هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
#19

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هری مدتی به فکر فرو رفت واقعا جای هولنکی بود ولی او نباید نا امید میشد ناگهان دوباره صدایی از گوشه راهرو برخاست...
_ هری بیا کمکم کن !
هری برگشت و رون رو دید که اون هم ماده لزجی که بر روی بدنش بود از او کمک میخواست
هری خاست که به سمت صدا برود اما
ناگهان صدایی رو از فاصله بسیار دور شنید دوباره ایستاد و با حیرت به اطرافش نگاه کرد هری مطمئن بود که این یکی هم صدای رون است ولی مگه میشه دو تا رون وجود داشته باشند
رون ( که جلوی هری بود ) دوباره فریاد زد : هری بیا کمکم کن من اینجا گیر افتادم
هری لحظه ای به فکر فرو رفت با خود فکر کرد هیچ وقت در این برج لعنتی اتفاقی نیفتاده که به سود من باشه پس این هم تله هست هری رویش رو از سمت رون برگردوند و به راهروی سیاه پشت سرش نگاه کرد راهروی خوف انگیزی بود ولی غریزه هری بهش میگفت این راه امن تره این راه رو انتخاب کن
هری در یک آن برگشت و با آخرین سرعتی که میتوانست در جهت مخالف رون شروع به دویدن کرد حدسش درست بود ان موجود رون نبود بلکه خودش رو شبیه رون دراورده بود و بلافاصله شیونی سر داد و دود شد و به هوا رفت هری برگشت و به سمت منبع صدای اصلی حرکت کرد بعد مدتی به یک دو راهی رسید حالا باید توی کدوم یکی میرفت ؟ ناگهان از یکی از راهروها صدای جیغ و فریاد رون به گوش رسید هری چوبدستیش رو بالا گرفت و خاست که وارد آن راهرو بشود ولی نگهان یادش افتاد که قبلا هم در یک چنین حالتی گرفتار شده بود اون موقع به سمت صدا حرکت کرده بود اما به رون و هرمیون نرسیده بود پس حتما این هم یک تله هست غریزه هری به او میگفت که از راهروی دیگر برو
هری سرش رو گرفت بالا و فریاد زد : میدونی چیه تو دیگه نمیتونی به این راحتی من رو فریب بدی صدام رو میشنوی ؟
ناگهان صدای فوق العاده هولناکی از سوی راهرویی که همین الان از آن عبور کرده بود در تمام برج پیچید هری وحشت زده به پشتش نگاه کرد اما هیچ چیز معلوم نبود
هری چوبدستیش رو بالا گرفت و جرقه ای رو به سمت راهرو فرستاد لحظه ای سکوت بر قرار شد سپس جرقه صدای خفه ای رو درست کرد هری متوجه شد که آن موجود با هری فاصله چندانی ندارد ناگهان صدایی از پشت سرش شنیده شد رون از این طرف !
اینبار هری حاضر بود قسم بخورد که این صدای هرمیون واقعی هست و از آن یکی راهرو میاید اما هم زمان با صدای هرمیون صدای خش خش آن موجود از روی زمین بلند شد و هری فهمید که آن موجود دنبال هری کرده است هری برگشت و با آخرین سرعتی که داشت دنبال رون هرمیون شروع به دویدن کرد...




Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
#18

بانو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۳۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هر جا كه سكوت و تاريكيش باعث بريده شدن نفس ها مي شه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
تا در برج بسته شد،سكوتي همه جا را فرا گرفت.سكوتي كه كر كننده مي نمود.گويي برج مي خواست به او بفهماند كه ارتباطش با دنيا قطع شده.
ولي او مصمم بود كه به هيچ وجه كنار نكشد،پس به راهش ادامه داد.اما سكوت او را مي آزرد،سكوت و تاريكي،گويي...نه نمي خواست به اين موضوع فكر كند ولي اين خيال كه ممكن است مرده باشد، رهايش نمي كرد.به ياد رون و هرمايني افتاد،اگر مي فهميدند كه او مرده....
از پشت سرش صداي بسته شدن دري آمد،و صداي خنده،خنده اي چندش آور كه مو به تنش سيخ مي كرد.-كي اونجاست؟..كي اونجاست؟ تنها صداي انعكاس صدايش را مي شنيد.و باز هم سكوت.
چند قدمي پيش رفت كه...صداي بي روح و آشنايي بار ديگر او را ميخكوب كرد.هري...هري...من اينجابيا...بيا....هرمايني؟مطمينا اين صداي او بود. - هرمايني.....؟ ولي صدا قطع شده بود.مي خواست به عقب بر گردد كه چيزي دز كنارش نظرش رو به خود جلب كرد.يك راه پله.بدون لحظه اي ترديد از راه پله پايين رفت.قدم به سالن نموري گذاشت كه از سقفش آب مي چكيد.دور تا دور سالن رو قاب هاي بزرگي از جادوگران و ساحره هايي پر كرده بود.بوي چسب تندي مي آمد گويي تابلو ها رو تازه نصب كرده بودند.
به سمت تابلو ها رفت در حالي كه داشت نگاهشان مي كرد صدايي شنيد. به پشتش نگاه كرد.جايي كه راه پله در اون بود يك دختر ايستاده بود كه سرتاسر بدنش پوشيده از ماده ي لزجي بود.
به جلو رفت.اون هرمايني بود.-هرمايني چي شده؟ نگران نباش من كمكت مي كنم . به سمتش كه رفت ديد چيزي مانع پيشرويش مي شه.چوبدستيش رو در آورد و چند ورد فرستاد اما هيچ.آن ديوار نامريي جلوي ورود هر وردي رو مي گرفت.يكدفعه همه جا تاريك شد.به اطرافش نگاه كرد.دوباره در همان راه رو بود و از پله خبري نبود.به جستجوي پله ها رفت كه..هري...هري .....من اينجام بيا...بيا.... - رون....رون؟...كجايي چي شده؟.........



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۸۴
#17

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
دوستان مگه اینجا برج وحشت نیست ؟ پس چرا ادامه ی ماجرا به جنگل و قبرستون کشیده ؟!
من میبرمش تو برج و البته برای اینکه هکتور عزیز ناراحت نشه از اون سه مرحله نیز استفاده میکنیم

...................................................................

هری نمی توانست راهی را که پیرزن به او نشان داد، ادامه دهد. دوستانش رون و هرمیون در برج زندانی بودند و او نمی توانست آنها را با وجود آن خطرات بی شمار تنها بگذارد ...
هری درمانده و سردرگم نگاه مضطربش را به جاده مه آلودی که پیرزن نشان داده بود، دوخت و پس از چند ثانیه در حالی که سرش را تکان میداد با خشم گفت: نه نه نمی تونم
او با گفتن این حرف به سمت تپه ای برگشت که دیوار های سنگی و سیاه برج را میان هوای مه آلود به نمایش گذاشته بود، هری لحظه بدون حرکت ایستاد و سپس با تمام توان شروع به دویدن کرد، او از کنار قبرستان گذشت و پس از آنکه نفس زنان سراشیبی تپه را طی کرد، با قدم های بزرگ خود را به کنار در برج رساند.
صدای زوزه ی باد در گوشش می پیچید و نسیم سرد آن موهای آشفته اش را تکان میداد و هری در حالی نفس های عمیق میکشید، دو دستش را روی در آهنی و زنگ زده برج گذاشته و آن را فشار داد، در با صدای زوزه مانند و هراسناکی باز شد و او در حالی که چوب دستی اش را محکم در دست میفشرد، پا به حیاط برج گذاشت، هیچ صدایی جز خش خش برگهای خشک زیر پایش و بادی که گه گاه با وزش تند آنها را به هوا میبرد، به گوش نمی رسید و هری در حالیکه با احتیاط قدم برمی داشت به در اصلی برج نزدیک شد، او با نفرت به در سیاه و رنگ و رو رفته خیره شد و سپس در دل گفت " همه چیز رو باید از اول شروع کنم، پیر زن راست می گفت ... سه مرحله درست مثل یک بازی ... اون زن سفید پوش داره با ما بازی میکنه، ولی چطور می تونم شکستش بدم "
مغز هری با سرعت سرسام آوری شروع به کار کرد و در نهایت پس از گذشت چند ثانیه با روشن شدن نقطه ای نورانی در جای تاریکی از ذهنش به یاد گفته دامبلدور افتاد " در سازمان اسرار ... نیرویی وجود داره که هم خیلی اعجاب انگیزه هم از مرگ قویتره و حتی از نیروهای طبیعی شدید تره ... مقدار زیادی از اون در تو وجود داره "
هری با آن که هرگز به آن نیروی اسرار آمیزی که در وجود خود داشت، نیاندیشیده بود، اما به یک باره در آن لحظه که همه ی درهای امید را به روی یخود بسته می دید، به طور جدی به آن فکر کرد و با خود گفت: ولی چه جوری ... چه جوری باید فعالش کنم ؟
هری با خود فکر کرد " دامبلدور همیشه می گفت، این نیرو همون قدرت مهرورزی هست ... پس من – من باید دوست داشته باشم ... این نیرو با عشق و مهرورزی فعال میشه – درسته ! "
هری هیجان زده به اطراف خود نگاه کرد و سپس در حالی که امیدوارتر از قبل به نظر میرسید، در برج را باز کرد.
در بر لولایی خود چرخید و او پس از آنکه برای آخرین بار به هوای نیمه روشن بیرون نگاهی انداخت، قدم به درون تاریکی گذاشت ...


این نیز بگذرد !


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۸۴
#16

هکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹
از تالار راونکلا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 255
آفلاین
"تو نفرین شدی " تو نفرین شدی"

هری حتی دردی که باید از کشیده شدن چاقو روی بدنش احساس کند را حس نمی کرد و مرتبا در گوش خود فقط این کلمه زمزمه میشد .
ناگهان با سرعت به روی زمین افتاد حتی این را هم حس نکرد بلند شد و بعد از چند دقیقه حس کرد که نفس می کشد خوشحال شد واقعا خوشحال به طرف جنگل رفت تا شاید گراپ را پیدا کند شاید هاگرید ان طرف ها باشد رفت رفت جنگ سیاه و سیاه تر میشد تا گراپ را دید هر چه به او نزدیک تر می شد گراپ ازاو فاصله می گرفت هری شروع به دویدن کرد اما گراپ هم میدوید بعد از چند دقیقه هری دوباره یه جوری شد خودش هم نمی دونست چه جوری جنگل جلو چشاش بود اما گراپ دیگه نبود اه اه این خنگ معلوم نیست کجا رفت باز... او حرف هاییی را با خودش زمزمه می کرد و به داخل جنگل پیش می رفت چاره ای نداشت هنوز اون نوشته روی شکمش بود ولی دیگه خون نمی امد بعد از چند ساعت پیاده روی که خودشم نمی دونست کرده یا نه به یه فضای باز رسید:

روز بود خورشید به وسط میدان می تابید یه دفعه همه جا تیره و تار شد هری دیگه هیچ جا را نمی دید "هیچ جا " بعداز چند ثانیه که کورمال کورمال دور خودش می چرخید یه نور رادید یه نور کنار یه درخت بزگ یه پیره زن قوزی بادماغ بزگ ویه چوب دستی کنار درخت وایساده بود با یه فانوس اون پیره زن دقیقا شکل پیره زن جادوگر زشتی با دماغ گنده بود که وقتی بچه بود و نمیدونست جادوگره تو کارتون ها می دید
اون پیره زن تو کارتون ها که جادوگر بدی بود اینجا را نمیدونم . شاید ... نه بابا خل شدی ها ..

پیره زن رو به هر کرد و گفت:بیا جلو
هری:ترسیده بود نه نه اصلا نمی دونست ترسیده یا نه ولی هیچ حرکتی از خودش نشون نداد.
پیرزن:بیا جلو دیگه احمق.
هری :با خودش گفت هیچکس تو این جنگل پیدا نمیشه پس بهترین کار اینه که برم پیشش... پس چند قدم جلو رفت.
پیره زن:بیا جلو نمی خورمت
هری بازم جلو تر رفت .
پیره زن:گشنته راه زیادی ا اومدی...
هری:وای گوشنه گوشنگی داشت می مرد وگفت:بله ...
پیره زن دستش را داخل کیسه ای که کنارش روی زمین بود کرد و یه تیکه نان با مقداری آب در آورد و به هری داد.
هری با سرعت شروع کرد به خوردن ...
وقتی غذای هری تمام شد پیره زن به هری نگاهی کرد وگفت: تو بین این جهان و اون جهانی.
هری:اخه چرا چرا چرا؟
پیره زن:"تو نفرین شدی" نفرین باید سه مرحله را بگذرونی تا به یکیاز دو دونیا بری.
هری برودیوونه تو دیوونه ای نه همه دیوونه اند من زنده ام زنده ه ه ه ه ه ه.
پیرزن به حرف های او گوش نداد و ادامه داد: تو باید سه تا مرحله را طی کنی تو مرحله ی سوم معلوم میشه که به این دنیا برمیگردی یا اون دنیا . وبعد قدم زنان از هری دور شد.
هری دوید دنبالش مرحله ی اول چیه ؟ پیره زن گفت: همین راه را ادامه بده دوباره میام.و رفت.

----------------------------------------------------

اگه از رول خوشتون اومد مرحله ها را تعیین کنید.


ویرایش شده توسط هکتور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۷ ۱۹:۵۰:۲۲


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۸۴
#15

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
خود را درحالي ديد كه توسط دستهاي بيروحي كه از زمين در آمده به سمت پايين و درون خاك در حال فرو رفتن بود...!آرزو ميكرد زودتر بميرد تا انچه كه بايد در زير خاك برايش اتفاق بيافتد را نبيند...!
گرومپ...گرومپ...گرومپ...دستي قدرتمندتر از تمام دستان هري را به سمت بالا كشاند و از زمين بلند كرد...دستي پشمالو و بسيار گنده..حتي بسيار بزرگتر از دستان هگريد...در تصوير محوي كه ميديد فقط توانست سر گرد گراپي را تشخصي دهد...گراپ دوان دوان از قبرستان خارج ميشد...!هري را روي زمين گزاشت...هري با كمي تقلا ايستاد...از قبرستان دور شده بودند...در كنار جنگلي حولناك بودند...صداي زوزه بادي مخرب آمد...به پشت نگاه كرد...برگشت تا از گراپ بپرسيد چگونه اينجارا پيدا كرده است..ولي اثري از گراپ نبود...به اطراف خود نگاه كرد...هيچ اثري از گراپ نبود...!

رعد برق ميزد..صداي پچ پچي شنيده ميشد...پچپچي كه هر لحظه بلند تر ميشد...بلند تر و بلند تر...منبع صدا دور و نزديك ميشد...دور او چرخ ميزد...هري ميتوانست منبع صدا را احساس كند ولي چيزي نميديد...صداي پچ پچ«تو...نف...ي»...با 7 نوع صداي درهم شنيده ميشد....منبع صدا مانند مگسي دور و نزديك ميشد...نزديك و نزدكي تر شد...بيار نزديك تر از فبل...به سر او نزديك شد..دور آن چرخيد...وارد موي هري شد...هري صداي پچ پچ را از موي خود ميشنيد...هري به اطراف ميچرخيد ...گيج شده بود...منبع صدا به كنار گوش او رفت و چنين صداي وحم انگيزي به گوش رسيد«تو نفرين شدي»«تو نفرين شدي»«تو نفرين شدي»

و بعد با سرعت سرسام آوري هري شروع به دويدن كرد...پشتش قبرستان و جلويش درياچه...سمت چپش جنگل بود...سمت راستش برج...عاقلانه اين بود كه به سمت درياچه برود...ولي اين عمل هيچ تاثيري در صداي منبع نداشت...دستش را به داخل موهايش برد...و تكان داد...ناگهان صدا قطع شد..هري دويد...به طرف درياچه رفت...به آب آن رسيد...صورتش را در آب فرو كرد...و بع بالا آورد...به سطح صاف درياچه نگريست...صداي پچ پچ دوباره شروع شد ولي اين بار منبع ان همه جاي بود...تما فضا را اشغال كرده بود...هري گوشش را گرفت و به آب نگريست...بي اختيار ايستاد...دستانش از گوشهايش بيرون آمد و از دو طرف باز شد...حالتش طليب را تداعي ميكرد...با تكاني به اسمان رفت...در ارتفاعي كم به افق خوابيد..هري هيچ اختياري نداشت..فقط نظاره گر بد...پيراهنش بالا كشيده شد و و گويي خنجري نامرئي روي پوست شكم او كشيده ميشد...و اين جمله را با بريدن نوشت«تو نفرين شدي»
___
بالاخره خودم تو اين تاپيك پست زدم



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۸۴
#14

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
هري از وحشت خشك شد...طلسم، درست از كنار او گذشته بود و به زامبي خورده بود كه به طرف هري مي‌آمد...امّا...امّا...امّا وحشت هري از اين بود كه در نور سبزي كه لحظه‌اي فضا را پر كرد، هيچ شخصي را در اطراف خود نديد...
هري، تلوتلوخوران، در حالي كه به شدت عرق كرده بود، زانو زد... ناگهان، صداي غرش وحشتناكي آمد، و نوري فضا را پر كرد...
هري فرياد زد: رعد و برق! من تو فضاي بازم؟من...
امّا جمله‌اش در دهانش گير كرد...چون...
او در يك قبرستان ايستاده بود...يك قبرستان بي‌نهايت تاريك و سرد...قبرستاني كه زيرش،‌پر از اجساد مردگان بود...
صداي قرچ‌قروچي آمد، و وقتي رعد و برق بار ديگر زد و باران شديدي شروع به باريدن كرد ، با صحنه‌ي وحشتناكي مواجه شد...صحنه‌اي بي‌نهايت وحشتناك...صحنه‌اي كه خون را در رگ انسان منجمد مي‌كرد...
و با ديدن آن صحنه و با شنيدن فرياد:((اي اجساد...به پا خيزيد!!!)) يك انساني كه هيچ معلوم نبود از كجا مي‌آيد، متوجه منبع صداي قرچ‌قروچ شد...امّا نمي‌خواست و نمي‌توانست باور كند...
چون...چون...چون دست‌هايي خون‌آلود، از تمامي نقاط زمين، در حال خروج بودند...اجساد، زنده مي‌شدند...
هري، از وحشت خشك شد و نتوانست فرياد بزند...و آن وقت، سرش شروع به دوران كرد...
و ديگر چيزي نفهميد...


تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ دوشنبه ۷ آذر ۱۳۸۴
#13

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
به سرعت در راهرو مي دويد... و صداي قدم هاي آرام زامبي ها شنيده مي شد( فكر كنم بليز Resident evil3 زياد بازي كرده!!)...
كم كم راهرو تاريك مي شد ولي هري به سرعت مي دويد... فقط مي دويد... فقط مي دويد...

ناگهان همه جا تاريك تاريك شد.... تاريكي.... تاريكي محض.... تاريكي مطلق...

هري ديگر نه نفس داشت و نه ديد و ديگر نمي توانست بدود.... كورمال كورمال و در حالي كه دستهايش را در هوا تكان مي داد جلو رفت... مي خواست ديوار را پيدا كند و به آن تكيه دهد...
دستش به ديوار خورد... ولي نه... ديوار نبود... جسمي نرم تر از ديوار و بسيار سرد تر...

نه... يك زامبي در انتظار او... در انتظار يك غذاي عالي... در انتهاي يك راهروي تاريك...

هري نفسش را در سينه حبس كرد و چند قدم عقب تر رفت...
آيا آن واقعا يك جسد يا يك زامبي بود؟

در تاريكي محض، حركتي را در جلويش حس كرد.... حركت دست... بالا آمدن دست... و صداي قدم هايي آرام و... صبور....
راهي براي فرار نبود... او نزديك تر مي شد... وقتي به دو قدمي او رسيد... هري چسشاني ديد... چشماني سرد.... و بي روح.... چشماني كه گويي طلب غذا مي كردند...

نه.... اين امكان نداشت.... هري تا اين جاي كار آمده بود... نبايد در اين جا و اين گونه مي مرد... در حالي كه از وحشت ميخكوب شده بود . عرق از پيشاني يخش مي چكيد... دهانش را باز كرد... دهانش را به يك فرياد باز كرد... و فرياد زد... فريادي به بلندي فرياد سرژ(!) ... فرياد زد: كممممممممممك...

صدايي از پشت به گوش رسيد... پليد... شيطاني... و سرد به اندازه‌ي صفر مطلق... گفت: كمك مي خواي كوچولو؟ باشه كمكت مي كنم... ولي... ديگه از اين به بعد نمي توني كمك بخواي...

او يك انسان بود... هري حركت چيزي و مورد هدف قرار گرفتن را احساس كرد... مرگ را احساس كرد...

صدايي درگر ب آرامي گفت: آواداكداورا...

فضا روشن شد و همه جا را نوري سبز فرا گرفت و...


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ شنبه ۵ آذر ۱۳۸۴
#12

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
زن با صدای بیروحش گفت : تو الان در دست منی
هری فریاد زد : تو کی هستی
زن پاسخ داد من قدرت پلید این برج هستم این برج به وسیله شیطان تسخیر شده و بار دیگر قهقه کر کننده اش را سر داد
هر ی چوبدستیش رو به سمت چهره هولناک آن زن گرفت ولی چیزی از پشت هری را گرفت هری فورا برگشت و در مقابلش موجود لزجی را دید آن موجود تنها از اسکلت و گوشت تشکیل شده بود و از روی بدنش خون میچکید آن موجود دهنش رو باز کرد و هری یک آن دندان های نیشش رو دید که به طور غیر عادی بزرگ بودن
هری هیچ کار نمیتونست بکنه جز اینکه با درماندگی شاهد به قتل رسیدن خودش باشه
ولی ناگهان اون زن با صدای جیغ مانندی گفت : نه الان نه بازی داره جالب میشه بهتره یک فرصت دیگه بهت بدم ببینم این دفعه چی کار میکنی
آن زن دستهاش رو به سمت بالا گرفت و بلافاصله هری محکم به زمین خورد دوباره بلند شد و عینکش رو صاف کرد و با وحشت به اطرافش نگاه کرد هیچی بدتر از آن صحنه ای که در مقابل چشمانش بود در عمرش ندیده بود او در یک اتاق بزرگ دایره ای شکل قرار داشت که در اطراف آن دست کم بیست راهروی مختلف قرار داشت که در درون هر کدومشون ناپیدا بود روی زمین پر از جسدهایی بودند که به فجیع ترین شکل از هم دریده شده بودند
هری زیر لب گفت لوموس و بلافاصله چوبدستیش روشن شد دوباره به اطرافش به دقت نگاه کرد چاره ای نداشت باید یکی از آن راهها رو انتخاب میکرد آروم از میان اجساد گذشت احساس میکرد در اونجا نیروی نهفته ای وجود دارد که دارد او رو میپاید ناگهان فکر کرد چیز در دور پاش پیچید به پایین نگاه کرد و دید یکی از جسد ها پای او رو گرفته هری پاش رو کشید ولی آن جسد پاش رو ول نکرد هری محکم با پا به سر آن جسد ضربه زد آن جسد پای او رو ول کرد و به زمین افتاد هری به اطرافش نگاه کرد همه جسد ها در حال بلند شدن از زمین بودند گویی نیروی اهریمنی آن منطقه آزاد شده بود هری فرصت فکر کردن نداشت یکی از راهها رو انتخاب کرد و وارد آن شد و با آخرین سرعتی که میتوانست شروع به دویدن کرد ناگهان به یک دو راهی رسید که انتهای هر کدوم ناپیدا بود هری لحظه ای درنگ کرد دائما این احساس رو داشت که هزاران چشم دارند او را میپایند ناگهان از یکی از راهروها صدای جیغی اومد و به دنبال آن فریاد کمک! هری فرصت فکر کردن نداشت این صدای جیغ هرمیون و فریاد کمک رون بود و از راهروی سمت چپ میومد در همون هنگام صدای قرچ قرچی از پشت سرش شنیده شد هری برگشت و جسد ها را دید که داشتند مثل زامبی او رو تعقیب میکردند هری برگشت و نفس عمیقی کشید و وارد راهروی سمت چپ شد....




Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ شنبه ۵ آذر ۱۳۸۴
#11

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
که حرکت سریع روی دیوار های برج نظر او را به خود جلب کرد ...
هری زمانی که با دقت بیشتری به اطراف خود چشم دوخت متوجه حرکت سایه ای شد، سایه که در برابر نور یک مشعل سرخ ایجاد شده بود، هری بیشتر از لحظات دیگر ترس را در وجود خود احساس کرد، چرا که برای ایجاد آن سایه که شبیه زنی با موهای بلند بود، هیچ جسمی در مقابل خود نمی دید .
سایه زن پس از چرخی که روی دیوارها زد، در دیوار مقابل هری آرام گرفت، ولی موهایش در نسیمی که در آن برج نمی وزید به آرامی تکان می خورد و زمانی که هری احساس کرد سایه زن بزرگتر می شود، هراسان چوب دستی اش را به سمت دیوار مقابلش گرفت.
سایه زن ناگهان با این حرکت او متوقف شده و پس از آنکه شکاف روشنی در صورتش ایجاد شد، صدای خنده ی شیطانی و بلندی در میان دیوارهای بسته برج پیچید ... صدایی که لرزه بر اندام هری انداخت
هری درمانده فریاد زد: چی - تو کی هستی ؟
اما تنها پاسخی که گرفت بازتاب صدای خود و خنده های بلندی بود که به گوش می رسید.
هری سراسیمه برای یافتن راه فرار به سمت راست خود نگاه کرد، ولی با تعجب دیوار سنگی در برابر خود دید که لحظاتی قبل آنجا نبود ... راه باز گشت بسته بود و او نا امیدانه به سمت چپ برگشت که جسد خونین با حالت آرزومند به او چشم دوخته و در حالی که به نظر میرسید برای نزدیک شدنش لحظه شماری میکند، با صدای خفه ای ناله میکرد.
هری به سایه زن نگاه کرد و بار دیگر عاجزانه فریاد زد: تو کی هستی ؟
این بار سایه به او نزدیک شد و هری با نزدیک شدن او دست سرد و استخوانی را بر روی شانه اش احساس کرد که استخوان هایش را می فشرد و لحظه ای بعد او با تجربه ی حس آشنایی که گویی از میان تونلی تنگ و تاریک عبور میکند، غیب شد ...
هری با احساس درد شدیدی در سمت راست خود، متوجه شد از فاصله ی بلندی روی زمین افتاده، او در حالی که از سرما می لرزید و در اثر نور خیره کننده آن مکان چشمان خود را تنگ کرده بود، از روی زمین بر خاست، پس از مدتی که چشمانش به نور اتاق سنگی عادت کرد در مقابل خود زنی را دید که پشت به او ایستاده بود.
زن یکدست سفید پوشیده و موهای بلند سفیدی نیز داشت که بدون وجود هیچ نسیمی به آرامی تکان میخورد، هری با توجه به ظاهر او با خود فکر کرد بی شک سایه ای که لحظاتی قبل بر روی دیوارها دید، سایه همین زن بود، او در حالی چوبدستی اش را محکم در دست می فشرد بار دیگر تکرار کرد: شما ... شما کی هستی ؟
زن با این حرف او به آرامی برگشت و هری با دیدن چهره ی سفید و بی روح او که کاسه چشمانش تهی بود و بینی اش چیزی جز دو خط کوچک بر سطح صاف صورتش نبود، نفسش را در سینه حبس کرد و هراسان عقب رفت و با تلنگری بر زمین افتاد.
زن با صدای بی روحی گفت: من ...

..........................................................................

خب من متاسفم که نتونستم از طنز دلخواه شما تو نوشته ام استفاده کنم، چرا به نظرم جایی که سعی می کنیم ترس و تعلیق خام و خالص ایجاد کنیم، از عنصر طنز کمتر و یا اصلا استفاده نکنیم، بهتره
ولی با این حال شما میتونید، بقیه این نوشته رو شاد و ترسناک بکنید !
در ضمن فکر می کنم تو روشنایی هم بشه ترس ایجاد کرد ... هر چند شک دارم خودم تونسته باشم چنین کاری رو بکنم
...................................................
آفرین.....یکی از بهترین پست های این تاپیک بود...بعضی وقت ها فکر میکنم نمایشنامه های شما رو خانم رولینگ تالیف و خانم گنجی برگردان کرده شما هم کپی پیست کریدن ...خوب به عنوان یه خوانده از 10 امتیاز بهش 9 امتیاز میدم ....آفرین..ولی میشد برای اکشن کردن نمایشنامه به جایه دیالوگ((شما کی هستی)) برای بار دوم یا سوم از یه وردی یا طلسم هری استفاده میکرد......اون قسمت آخرش که زن برگشت وهری صورت اون رو دید خیلی خوب بود و همچنین انعکاس صدای هری و خنده.


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۵ ۲۱:۳۲:۰۲

این نیز بگذرد !


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ چهارشنبه ۲ آذر ۱۳۸۴
#10

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
روي زمين افتاد و با عجله شروع كرد به دويدن به سمت بالا... ديگر چوبدستي اش در دستش نبود... درست به قعر تاريكي مي رفت...
همهان طور كه نفس نفس زنان به سمت بالا مي دويد لحظه اي توقف كرد تا نفسي تازه كند و چيزي را روي زمين ديد كه به سمت او مي خزيد... دو دل شد و با وحشت به سمت پايين نگاه كرد كه صداي قدم هاي آرامي به گوش مي رسيد.... در حالي كه عرق از سر و صورتش مي چكيد تصميم خود را گرفت و به بالا دويد و از روي پله ها پريد...
پله...پلّه... فقط پلّه تا بي نهايت...
به نظرش رسيد كه نور سبز رنگي مي بيند...
پاق... او به زمين خورده بود و به آرامي به سمت پايين مي افتاد تا در جلوي يك جفت پا توقّف كرد...


قبل از اين كه آن دست بتواند مچ پاي هر را بگيرد هري به سمت بالا دويد... فقط مي دويد... فقط مي دويد... ناگهان به پايان آن جا رسيد... وارد اتاقكي شد... نه...
راه پله هنوز ادامه داشت.... هنوز مي رفت تا برسد ... شايد... تا برسد به... شايد جهاني ديگر!!

امّا هيكلي كه در تاريكي مشخص نبود ورودي راه پله را پوشانده بود... او نزديك تر رفت تا بهتر ببيند... آن يك هيكل بود ولي نه يك هيكل معمولي... يك انسان... و نه يك انسان معمولي... يك... يك...يك جسد!

هري دستش را روي دهانش گذاشت تا جيغش را آرام كند و به جسدي كه در ميان زمين و هوا معلق بود خيره شد... يكي از چشمانش روي زمين بود و نصف بيني اش كنده شده بود... سه چهارم كل گوشتهاي بدنش روي زمين بود... در حالي كه خيره مي نگريست... خيره به چشم بسته‌ي مرد مي نگريست... يك آن... يك آن ديد كه چشم مرد بارز شد... به طرز وحشتناكي باز شد و با غم به او نگريست.... و به همان آرامي بسته شد...

سر هزي گيج مي رفت و نزديك بود به زمين بيفتد كه حركتي سريع در ديوارهاي سنگي برج نظر او را به خود جلب كرد...




ویرایش ناظر: هوکی جان پست پشت سره هم خلاف هست من هر دو پست تو را یکی کردم. با تشکر ناظر انجمن لوسیوس مالفوی


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲ ۲۰:۴۱:۱۰

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.