌زمینه می‌پیچد.)
_این چیزی‌ست که "می‌بیند"، درست است؟

(دوربین ثابت می‌شود. او کمی جلو می‌آید. چهره‌اش واضح‌تر ولی همچنان در سایه است.)
_اگر قرار باشد دیده شوم... بگذار حداقل با حقیقت آغاز کنم.

(با صدایی سرد و شمرده)
_من مارکوس فنویک هستم.نگهبان آن‌چه فراموش شده.

(مکث می‌کند. انگشتش را روی میز می‌کشد، گرد و غبار بلند می‌شود.)
_هاگوارتز... جای عجیبی‌ست. نه فقط برای جادو بلکه برای چیزهایی که باقی مانده‌اند چیزهایی که دیگران از یاد برده‌اند.

(صدایش آهسته می‌شود، با نگاهی به دوربین)
_ارواح.
نه آن‌هایی که فقط پرواز می‌کنند و شوخی می‌کنند.
من با آن‌هایی سر و کار دارم که می‌لرزند، می‌گریند، نمی‌روند.

(پشت سرش سایه‌ای می‌لغزد. مارکوس بی‌تفاوت ادامه می‌دهد.)
_سال‌هاست که آن‌ها را می‌بینم.نام‌شان را به خاطر می‌سپارم.
بعضی شب‌ها فقط برای شنیدن صدای یک کودک مرده تا صبح بیدار مانده‌ام.

(رو به لنز، مستقیم. حالا صدایش عمیق‌تر و جدی‌تر می‌شود.)
_و حالا، این جعبه‌ی عجیب...
این چشم بی‌روح زمانه...
قرار است داستان‌هایشان را ضبط کند؟

(لبخند محوی، تلخ)
_شاید بد نباشد. شاید دنیا باید بداند که ارواح رها نشده‌اند.
و شاید کسی، جایی، هنوز منتظر است نامش گفته شود.

(با صدای آرام‌تر)
_من این‌جا هستم.نه قهرمانم، نه شکارچی.
فقط. نگهبانم.

(خاموشی کوتاه. فقط صدای نفس و صدای دور.)
_این کانال با نام GH برای آن‌هاست.
برای آن‌هایی که دیگر جایی در کلاس‌های هاگوارتز ندارند. اما هنوز در تالارها زمزمه می‌کنند.

(آخرین جمله با نگاه مستقیم به دوربین، لرزش آرام تصویر)
_ تماشا کن. ولی اگر صدایی از دیوار شنیدی... فقط تماشا نکن.
گوش کن.

( تصویر محو می‌شود. صدای در زنگ‌زده‌ای در پس‌زمینه باز می‌شود. نور شمع خاموش می‌شود.)

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: جوتیوب
ارسال شده در: دوشنبه 23 تیر 1404 19:11
تاریخ عضویت: 1397/11/04
تولد نقش: 1397/12/14
آخرین ورود: یکشنبه 2 شهریور 1404 21:49
از: سیرازو
پست‌ها: 441
آفلاین
رابگل


سلام می‌کنم به همه‌ی بینندگان چنل رابگل!

بابت فعالیت کمم توی این چنل ازتون عذرخواهی می‌کنم ولی بهتون قول می‌دم که با این ویدئو کارو در بیارم. ویدئوی امروز ما در مورد انتخابات وزیر جدیده. می‌خوایم توی این ویدئو بپردازیم به دو روز اول انتخابات. چیزایی که شما دیدین و چیزایی که ازش خبر ندارین.

اول می‌ریم سراغ چیزایی که اتفاق افتاده و شما شاهد اون بودین.

تو روز اول و می‌شه گفت شروع فعالیت ستادها، دیس و دیس‌بکی بین دو کاندید عزیز یعنی هلگا هافلپاف و گلرت گریندلوالد رخ داد.

تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده
( گودرت‌های الهی اجازه نداد اندازه‌ی اصلی عکس‌ها رو براتون آپلود کنم. امان از دست‌های پشت پرده.)


خب! همونطور که می‌بینیم، ما اولین درگیری رو توی چت‌باکس شاهد بودیم. درگیری بر سر جن!

درگیری‌ای که من انتظار نداشتم اینجوری باشه. هلگا در نقش جن‌گیر و گلرت در نقش جن‌نگیر.

چرا می‌گم انتظار نداشتم؟ بخاطر اینکه هلگا مادر جن‌هاست. (تقلیدی بی‌مزه از mother of dragons) چطور همچین مادری می‌تونه اینکارو با بچه‌هاش بکنه؟ آیا جامعه‌ی ما می‌تونه به همچین فردی اعتماد کنه و سکان وزارت رو بده بشه؟ جواب این سوال با شماست. من حرفی نمی‌زنم که فکر نکنین جهت‌گیری اتفاق افتاده. حرف، حرف ملت است.

البته بعد از حرف اول هلگا، وینکی، این جن دوستداشتنی، از کلمه‌ی جن‌گیر خوشش اومد. حس می‌کنم فکر کرد هلگا قراره واسشون خواستگار بگیر پیدا کنه:

تصویر تغییر اندازه داده شده

حالا می‌رسیم به پشت صحنه! جایی که شما خبری ازش ندارین. جای که اتفاقات اصلی اونجا رقم می‌خوره.

خبری که می‌خوام بهتون بدم ممکنه کاری کنه از تعجب دهنتون باز شه... جوری که نتونین ببندینش! آماده‌این؟

هلگا هافلپاف روی گلرت گریندلوالد کراش داره!

می‌دونم می‌دونم! حس می‌کنین دیوونه شدم ولی باور کنین که راست می‌گم. من کی تا حالا بهتون دروغ گفتم؟ اینجا چنلیست فقط برای گفتن حقایق‌!

اول توضیحاتمو می‌گم و بعد می‌رم سراغ رو کردن مدرک! بله درست شنیدین. براش مدرکم دارم. کی دیدین من بدون مدرک چیزی بگم؟ من مثل این چنلای زرد نیستم آقا!

داستان از جایی شروع می‌شه که من یه فردی رو استخدام کردم تا بتونه نفوذ کنه به فضای مخفیه کاندیداها! خبری رو از ستاد هلگا کشید بیرون که باعث شد مغزم سوت بکشه. اولش باور نکردم ولی وقتی پیام هلگا رو فرستاد، مجبور شدم که باور کنم. هلگا چرا باید روی کسی که می‌دونیم گرایشش چیه، کراش بزنه. زنیکه 1000 سالته! رو پیشونیت برف شادی بزنی، ملت میتونن رو چروکات اسکی برن. تو و چه به این کارا!

می‌دونم که دارین می‌میرین برای اون مدرکی که دارم. این شما و این هم پیام هلگا هافلپاف:

تصویر تغییر اندازه داده شده

عشق کردین نه؟ نوکرم!

خب! این بود از حواشی‌ دو روز اول! البته هنوز یه بخش مونده. دوتا میم داریم از دو کاندید دیگه که اسمشون نیومده. برنامه رو با این میم‌های بامزه تموم می‌کنم. لایک , کامنت یادتون نره! تا ویدئوی بعدی مرلین نگهدارتون!

1.تصویر تغییر اندازه داده شده

2. تصویر تغییر اندازه داده شده

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟