هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۹:۳۳ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵
#91

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سرژ همینجوری توی سلولش روی زمین خوابیده بود و نمیدونست که قراره چه بلایی سرش بیاید . ناگهان از پشت در صدایی شنیده شد . بلافاصله سرژ از روی زمین به حالت نشسته درومد و به در خیره شد ؟ قاب وسط در باز شد و کله دیوانه سازی نمایان شد . دیوانه ساز در یک حرکت انتحاری شنلش رو از روی صورتش کشید تا دهنش معلوم شود .
دیوانه ساز
سرژ
ناگهان صدای ضربه ای از پشت در به گوش رسید . اول دیوانه ساز کمی شروع به منگ زدن کرد . با ضربه دوم دیوانه ساز بیشتر شروع به منگ زدن کرد . بالاخره با ضربه سوم دیوانه ساز پخش زمین شد . لحظه ای سکوت برقرار شد . ناگهان کله ققی و سدی در قاب در ظاهر شد !!!
ققی : های سرژ !
سرژ : باب .... یکم دیرتر اومده بودین میخواستم خودکشی کنم
ادامه دارد........




Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۵
#90

نیک بی سرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۰ یکشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۷:۳۸ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
از كوهستان اشباح
گروه:
کاربران عضو
پیام: 565
آفلاین
سرژ به اطراف نگاه كرد. اما نشانه‌اي از زندگي نميافت.
انگار مرده بود. انگار كه اصلا وجود نداشت. به ياد روزهايي افتاد كه به خاطر گيزر دادن به وزير براي اسموت كردنش به آزكابان اومده بود. چه روزهاي وحشتناكي بود.
به ياد مرگ سگ عزيزش پاپي افتاد. چقدر براي سگش گريه كرده بود.
هر چه ميگزشت خاطرات بد به او هجوم مياوردند.
سرژ در درو.نش احساس سردي كرد. در خود هيچگونه احساس شادي نميافت. انگار كه آنها را بيرون از زندان از او گرفته بودند.چه فضاي وحشتناكي بود.
اگر كسي به جز سرژ بود تا آن وقت تلف ميشد. اما سرژ مقاومت ميكرد. براي زنده ماندن. براي اسموت كردن.


[size=large][color=000066]من ديگه تو امضام هيچي نميزارم. هيچي هم نميگم.
به يه نوع ج�


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۵
#89

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
در اتاقي مخوف و نم گرفته...در باز ميشه و دو ديوانه ساز سرژ رو كه با ريش ميكشيدند به درون اتاق پرتاب كردند و در بسته شد
ديوانه ساز ها در راه آزكابان به اندازه كافي از روح سرژ تغذيه كرده بودند طوري كه سرژ ده برابر قبل اميدي براي زندگي نداشت

چند روز گذشت
ديوار هاي نم گرفته سياه و بدون روزنه تقريبا شبيه قبري بودند كه سرژ در هنگام خواب خود را در آن ميديد!!



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۵
#88

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
وارد جزیره شد .
هوا بی اندازه سرد بود. اما او هیچ حسی نداشت فقط گرسنه بود .گرسنه ی اندوه .
وارد قلعه شد .از پله ها بالا رفت . اه !!!! بقیه چه قدر شکمو بودن !!! یه ذره غم هم باقی نذاشتن .
در هر سلول یک نفر دراز کشیده بود . بدون هیچ حرکتی . انگار دیگر روحی در بدن نداشت.
یه سلول پر پیدا کرد که دو نفر زنده توش بودن رو در سلول نوشته بود: چارلی ویزلی
با دقت به تابلو نگاه کرد . نوشته بود جرم: قلقلک دادن اژدها ی خفته !!!!
سمعک مخصوص دیوانه ساز ها را گذاشت و گوش کرد
چارلی تو که حرف گوش کن بودی !!!تو که حتی توی 7 سال تحصیل در هاگوارتز یه بار هم مجازات نشدی!
مگه شعار هاگوارتز یادت رفته هیچ وقت اژدهای خفته را قلقلک ندهید!!!

DRACO DORMIENS
NUNQUAM TITILANDUS



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۹:۲۹ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
#87

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
در میان کوهی از خوراکیهای مختلف شناور بود ، دستش را دراز می کرد و از انواع خوردنی ها می خورد . پنیرهای خامه ای ، ژله های رنگارنگ ، نوشیدنی های سرد و گرم ، همه و همه مال او بود ، از هر کدام دلش می خواست ، می خورد . او در بهشتی از خوراکی های جورواجور معلق بود . هیچکس خوشبختی را بدین شکل حتی برایش توصیف هم نکرده بود . لبخندی ملیح در صورتش با چنان حس لذتی نقش بسته بود که از بین رفنش غیر ممکن تصور میشد . محیط آنجا نورانی بود و از گوشه گوشه اش تشعشعات رنگارنگ تابیده میشد . قصد داشت کمی از کیک شکلاتی مقابلش بچشد ، دستش را دراز کرد ... . ناگهان نوری شدید ، بصورت باریکه ای ، آسمان آن بهشت را شکافت . شدت نور در مقابلش او را هوشیار کرد و کمی حس کنجکاوی را درش بوجود آورد . آنجا کجا بود ... چرا ناگهان سر از آنجا در آورده ؟! . مگر شب گذشته در خوابگاه مسئولین زندان آزکابان ، بر روی تخت به خواب نرفته بود ؟!
آن بهشت یک رویا بود ، رویایی شیرین . پایان آن رویا ، کابوسی حراس انگیز محسوب میشد . در ذهنش بهشت را مجسم کرد تا شاید بازگردد . ولی نه ... بیدار شده بود . باریکه نور شدتش بیشتر شد . کمی چشمانش را باز کرد ؛ تابش خورشید بود که از بخش پاره شده روزنامه چسبیده روی پنجره می تابید . دیگر خواب نبود و هوشیار شد ، تنها چشمانش را بست ، او تابش نور را با چشمان بسته هم احساس میکرد و از داغ شدن صورتش لذت میبرد . لحضاتی از بیدار شدنش نمی گذشت ، ولی افکار مختلف به ذهنش هجوم آوردند . امروز او می بایست صبحانه درست کند ، مسئول ششتن ظرفها هم بود ، از همه مهمتر ، دیروز وزیر به آنها گفت که چند گارگر را برای ساخت استخر و پارک برای زندانیان به آنجا می فرستد . در کل روز بدی در انتظارش بود .

- بارتی ... هی بارتی ... پاشو دیگه ، صبحونه که درست نکردی لا اقل برو دم در منتظر او عمله - بناهایی که وزیر می خواد بفرسته باش . پیتر با توهم هستم . پاشو دیگه !

این کار هر روز ماروولو بود . بیدار شدن با غرغرهای ماروولو ، برای بارتی و پیتر عادت شده بود . بارتی یکدفعه از روی تخت پایین پرید و به سمت دست شویی به راه افتاد . طبق معمول پیتر چند ثانیه زودتر وراد دستشویی شده بود .

بوم بوم بوم ....

پیتر : اهم اهم .

بوم بوم بوم ...

- اه ...چه مرگته ... بارتی نزن الان بیروم میام . نزن درو شکوندی .

بوم بوم بوم ...

- هی بچه ها بیاین اینجارو ببینین !

ماروولو در حالی که با چشمان گشاد شده به بیرون از پنجره نگاه میکرد این جمله را بر زبان آورد . بارتی بسرعت به کنار پنجره رفت و به نقطه ای که ماروولو اشاره میکرد چشم دوخت . جسمی قرمز رنگ در دورستها ، پرواز کنان نزدیک میشد . وقار و عظمت از آن فاصله در جسم قرمز رنگ نمایان بود . آن جسم یادآور خاطرات جوانی بارتی و ماروولو بود . چه روزهایی که سوار بر آن خوش می گذراندند . جسم قرمز رنگ نزدیک و نزدیکتر شد تا اینکه در مقابل درب آزکابان فرود آمد . آن جسم قرمز رنگ چیزی نبود جز " پیکان جوانان گوجه ای بلرویچ " . این پیکان جوانان ، نماد جوادیت و مرام بلرویچ بود . بلرویچ در زنگیش به دو چیز عشق می ورزید . اول پشت مویش و دوم پیکان جوانان گوجه ایش . نام آن پیکان " رخش " بود . رخش یک پیکان معمولی نبود . همه چیزش فول بود . رینگ اسپرت ، لاستیک پهن دور سفید ، سیستم خدا با آمپیلی فایر ، فنرا خوابونده ، تازه CD هم جلوی شیشه آویزون بود . روی شیشه عقب هم بزرگ نوشته بود " عشق من مادر ، هرگز نمیر مادر " .
بارتی و ماروولو با دیدن دوست قدیمیشون ، بسرعت بسمت درب آزکابان دویدند .

بارتی : سلام بلرویچ ، کجایی تو با مرام . ببینم هنوز این وسیله مشنگی جواد رو داری ؟!

بلرویچ در حالی یک لنگ بیرون کشیده بود و بدنه رخش رو تمیز می کرد گفت :

- آره داش بارتی ... این رخش رو از من بگیرن من یه لحظه ام زنده نمی مونم .

بارتی : ببینم ... حالا چطور شد به ما سر زدی ؟!

بلرویچ : این وزیر گفت جاسم و نورممد بیارم اینجا یه پارک و استخر راه بندازن ، آخه هنوز مسابقات جام جهانی شروع نشده ... ببینم این دوتا پس کوشن ؟!!!!

بلرویچ به دور و برش نگاهی انداخت ولی از جاسم و نورممد خبری نبود . عقب ماشین رو بازرسی کرد ، زیر ماشین رو نگاه کرد ، حتی صندوق عقب رو هم چک کرد ، ولی جاسم و نورممد نبودند که نبودند .

ماروولو : پیدا کردم ... پیدا کردم . ایناهاش .

ماروولو به زیر صندلی عقب اشاره میکرد . ولی آنجا تنها دو جفت کفش کهنه و دو عدد بیل وجود داشت . بعد از دیدن این صحنه های مشکوک هر سه نفر به فکر فرو رفتند که ناگهان فریادی از داخل زندان بگوش رسید :

- آهای شما دوتا دیوونه اینجا چیکار میکنین ؟! در دستشویی رو برای چی شکستین ؟! مگه در زدن بلد نیستین ؟! بارتی ، ماروولو به دادم برسین ، کمک ....

و اینجا بود که لامپی بالای سر بلرویچ روشن شد .

بلرویچ : هووومک ... توی راه هی به من می گفتنا " این بگلا بزن چنار " . پس دستشویی داشتن !

----------------------------------------------------


دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
#86

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
بارتیموس جلو را میرفت در را برای وزیر باز کرد وزیر وارد دفتر شد ، رفت پشت میز بارتیموس نشست.
دراکو با ناراحتی ( وزیر مردمی ):
- این چه وضعشه اینجا زندانه یا سلاخ خونه؟ شکنجه میکنی ؟ انفرادی میندازی ؟
- اینو تو کلت فروع کم تو دوره ی من نباید از این کارا انجام شه!
بارتیموس با حالتی پدرانه:
- اخی تازه اول کارته همه ی وزرا اولش از این چیزا میگفتن!ولی بعد خودشونم فهمیدن که اینجا زندانه نه شهر بازی ! نصف بیشتر این زندانی ها قاتلن میخوای بهشون کلید یدک بدی؟ اگه اینا اینجا نباش دو روزه شهر خراب میشه ؛ بیشترشم می ریزه رو سر خودت .
بعد نگاهی به خودش کرد !!!!
صندلی میهمانان را به دراکو نشان داد:
- اینجا صندلی میهمانانه! اونجا صندلی منه ، بفرماید ...
دراکو عصبانی شد :
- دیگه داری از حد خودت فرا تر میری .
بارتیموس نیش خندی زد :
- ما اینجا یه زندانی داریم سه متره بجز انفرادی جای دیگه ای نمیشه نگهش داشت اخه 13 نفرو کشته خوشحال میشم اول از همه کلید یدکو به اون بدین ،، اصلا پاشین بریم یه گفتو گویی با ایشون داشته باشید .
دراکو احساس ترس کرد ، از روی صندلی بارتیموس بلند شد به طرف صندلی میهمان رفت روی صندلی نشست:
خب میتونیم بعضی هاشونو آزاد نکنیم ولی استخرو زمین فوتبالو پارکو ... که باید حتما بسازیم اون شکنجه گاه ها رو هم باید نابود کنید.
بارتیموس دیگه کم کم داشت عصبانی می شد :
چرا نمیفهمید ؟ بعضی از زندانی ها اگه روزی دو سه بار شکنجه نشن تمام زندانو به آتیش می کشن مثل همین غول سه متری که عرض کردم اگه روزی چند بار شکنجه نشه دیوار های زندانو خورد میکنه !
دراکو با یه دندگی گفت:
- من هیچی نمیفهمم هرجوری شده باید اینجا پارکو استخرو... زده بشه .
بعد از روی صندلی بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد از دفتر بیرون رفت .بعد چند لحظه دوباره در باز شد وزیر وارد دفتر شد و گفت:
-در ضمن از اینکه جونمو نجات دادی متشکرم.
- فردا هم چند تا عمله بنا میفرستم کار رو شروع کنن
.....

---------------------------------------------------------------
ماروولو این چه وضع پست بود اخه؟؟
من چی کارام ؟؟
می زاشتی دیمنتور ها یه ماچ آبدار از وزیر بگیرن بعدم جنازشو مینداختیم تو دریا.


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۴ ۱۸:۵۷:۴۳

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵
#85

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
دراکو به سمت پله ها رفت . به سرعت به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد . اولین صحنه ای که دید خیلی به نظرش رسید ؛ دیمنتور ها سعی می کردند تا به سمت پله ها بیان و خودشون رو به سمت شادی و زندانیان برسونن .
وضعیت سختی بود . تعداد افرادی که توان مقاومت با دیمنتور ها رو داشتند کم بود . خیلی از افراد وزارت خانه از حال رفته بودند . فقط دو بادیگارد خفن! دراکو مانده بودند . به دراکو نزدیک شدند و سعی کردند او را از دیمنتور ها دور کنند .
دراکو خودش تلاشی نمی کرد . اصلا حواسش نبود که چه اتفاقی در اطرافش می افته . به صداهایی گوش می کرد که در اطرافش شنیده میشد . صدای بادیگارد ها که داشتند داد و فریاد می زدند و کمک می خواستند ، کم کم ضعیف شد . ولی صداهای دیگری به گوش رسید .
صدای جیغ و فریاد زنی و بعد صدای گریه ی دختری در ذهن دراکو پیچید . صداها به قدری نزدیک بود که انگار همین الان آن دو نفر داشتند فریاد می زدند .
دراکو که تحت تاثیر دیمنتور ها بدنش شل شده بود و روی زمین افتاده بود ، هر لحظه چشمانش بی روح تر میشد . مو هایش روی صورتش ریخته بود و حالت چهره اش را مخفی می کرد.
کسی ، معلوم نبود چه کسی است ، یک پاترونوس قوی را به سمت دیمنتور ها فرستاد . حتما قوی بود زیرا تعداد آن ها کم نبود ولی همه ی آن ها با یک پاترونوس پراکنده شدند . بعد از قطع شدن نوری که از سر چوبدستی آن شخص می تابید ، تازه میشد چهره ی او را دید . بارتیموس کراوچ بود .
بارتیموس با چهره ای رنگ پریده به دراکو نگاه می کرد . دراکو با کمک بادیگاردش از زمین بلند شد . دستش را به میز کنارش گرفت تا تعادلش را حفظ کند . همه به چهره ی آرام ولی مشکوک دراکو نگاه می کردند .
کسی جرات نداشت حرفی بزند . ولی همه می دانستند که بقیه به چه چیزی فکر می کنند . به این که دراکو چه چیزی در ذهنش شنیده است ؟
دراکو با چهره ای که نشان می داد می خواهد بسیار جدی باشد ولی ناموفق بود ، رو به بارتیموس کرد و گفت :
- خب ، ممنون که این کار رو انجام دادی . فکر کنم باید یه فکری به حال بادیگاردام بکنم . در مواقع خطر ممکنه مشکل پیش بیاد .
در حین گفتن این جمله به بادیگارداش نگاه می کرد . آن دو سر را به زیر انداخته بودند و حرفی نمی زدند .
مدتی سکوت برقرار شد . بالاخره دراکو سکوت را با صدایی آرام شکست و به انتظار ها پایان داد .
- بارتیموس ، می خوام در مورد وضعیت این جا با تو صحبت کنم . بهتره به دفترت بریم . موافقی ؟
بارتیموس با چهره ای متحیر سرش را تکان داد . به راه افتادند . هنوز از پله ی اول بالاتر نرفته بودند که دای جیغ وحشتناکی در تمام زندان پیچید .
وزیر با چهره ای پرسشگر به سه مسئول آزکابان نگاه می کرد . آن سه فقط سر ها را به زیر انداختند و سکوت کردند .


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵
#84

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
با وجود سه مسئول برای اینجا ، بیشتر روش حساب میکردما !!
برای فعال سازی مجبورم خودم گويا پست بزنم ...

---------

- بدبخت شديم ... بدبخت شديم !!
بارتی با ترس و وحشت خودش رو به در کوبید و وارد اتاق شد .
پیتر : چی شده بارتی ؟؟
بارتی لحظه ای مکث کرد و بعد از تازه کردن نفس ادامه داد :
- یه نامه از وزارتخونه به دستم رسیده
پیتر : ایول ... پس حقوقمون رو دارن زياد میکنن ! دمش گرم ... من که میخوام برم جزاير هاوايی
مارولو : عموی من دو سال اونجا زندگی کرده بود ... میگن سوسکهای اونجا گوشت خوارن ! خطرناکه باب
بارتی با چهره ای خشمگین به اون دو خیره شده بود .
- وزير !! وزير میخواد برای بازديد بیاد اینجا ...
پیتر : خاک وچووووووک !! امروز ؟؟
بارتی به ساعت خودش نگاهی انداخت و در حالی که در کمد به دنبال کلیدهای زندانها میگشت گفت :
- یه تفلگارت رسیده که چند دقیقه دیگه میرسن اینجا ...
مارولو : بدبخت شديم رفت ... دراکو اگر اون زندانی های زير زمین رو ببینه هر سه تامونو اخراج میکنه !! مردمی بودنش هم برای ما دردسر شده ...

زيـــــــــــــــــــــــــــنگ ( زنگ در ازکابان )

دراکو در حالی که دو بادیگارد خفن استخدام کرده بود وارد شد .
بارتی : ما که هنوز در رو باز نکردیم !
دراکو نگاهی به اطراف اتاق کرد ... خانه شیون آوارگان هم به اندازه اونجا ريخت و پاش نبود !
دراکو : خیر سرم وزيرما ... کلید در رو نداشته باشم که فاز نمیده !
مارولو خودش رو به سمتی کشید تا وزير شطرنج و نوشیدنی های روی میز رو نبینه .
دراکو : خوبه ... همه کار اینجا میکنید غیر از کار دیگه ؟ زود باید از فعالیتهای اینجا یه گزارش تهیه کنم ... نیم ساعت دیگه باید یه سر به دفتر کاراگاهها بزنم .
هر چهار نفر از اتاق خارج شدند .
بارتی : خوب بهتره بريم بالا رو ببینیم !
دراکو به فکر فرو رفت ...
- هووووم ... از زير زمین شروع میکنیم !
مارولو ناخوداگاه جیغ وحشتناکی کشید اما دراکو قبل از اینکه حرفی زده بشه همراه بادیگاردهای خودش از پله ها پایین رفت .
مارولو : برای تهیه گزارش هم خودش بلند شده اومده ! لااقل اگه یکی رو میفرستاد میتونستیم با پول یه کاريش کنیم
آخرين پله هم مورد عنایت وزير مردمی قرار گرفت ولی صحنه وحشتناکی بود ؛ پسرکی لاغر در حالی که لباسی به تن نداشت روی سکويی خوابیده بود و مردی قوی هیکل با تمام قدرت مشغول شلاق زدن بود .
بارتی چشمان خودش رو بست ... مارولو به سمت پشت خودش چرخید ... پیتر هم به فکر این بود که بعد از اخراج باید به دنبال چه کاری بگرده !
- نامردا ... شما خجالت نمیکشید !!!!!!!
دراکو یگانه وزير مردمی به سمت اون مرد حمله کرد و قبل از فرود امدن ضربه شلاق بر پیکر پسرک ، روی سکو خوابید و ....
پیتر این بار به فکر این بود که برای مقیم شدن در کشورهای خارجی کدوم کشور رو انتخاب کنه .
شلاق مرد روی صورت وزير مردمی که خودش رو بر روی پسرک انداخته بود فرود اومد .
صدای تشويق و هورا کشیدن تمام سالن رو فرا گرفته بود ... حدود چهل زندانی در یک زندان سه در چهار با دیدن این صحنه عشق کردند .
بادیگاردهای وزير سه مسئول زندان رو همراه مرد شلاق زن دستگیر کردند .
دراکو از روی پسرک بلند شد و در حالی که صورت خودش رو با دست پوشونده بود به سمت زندانی هایی که به کنار میله های زندان اومده بودند نزديک شد و از پشت میله ها اونها رو در آغوش گرفت .

- من اوچیک شمام ... من دست و پای تک تک شما عزيزان رو میبوسم ! شما سرمایه ای اصلی این مملکت هستید ...
مردی درون زندان به مرد دیگه ای گفت :
- ببینم مگه زندانی هم سرمایه مملکت میشه ؟
- وزير خودش بهتر میدونه چی میگه ... من به خودم که هیچ امیدی ندارم
وزير در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه میداد .
- من برای شما هر چی بخواید محیا میکنم ... بهتون حقوق میدم ، حموم اختصاصی برای هر سلول میسازيم .... یه پارک همین وسط میسازيم که حوصلتون سر نره !! کلید یدک هر زندان رو بهتون میدیم که هر وقت دلتون خواست یه سر به زن و بچتون بزنید !!!

هووووووووورا !!

زندان ازکابان تا به حال این قدر شور و شوق رو در خودش ندیده بود .
یکی از بادیگارها از راه رسید : دراکو چی کار میکنی این پایین ؟؟ دیمنتورا یه دفعه قاطی کردن !! دارن فرار میکنن !!
دراکو تازه متوجه شد ... این شور و شادی باعث شده بود که دیمنتورها تحت تاثیر قرار بگیرند !!

ادامه بدید ...



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵
#83

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
- خب ظاهرا يه مهمون جديد داريم!
پيتر و ماروولو يكدفعه!! همچون فرشته هاي آسماني!! جلوي در سلول كوييرل ظاهر شدن! كوييرل كه هنوز تحت تاثير نور هاي چند لحظه پيش بود با گيجي خودشو انداخت جلوي اونها و دست هاشو به حالت التماس بالا آورد!
- نه خواهش مي كنم با پرنسس كاري نداشته باشين!
- باشه با اون كاري نداريم...نگهبانا!! پرنسسو بندازين بيرون تو خندق!!
صحنه به علت خشونت بالا و بيش از حد احساسي شدن سانسور شد!!

ماروولو: خب پيتر با اين چي كار كنيم؟
كوييرل بيهوش روي زمين افتاده بود و به طرز كاملا مشكوكي!! چند خراش روي صورتش وجود داشت!
پيتر: خب...قرار بود آزادش كنيم! ولي..فكر كنم بد نباشه قبلش يكمي به خاطر خروج از سلول! و سعي در فرار كردن تنبيه بشه!

چند دقيقه بعد!

چند تا از نگهبانا كوييرلو كشون كشون! دارن پشت سر پيتر و ماروولو ميارن. هيچ صدايي تو قلعه غير از كشيده شدن پاهاي كوييرل نمياد! آبها ساكتن!! آسمون بي صدا غرش مي كنه! همه در انتظار يك شكنجه ي كاملا وحشيانه هستند!!
جلوي يك اتاق توقف مي كنن!! توي اتاق پر از انواع وسيله هاي شكنجه ي ماگلي!!! و جادوگراني است!( به طرز كاملا مشكوكي يك سيم سرور هم به چشم مي خوره!!)
كوييرل رو توي اتاق پرتاب مي كنن و به خاطر برخورد سرش به يك عدد شي مجهول الهويه! بهوش مياد!
كوييرل: من كجام!؟ با پرنسس چي كار كردين!؟ نامردا!! حذف شناســ...
كوييرل چند لحظه ي بعد!!
ماروولو: خب اين مركب اينم قلم! 1000 بار بايد اين جمله رو اين شكلي بنويسي تا آزاد بشي!
" من آشِغه قلت عملاييم "
بعدش ديگه آزادي بري!
كوييرل: نــــــــــــــــه!! منم بفرستين تو ي اون خندق...منم مي خوام...
در اتاق با صداي بلندي بسته مي شه!!
ديگه هيچ صداي نمياد! آهان چرا فقط صداي خنده هاي دو مامور مخوف!!! آزكابان همه جا پيچيده!

--------------------------------------------
پروفسور كوييرل از زندان آزاد شد!َ


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۵
#82

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
نور شدیدی که از بیرون سلول به داخل می تابید چهره شنل پوش را ضد نور کرده بود طوری که زن یا مرد بودن آن اصلا قابل تشخیص نبود.بوی عطری که از آن به مشام می رسید امید را به کوییرل نوید میداد.
بری اولین بار بود که کوییرل در آن سلول تنگ و تاریک لبخند میزد.با اینکه نمیتوانست او را ببیند اما احساس می کرد او را می شناسد.به نشانه احترام از جایش برخاست و لباسهایش را مرتب کرد.

از موقعی که او را به آزکابان آورده بودند به تنها چیزی که فکر نکرده بود سر و وضعش بود.اصلا فکر نمیکرد که چندان مهم هم باشد.از ظاهر کثیف و نامرتب خود در مقابل آن شخص شنل پوش شرمسار بود.
نور شدیدی که از بیرون می تابید مانع از آن می شد تا بتواند درست چشمهایش را باز کند.چشمانش دیگر به روشنایی و گرما عادت نداشت.از نور می ترسید و از شنیدن هر گونه صدا وحشت داشت.

چندین بار پلک زد و سعی کرد با دستانش سایه بانی برای چشمانش درست کنید شاید بتواند او را ببیند.کوییرل چند قدم جلوتر آمد و دوباره به او نگاه کرد.می توانست لبخند را بر روی صورت او تشخیص دهد.بله درست حدس زده بود.این شخص برای کمک به او آمده بود.چطورش را نمی دانست و اصلا هم نمی خواست بداند .فقط آرزو میکرد هر چه زودتر با او از آنجا از آزکابان خارج شود.
شنل پوش دستش را به سمتش دراز کرد تا او را به سمت بیرون هدایت کند.کویییرل بدون معطلی دستان سردش را به گرمای دست او سپرد شاید که سردی وجودش در اثر گرمای دستان او زودتر آب شود.

کوییرل چشمانش را بست و از سلول خارج شد.دیگر احساس سرما نمی کرد و نور او را آزار نمی داد.درست در مقابل او قرار گرفته بود.بله او اشتباه نکرده بود او را می شناخت.تنها کسی که ممکن بود برای نجاتش تا آزکابان نیز بیاید فقط یک نفر بود.
آزکابان فضای سرد و تاریکی داشت اما در آن لحظه با حضور پرنسس آنیا نورانی و گرم احساس میشد.کوییرل تا بحال در عمرش آنقدر احساس امنیت نکرده بود.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.