تکلیف این جلسه:دوئل با یک شخصیت سیاه!
آفتاب تازه طلوع کرده بود و گرمای دلنشینش را از کرهی خاکی دریغ نمیکرد. آلتیدا مثل همیشه با تابش اولین اشعهی خورشید روی صورتش با لبخند بیدار شد و خمیازهای طولانی کشید. با همان لبخندی که بر لب داشت گفت:
-وای چقدر عالی! دوباره صبح شده.
دوستان آلتیدا همیشه از اینهمه سرزندگی وی متعجب میشدند. بعد از شنیدن این حرف آلتیدا، در گوشِ همدیگه زمزمه میکردند:
-باز این آلتیدای الکی خوش بیدار شد!
-یه جوری از اینکه صبح شده خوشحاله انگار که همین الان بهش خبر دادن برندهی جام امسالِ هاگوارتز، ریونکلاوه!
آلتیدا اهمیتی به این حرفها نمیداد. نمیخواست این صبحِ زیبایش را با اهمیت دادن به همچین حرفهای بیهودهای خراب کند. با عجله لباس پوشید و از پلههای خوابگاه ریونکلاو پایین دوید. به هرکسی که سر راهش بود لبخند میزد و روز خوشی را برایش آرزو میکرد.
سر میز صبحانه رسید، نشست و با ولع مشغول خوردن صبحانه شد. همینطور که داشت صبحانهاش را میجوید و به اینکه امروز قرار است چکار کند فکر میکرد، ناگهان صدای فریادی از سمت میز اسلیترین بلند شد.
به نظر میرسید که دعوایی صورت گرفته است. آلتیدا با عجله به طرف میز اسلیترین حرکت کرد. تعدادی از دانشآموزان دور دو نفر حلقه زده بودند. آلتیدا نزدیک شد تا ببیند دعوا سر چیست. دراکو مالفوی را دید که چوبدستی به دست و با چهرهای خشمگین بالای سر یکی از دانشآموزان ریونکلاو ایستاده بود.
یکی از دانشآموزان جدیدالورود ریونکلاو بود. افتاده بود روی زمین و با ترس به چهرهی مغرور و خشمگین مالفوی مینگریست.
دراکو رو به او فریاد زد:
-زود باش به پاهام بیوفت و ازم خواهش کن که ببخشمت.
آلتیدا از دانشآموزی که کنارش ایستاده بود پرسید:
-ماجرا چیه؟ چرا دارن دعوا میکنن؟
-این دانشآموزِ جدید رو میبینی؟ موقع رد شدن از بینِ میزها، خورده به صندلیِ مالفوی. واسه همین مالفوی عصبانی شده و دعوا راه انداخته. واقعاً که این پسره خیلی مغرور و ازخودراضیه!
آلتیدا یاد روزهایی افتاد که تازهوارد بود و برخی از دانشآموزان مسخرهاش میکردند. دیگر نتوانست تحمل کند. چوبدستیاش را کشید، جمعیت را کنار زد و روبهروی مالفوی ایستاد و با شجاعت رو به او فریاد زد:
-هی مالفوی، زورت به کوچیکتر از خودت رسیده؟! اگه خیلی ادعا داری چرا نمیای با یکی هم قد خودت در بیوفتی؟ من تو رو به دوئل دعوت میکنم.
مالفوی که غافلگیر شده بود روبه آلتیدا گفت:
-تو کی هستی که جرأت میکنی به من بیاحترامی کنی؟ هیچ میدونی من کی هستم؟
-واسم مهم نیست که کی هستی. من الان تو رو به عنوانِ دشمنی میبینم که باید شکستش بدم.
-باشه، دوئل رو قبول میکنم. فکر نمیکنم شکست دادنت کارِ سختی باشه.
چند دقیقه بعد، بیشتر اعضای گروهها در محوطهی هاگوارتز جمع شده بودند تا شاهد دوئلی باشند که فکرمیکردند نتیجهآن از قبل مشخص است. آلتیدا و دراکو چوبدستی به دست مقابل هم ایستاده بودند و آمادهی مبازه بودند. مالفوی چوبدستیاش را بلند کرد، تکانی مختصر به آن داد و فریاد زد:
-ریداکتور کارس
آلتیدا سریع جاخالی داد و طلسمِ نابخشودنیِ مالفوی به سنگی که پشتِ سرِ آلتیدا بود برخورد و آن را تکه تکه کرد.آلتیدا خشمگین شد و فریاد زد:
-دیفیندو
مالفوی به کناری پرید و با اینکه سعی کرد خود را از سرِ راهِ طلسم کنار بکشد، ولی طلسم به گوشه ای از ردایش برخورد و آن را پاره کرد. با عصبانیت و درحالی که دندان قروچه میکرد، فریاد زد:
-انگو...
آلتیدا قبل از آنکه طلسم به طور کامل توسط مالفوی تلفظ شود فریاد زد:
-جلی لگز جینکس
پاهای مالفوی لرزید و طلسم از نوک چوبدستیاش به هوا شلیک شد. دیگر صبرش تمام شده بود. باید درسی حسابی به این دختر میداد.فریاد زد:
-سربنسورتیا
و ماری از چوبدستیِ دراکو بیرون پرید و درست جلوی پای آلتیدا افتاد. مار با نگاهی تهدیدآمیز درحالی که هیس هیس میکرد، به سوی آلتیدا خزید. آلتیدا خود را نباخت و چوبدستی را به سوی مار گرفت و طلسمی بر زبان آورد.
- تارانتالگرا
مار جلوی چشمانِ بهت زده ی تماشاچیها، روی دم خود بلند شد و شروع به پیچ و تابی مضحک کرد. به نظر میرسید دارد میرقصد.
جمعیتی که در حالِ تماشای این صحنه بودند شروع کردند به خندیدن.
آلتیدا مار را به رقص واداشته بود. مالفوی که احساس میکرد موردِ توهینِ بزرگی قرار گرفته است خشمش چندین برابر شد. از غفلت آلتیدا استفاده کرد و فریاد زد:
-کروشیو
آلتیدا که انتظار این حرکتِ مالفوی را داشت فریاد زد:
-پروتهگو
طلسم مالفوی به سپر دفاعیِ آلتیدا برخورد کرد. از شدتِ برخورد طلسم با سپردفاعی، موجی ایجاد شد که مالفوی را به زمین پرت کرد. آلتیدا به سرعت بالایِ سر مالفوی ایستاد و با استفاده از افسونِ: اکسپلیارموس، مالفوی را خلع سلاح کرد. سپس افسونی دیگر بر زبان آورد:
-اینکارسروس
طنابهایی از سر چوبدستیاش خارج شدند و به دور مالفوی پیچیدند. حالا دیگر مالفوی کاملاً شکست خورده شده بود. مهمتر از همه اینکه غرور و ابهتش پیش دانشآموزان هاگوارتز از بین رفته بود. آلتیدا که پیروزمندانه لبخند میزد رو به مالفوی گفت:
-یادت باشه از این به بعد دیگه هیچ کدوم از دانشآموزا رو مسخره نکنی، وگرنه با من طرفی!
و سپس جلویِ چشمهای بهت زده ی جمعیت و تشویق های پرشورِ همگروهی هایش، به طرف قلعه و میز ناهار، به راه افتاد.