هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱:۵۵ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#11
اهم! اهم!
دوباره زنگ شروعو مثل اینکه باید خودم در بیارم.

استاد آنتونین اعتراض دارم!
یه تیکه از حرفاتون یه چیزی میگید و تو قسمت بعد حرف خودتونو رد می کنین.
یه تیکه میگید کشتن موجودات بی گناه برای استفاده از خودمون اِند اشتباهه و یه تیکه هم یکی از فصل های علوم شیشم رو یادآوری می کنید( ) درمورد زنجیره و شبکه غذایی. و اسمشو نظم و برنامه ریزی می گذارید.
مثلا شما فقط از گیاهان تغذیه می کنی؟ یا نه! شما که خوردن گوشت و تولیدی های حیوونا رو اشتباه می دونی چون موجود زندن حتی باید خوردن گیاها رو هم اشتباه بدونی چون موجود زندن!
دیگه چی می خواستم بگم؟
هیچی فعلا همینارو داشته باش تا فلسفات بعدی!
فقط یه چیزی جواب بده ولی حال گیری نکن!

و انتقادم در مورد تکلیف:
ببنید این تکلیف مثل کارتونای ماگلیه!
من و شما نمی تونیم تعین کنیم کدوم حیوون از لحاظ اخلاقی، روحی و دیگر جفنگیات از این قبیل خوبه یا بد!
مثل کارتونا نمی تونیم بگیم کدوم حیوون خوبه یا بد؟
همین پلنگی که تو اکثر کارتونا بده، توی دنیای واقعی آهویی رو نخورد چون بچه تو شکمش بود!

مثلا مار:
خیلی هم به نظر من حیوون خوبیه. تو هم که عاشق ماری.(دلت سوز! من سال مار به دنیا اومدم. )(الان نیای ما رو ضایع کنی بگی منم سال مار به دنیا اومدم. )


و اما بعد کلی حرف:
اگر یک جادوگر سپیدی، به یک حیوان جادویی سپید و اگر یک جادوگر سیاهی به یک حیوان جادویی سیاه تبدیل شو، به جنگل برو و در آن جا زندگی کن. توجه کن که حیوانات جادویی بسیار زیادند. از سانتورها گرفته تا تسترال ها تا گرگینه ها تا اژدهاها تا موجودات دریایی که در جام آتش هم بودند تا مارها، هیپوگریف ها و حتی پیکسی ها! داستان این زندگی متفاوت خود را برای ما هم بگو و بگو که بعد از این تجربه باز هم دوست داری انسان بشوی یا خیر؟زبان: اول شخص مفرد


-بـــــــــــــــــــــوم!


تبدیل شدم به یک تک شاخ! چه جوریش رو نمی دونم! شدم دیگه. تو چیکار به چه جوریش داری؟
چی؟ خودتی!
دارم میگم خودتی!
عع! بی تربیت. کاری نکن... عمه داری؟ نداری؟ اوممممم... مامان بابا چی؟ اونم نداری؟ روح که دیگه دا... د لامذهب پس چی داری؟
ولش کن. اصن من وقت با ارزشمو تلف نمیکنم.


خوب تک شاخ حیوان محبوب و مورد علاقه ی منه. من هم تبدیل شدم به تک شاخی زیبا، با یال هایی بلند و سفید و شاخی مارپیچ و نقره ای رنگ.

به اطرافم نگاهی انداختم. تقریبا حوالی صبح بود. جنگل چقدر تاریک و ترسناک بود. سرم را تکان دادم تا ترس را از خودم دور کرده باشم.
آرام آرام وشمرده قدم برداشتم و به سمت راست رفتم. تشنه ام بود و شاید در آنجا چشمه ای پیدا میکردم.البته شاید!

راه رفتن روی چهار پا حس بسیار عجیبی دارد برای من انسانی که همیشه روی دو پا راه رفته ام. در کمال تعجب به چشمه ی آبی رسیدیم و کمی آب نوشیدم. بدون دخالت دست! من فقط سرم را نزدیک آب بردم.
آه خدای!
حیوان بودن چه حس عجیبی دارد. بیچاره حیواناتی که شکار می شدند. ولی من خیالم از این بابت راحت بود چون چه کسی حاضر است با کشتن تک شاخ تا آخر عمر نفرین شود؟ البته به جز یه کسی!
که اون هم الان بیکار نبود پاشه بیاد جنگل. مگه همه ی ملت مثل ما بیکارن بیان تو جنگل تبدیل به حیوون بشن؟

بعد تصمیم گرفتم که در جنگل گشتی بزنم. اولین موجوداتی که دیدم سانتور های مونثی بودند که سرشان را با غرور و تکبر بالا گرفته بودند. من هم با تکبر راه رفتم. به نظر من تک شاخ حتی ازسانتور ها هم مهم تر است.
موجودات بعدی سنجاب ها و راسوهایی بودند که با بهت به عظمتم نگاه می کردند. بهشان لبخندی زدم و همان لحظه دریافتم تک شاخ ها هم می توانند لبخند بزنند!
و بعدی ها هم جغد ها. آرزو کردم که کاش سیلور هم همراهم بود.

حیوانات متعددی را دیدم تا اینکه بالاخره به تک شاخی رسیدم که از روی شاخش می شد فهمید همسن من است.
به سمتش دویدم سرش را برگرداند و به من لبخند زد.
خوب اول های مکالمه مان را نمی گویم. بله. نباید هم بگویم. شما به زندگی تک شاخ نوجوانی که از درس های مدرسه اش می نالد و از قضیه ی ازدواج خواهر و برادر های تک شاخش می گوید چه کار داری؟

خوب مدتی گذشت تا به تک شاخ بگویم من یک انسان هستم! وقتی فهمید باور نمیکرد و وقتی بهش ثابت کردم شیهه ای از سر تعجب کشید.
ازش خواستم از زندگی تک شاخ ها بگوید که گفت. از این که چرا زنان را به مردان ترجیح می دهند. توقع ندارین که منم به شماها بگم؟

بعد کلی حرف بالاخره زمان آن فرا رسید و از من پرسید:
-باز هم می خواهی انسان بشوی؟
-خوب معلومه. من بدون کتاب و اینترنت چه غلطی کنم؟ بدوم تو صحرا شیهه بکشم؟

تک شاخ که اسمش پوپی بود چکش را از مقابل سرش کناری زد و شانه ای بالا انداخت و اگر می خواهید بدانید که مگر تک شاخ ها هم شانه بالا می اندازند؟ باید بگویم که می اندازند!

و اینگونه بود که ما دوباره به انسان تبدیل شدیم و رفتیم آنهمه کاری که روی سرمان ریخته را انجام بدهیم.



خوب اولین باری بود که از زبان اول شخص می نوشتم و فکر کنم اولین باری بود که همر میزدم.
امیدوارم خوب شده باشه.

پیوست:



jpg  ovxg f.jpg (10.62 KB)
35585_5412214995324.jpg 296X170 px



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱:۱۹ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۳
#12
خلاصه:
ولدمورت کاری کرده که مادرش، مروپی گانـــــت زنده بشه. در طی این جریانات ولدمورت متوجه میشه که دامبلدور عاشق مروپی بوده! دامبلدور مروپ رو مــی دزده و میبــره.
در این بین لرد هم کندرا رو زنده می کنه و گروگان میگیره. البته نکته ی عجیبی معلوم میشه و اون اینه که ماروولو هم عاشق کــــنـــدرا بوده!


ما می خوایم مینی پست بزنیم. مشکلی دارید؟ البته اگر داشتید هم مهم نبود!


ولدمورت بشکنی زد و گفت:
-فهمیدم! بهتره یکیو بفرستیم و بهشون بگیم ننه ی دامبلو گروگان گرفتیم!
بلاتریکس با خود شیرینی گفت:
-وای، ارباب شمــا چقدر باهوش هستید!
-می دونیم بلا. خب حالا کی بره؟

در اون لحظه همه به طور کاملا" ناگهانی به بند کفش و موهاشون علاقه پیدا کردند.
-هوووم! می دونستم که همتون استقبال می کنید. حالا کدومتونو انتخاب کنم؟
همه قدمی به سمت عقب برداشتند و تنها کسی که این کار را نکرد، چون حواسش نبود لودوی بخت برگشته بود.


مقر محفل

-آخه تا کی می خوای همین جوری زل بزنی به من؟
مروپی این حرف را به دامبلدور زده بود که از اول همین طوری عین یک انسان فهیم بهش زل زده بود.
دامبلدور در دل گفت:"این نگاه ها عاشقانه است مروپ! عاشقانه."
مروپی دستش را جلوی دامبلدور تکانی داد و گفت:
-با تواَم پیرمرد...
-آه مروپی، مروپی عزیز...
-چی میگی؟ ولم کن برم به قند عسلم برسم. معلوم نیست شیرشو خورده یا نه؟ آخه این بلا هم که به پسرم نمیرسه. تو مدتی که من نبودم شده پوست و استخوون! آخه چه جوری بخوابه؟ امشب می خواستم براش قصه ی عجوزه قل قله زنو تعریف کنم.


در این هنگام هم لودو داشت حاضر میشد تا برود و بگوید:
-ننه ی ارباب ما را آزاد کنید تا ننه ی شما رو آزاد کنیم.




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
#13
خلاصه:

لرد ولدمورت بواسطه خوردن یک معجون کلی مو درآورده و مرگخوارا میخوان جلوی رشد موی لرد رو بگیرن اما میفهمن که تنها کسی که میتونه ضد معجون رو درست کنه سازنده معجون یعنی سارا کلن ـه. بنابراین اونو پیدا میکنن و نزد لرد میارن. حالا معجون برای آمادگی کامل فقط نیاز داره که تا یه ساعت دیگه ریش دامبلدورو توش بندازن.
اون ها مقداری از ریش دامبلدورو از توی فیوزِ گریمولد کش میرن اما...
____________________________________________________________________




بلا معجون را از دست الا کشید و گفت:
-من باید اینو بدم به ارباب.
رز به اعتراض گفت:
-اما من مو رو کش رفتم.
ایوان گفت:
-چه ربطی داره؟ من باید بدمش به ارباب.

در بین دعوا های مرگخواران سارا به موهای سفیدی که کف دستش بود نگاه کرد. او به جای ریش های پروفسور دامبلدور دو تار از موهای بلند و سیاهش را داخل معجون ریخته بود. می خواست که این موها را یادگاری نگه دارد!

بلا کروشیویی به همه ی مرگخواران فرستاد و با پاتیل دوان دوان به طبقه ی بالا دوید. مرگخوارا هم به سرعت(خوب بدنشون در برابر کروشیو مقاوم شده بود دیگه!) دنبال بلا دویدند.
بلا بدون در زدن در اتاق ولدمورت را باز کرد و گفت:
-ارباب درستش کردم!
-کروشیو بلا! بدش من.
بلاتریکس پاتیل را به ولدمورت داد و ولدمورت هم یک نفس کل معجون را سر کشید.

سارا از طبقه ی پایین نگاهی به طبقه ی بالا انداخت و به سرعت جیم شد!

مرگخواران هم با رضایت به کله ی کچل ولدمورت نگاه کردند، اما مطمئنا" رضایتشان طولانی مدت نبود!


صبح روز بعد

لینی در اتاق ولدمورت را باز کرد تا صبحانه ی لرد را بدهد اما به جایش جیغی کشید که ولدمورت از خواب پرید.
-
مرگخواران که ازجیغ لینی تعجب زده شده بودند به طبقه ی بالا شتافتند و با مشاهده ی لرد به این فرمت در آمدند.
لرد گفت:
-چرا اینجوری به ما نگاه می کنید؟

رز گفت:
-ار...ارباب... کلتون...
لینی با ترس آینه ای به لرد داد. ولدمورت با مشاهده ی خودش که موهایی سیاه، لخت و دخترانه ای تا روی کمرش در آمده بود از تعجب در جایش خشک شد.
بلا گفت:
-موی توئه الا.
الا گفت:
-نه خیرم. موهای من آخرش یه فر می خوره. رز تو حتما مو رو اشتباه کش رفتی.
رز با ترس گفت:
-نه، نه من مطمئنم مویی رو که کش رفتم سفید بود.

ولدمورت از حالت خشک شده اش در آمد و گفت:
-کروشیو رز، کروشیو الا، کروشیو بلا. کروشیو جمیعا" مرگخواران!

لینی گفت:
-ارباب حتما اشتباهی شده.

لرد با عصبانیت گفت:
-ساکت. برید دوباره تار موی دامبلدورو بیارید و اون دختره سارا رو هم بیارید تا معجونو درست کنه.
اگه تا فردا معجون حاضر نباشه به جای کروشیو، آوادا انتظارتونو می کِشه!
مرگخوارا: :worry:



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
#14
.معجون جنون رو به هر نحوی که مایلین(از روی عمد،سهوا،اتفاقی و...) تهیه کنین و هر کاری دوست داشتین باهاش بکنین.قلم دست شماست.12 نمره



تالار هافلپاف


تالار هافلپاف شلوغ بود و هر کسی سرش در کار خودش بود! و سارا کلن کنار پاتیل معجون سازیش نشسته بود.
سارا با هیجان به معجون جنونی که ساخته بود نگاهی کرد. با عجله به سمت رز رفت و گفت:
-رزی! رزی من معجون جنون ساختم.
-عع؟ آفرین! :fishing:

سارا دید که به هیجان نیامید به این فرمت از آنجا دور شد. به فرجو نشان داد به هیجان نیامد، به باری نشان داد، به هیجان نیامد. خلاصه به هر کسی در تالار هافل نشان داد هیچ هیجانی از خودش نشان نداد.
تصمیم گرفت که به جن خانگی الادورا یعنی "نازلیچر" نشان بدهد. خوب نازلیچر به خاطر اربابش هم که شده حتما هیجانی از خودش نشان می داد.

به سمت نازلیچر رفت و گفت:
-اوه. سلام...
-وای! نازلیچر از لطف شما بسیار ممنون بود که آب برایش آوردید. من بسیار تشنه بود.
و شیشه را گرفت و سر کشید.

سارا:
اما نازلیچر مثل کور ممد بندری نزد شاید به خاطر مقدار معجون بود در عوض با صدای بلندی گفت:
-من الادورا بلکم.
الادورا سرش را بلند کرد و گفت:
-چی؟!
بعد وقتی دید که نازلیچر این حرف را زده مثل برق و با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
-چی گفتی نازلیچر؟
-من نازلیچر نبود، تو نازلیچر بود!
-چی داری میگی؟ یکی بره اون ساطور منو بیاره.

باری به سرعت ساطور را به الا داد. سارا جلوی نازلیچر پرید و گفت:
-نـــــــــــــــــــــــه!
الا گفت:
-سارا از جلوی نازلیچر برو کنار.
جن خانگی گفت:
-نازلیچر ساطور من دست تو چی کار می کند؟
الا با عصبانیت فریاد زد:
-سارا برو کنار من سر این یکیم بزنم.
سارا گفت:
-دیگه تکرار نمی کنه. ولش کن.
و سریع دست نازلیچر را گرفت و از تالار بیرون برد. رو به او گفت:
-احمق آخه واسه چی خوردیش؟
نازلیچر گفت:
-چه طور جرئت می کنی با الادورا بلک اینگونه صحبت کنی؟
-بینیم باوا! بیا بریم برسونمت سنت مانگو. حالا جواب الا رو چی بدم؟
-الا من هستم!

ساعاتی بعد، سنت مانگو

شفا دهنده پیش سارا آمد و گفت:
-کی معجون جنون خورده؟
سارا با دستش به جن خانگی اشاره کرد. نازلیچر گفت:
-من معجون جنون نخوردم. من الادورا بلکم.
شفادهنده با تعجب گفت:
-می خوای یه جن خونگی رو بستری کنی؟
سارا به نشانه ی مثبت سری تکان داد و بعد گفت:
-کی خوب میشه؟
-معلوم نیست. شاید اصلا خوب نشه.
-



. کلک استاد در این جلسه به نظرتون چطور بود؟3 نمره
زیرکانه ولی بی رحمانه.


.یه رول بنویسین که توش موفق شدین به وسیله این معجون مدرسه رو به دیونه خونه تبدیل کنین!باز هم قلم دست شماست. هرجور صلاح می دونین آگاهانه یا غیر آگاهانه و...مدرسه رو به هم بریزین! 15 نمره


سارا می دانست که این تکلیف بی رحمانه است، اما باید انجامش می داد. آب دهانش را قورت داد و دستگیره ی در آشپزخانه را چرخاند.
جن های خانگی مشغول تهیه ی ناهار بودند و در هم می لودیدند. سارا گلویش را صاف کرد و آنها را متوجه خود کرد.
یکی از جن ها به سمت سارا آمد و گفت:
-خیلی خوش اومدید سارا. اما خواهشا اینبار به ما کمک نکنید و ما را شرمنده نکنید.
سارا بعضی وقت ها به کمک جن های آشپزخانه می رفت.
سارا گفت:
-می خوام یه کاری واسم بکنین.
-چی قربان؟
و بعد سرش را به دیوار کوباند و دوباره به سارا نگاه کرد!
-می خوام این معجون رو توی غذا ها خالی کنید.
-برای چی؟
-چون طعم غذا رو خوب می کنه.
و انگشت اشاره و وسطش را روی هم گذاشت.
جن، معجون را از سارا گرفت و در دیگ غذا ریخت.
سارا با تاسف سری برای خودش تکان داد و بیرون رفت.

دقایقی بعد، سرسرا، هنگام ناهار

سارا که طاقت نداشت ببیند کل مدرسه به وسیله ی او دیوانه می شوند از تالار بیرون نیامده بود.همه ی بچه ها مشغول شوخی و خنده بودند که ناگهان غذاها روی میز ظاهر شد. بنابراین به جای خنده به غذا حمله کردند.

لحظاتی بعد همه وسط سرسرا مشغول بندری زدن بودند!



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
#15
تکالیف:
1-پست تدریس نمونه یک پست سردستی درب و داغون سرشار از غلط می باشه. در حدی که جادوکاران ویزنگاموت نویسنده ش رو از سردر کلاس آویزون خواهند کرد. چرا اونوخ؟ (با توجه به هوش سرشار عده ای از شاگردان، ترجمه سوال اینه که لطف بفرمایید ایراد های پست رو تشریح نمایید!)


اهم! اهم!
سلام الا. خوشحالم که دوباره اینجا دیدمت!

خوب در خواست نقد کرده بودی و با توجه به اینکه بنده بسیار برای پیشرفت تازه واردین ارزش قائلم، نقدت می کنم!

الا اول باید یه فضا سازی ای چیزی میکردی. یادت باشه فضاسازی و دیالوگ هر دوشون باید به اندازه باشن.

نقل قول:
-یوهان کریسُستُُموس ولفگانگوس تئوفیلوس موتسارت استاد

الا شکلک باعث نمیشه که تو علائم نگارشی رو نذاری.

یادت باشه که استفاده ی زیاد از شکلک ها باعث نمیشه که پستت قشنگ تر و طنز تر بشه، حتی گاهی اوقات باعث میشه مزه ی طنز از بین بره و مخاطب خسته بشه. مثل این:
نقل قول:
ادامه تدریس از سر گرفته شد.

یا این:
نقل قول:
-مشنگ ها از دیرباز با جادوگر ها ارتباط داشتن، بدون اینکه خودشون بدونن چطور!

(خودم شکلکشو پیدا نکردم )
این جا هم نیازی نبود از همر استفاده کنی:
نقل قول:
دانش آموز ها مطیعانه به رادیویی که جلوی استاد توی هوا ظاهر شده بود نگاه کردن.


استفاده ی نا بجا از علائم نگارشی:
نقل قول:
پیشرفت های دنیای مشنگی با کمک جادوگر های خائنی مثل همین بودلر!!!! صورت گرفته.

اینجا اصلا به علامت تعجب به نظر من نیاز نداشت چه برسه به چهار تا!
می تونستی خشمتو با استفاده از بولد به مخاطب نشون بدی.(البته اگه خشمگین بودی.)


نقطه رو نباید بعد شکلک بذاری جانم
نقل قول:
-رادیوی ما جادوگر ها البته با جادو کار میکنه. رادیوی مشنگ ها به شکل احمقانه ای تعدادی موج رادیویی با امواج مشخص رو که توی هوا جریان دارن میگیره و به صورت اصوات قابل شنیدن پخش میکنه .


اینجا نباید از سه تا شکلک بی ربط استفاده میکردی. فقط در بعضی مواقع نویسنده اجازه ی چنین کاری داره.
نقل قول:
-با توجه به استقبال شدید کلاس از ارتباط با خون لجنی ها و موجودات پستی مثل مشنگ ها، تکلیف این دفعه غیرعملیه!




2-شرح اختراع شدن یکی از فناوری های مشنگی، با دخالت یک جادوگر(که لزوما خودتون نیستید!) رو شرح بدید. بابت تک تک ایراد های پست تدریس، که توی پست شما مشاهده بشه، دوبرابر نمره کم می کنم!


کوچه ها تاریک بودند و رافائل، جادوگر جوان اسپانیایی در آن ها قدم میزد. در کوچه های کشور خودش اسپانیا. باران بی رحمانه بر روی معدود عابران می ریخت و آنان را مجبور می کرد که برای اینکه بیشتر خیس نشوند بدوند. اما رافائل جوان، آرام آرام قدم بر می داشت.

او از کودکی به موسیقی علاقه مند بود و حالا یک موسیقی دان بود. اما نه موسیقی دانی معروف. تقریبا فقط اهالی آن محله می دانستند که او یک موسیقی دان است.

وارد خانه ی محقر و کوچک خود شد. شمعی روشن کرد و کنار وسیله ای عجیب نشست.
او داشت وسیله ای را اختراع میکرد که می خواست نامش را بگذارد"گیتار".
کنار وسیله نشست و با چوبدستی اش مشغول سر هم کردن آن شد. در لحظه ای که گیتار کاملا درست شد ناگهان کسی محکم به در زد. بلند شد و در را باز کرد. مردی با چهره ی شرقی جلوی در ایستاده بود که سراپا خیس آب بود.

مرد گفت:
-جوان من یک رهگذرم که از کشوری دور آمدم. می توانم بیایم تو؟
رافائل که پسری دلسوز و ساده بود با خوشرویی به او اجازه داد که داخل شود.

مرد گوشه ای نشست. رافائل گفت:
-نام من رافائل است. نام تو چیست و از کجا آمدی؟
-نام من هم زریاب است جوان. من از ایران می آیم.
رافائل لبخندی به زریاب زد و گفت:
-من یک موسیقی دانم که اینجا زندگی می کنم. ببخشید که چیزی برای پذیرایی از شما ندارم.

زریاب خواست بگوید که او نیز موسیقی دان است اما نظرش عوض شد و گفت:
-آن وسیله چیست که آن جا قرار دارد؟
و به گیتار اشاره کرد. رافائل با هیجان به سمت گیتار رفت و گفت:
-می خواهم نامش را بگذارم گیتار. به وسیله ی آن می توان آهنگ نواخت.
چشمان زریاب برقی زد.رافائل ادامه داد:
-الان برایت کمی می نوازم.
و مشغول نواختن قطعه ی ملایمی شد. وقتی قطعه تمام شد زریاب او را تحسین کرد و رافائل هم گفت:
-من میروم بیرون تا چیزی بخرم که بخوریم. شما منتظر بمانید.

رافائل از خانه خارج شد و زریاب وسیله ای که رافائل به وسیله ی آن می توانست مشهور شود، یعنی گیتار را برداشت و به قصر پادشاه اسپانیا برد و رافائل را با دنیایی غصه تنها گذاشت.



پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳
#16
{30 امتیاز}میخوام رو فضاسازی کار کنیم. دیالوگ، مطلقا ممنوع.هیچ فردی تو نوشته ی شما، جز خودتون که راوی هستید، حرف نمیزنه. یه ورزشگاه خاص رو بسته به علاقه ی شخصیتون برام توصیف کنید.
نگران کوتاه شدن پست هاتون نباشین.هر چی باشه کارتون قراره فقط یه فضاسازی باشه و قطعا طولانی نمیشه اونقدرا. اما یه پاراگراف هم ننویسید دیگه. زیادی از سر و تهش نزنید!حداقل توصیفتون سه پاراگراف باشه. طولانی هم شد مشکلی نداره اصلا.دقت کنید که من توجهم به توصیفی جلب میشه، که بتونم بخونم و با خوندن..ببینمش!مثال: من جیمزم. به نهنگا علاقه دارم. اگه بخوام ورزشگاه موردعلاقه مو توصیف کنم، ورزشگاه "نهنگ های خشمگین" رو توصیف میکنم که زیر آبه!شما هم، بسته به علاقه تون، یه ورزشگاه بسازید. اسمم داشته باشه!


هووووم! باز هم باید در تخیلات خود شیرجه بزنم؟
باز هم که چه عرض کنم؟ بنده کلا در تخیلاتم زندگی می کنم.

ورزشگاه؟
به نظرم "سانتیاگو برنابئو" ورزشگاه باشکوهی است. اما من ورزشگاهم را جور دیگری می سازم.
خوب اینجا نه قطب شمال است نه قطب جنوب.
اینجا سیاره ی ماه است!
بله ماه.
روی سیاره ی ماه ورزشگاهی وجود دارد که بیشتر سطح سیاره را پوشانده نام این ورزشگاه "Unicornis" به معنی تک شاخ است.چون تک شاخ حیوان مورد علاقه ی من است.

خوب عظمت ورزشگاه مرا تعجب زده می کند. منی که آن را ساخته ام و اگر شما آن را ببینید چه می گوید؟

هتلی به همان نام ورزشگاه با فاصله ی نسبتا زیادی از ورزشگاه قرار دارد، به دلیل آرامش اشخاص داخل آن است. دیوار های بیرونی اش و داخلی اش سفید است. اما بی روح نیست. هتل هفت طبقه دارد اما مطمئنا قدش به دیوار های ورزشگاه نمی رسد. این هتل امکانات بسیار عالی و با کار کنانی بسیار مودب دارد که خدمه ی مردش کت و شلواری مشکی و خدمه ی زنش دامنی کمی بالاتر از زانو و تنگ و بلوز سفید با کراواتی قرمز دارند.

چندین باجه ی رزرو بلیط اطراف ورزشگاه هست که جنسشان از وانیل است.

دیوار های بیرونی ورزشگاه سفید و نقره ای است و درچهار طرف ورزشگاه چهار در ورودی وجود دارد. یکی برای بازیکنان، یکی برای افراد خاص و دو تا برای تماشاگران.
در جلوی هر در ورودی چند مامور وجود دارند که برای چک کردن بلیط و وظیفه ی دیگرشان یعنی امضا گرفتن ایستاده اند! چندین دفتر بزرگ جلوی در های ورودی وجود دارد برای اینکه هر کسی که می خواهد وارد آنجا شود اول باید در آن دفتر ها امضا بدهد. برای کلکسیون امضای های مدیر آنجا یعنی من!

این ورزشگاه هفت طبقه دارد!(به خاطر علاقه ی من به عدد هفت.) بالاترین طبقه برای گزارشگران و افراد خاص است.
طبقه ی ششم و اول مطعلق به عکاسان است. و طبقه های دوم،سوم، چهارم و پنجم مطعلق به جمعیت عظیم تماشاگران.
جنس صندلی طبقه ی هفت از بستنی کاکائویی است.اما این بستنی کاکائویی رنگ طلایی دارد!
طبقات دیگر هم بستنی وانیلی هستند که رنگ نقره ای دارند!
البته من بستنی کاکائویی را بیشتر دوست دارم به خصوص که لای آن تکه های جامد شکلات هم باشد.
اما خب بالاخره باید یه فرقی بین طبقه ی خاص و دیگر طبقه ها باشد.
شاید به نظر برسد که این بستنی ها آب می شوند اما این طور نیست. ورزشگاه Unicornis مجهز به سیستم سرمایشی ایست که موجب می شود این بستنی ها هرگز آب نشوند. در مورد تاریخ انقضا هم باید بگویم ندارند! تا هر وقت که دلت بخواهد می توانی از بستنی ها لذت ببری.
اما بنده کاری کردم که کسی نتواند صندلی ها را بخورد! بله وگرنه که ورشکست می شدم. به جایش مردم گرامی می توانند از فروشگاه بزرگ ورزشگاه هر چیزی که دلشان خواست بخرند. مثل کتاب، بستنی، آب نبات و ...

این فروشگاه کنار ورزشگاه وجود دارد و همه چیز در آن به قیمت مناسب پیدا می شود.جیمز اگر بخواهی می توانم به تو تخفیف ویژه بدهم و به بقیه ی بچه ها.

زمین ورزشگاه از مرغوب ترین بستنی طالبی ایست. دروازه ها از آبنبات لیمویی یعنی آب نبات مورد علاقه ی من است.

من معتقدم که نور افکن ها نقش مهمی در عظمت ورزشگاه دارند. برای همین بهترین نور افکن جهان را ورزشگاه تک شاخ دارد.نور افکن های عظیمی که نور را به همه قسمت های ورزشگاه می رسانند.
ال سی دی بزرگی در گوشه ای از ورزشگاه وجود دارد که زمین کوییدیچ را به فاصله ی نزدیک تری نشان می دهد و گاهی نیز آگهی هایی در مورد حمایت از تیم تک شاخ ها و حیوانات تک شاخ روی آن نمایان می شود.

و اما رختکن ها.
از داخل زمین، دو در کنار هم به رختکن منتهی می شوند. رختکن های هر دو تیم مثل هر ورزشگاهی جداست.
رختکن بسیار بزرگ است و یک تخت ماساژ توی آن وجود دارد. کمد ها نقره ای رنگ هستند.

از رختکن هم خارج شدم حالا باید سری به دستشویی ها و آب خوری بزنم.
دستشویی ها برعکس جاهای دیگر بسیار تمیز بودند و کاشی هایش به رنگ آبی کم رنگ بود.
آبخوری هم در کناری آن بود و آنجا هم تمیز بود و شیر های آب به شکل سر تک شاخ بودند که از دهان آن آب و از شاخ آن مایع بیرون می آید.

این ورزشگاه تیمی هم به نام"Unicornis " یا همان "تک شاخ" دارد که علامتشان سر یک تک شاخ بر روی زمینه ی آبی کمرنگ است و روی شاخش هم رگه های از طلایی و نقره ای دیده می شود.

این بود ورزشگاه زیبای من!


البته این پیوست، علامت تیم نیست فقط عکسی زیبا از حیوان محبوب من است.
در ضمن چون در خانه تنها بودیم به امضای شما هم عمل کردیم.
باشد که دیگران نیز رستگار شوند.

پیوست:



jpg  ovxg f.jpg (10.62 KB)
35585_54031ec3b9987.jpg 296X170 px


ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۹ ۲۳:۰۲:۳۴


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#17
دوئل سارا کلن-خانم بلک
تکلیف چهارم ریاضیات جادویی


خوابگاه هافلپاف

سارا روی تختش نشسته بود و مشغول شانه کردن موهایش بود و به خاطر موهای انبوهش که جلوی صورتش را گرفته بود، ندید که جغدی رو به روی او فرود آمد.
صدای هوهوی جغد توجه سارا را جلب کرد. اگر صدای جغد محبوبش، سیلور را نمی شناخت، گمان میکرد که اوست.
موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و جغد سیاه رنگی، با چشمانی سبز رنگ اما چپ را مقابل خودش دید.

جغد را نوازش کرد و نامه را از پایش جدا کرد. متن نامه این چنین بود:
نقل قول:
خوب سارا کلن
کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه. خانواده ی منو تهی دست می کنی؟ می خواستی پسر منو تهی دست کنی؟ خیال کردی. توی تالار دوئل منتظرتم. تا یه ربع دیگه اونجا باش. اگه نیای معلوم میشه که ترسویی. مادام بلک


سارا مغرورانه گفت:
-یه پیرزن می خواد منو شکست بده؟هه!
برای جغد چپول خانم بلک دانه آورد. حیف که طرفدار حمایت از حیوانات بود وگرنه به خاطر هوهو کشیدن های پشت سر هم جغد خانم بلک، او را چنان میزد که از این ناقص تر شود.
البته اگه سیلور جای او بود اصلا چنین کاری نمی کرد.
به نظرش عمرا پیرزنی می توانست او را شکست بدهد. او یک کلن بود و کلن ها همیشه پیروز بودند.

دقایقی بعد جلوی در تالار بود. نفس عمیقی کشید و در را باز کرد.
-کروشیو!
سارا به سرعت جا خالی داد و گفت:
-نامردی نکن. ما باید طبق قوانین عمل کنیم.

خانم بلک توجهی به سارا نکرد و گفت:
-سکتوم سمپرا!
سارا با چابکی جای خالی داد و فریاد زد:
-ما دشمن خونی نیستیم بلک.
خانم بلک برای اجرای ورد، چوبدستی اش را بالا برد.سارا هم گفت:
-باشه. خودت خواستی میس بلک.
و بعد چوبدستشش را بالا بردو فریاد زد:
-استوپفای!
خانم بلک سریع جا خالی داد که باعث تعجب سارا شد.پیرزنی مثل او و اینقدر فرز؟
سارا لبخند مغرورانه ای زد و گفت:
-دلیل این دوئل هر چی باشه، تو نمی تونی منو شکست بدی. من به راحتی ازت پیروز میشم.
خانم بلک پوزخندی زد و گفت:
-مغرور نباش سارا. ققنوسو آخر پاییز میشمُرن.
سارا سریع گفت:
-له وی کورپوس!
درست به هدف خورد به خانم بلک. سارا مغرورانه گفت:
-دیدین من بردم؟
و بعد شادمانه رو نوک پا چرخی زد. همین کافی بود تا خانم بلک بگوید:"لیبراکورپوس" که گفت و روی زمین افتاد. با یک جهش بلند شد و گفت:
-ریکتو سمپرا!
سارا شروع کرد به قهقه زدن انقدر قهقه زد که صورتش بنفش شد.
در این بین خانم بلک لبخندی زد و گفت:
-غرور آفت همه چیه سارا. من در جوانی بسیار مغرور بودم فرزندم. می دونستم که تو وقتی من بهت پیشنهاد بدم مغرور خواهی شد و خواهی گفت که تو حتما می تونی یک پیرزن رو شکست بدی. من می خواستم به تو بفهمانم که غرور گاهی اوقات اصلا چیز خوبی نیست. انسان گاهی قربانی غرور خود می شود.

سارا گفت:
-ینی شما به خاطر دزدی عصبانی نیستین؟
-اون که چرا. بعدا حالتو میگیرم.
سارا آب دهانش را قورت داد و گفت:
-مگه من ذهن شما رو پاک نکرده بودم؟ پس چرا یادتون بود؟
-بچه، نسل ما روغن اویلاییه!




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱:۵۱ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#18
تکلیف جلسه ی چهارم
تازه وارد هافل


خوابگاه هافلپاف


ماتیلدا خمیازه ای کشید و گفت:
-سخته!
سارا گفت:
-سخته؟! واقعا که راست گفت اون بنده خدایی که گفت:"خوشبختی مثل توپی است که وقتی می غلتد به دنبالش میدویم و زمانی که توقف می کند، به او لگد میزنیم." ماتی می دونی چیه؟ ما آدما تو ذهنمون هزار جور ارزو های رنگ و وارنگ داریم و می خوایم بهشون رسیم اما زمانش که میرسه نمی دونیم چی می خوایم.
ماتیلدا استیونز به دختر عمه اش سارا کلن لبخندی زد و گفت:
-واقعا راست گفت. راستی امروز خوب سرکارت گذاشتما.

سارا با یادآوری صبح قهقه ای زد و ماتیلدا هم قهقه زد تا این که اعضای تالار صدایشان در آمد. خوب حق هم داشتند. نصف شبی که کسی قهقه نمیزند.

ماتیلدا آرام از زیر پتو پرسید:
-راستی سارا تو چی می خوای؟
-نمی دونم.
-


صبح روز بعد، کنار دریاچه

سارا تک و تنها کنار دریاچه نشسته بود و جلد ششم "جاده ای به آونلی" روی پایش بود. البته چیزی از رویش نمی خواند! داشت فکر میکرد. به این که ریونا چرا دیگر نمیاید؟
خوب دلش برای دوستش تنگ شده بود. اما او چی؟ آیا ریونا هم دلش برای سارا تنگ شده بود؟

سرش را تکانی داد تا فکرش را روی پیتر قصه متمرکز کند. اما چرا روی پیتر؟ باید فکرش را روی تکلیف دفاع در برابر جادوی سیاهش متمرکز میکرد.

خوب سارا چه می خواست؟
عمر جاویدان؟
به نظر سارا خوب نبود که دوستات و اطرافیانت مرده باشن و تو هنوز زنده باشی. در واقع سارا آرزو داشت که هیچ وقت مرگ عزیزانشو نبینه.

ابر چوبدستی؟
دومین چوبدست خودش بعد ابر چوبدستی قوی ترین چوبدست دنیا بود.
در ضمن حاضر نبود به خاطر یک چوبدستی زندگی خودش و اطرافیانش را در خطر بندازد.

گالیون؟
نه! به این هم احتیاج نداشت.
پدر و مادرش برای او پول می فرستادند.

حکومت؟
او اگر می توانست بر احساسات خودش کنترل کند خیلی بود.
البته مدیریت خوبی داشت اما زیاد در کنترل احساساتش موفق نبود.
گاهی وقت ها چرت و پرت میگفت و بعد خیلی خیلی پشیمان میشد.

دانش بی انتها؟
سارا علم را دوست داشت ولی به نظرش دانش هیچ وقت انتها ندارد.

پس چه میخواست؟
خودش هم نمی دانست!

ناگهان با جیغ گفت:
-یوریکا!

معدود نفراتی که آنجا بودند با غضب به سارا نگاه کردند و سارا هم برایشان زبونش را در آورد!
بعد با شادی به سمت کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه راه افتاد.
فکرش را کرده بود. آرزویی بسیار ساده اما شیرین. او یک قفسه پر از کتاب می خواست. با کتاب های مورد علاقه اش. در ضمن کتاب به دانش انسان هم می افزاید.




ببخشید اگه بد و کوتاهه. پاراگراف بندیشم بده، نه؟
راستی چرا فقط جادوی سیاه؟
شما فقط به نظرات اکثریت اهمیت میدی؟
پس نظر بقیه چی؟


ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۸ ۱۴:۱۱:۰۸


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳
#19
. رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)


-نه،نه،نه! :no:
-ولی سارا این تکلیفمونه.
-ببین رزی یه "کِلِن" هیچ وقت چنین کاری نمی کنه. این جوری شرافت خوانوادگیم زیر سوال میره.
رز زلزله ادای سارا رو در آورد و گفت:
-بس کن سارا. میای یا نه؟
-نه!


نیمه شب خانه ی گریمولد

-هیـــــــــــــس! مواظب باش پاتو رو چیزی نذاری رز.
-حواسم هست سارا. حالا خوبه نمی خواست بیاد الان داره به من راه و رسم دزدی یاد میده. بهتر نبود با یکی از پسرا میومدیم؟
-نه. خودمون از اونام بهتر کارو انجام میدیم.

صدای خشن زنی سارا و رز رو میخکوب کرد.
-کی اونجاست؟
رز و سارا از ترس نفس هم نمی کشیدند که بالاخره سارا زیر لب گفت:
-به نظرت صداش آشنا نیس؟ آها! ننه بلکه.

و سارا درست فهمیده بود خانوم بلک از تابلوش بیرون اومده بود و به ایفای نقش پیوسته بود و جای تعجبش این بود که گروهش هافلپاف بود.

سارا از پشت دیوار بیرون آمد و به رز را به دنبال خود کشید و گفت:
-سلام میس بلک!
خانوم بلک با تعجب گفت:
-شما این وقتِ شبی اینجا چی کار می کنین؟ می دونین اگه الا بفهمه زندتون نمی ذاره؟!
رز با من و من گفت:
-خب...خب راستش ما اومده بودیم...
سارا با کفشش روی پای رز بیچاره کوبید که در اثر این حرکت پوست رز به صورتی بعد به بنفش و در ادامه به رنگ های دیگر تغییر پیدا کرد. کلا رنگین کمونی شد واسه خودش!

سارا یکی از سه چوبدستش را در آورد و گفت:
-می بخشید میس بلک ولی، استوپفای!
خانوم بلک روی زمین افتاد سارا به رز که حالا رنگش نارنجی بود گفت:
-عجله کن.

رز و سارا به سرعت از کنار خانم بلک گذشتند و تمام وسایل گران قیمت را گوشه ای جمع کردند.
رز گفت:
-خب حالا چی؟
-من موندم اگه باهات نمیومدم می خواستی چی کار کنی؟ به دانگ گفتم بیاد اینارو ببره.
رز سری تکان داد.
دقایقی بعد دانگ از راه رسید. البته با کامیون از راه رسید!
دانگ تمام وسایل را بار زد و به سرعت از آنجا دور شد. قرار بود دانگ وسایل را بفروشد و نصفش را خودش بردارد و نصفش خرج هزینه های تالار بشود.

-بریم سارا؟
-باید حافظه ی خانوم بلکو پاک کنیم.
-پس اول بریم پاکش کنیم.

سارا و رز حافظه ی خانوم بلک را پاک کردند و خوشبختانه هیچ کس به جز تافی (و البته دانگ)نفهمید که دزدی از خانه ی سیریوس کار رز و سارا بوده است. البته همین کافی بود که کل هاگ با خبر شوند که دزدی کار رز و سارا بوده!



پاسخ به: رولینگ که یه زنه چطور میتونه داستان یه پسر را بنویسه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#20
هاهاها
بسی خندیدم
ینی من که یه دخترم نمی تونم یه داستان بنویسم که قهرمانش پسر باشه؟
خوب درسته که اکثر شخصیتای اصلی داستانای من دختره اما میشه توشون تعداد زیادی رو هم پیدا کرد که قهرمانشون پسره(البته همه ی داستانامو آتیش زدم چون بعد که می نویسم به نظرم چرت میاد ولی بقیه میگن قشنگه)
در ضمن رولینگ به نظرم درست تونسته شخصیتا رو ایفا کنه البته در بعضی موارد اشتباهایی هم کرده که هر نویسنده ای ممکنه بکنه شما هیچ اثریو نمی تونی پیدا کنی که بی نقص باشه.مثلا دیوید کاپرفیلد که به نظرمن پر اشتباهه.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.