نمايش نامه ابتدايي تيم جاودانه سازهاصبح بود. بازيكنان تيم پاورداس در يك طرف و بازيكنان تيم جاودانه سازها در طرف ديگر سالن منتظر رسيدن صبحونه بودند.( ساندويچ همبر)
بازيكنان پاورداس كه اون طرف سالن بودن داشتن بچه هاي جاوداانه ساز ها رو مسخره مي كردن.
ورنون دارسلي : بابا نگاه كن. به خدا باختيم. ببين چه كسايي تو تيمشون هستش. دامبلدور ، ملفوي ......
آمبريج: چقدر تو نا اميدي . اگه من مي فهميدم اين طور هستي اصلا تو رو راه نمي دادم.
ورنون زير چشمي به آمبريج نگاه كرد. ولي آمبريج وقت نكرد جووابشو بده. چون دو تا سيني غذا همون موقع از در ورودي سالن وارد شد.
يكي از سيني ها اومد جلوي ميز جاودانه ساز ها نشسن. تقريبا همه بچه هاي جاودانه ساز ها فريادي از تعجب كشيدن. چون تو سيني به جاي 7 تا همبر 7 تا ساندويچ كره مربا بود.
ورنون: مگه قرار نبود به ما همبر بدن؟
بعد زير چشمي به بچه هاي پاورداس نگاه كرد . تازه متوجه شد كه تنها غذاي پاورداسي ها همبر بوده.
ورنون دوباره گفت: ديدي! بفرما! همه از تيم پاورداس حمايت كردن.
آمبريج كه صداش همين طور بالاتر مي رفت گفت : ببين به خدا اخراجت مي كنما!!! از ما گفتن بود.
در همين حال جاسم كه تازه متوجه غذاي جاودانه ساز ها شده بود با صداي بلند گفت: هي بچه ها !!! نگاه كنيد. فكر كنم پولشون نرسيده غذاي بهتر از اين بخرن.
ناگهان صداي خنده پاورداسي ها شليك شد. بدتر از همه اين كه اين صدا با صداي تماشاچياني كه فرياد مي زدن : "پاورداس! پاورداس! پاورداس ! " قاطي مي شد. ( زمين كوييديچ در نزديكي سالن بود.)
ورنون گفت : من لب به غذا نمي زنم.
كورنيلوس فاج گفت : غلط كردي
آمبريج گفت : آفرين! گل گفتي!!
جالب اين كه بقيه بچه هاي جاودانه ساز تا اون موقع ساكت بودن و داشتن غذاشون رو مي خوردن.
ناگهان صداي بلندي تو سالن پيچيد : برادران عزيز تيم هاي پاورداس قهرمان!!!! و جاودانه ساز ها هرچه سريع تر براي شروع مسابقه به رخت كن رجوع كنين.
بعد از 5 دقيقه بچه هاي دو تيم از سر ميز برخاستند. به صف شدند. هر دو تيم در كنار هم بودن و داشتند از سالن خارج مي شدن. ناگهان دراكو چوب جادوشو در اورد. رو به پروتي كرد و گفت : كريپيتو!!!
در لحظه اول هيچ اتفاقي نيفتاد. ولي بعد از 5 ثانيه بچه هاي دو تيم توانستند صورت پر موي او را ببينند كه هر لحظه بيشتر مي شد. بار ديگر تيم پاورداس خنديدند و بعد از تيم جاودانه ساز ها دور شدند.
همه دور پروتي جمع شده بودند . هاگريد گفت: تازه شدي مثل من.
در همان لحظه يك مرد سفيد پوش از كنار اون ها رد شد.
ورنون گفت: بياين اين جا. آن مرد به طرف ورنون مسيرش را كج كرد.
ورنون گفت : دراكوي نامرد افسون رشد مو رو روي اون اجرا كرد.
مرد گفت: مدركي دارين!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ناگهان صداي تعجب از همه برخاست.
امبريج گفت : نه!
- پس بيخودي حرف نزنيد.
من تنها كمكي كه مي تونم به شما كنم اينه كه ايشون رو به درمان گاه ببرم.
ـمبريج گفت: پس الان داره دير مي شه. ما ميريم و شما ايشون رو ببريد.( در گفتار او مقداري عصبانيت پيدا بود.)
و انها راهرو را ترك كردند.