هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (کلاوس.بودلر)



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۴
#21
بینِ پرفسور دامبلدورِ عزیز و لینی وارنر، [و لایقِ همیشگیِ این رنک؛ لرد] طبعاً انتخاب سخته. ولی به دلیلِ اینکه این مدت، من بیشتر توی ریون بودم، و شاهد بودم فعالیت‌های لینی رو، رای من شخصِ جادوییِ خودشه؛ لینی وارنر!


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۸:۵۶ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۴
#22
ارشد ریونکلاو


1.
- ببین اینُ، فقط باید روش تمرکز کنی و بذاری وجودت از میلِ انجامِ این کار پر بشه، خیلی سادست، خیلی. حالا نگاه کن؛ یک، دو، سه.

قاصدک با شماره‌ی سه به پرواز درآمد، نه خبری از صدای فوت‌های مکرر بود و نه باد، جادو بود که در تراسِ عمارتِ بودلرها، قاصدکی را به آسمان فرستاده بود. دستِ بئاتریس، با به پرواز درآمدنِ قاصدک، روی بازوی پسرِ کوچکش قرار گرفت. او دستِ راستِ کلاوسِ ده ساله رابالا برد، و در همین حین در جلوی چشمانِ خسته، ناامید و نه چندان شگفت‌زده‌ی فرزندِ باهوش‌اش، قاصدکی دیگر در دستِ خود کلاوس رویاند. با جمله‌ی ساد‌ه‌ی «این‌بار نوبتِ توئه»، کفِ دستِ کلاوس را کمی بالاتر برد و شروع به شمردن کرد؛ «یک، دو، سه».

لحظه‌ای بود، کوتاه، اما مهم برای کلاوسِ جوان؛ لحظه‌ای که همچون فرو افتادنِ برگی زرد از درخت، تمام شد، این برای کلاوس، آخرین برگی بود که می‌توانست بیفتد. واضح است که هیچ چیز در لحظه‌ای پس از آن امیدِ کوتاه، اتفاق نیفتاد، چندمین تلاشِ کلاوس برای اجرای جادویی ساده که حداقل نشان بدهد «جادوگر» است، با شکست مواجه شده بود. تمامِ مدت به خودش می‌گفت، "شکلِ دیگری نمی‌تواند باشد، او «باید» جادوگر باشد." اما در اعماقِ وجودش، ترسِ «فشفشه» بودن رخنه کرده بود. ترسی که اگر مهار نمی‌شد، تا ذر‌ه‌ذره روحِ کلاوس را می‌بلعید.

***


نمی‌دانم تا به حال حس کرده‌اید وجودتان، سرشار از فقط یک حس شود؟ عموماً درونِ ما کشمشی‌ هرروزه در جریان است، غم، اندوه، شادی، رضایت و هر حسِ دیگر، که صرفاً ما متوجهِ برتریِ یکی از آن‌ها می‌شویم اما باقی همچنان آن‌جا هستند، در آن زیرها، حتی در اوجِ اندوه می‌توان شادی‌هایی یافت. این البته از آن حس‌های هر روزه نیست و شاید صرفاً یک‌بار در طولِ زندگیِ یک نفر برایش رخ بدهد و کلاوس بودلر، صرفاً یک‌بار آن‌ را تجربه کرد؛ وقتی او و خواهرانش، قدم‌زنان به خانه‌یشان برمی‌گشتند که خانه و پدر و مادرشان را غرق در آتش دیدند.

عصرِ آن روز را هیچ‌کس نبود که ببیند؛ ببیند که چطور آتشِ احساسی غیرقابلِ توصیف، تشکیل شده از هر حسی که تا آن روز کلاوس در خود داشت، چطور وجودش را درنوردید و به دشتی کوچک تبدیل شد از قاصدک‌های سفید. هیچ کس ندید اما او، خود خوب به یاد می‌آورد، چطور، اندکی دورتر از خانه‎یشان بر روی خاکسترهایی که تا آن‌جا آمده بودند، نشست؛ دشتی از خاکستر. چیزی که وجودِ خودش را هم پوشانده بود، در دهانش طعمِ خاکستر حس می‌کرد و روحش دردِ تا خاکستر سوختن را. حسِ ناآشنایِ بی‌مثالِ آن روزِ کلاوس بودلر، وجودش را سرشار و نهایتاً در دستانش، ذهنش و هر سلولی که می‎توانست جادویی را بروز دهد، لبریز کرد. ثانیه‌ای بعد، در میانِ آن خاکسترها، دشتی از قاصدک روییده بود؛ دشتی که بی‌هیچ وِرد و افسونی، از احساسِ تلخِ یتیم بودن به بار آمده بود.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۵ ۱۱:۴۰:۲۴

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴
#23
پژواکِ صدای برخوردِ پاشنه‌ی کفشِ سوروس اسنیپ با آخرین پله‌های راه‌پله‌ی قدیمیِ هاگوارتز به سویِ زیرزمین، جایی که کمتر دانش آموز یا حتی استادی آن را دیده و یا راجع به آن شنیده، در آن سکوتِ مطلق، به هیچ وجه هارمونی نداشت. قدم‌های اسنیپ اما ریتمِ منظمی داشت، هر قدم با سرعت و شدتِ یکسانی با قدمِ دیگر به زمین می‌آمد.. این همان نظمِ خاصِ "اسنیپی" بود. زندگی به سبکِ اسنیپ، زندگیِ دلچسبی نیست.

ذهنش عاری بود از هرچیز، جز "مقصود"ـش که او را در این نیمه شب به پایین‌ترین طبقاتِ هاگوارتز کشانده بود. او می‌خواست دوستی قدیمی را ببیند. دوستی که از خیلی دوست‌هایی که همیشه نداشته بود، بهتر بودند.. دوستی که به او چیزِ خاصی را نشان می‌داد.

ردِ دست‌هایش بر دیوارِ راه‌پله، مانده بود و بر روی موهایِ چرپ و روغن‌ زده‌اش، نشانِ واضحی از گرد دیده می‌شد. همه‌ی این‌ها به چیزی که آن پایین انتظارش را می‌کشید، می‌ارزید.. کمی آرامش، فقط کمی، بعد از "این همه سال".

چند پلّه‌ی آخر را دوتا یکی و با عجله‌ای نامتوازن طی کرد و در پاگرد پیچید. بویِ خاکی چند صد ساله به مشام می‌رسید، و برای ورود به فضایِ دالانِ طویلِ روبرویَش، چگ انداخته و تارهای چسبناکِ عنکبوت‌هایی که شاید سال‌ها در سکوت آرمیده و کشته بودند را پاره کرد. در انتهای دالان، اتاقی قرار داشت بدون هیچ‌گونه دَر، و با چارچوبی نتراشیده.. واضح بود که این اتاق بعدها، و بدونِ زیباییِ عادیِ هاگوارتز ساخته شده بود.. شاید برای پنهان‌سازیِ چیزی که حقیقت را پنهان می‌کرد. جنون می‌آفرید.
در درگاهِ بی‌درِ آن اتاق، ناگهان خشکـش زد؛ برای اولین بار در طی آن راهِ طولانی‌یی که آمده بود، با این پرسش روبرو شده بود که چرا؟ چرا این همه راه را، بعد از این همه سال، این همه سخت برای آن‌که در خاطرات غوطه‌ور خواهد شد، پایین آمده تا "آن" را ببیند.. آن شیئی که در مدرسه، نانوشته، ممنوعه بود و به ظاهر از آن خارج شده بود اما، استادِ محرمِ پرفسور دامبلدور می‌دانست.

نمی‌دانست. واقعاً نمی‌دانست. چرا آن‌جاست؛ چرا که این حماقتِ دردناک را تجربه کرده بود. کاش می‌دانست. دستـش را به درگاه تکیه داد و با دستِ دیگرش پیشانی‌اش را مالید. حالا آمده بود، عشق آورده بودتش، خاطرات، یک یاد، هر چی.. هر چی که آورده بودَش، دیگر مهم نبود. آن‌جا بود.

اسنیپ واردِ دخمه‌ی کوچکِ نموری شد و همزمان انگار بُتی شکسته شده و ترسی ریخته بود. اسنیپ با همان وقارِ همیشگی‌اش، با قدم‌هایی منظم و سریع، به سمتِ آینه دوید. آینه بر روی پایه‌ای از جنسِ بلوطِ جنگلِ سیاه، بلوطِ هاگوارتز، در سکوت به نظاره نشسته بود و گویی منتظر بود تا با تصویرِ درونش، اسنیپ را ببلعد. روی آینه، پرده‌ای ضخیم و رنگ و رو رفته افتاده بود. پرده‌ای با طرحی کهن، که احتمالاً از یادگارهای مدرسه است. دستش را جلو برد. پتو را آرام، با احتیاط و چون شیئی شکننده در دست گرفت و کشید. پرده همچون دیواری فرو ریخت. صدای برخوردش با کفِ سرد و سنگیِ دخمه، صدایی خفه اما مهیب کرد. ظاهرِ آینه، به طرز شگفت‌انگیزی نو بود. اسنیپ از شگفتی برخود لرزید، صدایی نامفهوم از دهانش برخاست. آن چهره‌ی قدیمی، که روزهایِ سال‌های خیلی دور، ساعت‌ها به آن خیره می‌شد، بی تغییر به او خیره مانده بود. او تنها به حاشیه‌ی آینه نگریسته بود و این چنین برخود لرزیده بود، خدایان می‌دانستند ثانیه‌ای بعد چه خواهد شد. یادی که سال‌ها خفته در زیرِ آوار مانده بود، بر می‌خاست؟ چشمانی که جز اندک رخ‌دادهایی هیچ‌گاه اشک ندیده بود، اشکین می‌شد؟ وجودش، مملو از "لیلی" می‌شد؟

هیچ کس نمی‌دانست.. اسنیپ، و عشقی دیرین در آن دخمه‌ی نمور یک دیدارِ تلخِ عاشقانه داشتند..


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳
#24
- سانی رو بکش بالا.. کِل، خوابی؟ بجمب، اگر سانی رو نکشی بالا هممون می‌افتیم پایین.. توی آبشار!

اما کلاوس خشکش زده بود. عاجزانه، صرفا به منظرهِ خوف‌انگیزِ زیرپایش خیره شده بود و ذهنش الآن.. و در این موقعیت، از هر دستگاهِ دیگری دقیق‌تر بود برای محاسبه اینکه آن‌ها دقیقا چند صد متر بالاتر از زمینند، برای محاسبه ارتفاعی که سال‌ها بود از آن می‌ترسید.

نه، نه توانست خودش را بالا بکشد، نه خودش و نه سانی را.. و باز ویولت؛ باز ویولت آن‌ها را نجات داده بود. نالان و بی‌جان که بالای کوه رسیدند، آفتاب زده بود و خبر می‌داد که.. "روز کریسمس" است، اما آن‌ها نمی‌دانستند، هیچ یک از سه قلوهای بودلر، نمی‌دانستند باید جشن بگیرند، شادی کنند، کادو بهم بدهند و در حالی که از فرطِ خوشحالی، از این‌که ویولت توانسته به نحوی درختِ کاجشان را سرتاسر نور کند، بالا و پایین بپرند، یک‌هو همه تویِ آغوشِ خواهرِ بزرگترشان جا بگیرند.. نه آن‌ها می‌دانستند و نه تقدیر می‌خواست.
***

با صدای زاغِ شیروانی* از خواب پرید. کابوس نمی‌دید.. اما بُگذارید ببینم، از کی تا به حال، غم‌انگیزترین کریسمس یک انسان، کابوس نیست؟ کلاوس کابوس دیده بود و به محضِ اینکه چشمانش را باز کرد و طبقِ عادتش اندکی آن‌ها را مالید و عینکِ گردِ کائوچویی‌اش را روی چشم گذاشت، همانندِ همیشه ویولت را دید. غرق در کلافهایی که دیشب کمک کرده بود جمع شوند و حالا امروز صبح.. [صبحِ روزِ کریسمس] دوباره آشوبی در اتاق بر پا بود، یک بازارِ مکارهِ تمام‌عیار.
- کِل، ببین یادت می‌آد با وردی چیزی این کلافا رو جمع کنی؟

همان نگاهِ ملتمسانهِ ننه من غریبم‌طورش را که فراخ و با وضوحِ بالا تقدیمِ طرفِ مقابلش می‌کرد، نثارِ کلاوس کرد. ویولت بود دیگر و البته این‌بار روبروی کِلاوس، دست پرورده [ ِ بی‌شباهت به] خودش.
- ویولت.. امروز به چیزی فکر نمی‌کردی؟ چیزی که سراسر ذهنت رو درگیر و مشغول کرده باشه، خاطراتِ تلخ.
[انتظارش را که ندارید، ویولت از آن آه‌های سوزناک بکشد که..]

- کریسمس‌های لعنتی.. کریسمسِ سه سال پیش، کریسمسِ سال قبلش.. و ..

این‌بار اما چهرهِ ویولت در هم رفت. کریسمسِ چهار سال پیش، کریسمسی که بعدها فهمیدند، در گرسنگی و خستگیِ مطلق در کوهستان گذرانده بودندش، بی‌هیچ کادویی!

کلاوس برخاست. موهایش.. مثلِ همیشه ژولیده بودند، درهم و پریشان، سیاه و کوتاه. پلیورِ آستین‌بلندی [و بیشتر شبیه به پیراهن، دقیق‌تر بگویم، پیراهنی بود از جنسِ کاموا] پوشیده بود روی آن که در مرکزِ آن.. شوخی‌ای که همیشه با او می‌کردند؛ ک – ب – ف، فِ‌اش اضافی بود، اما از وقتی به گریمولد آمده بودند، و مالی ویزلیِ مهربان، از آن پلیور‌های دست‌بافش به او داده بود، و به اشتباه آن وسط نوشته بود، ک – ب – ف، کلاوس بودلر شده بود، کاف باف.

با یادآوریِ آن لحظه‌ای که در جلویِ دیدگانِ همه، از پله‌ها پایین دویده بود تا لباسش را به ویولت نشان دهد، لبخند زد.. لبخند.. چیزی که "گریمولد" برایش به ارمغان آورده بود، و کسانی که الآن از خانواده‌اش بودند، مالی دستِ کمی از مادرِ مهربانش، که به او کتاب‌های جدید را معرفی می‌کرد، یا آرتور، دست کمی از پدرش که با او درباره مسائل مختلف حرف می‌زد نداشت. گریمولد، به او "خانواده" بخشیده بود و کریسمس، اوجِ تجلیِ الطافِ این خانوادهِ جدید به کلاوسِ گوشه‌گیری بود که حالا کم‌کم اجتماعی شده.
- ولی می‌دونی چیه، ویولت. اون کریسمسا رفته، درسته که هر سال یادمون میاد، ولی هر سال باید فراموشش کنیم.. هر سال، تا شاید یه روزی، اون روزای جهنم‌طور از یادمون برن. تماماً.

ویولت لبخند زد. از آن لبخند‌هایِ خاصِ ویولتی‌اش، از آن‌هایی که در این سه سال، بیشتر نصیبِ رکسان یا جیمز شده بود تا کلاوس.. و می‌دانید، "لبخند"ها معجزه اند. لبخند، لبخند می‌آورد و کلاوس، لبخند زد. زاغ، از روی تیرِ برقِ جلوی پنجره پر زد و دوباره با محو شدنِ زاغ‌ها و صدایشان، گریمولد در سکوتِ همیشگی‌اش فرو رفت؛ در آغازِ صبحِ کریسمسِ بنفشِ خانهِ شمارهِ سیزده گریمولد..

***


- کریسمستون مبارک، بچه‌ها.. کریسمس‌تون بنفش! *



* زاغی که جلوی پنجرهِ شیروانیِ خانه گریمولد، لانه ساخته؛ زاغِ شیروانی اصطلاحا [حالا ].
** قالَ کلاوس بودلر به رفقایِ محفلی‌اش، هنگامِ جشن..


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۳
#25
با فریادی به هوش آمد. گیج و منگ به اطرافش چنگ می زد و عاجزانه می خواست «جینی را نکشند». وقتی به خود آمد که دید فلور، همسرش، با نگرانی بالای سرش ایستاده و هر از گاهی طول کاناپه را طی می کند. فهمید که خواب دیده. یک خوابِ تلخ.. تلخی اش را همچنان توی دهانش حس می کرد، تلخیِ یک مرگ..! وقتی چشمانش را باز کرد و تلاش کرد تا بشیند، چهره های مشوشی را دید که به او خیره شده بودند. همه برای جلسه محفل ققنوس به ویلای صدفی آمده بودند.

- چی دیدی، بیل؟

بیل چیزی نگفت. تنها سرش را به سویی دیگر چرخاند. نمیخواست از کابوسش برای همه صحبت کند، نه در آن لحظه!
کم کم افراد از کنار کاناپه کنار رفتند اما همچنان فلور مانده بود و به داستانی گوش می داد که بیل برایش تعریف می کرد. داستانی که هر بار نام جینی می آمد، اخم های بیل در هم می رفت.

آلبوس دامبلدور به آرامی در بالاترین نقطه اتاق ایستاد تا صحبتش را آغاز کند. این هم یکی از آن جلسات معمولِ محفل بود که باید ماموریت های کوچک و بزرگ را به افراد محول می کرد. سخن از دهانِ دامبلدور خارج نشده بود که با پرسشی، دیگر هیچگاه منعقد نشد.

- پرفسور، چرا ویولت حاضر نیست؟ ماموریت داشت؟

دامبلدور عینکش را جا به جا کرد. معمولا همیشه همین کار را می کرد، وقتی میخواست به سوالی پاسخ دهد.
- خیلی عجیبه! من دوشیزه بودلر رو پیش از همه برای جلسه احضار کردم.

پنجره های چوبیِ رنگ و رو رفته وبلا باز بودند. باد سردی به داخل خانه وزید و بیل از سرما لرزید. شاید هم از چیز دیگری بود، اما از هر چه بود، ثانیه ای بعد، بیل ویزلی دیگر هم بیلِ قدیمی و محکم نبود، مردی هراسان بود که با نگرانی می گفت :
- ویولت.. ویولت.. نجاتش بدید! باید ویولت رو نجات بدید.



---------
امضا: ( ) خانه تکان دهندگانِ جدی نویسِ محفل!


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۳ ۲۲:۳۶:۵۲
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۳ ۲۲:۳۷:۲۱
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۴ ۱۸:۲۲:۴۴

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#26
پاپیون سیاه Vs. خرس های تنبل


پست دوم

- دیگه سفارش نکنم! می دونین که ساطور الا چقدر تیزه!

صدای خنده ی قهقهه‌ی مورفین در سیاهی شب رعب آورتر از همیشه بود. وحشتی که در بند بند وجود دو جن خانگی ملموس بود. ابرهای تیره آسمان شب را زیر سلطه گرفته بودند؛ ماه، بزرگترین گمشده ی آن شب بود. شبی که برای مورفین و افرادش بوی مرگ و پیروزی می داد. آن ورزشگاه نقطه ای بود برای پایان دادن آن قصیده‌ی جهنمی که ماه‌ها پیش مطلع آن را سروده بودند.

فلش بک

پرفسور تافتی در حالی که مثل همیشه لبخندش را بر لب داشت، به سمت در اتاقش رفت. یک شب طولانی را پشت سر گذاشته بود. از اینکه برادارش بازگشته خوشحال بود اما یک پرسش بی پاسخ ذهنش را مشغول کرده بود:«برادرم چه چیزی رو متوجه شده بود؟ چه چیزی اون رو تا این حد بهم ریخته بود؟»

- باید دوباره ببینمش. باید باهاش صحبت کنم!

اما نیازی نبود. تقدیر به زودی هر دوی آن‌ها را در کنار هم قرار میداد.

حال

شب تاریکی بود؛ اما تاریکی در ورزشگاهی چون نقش جهان معنایی نداشت. هزاران نور افکن عظیم‌الجثه سرتاسر ورزشگاه را پوشانده بودند تا یک بازی هیجان انگیز در ورزشگاه انجام شود: رویارویی پاپیون سیاه با خرس های تنبل!

همزمان با صدای یک انفجار بزرگ، بازیکنان تیم خرس‌های تنبل در آسمان ورزشگاه به پرواز درآمدند. مورفین گانت پیش از همه حرکت می کرد و بر روی جارویش جولان می‌داد. با آمدن تیم خرس های تنبل، تماشاچیان هیبت یک خرس نقره‌ای رنگ و بسیار عظیم را به خود گرفتند. همه فریاد می زدند، شور و هیجان تماشاچیان برای ورود خرس های تنبل، بر ترس کلاوس بودلر، باری ادوارد رایان و حتی آن ترس دفن شده در عمق وجود تافتی نیز می‌افزود.

پاپیون سیاه به سمت در عظیم روبرویشان حرکت کرد. در باز شد و آن‌ها سوار بر جارو های آخرین مدلشان در آسمان ورزشگاه به پرواز درآمدند. نخست با فریادهای نیمه‌ی سمت راست ورزشگاه روبرو شدند و سپس بالاتر رفتند و مثل همیشه پاپیونی سیاه را به نمایش گذاشتند.

- خوش آمدید به ورزشگاه نقش جهان! رویارویی خرس های تنبل و پاپیون سیاه. بیش از این منتظرتون نمی ذارم، بیاید بازی رو شروع کنیم.

نوری سفید رنگ از چوبدستی مسئول برگزاری مسابقات خارج شد و پس از آن سوت ممتد و گوش خراش داور، هر دو تیم را نسبت به شروع بازی هشیار کرد. بازی آغاز شده بود. بازی‌ای که می توانست مثل هر بازی دیگری با برد یا باخت به پایان نرسد!

صدای آن سوت ممتد که تافتی آن را قبلا در اوج سکوت تجربه کرده بود به گوشش می‌رسید. سرگیجه ای عجیب به سراغش آمد. چشم‌هایش را بست و در مذاب خاطرات غرق شد. گرمای عجیبی تمام مغزش را فراگرفته بود.

فلش بک

شب تاریکی بود. ماه با وحشت چهره‌ی سفید خود را زیر انبوه ابرهای سیاه پوشانده بود؛ به نظر می‌آمد که از اتفاقی که به زودی رخ می دهد، آگاه است. زاغ سیاه در میان انوار نقره ای رنگ ماه که کمابیش به زمین می‌رسیدند، دیده می شد. پرهای سیاه او نمی توانست راوی خبرهای خوش باشد.

در ساختمان نیمه کاره‌ی ورزشگاه، سه هیبت سیاه دیده می‌شدند؛ دو مرد و یک زن. مورفین در حالی که چیزی را از روی انگشتش تنفس می کرد، با لحنی منحصر به فرد که مرزهای طنز و جد را تعریف می کرد، گفت:
-همینجا مخفیشون می کنیم. این مامور کنه هم که بی خیال نمیشه! نمی تونیم ریسک کنیم. دیوید زمین رو بکن!

صدای بیل پرده‌ی سکوت شب را می‌شکافت. سکوتی که می‌توانست بهترین همکار برای آن سه نفر باشد. مورفین کمی گرد سفید رنگ را کف دستش ریخت و به آیلین گفت:
- می‌دونی چی از جادو قوی تره؟ کوکائین! این لعنتی قدرت هزار تا کروشیو رو در کنار لذت هزار تا از معجون‌های...

تاب نیاورد که جمله اش را تمام کند، با بینی استخوانیش به جان گرد افتاد و بعد گفت:
- اون حتی از طلا هم با ارزش‌تره! می تونی معجونی بسازی که همه ی مواد رو تبدیل به کوکائین کنه؟

بعد قهقهه ای مهیب زد. صدای قار قار زاغ آیلین در آمد. هشدار بود یا یک نوع همراهی در خنده؟ دیوید در حالی که نفس نفس می زد، گفت:
- گودال رو کندم. می‌تونین موادا رو توش جا ساز کنین!

زمان حال

- تافتی حالت خوبه؟

صدای لطیف و مخملی ویکتور تافتی را از میان مذاب افکارش بیرون کشید. تافتی نفسی عمیق کشید و سر تکان داد اما خودش هم مطمئن نبود حالش خوب است یا نه! صدای گزارشگر اما چیزی بود که او را بیش از پیش هشیار کرد:
- گل! گل اول برای خرس های تنبل. باید دید روند باخت های پاپیون سیاه تا کجا پیش خواهد رفت. پاپا رو ببینید، میشه توی نگاهش جنون رو تشخیص داد. سر مرلین فریاد می زنه که چرا بلاجر رو به مکان اشتباهی هدایت کرده!

تافتی به سرعت به سمت دروازه‌ی خرس‌های تنبل اوج گرفت. این بازی را نباید می‌باختند، به خاطر کلاوس، خودش و حتی برادرش... برادرش یک بار به آن سه خرس وحشی باخته بود؛ او نمی‌توانست بار دیگر متحمل باخت شود.

- کوافل تو دستای ویریدیانه، یه چرخ میخوره و بلاجری که دابی به سمتش فرستاده رو رد میکنه، حالا میتونه کار رو تموم کنه و... چه تکنیک خیره کننده‌ای! در لحظه‌ی آخر تافتی مسیر توپ رو با دم جاروش عوض کرد و اون رو به گل تبدیل کرد. ده به ده مساوی!

مورفین در حالی که در آسمان تاب می خورد، با صدای بلندی گفت:
-مهم نیست اونا ذاتا بازنده‌ان! کی باورش میشه تافتی برنده ی این بازی باشه؟!

قهقهه‌ی نفرت انگیز مورفین! این صدا سخت آشنا بود. تافتی فکر کرد که این صدا را کجا شنیده بود. همین‌طور که مصمم تاب می خورد، در دریای خاطراتش غوطه‌ور شد.

فلش بک

سه پیکره‌ی سیاه در اعماق شب پیش می رفتند. ماه دیگر به کلی میان ابرهای سیاه دفن شده بود. آن‌ها خوشحال از پیروزی، در فضا گام بر می داشتند. این خاصیت کوکائین بود؛ پای انسان را به جای زمین سخت روی ابر نرم و لطیف می گذاشت. فقط صدای این زاغ! صدای جیغ‌هایش ساعتی بود، قطع نمی شد.

- آیلین، زاغت رو خفه کن! اگه نه، من تو رو خفه میکنم!

آیلین سری تکان داد و هر سه خندیدند. برادر تافتی اما در میان سایه‌ها کمین کرده بود. نمی‌دانست حالا که از هویتشان مطمئن است، باید به وزارت‌خانه برود یا باید ...

- مورفین اونجا رو ببین! یکی اونجاست!

ماه او را لو داده بود. نور روی صورت مامور وزارت لغزید. شاید این بزرگترین لغزش نور بود. فکر نکرد، با سرعت دوید. روی کاغذ پاره‌ی کوچکی تنها توانست سه اسم یادداشت کند. آیلین پرنس، دیوید کواکر و مورفین گانت!

نور سبز رنگ جادوی مرگ در میان تاریکی غمگین‌ترین چیزی بود که تافتی می توانست ببیند. نگران به سمت صحنه دوید. تنها چیزی که می‌شنید، صدای قهقهه بود. قهقهه ای بلند!

- مورفین کسی داره میاد، اگه مامورای وزارت باشن کارمون ساخته‌اس!

مورفین نگاهی به دیوید کرد و با حسی نامعلوم، با جارویش به پرواز در آمد.

زمان حال

تافتی با حرص کوافل را به سمت دروازه پرتاب کرد. کوافل از میان حلقه گذشت. صدای فریاد شادی تماشاچی ها نوید بخش بود. بردی شیرین! نفرت و خشم در نگاه مورفین موج می زد. تافتی سال‌ها همین نگاه را از دیگران مخفی کرده بود. نقاب لبخندش خشم او پنهان می‌کرد؛ او بزرگترین دروغگوی دنیا بود.

- امتیاز پنجاه برای تیم پاپیون سیاه! اون‌ها امشب برای برد اینجان! دنبال باخت نیستن، باید دید کلاوس هم م تونه اسنیچ رو بگیره و خودش رو به همه اثبات کنه یا نه.

واژه ها به ذهن کلاوس تلنگری زد. باید اسنیچ را پیدا می کرد اما چگونه؟ در میان صدای انبوه جمعیت صدای بال اسنیچ را احساس کرد. این صدا می توانست مقدمه ی اثابتش باشد.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۸ ۲۲:۵۷:۰۳

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
#27
خب دوباره برگشتم ؛

1. اگر بتونی یه جا به غیر از ایران زندگی کنی، یعنی متولد بشی کجا رو انتخاب میکنی؟

2. چقدر به قانون جاذبه اعتقاد داری؟ قانون جاذبه یا راز رو منظورمه ها نه اون ابداع مزخرف و دانش آموز پرپر کنِ جناب نیوتن، راز رو میگم.

3. خواستن توانستن هست یا نیست؟

4. آرزو کردی جای کسی یا چیزی باشی؟

5. زندگی چیست؟
1-5. عشق و دلداری [با کسب اجازه از خواننده مشنگ]
2-5. شستن یک بشقاب در لب جوی
3-5. راهی برای رستگاری [دینی و احکام]
سایر چیز ها : اگر اینو انتخاب کردی بگو و توضیح بده دقیقا.


بیشتر از این در این سری حوصبل نمیشه.. تدی اینجارو باز بذار، میخوام سری بعد با یه 20-30 تا سوال درسته بیام.


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
#28
دانگ عزیز.. سرت شلوغه داری هذیون میگی از کار زیاد ..
1. ترورز قاتل خاندان مک کنین ؛ اینه عموجان!



تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۸:۴۲ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
#29
درود روونا بر تدی اعلا! باشد که رستگارشوی.. من از این بشر خیلی سوال دارم! در ضمن اگر سوالامو هم کامل بپرسی بهت قول میدم یه جای خوب بین بروبچ برات اون دنیا ردیف کنم.. [نه که ما کلا ارتباط تنگاتنگی با روونای بزرگ داریم، پارتی مان کلفت است..]

خب پاپا!

1. سوال اولت مثل همیشه معرفیه.. بگو ببینم امیر 19 ساله از رشت، اسمش چیه، چند سالشه، کجا زندگی میکنه؟ رشتت، دانشگاه آیندت، رتبه کنکورت [برای عبرت دیگران.. البته عبرت مثبتا..] و دوستات رو اینجا نام ببر قشنگ!

2. میدونم رول طنز نمی نویسی.. یعنی خیلی ماهر نیستی توی این قضیه، عین خودم! البته همین که تو مینویسی خودش کلیه.. اما خب چرا؟ با طنز ارتباط برقرار نمی کنی؟ جدی رو بیشتر دوست داری؟ قضیه چیه، دقیقا؟

3. از پاپا تونده بگو.. این شخصیت از کجا اومده و بعدش یه معرفی قشنگ و کامل از پاپا بکن.. با همه جزئیات!

4. از چی تو زندگیت خیلی می ترسی؟ ترس های ملموس لطفا! نه رفیق بد و از این چرتا پرتا

5. کجا ها دیگه می نویسی؟ وبلاگت؟ سایت های ایفای دیگه؟ اصن داستان هم می نویسی؟ کلا نوشتنت رو چه فانتزی توی ایفا ها و چه غیر فانتزی و اینا توضیح بده.. آدرسم بده!


بیشتر از این اول صبحی حوصلم نمیشه، به روونا نمیشه..! حرفشم نذن.. میرم و بر می گردم!


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳
#30
تیم پاپیون سیاه درخواست اعلام نتایج بازیش رو داره؟ چی شد پس دانگ.. ما منتظریم!!


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.