هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
درود

15 ساله هستم
عاشق کتاب چه نوشتن و چه خوندن
اصیل زاده ام کمی مغرور و مقتدر،خوشپوش،خوش صحبت و مهربون

درسم خیلی خوبه اما درس نمیخونم توجهی هم به درس ندارم..اما مدرسه رو دوست دارم و به قول معروف معتقدم هاگوارتز خونه منه.....

ترجیح میدم دوستانم هم اصیل و پر جذبه باشن
خوشحالی هام رو برای خودم نگه میدارم و تنهایی رو ترجیح میدم

و در آخر پرفسور محبوب و استوره زندگیم جناب سوروس اسنیپ هستن

فقط و فقط اسلایدرین لطفا
لطفا
لطفا
اسلایدرین

---

اسلیترین

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط Daryaseverus در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۶ ۲۰:۰۱:۲۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۷ ۱۹:۵۲:۳۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
تصویر شماره 7 کارگاه داستان نویسی

در اتاق رو باز کردو همونطور که زیر لب(موفق بشن،موفق بشن)رو زمزمه میکرد وارد دفتر شد.
دخمه سرد و بی روح اسنیپ پیش روش بود.چقدر از بودن توی اون اتاق دلش گرفته بود.
پوزخندی به خودش زد:
_ههه معلومه که دفتر یه مرگخوار قاتل بهتر از این نمیشه،کاش میتونستم با همین دست های خودم خفش کنم.

چشمی چرخوند؛هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت،درست مثل دفتر یه پروفسور خوب...
_معلومه که هیچ آدم عاقلی مدرک جرم رو جلوی چشم نمیذاره.

به سمت میز رفت و شروع به گشتن کشو ها کرد؛حتما این جا یه چیزی پیدا میکرد،وای اگر روزی میرسید که از هاگوارتز پرتش میکردن بیرون...
مشغول گشتن بود که صدایی شنید..با خودش فکر کرد حتما صدای باده...و دوباره مشغول شد.

_به به جناب پاتر جوان!

این نمیتونست صدای باد باشه،وااای چطور ممکنه؟یعنی بچه ها موفق نشدن گیرش بندازن؟اما نقشه شون بی نقص بود!
خب معلومه که آدم باهوشی مثل اون به این راحتی دم به تله نمیداد.

به آرومی برگشت و به چشمهای سرد و بی حس اسنیپ چشم دوخت.
صورت رنگ پریده و مقتدر اش هر لحظه عصبانی تر میشد:
_اینجا چه غلطی میکردی پاتر!؟

هیچ دروغی به دهنش نمیرسید.آخه یه جادو آموز چه کاری میتونه تو دفتر معلمش داشته باشه؟

قیافه اسنیپ که حالا چند قدمی جلوتر اومده بود و از بالا به هری نگاه میکرد ترسناک تر شده بود؛درست مثل عقابی که میخواست در یک حرکت طعمشو ببلعه.
_خب؟

_اممم..م..من..راستش..خب..
یهو مغزش فرمان اشتباهی داد:

_داشتم رد میشدم.!

ابروهاش بالا رفت و صورتش تا حد قابل توجهی متعجب شد:
_فکر میکردم اینجا اتاق شخصی من باشه!..

وای خدای من دیگه بدتر از این امکان نداره..

یهو فکری به ذهنش رسید:
_مضخرفه! اما تنها راهه.

سرش رو پایین انداخت و به آرومی گفت:
پ..پروفسور!من شب ها راه میرم،نمیدونم چی شد که سر از اینجا در آوردم..من واقعا متاسفم.

مرد مو مشکی سر تا پای پسر جوان رو برانداز کرد؛ درست مثل پدرش،وقیح و گستاخ ،بیشتر از هر لحظه ای دلش میخواست انتقام جیمز رو از هری بگیره:

_جداً؟دروغ گوی خوبی نیستی پاتر و همینطور برای نقشه کشیدن به کمک نیاز داری..نمیخوام به زحمت بیوفتم پس خودت کامل توضیح بده دنبال چی میگشتی.

_حقیقت همونی بود که گفتم پروفسور!

به این نتیجه رسید که کل کل با این پسره پر رو فایده ای نداره!باید خودش دست به کار میشد:

_اوو من جاسوس ولدمورت،یه مرگخوار و یه قاتل عوضی ام؟

هری که اصلا متوجه نبود ممکنه ذهنش رو بخونه جا خورد!

_و تو الان به هیچ عنوان نمیتونی قضیه رو ماست مالی کنی...

چهره اسنیپ به حدی عصبانی بود که ممکن بود منفجر بشه..اما لحن صحبت کردنش مثل همیشه یکنواخت و سرد بود.

هری سرش رو بالا آورد و به اسنیپ نگاه کرد؛قدرتِ جسارت و همینطور شجاعت در وجودش زبانه میکشید..
فریاد زد:
_تو یه قاتلی،یه مرگخوار،یه جاسوس،تو باعث شدی..تو باعث شدی اونا بمیرن..م.من..خودم ازت انتقام میگیرم..میکشمت.

اسنیپ متوجه شد که پاتر علامت روی دستش رو دیده؛ یادش نمیومد چه زمانی اما مطمعن بود.

_پاتر! تو شدیدا اشتباه میکنی و بیشتر از هر زمانی تفکراتت احمقانه است...میتونی این حرف ها رو به پرفسور دامبلدور بگی تا منو پرت کنه بیرون..چطوره؟

_حتما این کار رو میکنم(با نفرت)"پروفسور"

_و امّا گردش شبانه و همینطور ورود بی اجازت به دفتر من بدون مجازات بمونه؟

_میتونین تمام امتیازات گریفندور رو کم کنین.

_من فکر میکنم کار از امتیاز کم کردن گذشته باشه،یه فکر بهتر دارم،آقای پاتر!

نگاهی پر از سوال به اسنیپ انداخت.

عقب گرد کرد و به سمت کتابخونه قهوه ای و پر از کتابش رفت؛قطور ترین کتابش رو برداشت،736 صفحه.

_تا فردا صبح همینجا میشینی و از روی این یک دور کامل مینویسی و علاوه بر اون پنجاه امتیاز از گریفندور کسر میشه.

نگاه هری پر از تنفر شده بود:
_من این کار رو نمیکنم،من اون علامت شوم رو روی دستت دیدم.

حالت چهره اسنیپ عوض شده بود؛غم بزرگی توی چشماش موج میزد

اگه اون علامت نبود...کاش نبود...
اقتدار همیشگی اش رو دوباره به دست آورد:
_جالب بود آقای پاتر..هری!همه آدم ها اشتباه میکنن.

صداش به وضوح لرزید:
_ اشتباه های جبران ناپذیر

دستش رو روی کمر هری گذاشت و به سمت صندلی هلش داد،روی صندلی نشوندش و دفتر و کتاب رو جلوی روش گذاشت.

برای اطمینان بیشتر پاها و دست دیگش رو با طناب نامرئي به صندلی بست.
_هر وقت تموم شد میتونی بری.

پوزخندی پر از شادی تحویلش داد و اون سر اتاق نشست،حالا میتونست چشم های زیبای لیلی رو به همراه تنبیه شدن پسر جیمز در یک زمان تماشا کنه!....

پاسخ:
سلام، خوش برگشتی.
درون‌مایه داستان همون قبلی بود، ولی کامل‌تر و ایراداتی که بهت گوش‌زد کرده بودم رو تا مقدار زیادی برطرف کرده بودی.
از نظر نگارشی هم پست تمیزی نوشتی و غیر از یه سری جاها که برای مثال از ".." استفاده کرده بودی و توی نگارش فارسی ما چیزی به عنوان ".." نداریم. یا نقطه و یا سه نقطه می‌تونی استفاده کنی.
در نهایت، خیلی از ایراداتی که گفته بودم رو برطرف کرده بودی. توصیف های به جا و قشنگی داشتی و مطمئنم با ورود به ایفا بهتر هم میشی.
پس بیشتر از اینا منتظر نخواهی موند...


تائید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۶ ۱۶:۵۵:۰۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
تصویر شماره7 کارگاه داستان نویسی

سرم رو به طور کامل فرو کرده بودم داخل کشو و لا به لای کاغذ هارو میگشتم.

_به به آقای پاتر جوان!!!
نفسم دیگه بالا نمیومد....وای مگه میشه اسنیپ الان باید جلوی آینه نفاق انگیز باشه نه اینجا!!..

به آرومی اومدم پایین و نگاهی بهش انداختم"درست مثل عقابی بود که پر هاشو کندی"

اسنیپ:
_میشه بدونم اینجا چه غلطی میکردی؟

_ام...م..م..من....را..راس...ت...ش....داشتم رد میشدم

نگاهی سوالی بهم انداخت و گفت:

_تو دروغ گفتن مهارت نداری پاتر..درسته؟
فکر میکنم بهتر باشه از این به بعد توی نقشه کشیدن از یک نفر کمک بگیرید...
شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:

_هوم؟

قیافه اش اونقدر ترسناک بود که قدرت تکلم رو به طور کامل از دست دادم.
نگاه عمیقی به چشمام انداخت به طوری که باعث شد آب دهانم رو به سختی قورت بدم..

اسنیپ:
_که من یکی از جاسوسان ولدمورت هستم؟
داد زد
_هااان؟

_ن..نه..پ..پروفسور..او..اون فقط ی.یه تفکر احمقانه..بود.
"وای خدای من،کاش چفت شدگی بلد بودم اونوقت اینطوری تو دردسر نمیوفتادم...لعنتی.

_و تو بخاطر یه تفکر احمقانه داری اتاق منو میگردی؟...نچ نچ نچ..فکر نمی کنم.

انگار جرئت و قدرت رو بهم تزریق کردن،باید جلوی این عوضی رو بگیرم،اون یه آشغاله یه جاسوس لعنتی یه قاتل

با صداش به خودم اومدم:
_ چیز دیگه ای نمیخوای بگی!؟

"وای حواسم نبود داره ذهنمو میخونه"به طور عجیبی صورتش کبود شده بود و با خشم دندون هاشو به هم می سائيد،خدای من انگار میتونست با چشمهاش منو ببلعه.

با نفرت گفتم:
_چرا پروفسور،اگه نیستی علامت روی دستت برای چیه؟تو جای پدر و مادرم رو به ولدمورت گفتی تو یه قدرت طلب وقیحی تو یه قاتلی ازت متنفرم اسنیپ

_تمومش کن

صدای گرفته و لرزونی از بیرون توجه شو جلب کرد.

_سوروس سورووس

"اوه فرشته نجاتم رسید این باید صدای پروفسور دامبلدور باشه"
در اتاق باز شد و مرد قد بلند با چهره متعجبی وارد شد.

_هری پاتر!!!؟

اسنیپ:
_اوه چه خوب که شما اومدین،آقای پاتر معتقدن که بنده از جاسوسان ولدمورت هستم.نظر شما چیه؟

دامبلدور نگاهی پر از خنده بهم انداخت و با قیافه ای جدی گفت:
_جداً هری!!!!؟

سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.حالا وقتی از اینجا پرتت کردم بیرون میفهمی قاتل عوضی.

دامبلدور:
_هری دنبالم بیا
سوروس منتظر باش کار مهمی باهات دارم

اسنیپ سری تکون داد و نگاه تهدید آمیزی به من انداخت.
سریعا پشت دامبلدور راه افتادم.
انگار نمیخواست به دفترش بره یکی از راه رو هارو پیش رو گرفت و راه افتاد.
خودمو بهش رسوندم دستش رو پشت کتفم گذاشت و همونطور که به جلو هدایتم میکرد گفت:
_اشتباه میکنی هری..

_نه،نه،مطمئنم اون یه جاسوسه باور کنین

_اشتباه میکنی هری من به پروفسور اسنیپ اعتماد کامل دارم.

_نه..

یهو از حرکت ایستاد و دستش رو کشید و برگشت جلوی من و زانو زد ،دستش رو روش شونم گذاشت و گفت:
_هری!من شک ندارم که قصد تو خیره اما باید بدونی که انسان بی خطا نیست و ممکنه اشتباه کنه.هری!من به سوروس اعتماد دارم و شک ندارم آدم خیلی خوبیه یه مرد شجاع و پاک دل.
من سوروس رو باور دارم و بهتره که تو هم باورش کنی......این از همه چیز بهتره پسرم.

_ا..اما علامت شومش پروفسور!

بلند شد و همونطور که به سمت دفتر اسنیپ میرفت زمزمه کرد:
_همه آدما اشتباه میکنن..اشتباه های جبران ناپذیر

و از پیش چشمای من دور شد.....

پاسخ:
سلام! به کارگاه داستان نویسی خیلی خوش اومدی.
اول از ایرادات و مشکلات پستت شروع می‌کنم، که بزرگترین مشکلش مشکل ظاهری بود.
مشخصه تا حدودی آشنایی که چجوری باید باشه فرمت نوشتن، اما توی استفاده‌ش اشتباهات زیادی داشتی که با یه نقل قول درستش رو بهت میگم:

"
_ام...م...م...من...را...راس...ت...ش...داشتم رد میشدم.

نگاهی پر از سوال بهم انداخت.
_تو دروغ گفتن مهارت نداری پاتر... درسته؟ فکر میکنم بهتر باشه از این به بعد توی نقشه کشیدن از یک نفر کمک بگیرید.

شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:
_هوم؟

قیافه اش اونقدر ترسناک بود که قدرت تکلم رو به طور کامل از دست دادم.
نگاه عمیقی به چشمام انداخت به طوری که باعث شد آب دهانم رو به سختی قورت بدم.
"


همونطور که دیدی، نیاز نیست هربار بگیم "فلانی پرسید" "فلانی گفت" یا امثالهم. همون توصیف از اون شخصیت کفایت می‌کنه.
و اینکه مهم ترین چیز در ظاهر پست، علائم نگارشیه که به خواننده میگن چجوری باید این متن خونده شه.

اما در بخش محتوا، چیز قابل قبولی بود. جا داشت بیشتر توضیح بدی صحنه ی بین اسنیپ و هری رو. جای تعجب بود که اسنیپ انقدر زود قبول کرد.

در نهایت، خلاقیتت جالبه. می‌تونی بهتر از این هم بنویسی. به نکاتی که گفتم گوش بده و با یه داستان تمیز تر و کامل تر، پیشمون برگرد.
تا اون زمان...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط Daryaseverus در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۲۱:۳۸:۰۴
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۲۳:۲۴:۲۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.