سلام سلام!تو این بخش ، ترجمه ی فن فیکشن های آلبوس و گلرت رو میذارم.
اولین فن فیکشنی که می خوام بذارم ، "به عشق ایمان بیاور" ه. این فن فیک در واقع یه فصله ، اما من به چند بخش تقسیمش می کنم و میذارم. میتونین اصلشو
اینجا بخونین.
به عشق ایمان بیاور
یادداشت نویسنده : هیچ وقت به این فکر کردین که آلبوس دامبلدور چه طور به مردی تبدیل شد که به عشق ایمان داشت ، اون هم بعد از اینکه گلرت گریندلوالد شدیدا اونو مأیوس کرد؟ خب ، صد سال زمان زیادی برای یادگیریه...تو این داستان راجع به این قضیه می گم...این فن فیک ترکیبی از رویدادهاییه که تو کتاب بهش اشاره شده...امیدوارم که سیر زمانیش زیاد گیج کننده نباشه ، اما اگه کتاب های هری پاتر رو بیشتر از یه بار خونده باشین ، می تونین نقل قول ها و اون بخش هایی که بهش رجوع شده رو تشخیص بدین.
بخش اول:"ازت متنفرم!" او این جمله را در حالی فریاد زد که روی زمین از درد به خود می پیچید. "تو یه آدم بزدلی ، آلبوس – ضعیف تر از اونی که جرئت به خرج بدی ، ضعیف تر از اونی که بخوای چیزی رو به دست بیاری که می تونست مال تو باشه ، چیزی که می تونست مال ما باشه!" دیدن جادوگری که زمانی بسیار بزرگ ، نیرومند ، خوش چهره و سرزنده بود ، در آن وضع آشفته ، ناراحت کننده بود.
دامبلدور دیگر تحمل نگاه کردن به این صحنه را نداشت. او زانو زد تا چوبدستی را بردارد – همان چوبدستی. حالت قرار گرفتن بدنش مانند تعظیم بود. (با خودش فکر کرد ، تعظیم به چه کسی؟ تعظیم به چه چیزی؟) او سعی کرد تمام دفعاتی را کنار هم نشسته بودند ، با بی قراری کتاب ها را زیر و رو کرده بودند ، و هر زمان که به اشاره ای از چوبدستی ارشد برمی خوردند قلب هایشان تندتر می زد ، را فراموش کند. او بسیار خوشحال شده بود که بالاخره کسی را پیدا کرده که هم سطحش بود. او سعی کرد فراموش کند که چه طور بعد از تمرین های دوئل ، با احترام به هم تعظیم می کردند. و بعد از آن آلبوس دست عرق کرده اش را به سمت گلرت می گرفت و او را بلند می کرد. یا اینکه گلرت به آلبوس کمک می کرد که بایستد. به نظر می رسید که آن ها همیشه به نوبت می برند. از آن جایی که گلرت در دوئل قبلی آلبوس را شکست داده بود ، امروز نوبت آلبوس بوده که برنده شود.
اما امروز دامبلدور نمی توانست دست گریندلوالد را بگیرد. او حقیقتا نمی توانست زخم های گلرت را که به خاطر جادوهای بسیار ناخوشایندی که رد و بدل کرده بودند ، ایجاد شده بود ، پانسمان کند. خبری از یک بحث با نشاط در مورد اینکه او چه تاکتیکی را برای برنده شدن انتخاب کرده بود ، نبود – برای غلبه بر چوبدستی غلبه ناپذیر.
"ازت متنفرم!" گریندلوالد دوباره این جمله را فریاد زد ؛ صدایش به خاطر درد و تنفر گرفته بود.
دامبلدور که می خواست آن صحنه را هر چه زودتر ترک کند (و در عین حال نمی توانست از آن چشم بردارد) ، از بالای شانه اش آخرین نگاه را به آن صحنه انداخت و مأموران نورمنگارد را دید که گریندلوالد را از آن جا می برند. گلرت به خاطر زخم های بسیاری که در مبارزه برداشته بود ، ضعیف تر از آن بود که مقاومتی از خود نشان دهد. برای آخرین بار ، نگاه هایشان تلاقی کرد. دیگر برق شادکامی در چشمان گریندلوالد دیده نمی شد. چشمانش با حالتی دیوانه وار و وحشیانه می درخشیدند.
"من عاشقت بودم!" آلبوس این را به آهستگی گفت. انگشتانش به دور چوبدستی ارشد حلقه شدند ، چیزی که آن دو برایش نقشه کشیده بودند و رویایشان بود. حالا این چوبدستی به عنوان یک یادآور به او خدمت می کرد تا هرگز آن اشتباه را تکرار نکند. عشق فقط برای احمق ها بود. این عشق بود که او را ضعیف ساخته بود.
وقتی که آنجا را ترک کرد ، یک برنده نبود. چشمانش غمگین بود و هر قدم انرژی زیادی را از او می گرفت. از هر زمان دیگری در طول زندگیش ، احساس پیری بیشتری می کرد. او با خود فکر کرد ، چند سال دیگر ، چند سال دیگر باید با حس تقصیر زندگی کنم؟ - و با آگاهی از اشتباهاتم؟