هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین ناظر سال
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۲
#21

ما در این مورد بسیار اندیشیدیم! بسیـــــــــار!

چون ما کلاً معتقدیم این که چندبار پشت سر هم رنکی به یک نفر برسه، ممکنه انگیزه‌ی سایرین رو برای فعالیت در اون حیطه، بکشه. برای همین سعی کردیم رأی‌هایی که می‌دیم در دو دوره‌ی متفاوت، یکی نباشند.

ولی حقیقتاً نتونستیم به کسی به جز شکلات میلکامون رأی بدیم.

رأی ما، لرد ولدمورت!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: بهترین نویسنده سال
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۲
#22

ما به کسی رأی می‌دیم که نه تنها طنزنویس بسیار قهاریه، بلکه جدی‌نویسی‌های منحصر به فرد و شایان تقدیری هم داره:

جیمز سیریوس پاتر!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: بهترین ایده سال
پیام زده شده در: ۹:۵۹ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۲
#23

ما خیلی روی این موضوع فکر کردیم و دیدیم حقیقتاً دولورس با ایده‌ی کودتا و برف و غیره، با همکاری مورفین حرکت درخور تحسینی برای زنده نگه داشتن ایفا انجام داد.

بنابراین، رأی ما، وزغ!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۲
#24
- دالاهوف، روی محوطه طلسم ضد آپارات بذار. دلم نمی‌خواد وقتی توی خونه‌مم، با یه گله محفلی محاصره شم...

این کلمات، آب سردی روی تدی که داشت به امکان ِ آپارات و فرار از آن مخمصه می‌اندیشید، ریخت. با نگاهی دزدانه، توانست مرگخواران ِ حاضر را ببیند: فلور، پیکسی ِ قاتل، دالاهوف، فنریر و بلاتریکس. پوزخند تلخی زد. چه وضعیت ایده‌آلی!

با دست، به آرامی به ویکتوریا اشاره کرد که دنبالش بیاید. به وضوح، نمی‌توانستند از شاهراه ِ اصلی بازگردند. راهی به جز پایین رفتن از همان صخره‌ها وجود نداشت.

در حالی که سنگلاخ ِ پیش ِ رویشان را بررسی می‌کرد، قلبش وحشیانه خودش را به در و دیوار قفسه‌ی سینه‌ش می‌کوبید. سنگ‌های خیس، آنها را به سقوط دعوت می‌کردند و امواج ِ تیره‌‌ی کف‌آلود، آغوش سرد و بی‌رحمشان را به رویشان گشوده بودند.

دسته‌ای از موهای فیروزه‌ی خیس و براقش را از پیشانی‌ش کنار زد. یعنی مرگخوارها آنجا چه می‌خواستند؟ اگر ویکتوریا با او نبود، می‌توانست ته و تویش را در بیاورد. صدای جیمز در ذهنش پیچید که ادای او را در می‌آورد « " بزرگش نکن جیمز! ما فقط داریم می‌ریم ویلای صدفی رو ببینیم! " اگه نیتت انقدر پاک و معصومانه‌س، چرا منو با خودت نمی‌بری؟!» و در آن لحظه اندیشید کاش جیمز آنجا بود تا ویکتوریا را به او بسپارد. گرچه می‌توانست نگاه لجوج چشمان فندقی‌ش را تصور کند «من تو رو تنها نمی‌ذارم تا با ویــــکــــی!! برم و مواظبش باشم!»

- تـــــــــــــــــدی!!

صدای جیغ ویکتوریا، مانند آژیر خطر در سرتاسر ساحل سنگی پیچید. تدی با یک واکنش غریزی، محکم دست او را چنگ زد و از سقوطش، جلوگیری کرد؛ ولی دیگر برای نجات دیر شده بود. برای لحظه‌ای، گویی موج‌ها هم از غرش بازایستادند و بعد...

- فرار کـــــن! همین الان فرار کن!
- بگیریدشون!
- فلور، فنریر، برید دنبال دختره!

فنریر!! تدی حتی فکر هم نکرد. در برابر طلسمی که بلاتریکس به سمتش فرستاد جا خالی داد و به سمت فنریر فریاد زد:
- استیوپفای!

که همین، فرصت دفاع را از او گرفت. طلسم دالاهوف به او برخورد کرد ولی حداقل قبل از این که با قهقهه‌ای وحشیانه به دست آن سه مرگخوار به ویلا کشیده شود، رضایتی اندوهگین، وجودش را پُر کرد. دست ِ فنریر به ویکی نمی‌رسید...
_______________

اکثر مردم نمی‌دانند افسون جمع‌آوری را اگر درست نشانه‌ بروی، می‌توانی روی انسان‌ها هم اجرا کنی. گرچه، اکثر مردم به اندازه‌ی فلور خشکشان نمی‌زند وقتی دختر خودشان را به چنگ می‌آورند...

وقتی ویکتوریا را به سمت خودش کشید، سر دخترک به سنگی برخورد کرده و بیهوش شده بود. فلور بالای سرش زانو زد. به نرمی، دسته‌ی موهای زرّین و مجعد دخترکش را نوازش کرد و...

صدای جیغ بلا را می‌توانست تصور کند وقتی حرف‌هایش را می‌شنید:
- یعنی چی که فرار کرد!؟!! یعنی چی که حتی نفهمیدی کی بــــــود!!؟


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: بهترین عضو سال
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۲
#25

ما اول باید یه سری معیار برای بهترین عضو داشته باشیم از نظر من. فکر می‌کنم بهترین عضو کسیه که بیشترین فعالیت ِ مداوم رو داشته، از لحاظ سطح نویسندگی در سطح قابل قبولیه، به وظایفش به خوبی می‌رسه و با مهارت از خوابیدن ایفای نقش جلوگیری می‌کنه.

به عقیده‌ی من، لینی وارنر با حضور فعال و پیوسته در ایفای نقش، رول‌های قابل قبول، نظارت تحسین برانگیز و فعالانه [ مخصوصاً حضورش در موزه‌ی وزارتخانه ] و ایفای نقش مطبوع، لایق رنک ِ بهترین عضوه!

رأی من، لینی وارنر.



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: بهترین جادوگر سال
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۲
#26
البته در این که لُرد ولدمورت از قدرت‌مندترین مهره‌های جادوگران و بهترین نویسنده‌ها و رهبرای سایت هستند شکی نیست، اما من معتقدم باید افرادی رو ببینیم که امسال ظهور کردند و تونستن در حضور کسی چون لُرد عزیزمون ما رو تحت تأثیر قرار بدن.

از نظر من، امسال، این رنک باید به دولورس برسه که گرچه اخیراً غیبت داشته، ولی باید بپذیریم از در صحنه‌ترین مدیرای سایت بوده، خلاقانه‌ترین ایده‌ها رو عملی کرده و در دوره‌ای که همه‌مون می‌دونیم سایت با رکود ناگهانی رو به رو می‌شد، حس و حال جدیدی رو به ایفای نقش تزریق کرد.

رأی من، دولورس آمبریج.



ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۷ ۲۱:۵۳:۲۸

دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۲
#27

- اربــــــــــــاب! اربـــــــــــــــاب! سر جدّتون بیدار شید! اربـــــــاب جفتمون داریم بدبخت می‌شیم به حول و قوه‌ی مرلین یا شایدم هول ِ مرلین ولی الان انقدر هول یا هُل کردیم که یادمون نمیاد دیکته‌ی کدومشون درسته اربـــــــاب! ارباب مگه مامانتون وقتی بچه بودین داستان سیندرلا ... نه، داستان زیبای خفته بود فکر کنیم، مگه اونو براتون تعریف نکرده؟! اربـــــــــاب چرا از دست ِ پیرزن ِ ناشناس نوشیدنی کره‌ای گرفتید؟! حتی اگر پیرزن ناشناس خودمون بودیم!

اگر کسی از دور به صحنه می‌نگریست، به نظر می‌رسید لُرد ولدمورتی دارد یک لرد ولدمورت دیگر که در خواب است، به شدت تکان می‌دهد. اگر دقیق‌تر بود، می‌فهمید که لرد ولدمورت بیدار، صاحب یک عدد بینی‌ست، که این در نوع خودش بسیار عجیب می‌نمود.

- اربـــــــــاب ما مو به مو از روی معجونی که آیلین گفته بود خورنده رو به یک توهم کوتاه و شیرین می‌بره درست کردیم... غلط کردیم که خواستیم ببینیم مادرتون در موردمون به شما چی می‌گن! غلط کردیم خواستیم جای شما به مادرتون بگیم با ما ازدواج کنن. الان اگه بفهمن شما دراز به دراز افتادین بیدار هم نمی‌شید پوست از کله‌مون می‌کنن اربــــــــــــــاب تو رو به مرلین بیدار شیـــــــــــــد!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: خواندن ذهن
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۲
#28
استـــــــــاد!
استـــــــــــــــــاد، غصه نخورید استـــــــاد ما خیلی ناراحت می‌شیم استــــاد نه که ذاتمون خیلی حساس و لطیف و ایناست، ما خیلی شرمنده‌ایم استــــــــــــاد! ولی اســتـــــــاد ما هافلیا یه کم آب روغن قاطی می‌کنیم و گریپاژ و اصن یه وعضی وقتی همچین سؤالایی می‌دید استــــــــــاد! واسه همین نتونستیم حضور بهم برسونیم. حالا این که دقیقاً وقتی می‌گیم «حضور به هم برسونیم.» باید چی رو به چی برسونه، مرلین اعلم!

بعد استــــاد ما اومدیم یه طلسم در کلاستون اجرا کردیم که حالا که ما نمی‌تونیم بیایم، مثل اون طلسمای سر جام جهانی کوییدیچ [ اون سال که ایرلند قهرمان شد، یادتونه استــــــاد؟! ] که هرکی به محدوده‌ش می‌رسید حواسش پرت می‌شد و یادش میفتاد یه دوشواری‌ای داره و باس بره، اجرا کردیم در ِ کلاستون، این شد که همه دسته‌جمعی پیچیدن. این کلاً جواب ِ سؤال چهارتون استــاد برای همه‌ی بچه‌ها!

بعد اگه خیلی با هماهنگی حال کردید، امتیازش رو برای ما محسوب کنید استـــــــــــاد!

بعد استـــــــــاد! کی گفته هیشکی یه توله گرگ زشت پیر رو نمی‌خواد استـــــــــاد؟! ما خیلی دوست داریم به کلکسیون ِ سرهایی که سر در ِ خونه‌ی آباء و اجدادی‌مون زدیم، یه توله گرگ زشت پیر اضافه کنیم. چطور مگه؟! کسی پیش شما شکایتی کرده؟! بهش بگید ما می‌خوایمش! بگید بیان پیش ِ ما!

اینم جواب سؤال یکتون استـــــاد!

بعد استـــــــــاد! ببینید ما همین پیش پای شما داشتیم به قند عسلمون می‌گفتیم هاگوارتز کلاً ذهن خلاق و جستجوگر جادوگرا و ساحره‌ها رو به ورطه‌ی نابودی می‌کشونه. استادا میان یه سری هدف واضح و مشخص از روش های واضح و مشخص تعیین می‌کنن که بچه‌ها فقط باس زحمت بکشن برسن بهش!

بعد استــــــــاد شما و این برادرتونه، چیه! ما آخر نفهمیدیم دقیقاً چی ِ هم می‌شید استــــــــاد، به امید مرلین که هر نسبتی دارید آسلامی باشه... چی می‌گفتیم؟! آها! بعد شماها هی میاید دوشواری وارد می‌کنید به ما. سؤالای خلاقانه می‌دید، رول‌های درست حسابی می‌خواید... اصن استاد روال کار هاگوارتز رو زیر سؤال می‌برید استـــــــــاد! ما نمی‌دونیم چرا جد بزرگوارمون یا استرس شما رو اخراج نکردن تا حالا... ممکن هم هست که استرس اخراجتون کرده باشه، فقط اعلام نکرده باشه!

خلاصه که استــــــــاد، ده از ده! اینم جواب سؤال دومتون.
____________________

صدای عجیبی در راهروهای مدرسه طنین انداخته. یه چیزی شبیه موزیک ِ متن. صدای پا کوبیدن از همه‌ی کلاسا به گوش می‌رسه. تدی پای تخته ایستاده، دستشو زده زیر چونه‌ش و زیر لب با لحن محزونی عوعو می‌کنه و اصن هم حواسش به بیرون از کلاسش نیست.

تا این که یه صدای جیغ وحشتناک میاد و کسی با صدای گرومپی، به دیوار بغلی برخورد می‌کنه. دیوار بغلی که کلاس ِ...

صدای داد و فریاد:
- We Don't Need No Education...!

تدی آب دهنشو قورت می‌ده. به نظر می‌رسه استرجس برای تاریخ جادوگری‌ش باید دنبال یه استاد دیگه باشه. اونطوری که لینی به دیوار کوبیده شد...!

و صدای نعره‌ی دیگه‌ای از کلاس ِ روبه‌رویی:
- We dont need no thought control
No dark sarcasm in the classroom ...!

و صدای کسی که از ارتفاعی سقوط کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر... شلـــــــــپ!! خب، شاید لوسیوس شنا بلد بود، هوم؟!

و تدی همچنان علاقه‌ای نداشت از در ِ کلاسش بیرون بره! عربده‌های کلاس بغلی، روی جیمزو وقتی داشت زیر دوش حموم آواز می‌خوند، سفید می‌کردن! [ ]

- Teachers leave them kids alone
Hey! Teachers! Leave them kids alone!


خیله خب! خیله خب! اگه تدی خودش یکی از اون Teachers نبود که مخاطب خشمگین این شعر قرار گرفته، می‌تونست اقرار کنه این هم‌آوایی اونو یاد مرحوم گیلمور و واترز در یک نگاه می‌نداخت!

تدی با ذهن‌جویی، وارد ذهن اولین کسی شد که پُشت درهای امن ِ کلاسش حضور داشت و با دیدن ِ صحنه‌ی پیش ِ روش، بزرگترین درس زندگانی‌ش رو گرفت: «ذهن دیگران جای امنی برای انگولک کردن نیست!» و به سرعت از مشاهده‌ی اون دانش‌آموزای تشنه به خون ِ شورشی که معلوم نبود کدوم شیرپاک‌خورده‌ای در مورد موسیقی بهشون تکلیف داده [ مادرجون ِ ما نبوده. ] و در اثر جستجو، به آلبوم ِ The Wall پینک فلوید برخوردن؛ گریخت!

در همین لحظه که داشت نفس راحتی می‌کشید بابت کلاس خالی از دانش‌آموزش، یکی در ِ کلاس رو با شدت و حدت هرچه تموم تر باز کرد:
- استــــــــــــــــــــــــاد!! ببخشیـــــــــــد دیر رسیدیــــــــــــم!
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!
All in all it's just another brick in the wall.
All in all you're just another brick in the wall!
حملــــــــــــــه!!

آمدیم، نبودید، رفتیم!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۲:۵۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
#29
صدای آزاردهنده‌ی جیرجیر، نشان از باز شدن ِ دری بعد از سالیان ِ طولانی داشت. زنی، ملبّس به ردای مخمل سبز تیره که دوردوزی‌هایی از جنس طلا، خبر از گران‌قیمت بودنش می‌داد، با قدم‌هایی آرام و بی‌صدا وارد ِ کلبه شد.

با هر قدم ِ او، ابری از گرد و غبار برمی‌خاست. زن با خود اندیشید: «هیچ‌کس هیچ‌وقت دنبال این خونه نگشت.» و به تلخی اضافه کرد:
- برای هیچ‌کس مهم نبود.

با چرخش ملایم چوبدستی‌ش، شمعدانی‌های برنجی ِ زنگ‌زده، روشن شدند و فضای دلگیر و غمناک ِ کلبه آشکار شد. ملحفه‌های پوسیده، تختی چوبی و زوار در رفته را در گوشه‌ی کلبه پوشانده بودند. روی میز چوبی وسط کلبه، حداقل دو سانتی‌متر گرد و خاک نشسته بود و آینه‌ی نیمه‌شکسته‌ی نصب‌شده روی دیوار، سال‌ها بود که تصویری را نشان نمی‌داد.

زن به سمت آینه رفت و با حرکتی دیگر، دوباره چهره‌ش را شفاف ساخت:
- چه چیزایی که ندیدی عسلم.
و پوزخند تلخی زد.

من موهامو جلوی این آینه می‌بافتم. تو میومدی و آروم چتری‌هامو از توی صورتم کنار می‌زدی...
بعد از تو از چتری متنفر بودم... بعد از تو دیگه هیچ‌وقت موهامو نبافتم!


جلوی قالیچه یا بهتر بود گفته شود تصویر محوی از قالیچه‌ی جلوی شومینه ایستاد. شومینه‌ای که برای سال‌ها روشن نشده بود. قالیچه‌ای که دست زمان، بی‌رحمانه، تار به تار، بند بند ِ وجودش را گسسته بود.

من اینجا می‌شستم و زانوهامو بغل می‌کردم. وقتی کنارم می‌شستی، سرمو میاوردم بالا و بهت لبخند می‌زدم. هیچ‌وقت کلمه‌ی قشنگی بهت نمی‌گفتم... هیچ‌وقت بلد نبودم... یادته؟ من خیلی خجالتی بودم عشق من... ولی بهت لبخند می‌زدم...
تو می‌گفتی مهم نیست چی بگم، چون برق چشم‌های سیاهم با تو حرف می‌زنن.
بعد از تو، چشم‌های سیاه من سکوت کردن... تا ابد!


همین لحظه، درب ِ کلبه گشوده شد و مردی قدم به داخل آن گذاشت. با موهای مواج ِ طلایی رنگ و چشمان ِ درشت آبی، شبیه به نیمه‌خدایان یونانی، پرستیدنی بود.

زن به سمتش بازگشت و به نرمی گفت:
- عزیزم. بالاخره اومدی!

مرد کمی گیج به نظر می‌رسید:
- گفتی بیا و اومدم. موضوع چیه مروپم؟ اینجا کجاست؟

بانوی مشکین‌مو، یک لنگه از ابروهای کشیده‌ش را با ژستی تحسین‌برانگیز بالا انداخت:
- اینجا، یه جای خلوت و مناسب برای یه دیدار عاشقانه‌س. موافق نیستی؟

او که خندید، مثل این که یک نفر مشتی حواله‌ی شکم ِ زن کرد. نفسش بند آمد و یک قدم عقب رفت.

من که حرف خنده‌داری می‌زدم، تو سرتو می‌بردی عقب و مثل یه بچه می‌خندیدی. اون موهای سیاه فوق‌العاده و خوش‌حالتت از روی پیشونی‌ت کنار می‌رفتن و هیچ‌کس نمی‌تونست وقتی می‌خندی، عاشقت نباشه.
بعد از تو، من از همه‌ی خنده‌ها بیزار شدم!


مرد قدمی برداشت که صدای مچاله شدن کاغذ پوستی، زیر پایش، توجهش را جلب کرد. خم شد. دست‌خط مورب و ضخیم ِ روی کاغذ پوستی را شناخت و شدت ِ ضربه، او را در جا خشکاند:

" نازنین ِ من. قسمتی از سیاست هست که توی اون، ما ناچاریم به کارهای مشمئزکننده و کثیف تن بدیم. کسی هست که دشمن‌ترین دشمن ِ منه و باید بهش دست پیدا کنم. این بی‌وفایی ِ ظاهری ِ من به عشق ِ ابدیم رو ببخش. اون زن، تنها کلید ِ پیدا کردن ِ اون مار ِ هفت‌خطه... "

هر دو به یکدیگر خیره شدند. یک جفت چشم سیاه، تلخ و بی‌اعتماد و عمیق. یک جفت چشم آبی، سرخوش و موذی و زیرک.

هردو، طرف مقابلشان را تحسین می‌کردند. مرد، ظرافت ِ زن را در فهماندن قضیه به او، خونسردی و آرامشش در نشانه رفتن ِ چوبدستی به سمت کسی که شاید دوستش داشت و... به مرلین که این زن از فولاد ِ سرد ساخته شده بود!
زن، سریع‌الانتقالی مرد را که وقتی برای توضیح و توجیه تلف نکرد و همان لحظه چوبدستی‌ش را کشید. بی‌خیالی‌ش نسبت به این که تا لحظه‌ای دیگر کشته می‌شود و... به مرلین که این مرد همچون خدایان ِ یونان، خوش‌گذران و دغل‌باز و فریبکار بود!

مرد، گوشه و کنار کلبه‌ی نیمه‌ویرانه را کاوید:
- تعجب نمی‌کنم که برادر عزیزت کنارت نیست. یا حتی زنگوله‌ی نقره‌ای‌ت تنهات گذاشته. ولی نباید آیلین رو با خودت میاوردی؟ یا پسرت اجازه داد مادرش تنهایی وارد مبارزه شه؟!

می‌دانست چرا این سؤال را می‌پرسد. می‌خواست بداند آیا او به کسی از این نامه، چیزی گفته است یا نه. پاسخ داد:
- جدا از این حقیقت انکارناپذیر که تو علی‌رغم نفرتت از خاندان ِ گانت، به پسرم وفاداری؛ مشکلاتی هست که من باید بهشون رسیدگی کنم.

به نرمی خندید:
- همه‌ی مردان ِ زندگی ِ من!
و به یاد مردی افتاد که حالا کنارش نبود.

تو حتی صبر نکردی بچه‌مون رو ببینی... تو فقط رفتی و منو تنها گذاشتی تا زیر بارون راه برم، براش حرف بزنم، بهش بگم همه‌چی رو به راه می‌شه. بهش اطمینان بدم من همیشه کنارش می‌مونم. بهش بگم من هیچ‌وقت ترکش نمی‌کنم. بهش بگم من عاشقشم، هرچیزی که باشه! اولین و آخرین نوازش مادرانه‌مو، لحظه‌ی مرگم بهش هدیه کردم و اون بزرگ شد، بدون این که بدونه آدمایی وجود دارن که عاشقشن. حتی اگر بزرگترین جادوگر قرن نباشه! بدون این که کسی بدونه چه غذایی دوست داره یا نگران سرما خوردنش باشه!
هیچ‌وقت کسی ازش نپرسید تو آینه‌ی نفاق‌انگیز چی می‌بینه لعنتی!


کینه و نفرت، برای یک لحظه، نقاب ملایمت و آرامش وجودش را کنار زد...

بعد از تو، من با کُشتن ِ هر مرد، انتقام ِ کشته شدن ِ روح ِ خودمو می‌گرفتم!

- آواداکداورا !

به دنبال فریاد هردوی ِ آنها، صدای خفه‌ی افتادن جسدی بر روی زمین، نقطه‌ی پایان ِ یک زندگی بود. کسی، به آرامی در را کلبه را گشود و...

فقط آینه، شاهد ِ آخرین ماجرای کلبه‌ی خوشبختی ِ یک زن بود...!


ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۳ ۱۱:۴۶:۱۶

دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
#30

نکته‎ای که در مورد اعضای درجه یک ِ خانواده وجود دارد... در حقیقت یک نکته نیست. دو نکته است:

اول این که می‌توانند به چنان نحوی بیچاره‌ت کنند که شخص ِ آلبوس ِ مدبر و لرد ولدمورت ِ زیرک هم نتوانند دوتایی سر و تهش را هم بیاورند.

دوم این که... شما نمی‌توانید از شرّشان خلاص شوید! مثلاً ممکن است بتوانید همسرتان را طلاق بدهید یا تصمیم بگیرید هرگز تا آخر عمرتان بچه‌دار نشوید؛ ولی شرط می‌بندیم هیچ دادگاهی در دنیا وجود ندارد که حکم طلاقی بین شما و پدر و مادرتان، یا برادر و خواهرتان جاری کند.

متأسفانه لُرد ولدمورت این موضوع را هرگز متوجه نشده بود و به نظر می‌رسید حالا هم دیگر... کمی... دیر بود...!
_____________

- بانو من فکر می‌کنم بهتر باشه بگید ارباب خودشون بیان تا...
- آیلینم. ما شما رو نیاوردیم که فکر کنید. ما شما رو آوردیم که لیست مهمان ها رو تدوین کنید.
- بانو به مرلین سرورم پوست از سرمون می‌کَنن! اصلاً ایشون کجا هستند؟ ما نگرانشون هستیم!
- اوه! شب‌پره‌ی زیبای ما... چقدر این لباس بهتون میاد...

و در همین اثناء، بلّا که قبل از لینی لباسش را پرو کرده بود، به این نتیجه رسید دلش می‌خواهد لُرد که به گفته‌ی مادرش، در اتاقش استراحت می‌کرد؛ لباسش را ببیند...!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.