هوا تقریبا تاریک شده بود و قرص ماه در پشت توده ای از ابرها پنهان شده بود .
سه مرگخوار همراه شفا دهنده ( دامبلدور ) در حرکت بودند و بی خبر از اتفاقاتی که قر ار بود برایشان روی دهد . دامبلدور که چندی پیش توسط مرگخواران گرفتار شده بود با خود می اندیشید : نمی دونم باید چی کار کنم ؟ چه خاکی تو سرم کنم ؟ اگه قرص ماه دربیاد آنتونین منو خواهد شناخت ! چون چند روز پیش بود که تو مرلینگاه عمومی دیاگون جای خودمو بهش دادم و قیافه منو دید! ننه جون به دادم برس! آها ! زیرشلواری مرلین ! این اطراف پره از گیاه آبله است !باید یه کاری بکنم !
دامبلدور پای خود را به سنگی زد و خود را به زمین زد . دراین حال مقداری از گیاه آبله را تشخیص و به صورت و دستان خود زد و یک آن پر از آبله شد و ورم کرد .
آنتونین : بلند شو ببینم پیرمرد ! واااای ! چرا شبیه اژدها شدی؟؟
روفوس : ولش کن این زپرتی رو! باید زود تر برگردیم پیش ولدمورت !
در این زمان ماه کم کم داشت ظاهر می شد و دامبلدور به هدفش رسیده بود .
همچنان سه مرگخوار و یک اژدها ، ( وای ببخشید ، همون دامبلدور ) به حرکت خودشون ادامه دادند در حالیکه در مغز آنتونین افکار شومی در حال جریان بود !
- اگه من شفا دهنده رو به تنهایی پیش ارباب ببرم مطمئنا منو به مقام دستمال کشی اعظم منصوب می کنه ! بهتره روفوس و لودو رو بیهوش کنم و بعد خودم ببرمش! بهتره برم پش درختا تا متوجه نشن !
آنتونین : روفوس ! لودو ! من نیاز شدید به مرلینگاه دارم ! یه لحظه صبر کنید تا من بیام .
و دوان دوان پشت درختها ناپدید شد ! :