هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۹
پاسخ پرسسش 1:
پروفسور جان یه چند روزیی بود که ما نیز در اجابت مزاج مشکل داشتیم! (اون شکلات کشی ها خیلی
خوشمزه بودن خب منم که نمیدونستم از عصاره اهن درست شدن).
ولی راه حلی که طلسم به ما داد از راه حلی که برای ریموند جان در نظر گرفته بود هم بدتر بود!
اقا، طلسم را زدیم ناگهان بگو کی از در وارد شد؟
بانو مروپ!
مروپ جان با یک تن میوه ی ابدار نظیر شلیل، هلو، هندوانه و یه بطری یک لیتری روغن کرچک وارد
اتاق شد.
از ترس پشممان ریخت پروفسور. اخه این طلسم چیه ؟!
چشمتان روز بد نبیند دست و پاهایمان را بست و مشت، مشت میوه بود که ریخت در حلقوممان.
تمام که شد روغن کرچک را قلپ قلپ بهمان خوراند مزه ی...میداد.
تاثیر گذار بود در هر صورت، یک ماه دردستشویی حبس شده بودیم!

پاسخ پرسش 2:
راستش تنها دردی که از ما دوا کرد این بود که بالاخره بانو مروپ را زیارت کردیم و عقده دلمان خالی
شد.
ایشان بسیار با کمالات هستند.

فقط لطفا دیگه از این طلسم ها ترسناک به ما ندهید.












پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
تکلیف جلسه اول گیاه شناسی:

تکلیف شماره 1:
اکساندرا با تمسخر نگاهی به گیاه روی میزش انداخت. هنوز هم به نظرش مسخره و بی فایده می آمد.
با چوب دستی اش سیخونکی به گیاه متاثر روی میزش زد و از نگاه کردن به آن متاثر شد!
بعد برای اینکه نشان بدهد او هم میتواند گیاهش را تغییر دهد با دندان های به هم فشرده گفت:
_به به... چه گیاهِ...اِممم...قشنگی!

گیاه نه تنها زیبا نشد، بلکه زشت و خشکیده شد و ساقه اش روبه پایین پژمرد.

تکلیف شماره 2:
الکساندرا با عصبانیت روی میز کارش کوبید وفریاد زد:
_ یعنی چی؟! برای من کار نمیکنه! هرچی میگم برعکس عمل میکنه.

و قبل از اینکه دوشیزه لی جلوی او را بگیرد به گیاه مذکور رو کرد فریاد زد:
_غول غارنشین بی مصرف کودن!

ناگهان در مقابل چشمان حیرت زده جادو آموزان (والبته دوشیزه لی)، برگ های گیاه شروع به بزرگ
شدن کردن و ریشه گیاه از شدت تورم گلدانش را شکست و پیکرگیاه لحظه به لحظه بزرگ تر شد.
تا اینکه گیاه از رنگ قهوه ای سوخته و جنس چوب مانندش به رنگ سبز لجنی بدرنگی با ساقه ای از
جنس ساقه لوبیا (منتها خیلی کلفت تر) تغییر کرد.
و بعد هر کدام از برگ ها با لرزشی به یک "غول غارنشین بی مصرف کودن" تبدیل شد.
غول های غارنشین مانند گوجه هایی رسیده یکی یکی از از گیاه جدا میشدند و با چشمان ریزشان نگاهی
به اطرف می انداختند.
بدن هایشان چاق، گرد و خاکی رنگ بود طوری که ادم را یاد سنگ های غول پیکر می انداخت. منتها
غول ها متحرک و بی نهایت زشت بودند و از سر کچلشان به جای مو، چند دانه علف نفرت
انگیزروییده بود و و قیافه شان را بسیار مسخره کرده بود.صورتشان هم مانند گلابی مانده و چروک شده
بود و دهنی گشاد و چشماتی ریز داشتند و نگاهشان هم ابلهانه به نظر میرسید.
پروفسور لی نگاهی به غول های غارنشین انداخت و گفت:
_احمقن. ولی خوش اومدن!
ولی او نتوانست ادامه بدهد چون غول غارنشینی که از همه بزرگتر بود همه جادو آموزان (والبته
دوشیزه لی) رو بلعید.
و این شد که به لطف الکساندرا ایوانوا کلاس گیاه شناسی در شکم نرم و دنج یک غول غارنشین بی
مصرف کودن ادامه یافت.
تکلیف شماره): نقاشی

تکلیف شماره 4:
در واقع این گیاه بیشتر به درد مرگخواران یا جادوگرانی میخوره که به سلاح ها ی غافلگیر کننده ای
نیاز دارند که به اختیار خودشون شکل بگیره.
البته به درد بهم ریختن و در رفتن از کلاس ها هم میخوره. این گیاه با توجه به احساس ادم ها نسبت به
خودش تغییر میکنه طوری که اگه بهش بگی تو چقدر زشتی ولی در واقع از اون خوشت بیاد به احساسی
که به زبون نیاوردی و حس واقعی ات نسبت به اونه عمل میکنه.

با تشکر از پروفسور "سولی"
شاگرد شما : الکساندرا ایوانوا





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹
درحالی که چشم ویزو همچنان به قلب اژدهای روی سکو بود، چند تا ابدزدک با چشم های ریز اومدن
و اب تو سالن رو تخلیه کردن.
ویزو یه نگاه به سکو مسابقه کرد...
یه نگاه به حریف هاش که هریک از دیگری قوی تر بودن کرد...
و یه نگاه به قلب ازدهای تپل مپل روی میز...
تماشاچی ها داد میزدند، حشرات بدنشون رو گرم میکردن، و گزارشگر بلند بلند میخواند:
ویزو یه نگا به ما کن!
ویزو اخماتو وا کن!
ویزو حریفو نگا کن!
ویزو هیاهو به پا کن!
ویزو.....
ویزو تصمیم خودش رو گرفت. مهم ترین تصمیم زندگی سه روزه ی یک مگس .
بعد در حالی که ویراژ میداد و از با سرعت از بین بین تماشاچیس ها میگذشت به سوی سکویی رفت که
قلب اژدهای روی آن قرار داشت.
ویزو قلب را قاپید. و در حالی که از سنگینی قلب در هوا تلو تلو میخور به سوی دروازه شتافت.
گزارشگر عربده میکشید و میگفت :
بگیریدش! اون متقلب وزوزو رو بگیریدش! هر کی اونو بگیره برنده ی جایزه میشه.
و ویزو با وزوز پیروز مندانه ای از دوروازه رد شد و دروازه به روی تمام تماشاچی ها و گزارشگر و
شرکت کننده ها قفل شد!
ویزو روی زمین نشست و به قلب اژدها نگاه کرد و وزوزی رضایت مندانه کرد.
ولی تازه یادش افتاد که آن چهارصد وپنجاه گالیون را برنداشته است!
اشک هایش روی قلب اژدها چکیدند.
باید برای انتونین کاری میکرد!





پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۹
نام: الکساندرا
نام خانوادگی: ایوانوا
جنسیت: مونث
سن: 24 سال
ملیت:بلغاری
چوب دستی: چوب درخت عرعر،مغزش هم موی خر وحشی.
جارو: به دلیل وسع کم، پاک جارو.
ایوانوا:(خیلی هم خوبه!)
پاترونوس: تنبل دو انگشتی
بازیکن تیم کوییدیچ بلغارستان.
ویزگی ها ی ظاهری و اخلاقی:
اممم...
دختریه که به چشم کسی قشنگ نمیاد (دلتم بخواد!)
صورت بسیار کشیده، پوست کمرنگ، موهای کمرنگ بی حالتی که بی هیچ نظم خاصی رو
شونه هاش ریخته. دهن گشاد ، وقتی که عصبی میشه یا استرس داره هم لکنت میگیره.ولی با این که قشنگ نیست چشمایی داره که از شیطنت برق میزنه.
قد:166 ، چهار شانه.

ویژگی های اخلاقی:
شیطان، همیشه هیجان زده است و اگه حال داشته باشه به کار های عملی علاقه دارد ولی ترجیح میده رو
مبل دراز بکشه و فیلم ببینه.. خیلی زود اعصابش خورد میشه. زیاد با ادب نیست.مهروبونم هست (یکم).
یکم دست و پا چلفتیه. (ایوانوا: نه تو کوییدیچ! من نمیدونم مردم این چیزا رو از کجا میارن میذارن تو صفحه اطلاعات من؟ اصلا کی این صفحه رو باز کرده؟)

معرفی کوتاه:
در خانواده ای جادوگر به دنیا آمد.مادرش پریزاد بود وخواهرانی به لطافت و زیبایی گل داشت ولی
خودش نه تنها ذره ای از زیبایی مادرش ارث نبرد، بلکه قشنگ هم نشد.
بر خلاف بیشتر جادوگران بلغارستانی به مدرسه دورمشترانگ نرفت و در یازده سالگی نامه ای از
هاگواتز برایش آمد و به گریفیندور رفت.
بعد از تحصیلاتش هم به خاطر کوییدیچ خوبش (والبته کمبود سرگرمی) عضو تیم کوییدیچ بلغارستان شد.

خب... الان هم هر چند سال یه بارتو جام جهانی کوییدیچ و مسابقات مختلف شرکت میکنه وپول به جیب
ولی اگه اینا نباشن اصلا پولی نداره. و به محض این که پول به دستش میرسه تمومش میکنه حتی پول
نمیده جاروش رو عوض کنه!
درحال حاضر هم کلی قرض داره و وضع خوبی نداره.
همیشه هم لباس توسی و شلوار جین کهنه میپوشه.
بیشتر وقتش رو هم خوش میگذرونه و و رو کاناپه لم میده علاقه ای هم به کار کردن نداره.

علاقه مندی: کوییدیچ، لم دادن، غذای خیلی خیلی خوشمزه.

ایوانوا: اقا من اصلا نمیدونم کی اینا رو از خودش در اورده نوشته اینجا باور نکنید....باور نکنییید!

تایید شد.


ویرایش شده توسط ivaa در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۳۱ ۰:۲۴:۲۱
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۳۱ ۱۲:۰۶:۲۹


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۹
سلام کلاه جان

من شجاعم ولی این درمورد سوسک حمام صدق نمیکنه. (اقا من فقط بلدم غرقشون کنم نمیتونم
با دمپایی بزنم تو سرش)

باهوشم به اندازه نه زیاد نه کم.
کلا مهربونم ولی نه همیشه.
به دوستام وفادارم ولی اگه اذیتم کنن، اذیتشون میکنم.
برام مشنگ زاده و اصیل زاده اهمیتی نداره

گریفندور یا هافلپاف لطفا.فوق فوقشم ریونکلا .

ممنون

----

گریفیندور


مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۳۰ ۱۸:۴۱:۳۲



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹
تصویر شماره 8 کارگاه داستان نویسی


ظهرهای هاگوارتز همیشه خیلی شلوغ و پر رفت و آمد است اما این یکی از همه بد تر بود!

نامه ها توسط جغد ها میرسیدند، بچه ها به هم تنه میزدند، نگران گرفته شدن میزغذایشان در
تالار بزرگ بودند و صدای فحاشی و زد و خورد گه گاهی از کناره های های راهرو به گوش میرسید
که البته فیلچ همیشه زودتر از بقیه در آنجا حضور داشت و بچه ها را به کندن انگشتهایشان تهدید میکرد.

در آن ظهر طاقت فرسا دامبلدور روی میزش ایستاده بود و فریاد میزد ولی انقدر کوچک شده بود

که کسی صدایش را نمی شنید! از فرط خستگی گوشه ی کتاب روی میزش نشست و به کلماتی که حالا
اندازه خودش بودند نگاه کرد. البته از داروهای فرد و جرج انتظار دیگه ای نمی توان داشت
_میدونم با اون دوتا هویج چی کار کنم!

جغدی که که قرار بود ساعت نه از طرف وزارتخانه برایش برسد هنوز نرسیده بود و روز همچنان ادامه داشت...

تا اینکه بالاخره صدای بال زدن ازپشت پنجره به گوش رسید.
جغد وارد اتاق شد، با تکانی نامه را ازدور پایش جدا کرد و با چشمان تیزش اتاق را از نظر گذراند و
نگاهش روی دامبلدور ثابت ماند...
دامبلدور خوشحال از رسیدن نامه اش دستی برای جغد تکان داد و جغد هم با شیرجه ای زیبا روی میز
فرود امد. نیشخندی گوشه نوک جغد بود که تنها توسط موجودی کوچک قابل تشخیص بود...
ودر مقابل چشمان وحشت زده دامبلدور، جغد جیغ بلندی کشید و گفت:
_الان میخورمت!

وبا پاهای کوتاهش دنبال دامبلدور دوید.
بعد از اینکه چند بار میز را دور زدند دامبلدورپشت جلد کتابی پنهان شد .
جغد سفید گرسنه که شکارش را گم کرده بود با غصه از آنجا رفت.

دامبلدور به نامه روی زمین خیره شد...
حالا چه جوری باید بازش میکرد؟
اول سعی کرد با چوب دستی بازش کند ولی چوب دستی خیلی بزرگ بود و او خیلی کوچک.
بعد سعی کرد کاغذش را پاره کند ولی کاغذ خیلی ضخیم بود. (اشک در چشمانش حلقه زد)
بعد هم با دندانش به جان نامه افتاد ولی یکی از دندان هایش کنده شد(البته بعدا با جادو درستش کرد).
خسته و درمانده به دست های کوچکش نگاه کرد.
_آخه چرا؟!

ولی بعد...احساس کرد تمام سلول هایش قل قل میکند، مغزش میسوزد و پوستش ورم کرده است ...
و دامبلدور با تعجب دید که به اندازه عادی خودش برگشته است.
بعد درحالی که هم خوشحال و هم عصبانی بود شمشیر گیریفیندور را از غلافش درآورد تا نامه را با
روشی که خودش دوست داشت باز کند. نگین روی شمشیر برقی زد و دامبلدورنوک شمشیر را در پاکت
نامه فرو کرد و آن را باز کرد:
یک چیزی عادی نبود...
از کی تا حالا وزارتخانه نامه هایش را با قلب های صورتی تزیین میکرد؟!
به آرامی نامه را باز کرد.....

متن نامه:

امی عزیز
حالت چطوره؟ امید وارم خوب باشی.
اویل داره عروسی میکنه. نگو مبارک باشه چون اصلا نیست! زنش یه مشنگ زاده است.
ولی تو جشن شرکت میکنم چون میخواهم بهترین لباس شبمو بپوشم. میدونی برای یه خانوم هیجده ساله
هیچی بهتر از یه مهمونی نیست!
البته بعضی ها خلافشو میگن مث همون دختره آنا پینت. الان یه کارآگاهه نه؟
یه خبر خوب! اویل تو رو هم دعوت کرده. تو هم همون پیرن صورتی ات رو بپوش که تور های بنفش
و آبی داره. البته یکم داهاتیه ولی خوبه.(دامبلدور با دندان های به هم فشرده گفت که دلم نمیخواد درگیر
تورهای بنفش و آبی لباس ها بشم)
وای! وای! وای!
امی مامانم لباس شبمو داده به انجمن خیریه ی جادوگران !
الان که داشتم این نامه رو مینوشتم به هم گفت.
ولی یه فکری به سرم زد.
خاله تو خیاط بود دیگه؟ خاله گابریل.
من طرح لباسی که تو مجله "ساحره ی مد" بود رو برات میفرستم بده خالت برام بدوزه میدونم که خاله
تو انقدر حریصه که دوختن یه دست لباسم از دست نمیده حتی اگه دنیا بخواد به پایان برسه.

اویل انقدر پول دارشده که زنشو به چه جاها که نمیبره!
مرداب آوازه خوان، جنگل بوته ها ی عشق، دیگه برات بگم....کافه ساحره قناری! گرون ترین کافه
دنیای جادوگری.

من نمیدونم ولی فکر کنم اون دخترک مو نارنجی بد ترکیب به اویل معجون عشق درجه یک با مغز
خروحشی داده!
وگرنه کی حاضره برای یه زرد انبو مارمولک چنین پولیو خرج کنه؟! همه که مث من و تو خوشگل
نیستن امی. هستن؟

یادت نره به خالت بگی لباس شبمو بدوزه!
خیلی برام مهمه. تورهای اطراف کمر لباس هم توضیحش تو مجله ساحره مد هست، نشونش بده.

به نامزدت هم سلام برسون ( در ضمن به نامزدت بگو اون ردا سورمه ای اش رو هم دیگه نپوشه به
تنش زار میزنه! بگو انقدرمشنگ صفت نشهَ! امی به نظرم درمورد نامزدت زود انتخاب کردی ها!)

دوست تو: نینا پارکر

ناگهان تمام اتفاقاتی که ان روز برای دامبلدور افتاده بود (از کوچک شدن جسه اش تا رسیدن نامه ی
خاله زنکی دو زن وراج به جای نامه وزارتخانه) رویش فشار اورد و او با خشمی مهار نشدنی شمشیر
گیریفندور را برداشت و در نامه ای که با قلب های صورتی تزیین شده بود فرو کرد .
نامه به هزاران تکه تبدیل شد و بعد از چند ثانیه تنها اثری که ازش باقی ماند پودری صورتی رنگ
معلق در هوا بود.

دامبلدور روی صندلی پشت میزش نشست و سرش را به دستانش تکیه داد و سعی کرد ارامش خود را
برای باقی روز حفظ کند.
البته او تا حدی در حفظ ارامشش موفق بود فقط یکبار کاغذ های پروفسور مک گونگال را اتش زد و
دوبار هم سر بچه ای فریاد زد و یکبار هم به هگرید گفت :
_ توهمیشه انقدر احمق و گنده ای؟

البته او حالش خوب شد، به لطف پروفسور مک گونگال که حافظه او را به مدت سه ماه پاک کرد.

فقط یه سوال باقی میمونه:
چه بلایی سرلباس شب خانم نینا پارکر امد؟

پاسخ:
سلام، به کارگاه داستان نویسی جادوگران خیلی خوش اومدی.
داستانت دقیقاً سرشار از چیزی بود که ما اینجا انتظار داریم؛ خلاقیت! خیلی خوشحالم که خودت رو محدود به کتاب و اتفاقات درونش نکردی و با خلق یه موقعیت جدید، هم به خوبی طنز ماجرا رو نگه داشتی، هم نشون دادی که می‌تونی از خلاقیتت استفاده کنی. قبل از بررسی بیشتر پستت، یه سری نکات نگارشی هست که با یه مثال از پستت توضیح میدم:

"دامبلدور، روی صندلی پشت میزش نشست و سرش را به دستانش تکیه داد و سعی کرد ارامش خود را برای باقی روز حفظ کند.
البته او تا حدی در حفظ آرامشش موفق بود که فقط یکبار کاغذ های پروفسور مک گونگال را اتش زد و دوبار هم سر بچه ای فریاد زد و یکبار هم به هگرید گفت:
_ توهمیشه انقدر احمق و گنده ای؟

البته او حالش خوب شد، به لطف پروفسور مک گونگال که حافظه او را به مدت سه ماه پاک کرد. "


اولین نکته اینکه نیازی نیست وسط جمله اینتر بزنی، چون باعث به هم ریختگی پست میشه و خواننده گیج میشه.
نکته ی دوم که خیلی هم حائز اهمیته علامت های نگارشیه که حتما باید رعایت بشن و اگر هم جایی جا افتادن اضافه کنی و این با یکی دوبار از روی پستت خوندن قابل انجامه.

در نهایت، پست قشنگی بود. اتفاقات جالبی رو بهش اضافه کرده بودی و این خیلی مهمه که از ذهن خودت استفاده کردی.
یه جاهایی داشتی از چارچوب شخصیت ها خارج می‌شدی که از کم تجربگی میاد و با یکم فعالیت توی ایفای نقش و نقد گرفتن چارچوب ها و مرز هاشون رو یاد می‌گیری.
پس بیشتر از این منتظرت نمی‌ذارم...


تائید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۹ ۱۷:۳۸:۳۷







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.