دوئل لاورن د مونتمورنسی vs دراکو مالفوی -
پودر پروازلاورن دو بار با خستگی پلک زد و برای چندمین بار به شمعی که گوشه میز سو سو میزد خیره شد ...
بعد پایه شمع را برداشت و به سمت میز کوچک کنار تختش رفت و جلوی آن زانو زد . کره جغرافیایی کوچکی که روی آن داشت را چرخاند و هاگزهد را روی آن پیدا کرد . پدرش آنجا بود و لاورن خوب میدانست که باید بخاطر پدرش هم که شده اینکار را انجام دهد ... باید معجون انقراض را به مرگخوار ها میداد ، معجونی که اگر به خورد یک عضو از خانواده برود تمام یک نسل را ، تمام اعضای آن را ، هر کجای دنیا باشند از بین میبرد . در حالی که میدانست برای چه به آن نیاز دارند ... برای از بین بردن پاتر ها ... از بین بردن هری پاتر ...
آرام از پله های خوابگاه دختران گذشت و به طبقه به سمت شومینه ریونکلاو رفت که ناگهان صدایی او را از ترس میخکوب کرد : لاورن ؟
به سرعت برگشت و با دیدن پنه لوپه نفس راحتی کشید :
- اینجا چیکار میکنی ؟
لاورن با دستپاچگی گفت :
- خب من ... آخه من چون ...
- چیزی شده ؟
لاورن آرام چوبدستی اش را بیرون کشید و گفت :
- ببین پنه لوپه من واقعا عذر میخوام اما این بخاطر خودته ...
استوپفای !پنه لوپه بیهوش روی زمین افتاد و لاورن با چشمانی اشک آلود و با احساس گناه به سمت شومینه قدم برداشت . پودر سبزی که در دست داشت را به زمین ریخت و گفت :
جنگل ممنوعه ...جنگل ممنوعهلاورن با صورتی که از ترس رنگش پریده بود به درخت بزرگی چسبید و شیشه معجونی که در دست داشت را فشرد . در همین حال بود که متوجه قدمهای کسی شد ، کسی که منتظرش بود ... چند لحظه بعد هیبت وحشتناک پیتر پتی گرو را جلویش دید :
- میبینم که زودتر از من رسیدی خانم د مونتمورنسی ! چیزیکه میخواستم آوردی ؟
لاورن با نگاهی که از کینه پر بود گغت :
- آره .
پیتر دستش را برای گرفتن معجون دراز کرد . لاورن شیشه را در دستش تکان داد :
- قولت که یادت نرفته آدم رذل ؟
- هی هی با ادب باش ! تو که نمیخای پدر کله شقت یه کروشیو نوش جان کنه ؟
- ساکت شو ! تو حق نداری درباره پدرم اینطوری حرف بزنی ! اگه بخاطر پدرم نبود صد سال سیاه هم نیومدم اینجا !
- چرا ؟ بخاطر اینکه اون اونقدر ترسو بود که بخاطر اینکه خودش معجونو نده به ما جون دختر کوچولوی نادون و ضعیفشو به خطر انداخت لاورن ؟ هیچوقت به این فکر نکردی که چرا تو رو تو این دردسر انداخت ؟
- پدرم ترسو نبود ! پدرم عاشقمه و هیچوقت منو به خطر نمیندازه !
- عشق ؟؟؟ چه کلمه مسخره و بی معنی ای ! چیزی به اسم عشق وجود نداره !
پیتر به طرف لاورن خیز برداشت .
لاورن چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت پیتر گرفت :
- نزدیک تر نیا !
پیتر چندلحظه به لاورن خیره شد و بعد قهقهه ای زد و گفت :
- پس میخوای مبارزه کنی دختر کوچولو ؟!
اینکارسروس !قبل از اینکه لاورن بتواند کاری انجام بدهد طناب پیچ شده به گوشه ای پرت شد . طنابها هر لحظه تنگ تر میشدند و نفس کدن برای لاورن سخت و سختتر میشد .
پیتر آرام به سمت لاورن که روی زمین تقلا میکرد قدم برداشت و معجون را لای انگشت های بی رمق لاورن بیرون کشید .
- نباید با قویتر از خودت درگیر بشی خانم کوچولو ...
ناگهان صدای مهیبی به گوش لاورن رسید و بعد چیزی نبود، جز سکوت و تاریکی پشت پلکهای بسته اش ...
بیمارستان قلعه هاگوارتز
لاورن چشمهایش را باز کرد . ملافه های سفید ، تخت ها ، و چند صورت آشنا که روی او خم شده بودند . لاورن کم کم صداهایی را میشنید :
- داره تکون میخوره ! اون تکون خورد !
- میشه انقدر سروصدا نکنی ماتیلدا ؟! اینجا بیمارستانه !
تصویر ها واضح تر شد و لاورن گیج و منگ صورت مادام پامفری را دید :
- برین کنار ! زود باشین !
مادام پامفری همه را کنار زد و شربت تلخ و بدمزه به لاورن خوراند .
لاورن روی تخت نشست و اولین کسی که توی بغلش پرید پنه لوپه بود .
- پنه لوپه تو خوبی ؟ من واقعا معذرت میخوام ...
- نیازی به عذر خواهی نیست ... میدونم ...
لاورن به کمک بقیه ریونی ها از تخت پایین اومد . در همین لحظه دامبلدور و پرفسور مک گوناگال وارد شدند .
لاورن به محظ نزدیک شدن اونها گفت :
- من واقعا متاسفم که نا امیدتون کردم . وسایلمو جمع میکنم ...
دامبلدور با مهربانی گفت :
- نیازی نیست ... قرار نیست اخراج بشی ...
- چی ؟
لاورن خشکش زد :
- اما من بعد از وقت خواب رفتم به جنگلو با یه مرگخوار ...
- میدونم ... اما همه چی خوشبختانه رو به راهه .ما به موقع سر رسیدیم و اینو ازش گرفتیم ...
دامبلدور شیشه معجون انقراض را در دست تکان داد و ادامه داد :
- اینو تو ساختی ؟
لاورن با شرمندگی سرش را پایین انداخت و به نشانه بله تکان داد .
- استعدادت قابل تحسینه ! هر کسی نمیتونه اینو بسازه . البته ازت بعید نیست ... مثل پدرتی ...
- من متوجه نمیشم پرفسور ! من الان باید اخراج شده باشم و دارین منو تحسین میکنین !
- همه اشتباه میکنن لاورن ... و شاید اشتباه تو به دلیل اینکه فقط بخاطر پدرت بوده ، بخشودنی باشه ...
- من واقعا ممنونم شما ...
- اما چیزی ازت میخوام ...
- هر چیزی بخواین من در خدمتم ...
- دیگه از اینها استفاده نکن .
دامبلدور دو شیشه معجون انقراض و پودر پرواز را روی میز گذاشت .
-قول میدم ... میتونین بهم اعتماد کنین .
- خوبه . راستی نگران پدرت هم نباش ... اونو پیدا میکنن و برمیگردونن ...
- ممنونم پرفسور ، جبران میکنم .
دامبلدور سری تکان داد و لبخندی زد و سپس به همراه پرفسور مک گوناگال از بیمارستان خارج شدند ...
لاورن خوشحال بود ، و در عین حال نگران برای پدرش ... اما چیزی که دیگر به وضوح میدانست این بود :
او فرزند روشنایی بود و حتی اگر جانش را برای آن فدا میکرد ، فرزند تبار عشق میماند ...
پایان
ویرایش شده توسط لاورن د مونتمورنسی در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۷ ۱۷:۱۸:۲۰
ویرایش شده توسط لاورن د مونتمورنسی در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۷ ۱۷:۱۸:۵۱