تصویر شماره 8 کارگاه داستان نویسی
ظهرهای هاگوارتز همیشه خیلی شلوغ و پر رفت و آمد است اما این یکی از همه بد تر بود!
نامه ها توسط جغد ها میرسیدند، بچه ها به هم تنه میزدند، نگران گرفته شدن میزغذایشان در
تالار بزرگ بودند و صدای فحاشی و زد و خورد گه گاهی از کناره های های راهرو به گوش میرسید
که البته فیلچ همیشه زودتر از بقیه در آنجا حضور داشت و بچه ها را به کندن انگشتهایشان تهدید میکرد.
در آن ظهر طاقت فرسا دامبلدور روی میزش ایستاده بود و فریاد میزد
ولی انقدر کوچک شده بود
که کسی صدایش را نمی شنید! از فرط خستگی گوشه ی کتاب روی میزش نشست و به کلماتی که حالا
اندازه خودش بودند نگاه کرد. البته از داروهای فرد و جرج انتظار دیگه ای نمی توان داشت
_میدونم با اون دوتا هویج چی کار کنم!
جغدی که که قرار بود ساعت نه از طرف وزارتخانه برایش برسد هنوز نرسیده بود و روز همچنان ادامه داشت...
تا اینکه بالاخره صدای بال زدن ازپشت پنجره به گوش رسید.
جغد وارد اتاق شد، با تکانی نامه را ازدور پایش جدا کرد و با چشمان تیزش اتاق را از نظر گذراند و
نگاهش روی دامبلدور ثابت ماند...
دامبلدور خوشحال از رسیدن نامه اش دستی برای جغد تکان داد و جغد هم با شیرجه ای زیبا روی میز
فرود امد. نیشخندی گوشه نوک جغد بود که تنها توسط موجودی کوچک قابل تشخیص بود...
ودر مقابل چشمان وحشت زده دامبلدور، جغد جیغ بلندی کشید و گفت:
_الان میخورمت!
وبا پاهای کوتاهش دنبال دامبلدور دوید.
بعد از اینکه چند بار میز را دور زدند دامبلدورپشت جلد کتابی پنهان شد .
جغد سفید گرسنه که شکارش را گم کرده بود با غصه از آنجا رفت.
دامبلدور به نامه روی زمین خیره شد...
حالا چه جوری باید بازش میکرد؟
اول سعی کرد با چوب دستی بازش کند ولی چوب دستی خیلی بزرگ بود و او خیلی کوچک.
بعد سعی کرد کاغذش را پاره کند ولی کاغذ خیلی ضخیم بود. (اشک در چشمانش حلقه زد)
بعد هم با دندانش به جان نامه افتاد ولی یکی از دندان هایش کنده شد(البته بعدا با جادو درستش کرد).
خسته و درمانده به دست های کوچکش نگاه کرد.
_آخه چرا؟!
ولی بعد...احساس کرد تمام سلول هایش قل قل میکند، مغزش میسوزد و پوستش ورم کرده است ...
و دامبلدور با تعجب دید که به اندازه عادی خودش برگشته است.
بعد درحالی که هم خوشحال و هم عصبانی بود شمشیر گیریفیندور را از غلافش درآورد تا نامه را با
روشی که خودش دوست داشت باز کند. نگین روی شمشیر برقی زد و دامبلدورنوک شمشیر را در پاکت
نامه فرو کرد و آن را باز کرد:
یک چیزی عادی نبود...
از کی تا حالا وزارتخانه نامه هایش را با قلب های صورتی تزیین میکرد؟!
به آرامی نامه را باز کرد.....
متن نامه:
امی عزیز
حالت چطوره؟ امید وارم خوب باشی.
اویل داره عروسی میکنه. نگو مبارک باشه چون اصلا نیست! زنش یه مشنگ زاده است.
ولی تو جشن شرکت میکنم چون میخواهم بهترین لباس شبمو بپوشم. میدونی برای یه خانوم هیجده ساله
هیچی بهتر از یه مهمونی نیست!
البته بعضی ها خلافشو میگن مث همون دختره آنا پینت. الان یه کارآگاهه نه؟
یه خبر خوب! اویل تو رو هم دعوت کرده. تو هم همون پیرن صورتی ات رو بپوش که تور های بنفش
و آبی داره. البته یکم داهاتیه ولی خوبه.(دامبلدور با دندان های به هم فشرده گفت که دلم نمیخواد درگیر
تورهای بنفش و آبی لباس ها بشم)
وای! وای! وای!
امی مامانم لباس شبمو داده به انجمن خیریه ی جادوگران !
الان که داشتم این نامه رو مینوشتم به هم گفت.
ولی یه فکری به سرم زد.
خاله تو خیاط بود دیگه؟ خاله گابریل.
من طرح لباسی که تو مجله "ساحره ی مد" بود رو برات میفرستم بده خالت برام بدوزه میدونم که خاله
تو انقدر حریصه که دوختن یه دست لباسم از دست نمیده حتی اگه دنیا بخواد به پایان برسه.
اویل انقدر پول دارشده که زنشو به چه جاها که نمیبره!
مرداب آوازه خوان، جنگل بوته ها ی عشق، دیگه برات بگم....کافه ساحره قناری! گرون ترین کافه
دنیای جادوگری.
من نمیدونم ولی فکر کنم اون دخترک مو نارنجی بد ترکیب به اویل معجون عشق درجه یک با مغز
خروحشی داده!
وگرنه کی حاضره برای یه زرد انبو مارمولک چنین پولیو خرج کنه؟! همه که مث من و تو خوشگل
نیستن امی. هستن؟
یادت نره به خالت بگی لباس شبمو بدوزه!
خیلی برام مهمه. تورهای اطراف کمر لباس هم توضیحش تو مجله ساحره مد هست، نشونش بده.
به نامزدت هم سلام برسون ( در ضمن به نامزدت بگو اون ردا سورمه ای اش رو هم دیگه نپوشه به
تنش زار میزنه! بگو انقدرمشنگ صفت نشهَ! امی به نظرم درمورد نامزدت زود انتخاب کردی ها!)
دوست تو: نینا پارکر
ناگهان تمام اتفاقاتی که ان روز برای دامبلدور افتاده بود (از کوچک شدن جسه اش تا رسیدن نامه ی
خاله زنکی دو زن وراج به جای نامه وزارتخانه) رویش فشار اورد و او با خشمی مهار نشدنی شمشیر
گیریفندور را برداشت و در نامه ای که با قلب های صورتی تزیین شده بود فرو کرد .
نامه به هزاران تکه تبدیل شد و بعد از چند ثانیه تنها اثری که ازش باقی ماند پودری صورتی رنگ
معلق در هوا بود.
دامبلدور روی صندلی پشت میزش نشست و سرش را به دستانش تکیه داد و سعی کرد ارامش خود را
برای باقی روز حفظ کند.
البته او تا حدی در حفظ ارامشش موفق بود فقط یکبار کاغذ های پروفسور مک گونگال را اتش زد و
دوبار هم سر بچه ای فریاد زد و یکبار هم به هگرید گفت :
_ توهمیشه انقدر احمق و گنده ای؟
البته او حالش خوب شد، به لطف پروفسور مک گونگال که حافظه او را به مدت سه ماه پاک کرد.
فقط یه سوال باقی میمونه:
چه بلایی سرلباس شب خانم نینا پارکر امد؟
پاسخ:
سلام، به کارگاه داستان نویسی جادوگران خیلی خوش اومدی.
داستانت دقیقاً سرشار از چیزی بود که ما اینجا انتظار داریم؛ خلاقیت! خیلی خوشحالم که خودت رو محدود به کتاب و اتفاقات درونش نکردی و با خلق یه موقعیت جدید، هم به خوبی طنز ماجرا رو نگه داشتی، هم نشون دادی که میتونی از خلاقیتت استفاده کنی. قبل از بررسی بیشتر پستت، یه سری نکات نگارشی هست که با یه مثال از پستت توضیح میدم:
"دامبلدور، روی صندلی پشت میزش نشست و سرش را به دستانش تکیه داد و سعی کرد ارامش خود را برای باقی روز حفظ کند.
البته او تا حدی در حفظ آرامشش موفق بود که فقط یکبار کاغذ های پروفسور مک گونگال را اتش زد و دوبار هم سر بچه ای فریاد زد و یکبار هم به هگرید گفت:
_ توهمیشه انقدر احمق و گنده ای؟
البته او حالش خوب شد، به لطف پروفسور مک گونگال که حافظه او را به مدت سه ماه پاک کرد. "
اولین نکته اینکه نیازی نیست وسط جمله اینتر بزنی، چون باعث به هم ریختگی پست میشه و خواننده گیج میشه.
نکته ی دوم که خیلی هم حائز اهمیته علامت های نگارشیه که حتما باید رعایت بشن و اگر هم جایی جا افتادن اضافه کنی و این با یکی دوبار از روی پستت خوندن قابل انجامه.
در نهایت، پست قشنگی بود. اتفاقات جالبی رو بهش اضافه کرده بودی و این خیلی مهمه که از ذهن خودت استفاده کردی.
یه جاهایی داشتی از چارچوب شخصیت ها خارج میشدی که از کم تجربگی میاد و با یکم فعالیت توی ایفای نقش و نقد گرفتن چارچوب ها و مرز هاشون رو یاد میگیری.
پس بیشتر از این منتظرت نمیذارم...
تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی