هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: کدوم شخصیت کتاب از همه بدتره؟
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ یکشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۷
#21
قطعا پیترپتی گرو


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ چهارشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۷
#22


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ چهارشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۷
#23
موضوع: سفر به درون تابلو


صدای قدم های محکم و سریعش در راهرو پیچید و پشت سرش شنل بلند و سیاهش به دور مچ پاهای لاغرش رقصید.
از جلوی در اتاق ها به سرعت گذشت.
از پیچ راهروها عبور کرد، از پله های متعددی بالا رفت و در آخر به انتهای پله های بلندترین قلعه رسید.

جلوی در چوبی بزرگی ایستاد. با اینکه تمام مدت قدم هایی بی وقفه و تردید بر می داشت، اما گویی حالا رقبت چندانی به ادامه ی راه نداشت.

بعد از اندکی تامل دستش را به سمت دستگیره ی طلایی رنگ حرکت داد و آرام آن را فشرد.
در جیر جیر کنان باز شد و با وارد شدن دخترک با صدای بلندی بر هم خورد.

اتاق با کاغذ دیواری سفید نا مرتبی پوشیده شده بود که حالتی غمزده به اتاق می داد. روی آن رد ناخن، سوختگی و... دیده می شد.

رو به روی دخترک پارچه ای سفید روی شیئی بزرگ کشیده شده بود.
او جلو رفت و پارچه را لمس کرد، سپس به آرامی آن را کشید و به زمین انداخت.

قابی نقره فام و زیبا پدیدار شد. آن عکس دختری را به نمایش می گذاشت که شنلی سیاه پوشیده و مانند دختر رو به رویش کلاه آن صورتش را پوشانده بود.

هر دو هم زمان کلاه هایشان را برداشتند.
دو جفت چشم آبی درخشان به هم نگاه می کرد.
صورتشان، بدنشان و رفتارشان کاملا یکسان بود.
اما تفاوت آشاکاری وجود داشت. موهایشان. موهای یکی بلوند و لخت و موهای دیگری کوتاه و سیاه.

_تو که دوباره برگشتی. مگه نگفته بودم دیگه برنگرد؟
_من...من باید دوباره همه چی رو مرتب کنم، همه چی رو سر جای اولش بزارم مری.

به سختی نفس می کشید.
مری با لحنی خشن گفت:
_تو نمیتونی این کارو بکنی. تو نمیتونی تنهایی این کارو بکنی ایزی.

به یاد آوردن دوران سیاه برای ایزی بسیار سخت بود.
وقتی خبر رسیده بود پدر و مادر ایزی به دست لرد ولدمورت به قتل رسیده اند او به تنها چیزی که فکر می کرد برگرداندن آنها بود.

مری ادامه داد:
_تو اصلا نباید در مورد این آینه، من و برگردوندن مادر و پدر چیزی می فهمیدی.

رنگ و مدل موی دختر ها تنها تفاوت آنها نبود.
تفاوتی بزرگتر بینشان وجود داشت.
آنها خواهر های ناتنی بودند.
مادر ایزی و مری کاراگاه قابلی در وزارت سحر و جادو بود.
اما پدر ایزی ماگلی سنگتراش و پدر مری فرمانروای دنیا مردگان بود.

ایزی با لحنی که برای خودش هم قابل اطمینان نبود گفت:
_مری گوش کن اگه تو فقط پدرتو راضی کنی اونارو برگردونه همه ی مشکلا حل میشه.
_این کار خیلی خطرناکه. یادت که هست مادر می گفت برگردوندن مردها به دردسرش نمی ارزه.

ایزی خوب یادش بود. حتی احساس می کرد مادرش حالا دارد درون مغزش آن را فریاد می کشد، اما او دیگر تصمیمش را گرفته بود به همین دلیل مصمم تر از قبل گفت:
_لطفا مری...لطفا...

مری خیره نگاه می کرد و لبش را می جوید، که نشان می داد دارد فکر می کند.
سپس دستش را به طرف ایزی گرفت.
دستش از شیشه عبور کرد. ایزی انگشتانش را گرفت و فشرد، نوری کور کننده تابید و لحظه ای بعد هر دو ناپدید شدند.

_خلاء؟
مری گوشهایش را با فریاد ایزی گرفت، چون گویی هیچ نوری در آنجا نبود.
وقتی چشمش به مکان عادت کرد، متوجه شد آنجا جایی وصف ناشدنی است.

کوهایی بلند و مرتفع که رودهایی سیاه رنگ، رنگ موهای مری از آن جاری بود عظمتی خاص به فضا می داد.
آسمان تاریک بود و هیچ ستاره ای درونش دیده نمی شد.

گویی سبزه هارا با رنگ سیاه کرده بودند، چون سرتاسر مشکی شده بودند.
غارهای زیادی نیز دور تا دورشان وجود داشت که از هرکدام صدایی متفاوت بیرون می آمد.

خلاصه دنیای مردگان جایی بدون رنگ و سیاه بود.
_تو همچین جایی زندگی می کنی؟

مری سرتکان داد و دست ایزی را رها کرد. به سمت راست اشاره کرد و گفت:
_از این طرف.

سوال های متعددی در ذهن ایزی می چرخید اما او مهمترینش را مطرح کرد:
_چطور می تونیم اونارو برگردونیم؟

_نیاز به وردخونی داره. خیلی کار سختیه و همین طور خطرناک، اگه اشتباه بخونیش اتفاق بدی میفته.
_چه اتفاقی؟

خب،آدم...

همان لحظه صدای مهیبی آن دو را ترساند.
سنگهایی از بالای کوه به زمین می افتادند و خانه های زیرش را له می کردند.

مری رو به ایزی کرد:
_من باید برم؛ اونجا خونه ی استاد منه.
_کجا می تونم تورو ببینم؟
_نمیدونم، اما تو باید به غار هاریس بری و دیوار سمت راست غارو لمس کنی. نوشته هایی پدیدار می شن. اونارو بخون و برشون گردون...

مری این حرف هارا زد و با سرعت به محل حادثه رفت و ایزی را با کوله باری از ترس تنها گذاشت.


مردم شهر دنیای مردگان به طرف آن کوه می دویدند؛
به همین دلیل ایزی نمی توانست راهش را راحت باز کند.
وقتی بالاخره به جلوی غار هاریس رسید، این پا آن پا کرد و وارد شد.

غار بسیار بزرگ بود، ایزی این را از صدای نفس هایش که درون غار می پیچید فهمید.
کورمال کورمال جلو رفت و روی دیواره سمت راست دست کشید. اول چیزی معلوم نبود اما با گذشت چند ثانیه نوشته هایی پدیدار شد.
نوشته ها عجیب و غریب و به زبان ایزی نبودند.
در آن لحظه او به چیزی جز پدر و مادرش نمی اندیشید.
فکر کرد:
_برگردید، لطفا...برگردید تا همه چیز مثل اولش بشه. یک خانواده ی شاد و سرزنده.

او بلند بلند نوشته هارا خواند و سعی کرد که کلمه ای را جا نیندازد.
هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ چیز در غار جابه جا نشد.
نه صدایی از ایزی به گوش می رسید نه از در و دیوار غار؛ انگار همه ایستاده و منتظر بودند.

لحظه ای بعد ایزی به زمین افتاد.
صورتش غرق در خون بود. فریاد می کشید و می گفت:
_چشمام...چشمااام.

بعد ها این اتفاق خاطره ای شد و مردم شهر  آن غار را به جای غار هاریس غار ایزی می خواندند چون بعد از هاریس، ایزی تنها دختری بود که دلش می خواست خانواده اش را برگرداند.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۳ ۱۵:۴۹:۰۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تولد پانزده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۷
#24
سلام منم با نظر سدریک موافقم اگه پنجشنبه 4 بهمن باشه خوبه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ سه شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۷
#25


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۷
#26
موضوع: سرنوشت دگرگون


صدای هق هق دخترک بر فضا طنین انداخت.

_لطفا نیمفادورا این در لعنتی رو باز کن.
پیکسی کوچک به کمک دستان ظریفش بر در می کوبید.

_نه...نه لینی من رو راحت بزار!
سر و صدای پشت در به سکوتی نگران و مملو از عصبانیت تبدیل شد.

نیمفادورا اشک های بلورینش را با استینش پاک کرد که البته پشت سر او دوباره ردی از اشک برجا ماند.
دوباره صدای لینی از پشت در به گوش رسید:
_دورا بس کن...دلیلی نداره تو به خاطر شخصیتت ناراحت باشی. تو همیشه همون نیمفادورا تانکس خوش رو قبل میمونی، با گریه و زاری که نمیتونی خودت رو عوض کنی.

تانکس دعا کرد؛ دعایی غیر معمول و عجیب، دعایی که کمتر کسی می کند، او دعا کرد که آدم دیگری شود؛ آدمی غیر از همان تانکس قبلی پردردسر.

صبح روز بعد:

_هی لینی بیدار شو...لینییی.

لینی چشمانش را باز کرد. سپس با دختر لاغر و ضریفی رو به رو شد؛ که البته کاتانای همیشگیش همراه او بود.r

تاتسویا موهای بلند و لختش را کنار زد و پرسید:
_نیمفادورا کجاست؟

لینی به اتاقی که تانکس شب قبل در آن را قفل کرده بود اشاره کرد و گفت:
_اونجاست.

سپس با بی میلی اضافه کرد:

_در رو روی خودش قفل کرده.
تاتسویا با تعجب به او نگاه انداخت چون دورا از این اخلاق ها نداشت.( شاید هم تعجبش سر استفاده نکردن لینی از چوبدستیش بود. اما چه باور کند و چه نکند به فکر وارنر نرسیده بود.)
موتویاما دستگیره ی در را فشرد تا امتحان کند در هنوز قفل است یا نه. در تقی صدا کرد و چهارتاق باز شد.

سپس نفسش را حبس کرد. چون بلاتریکس لسترنج با قیافه ای بهت زده به آینه زول زده بود.
تاتسویا برگشت و با عصبانیت به لینی نگاه کرد.
که البته او هم به اندازه ی انها تعجب کرده بود.

_لینی وارنر من به تو گفتم تانکس کجاست نه بلاتریکس.
او بعد از گفتن این حرف با عصبانیت خود را غیب کرد.

لینی و تانکس که البته حالا بلاتریکس شده بود به هم خیره شدند.
لینی پرواز کنان آمد و روی شانه ی بلاتریکس نشست.
به موی او دستی کشید و گفت:
_نیمفادورا؟

بلاتریکس حرفی نزد.
لینی دوباره گفت:
_نیمفادورا...چه بلایی سرت اومده؟ r>

_من، من نمیدونم! صبح بیدار شدم و احساس کردم موهام بلند تر از قبل شده... silentr>
_خب...دورا، که البته حالا بلا، ما باید ی کاری کنیم تا وقتی که فردا بشه و تو دوباره همون تانکس قبلی بشی کسی نفهمه که تو بلاتریکس شدی و...

حرف لینی نا تمام باقی ماند چون همان لحظه نیمفادورا تانکس( همان لسترنج قبلی) متعجب و عصبانی وارد اتاق شد.
گردن بلاتریکس را گرفت و محکم او را تکان داد.
_چه بلایی سرم آوردی نیمفادوراا...من حالا شدم این تانکس احمق و تو...

_خب کافیه...

لینی با اینکه خیلی کوچک بود اما به راحتی نیمفادورا و بلاتریکس را جدا کرد.
_خیلی خب حالا هر دوتون بشینید. خب نیمفادورا...

هر دو یک صدا جواب دادند:
_بله؟ r>
_نه منظورم بلاتریکسه که حالا به شکل نیمفادورا در اومده. نیمفادورا بگو ببینم تو کی این شکلی شدی؟< :oh

تانکس اهی کشید و گفت:
_منظورت این موهای بنفش زشت کوتاهه؟ صبح بیدار شدم و رفتم که به پیتر بگم بیاد و اتاق منو تمیز کنه که...

فلش بک

_اه عجب اتاق کثیف و نا مرتبی...هی پیتر بیا و اینجا رو تمیز کن.

چی؟ صدایش تغییر کرده بود، خیلی مسخره شده بود.

پیتر پتی گرو خندید و در همان حال گفت:
_امر دیگه نیمفادورا.


بازگشت از فلش بک

لینی و بلاتریکس به زور جلوی خنده ی خود را گرفتند؛ چون دورا این داستان را خیلی غم انگیز شرح داده بود.
چند ساعتی طول کشید تا لینی توانست به آن دو یاد بدهد چطور رفتار کنند.

وقتی همه برای صرف ناهار در خانه ی ریدل ها جمع شدند، دیگر کسی متوجه تغییر رفتار تانکس و بلاتریکس نمی شد.

_هی نیمفادورا اون سوسیس بلغاری هارو رد کن بیاد.

نیمفادورا جواب نداد.
_هی گوشات کر شده؟
<br>
لینی سلقلمه ای به دورا زد.<br>
او از جا پرید و گفت:<br>
_با من بودی؟ چطور جرئت می کنی با...

اما او دیگر ادامه نداد چون به یاد آورد که حالا نیمفادورا شده و دیگر از آن احترام قبلی خبری نیست.

همه از این حرف تعجب و دعا کردند که دیگر از این اتفاقات نیفتد چون نمی خواستند شاهد گاز گرفتن بازوی نیمفادورا توسط فنریر شوند، البته به جز تانکس واقعی، چون او حالا حالاها خیال نداشت به نقش قبلی خود برگردد و این همه خوشی را رها کند.



*لطفا نمره بدید*




امتیاز دهی شد.



ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۴ ۱۶:۲۶:۳۳
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۵ ۱۳:۳۳:۲۴
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۵ ۲۳:۲۹:۱۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تولد پانزده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۷
#27
سلام
منم به نوبه خودم تولد سایتو که خیلی دوست خوبی تو این مدت برام بوده تبریک میگم!
میتینگ امسال چجوری برگزار میشه و زمانش کیه؟ میشه پنجشنبه باشه که روز تعطیله و رفت و امد راحت تره؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اگه قرار باشه يك نفر كه تو هري پاتر مرده برگرده شما ميگيد كي بر گرده؟
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۷
#28


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۰:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
#29
موضوع: شما مرلین شدید.


_ چرا شروع نمی کنن؟

دخترک با موهای فر و آشفته اش شانه بالا انداخت.
بالاخره وزیر شروع به صحبت کرد:
_ اهم...اهم. خب اول اینکه معذرت میخوام یکم معطل شدید.
دوم، سلام می کنم به کسایی که برای انتخابات مرلینی تشریف آوردند. شاید برای بعضی ها سوال بشه انتخابات مرلینی چیه.
خب من برای شما می گم: حالا مرلین ما روبه موت...(صدای همهمه ی اعتراض آمیز مردم بلند شد.)امم... نه ببخشید. منظورم روبه پیری...(باز هم مردم اعتراض کردند.) خب بی خیال این حرف ها! خلاصه ما باید  مرلین جدیدی برای جامعه ی جادوگری انتخاب کنیم و حالا عده ای از آدم هایی که دلشون می خواسته مرلین شن اینجا اومدن تا ما نتایج انتخابات مرلینی رو که هفته ی پیش برگزار شد، اعلام کنیم و...

احساس کردم مردم کم کم دارد خوابشان می برد. پس سعی کردم با تکان دادن دستم توجه وزیر را به خود جلب کنم:
_ هی...جناب وزیر.

کرنلیوس با تعجب به دختری که برایش دست تکان می داد نگاه کرد. گفتم:
_ شروع کنیم.

چند لحظه ای طول کشید تا او به خود آمد و دوباره حرف زدن را از سر گرفت:
_ مثل اینکه شرکت کننده های ما خیلی عجله دارن تا بفهمن مرلین بعدی جامعه ی جادوگری ممکنه کی باشه.

سپس چوبدستیش را تکان داد و صفحه ای نورانی پدید آورد.
دنبال اسم خودم در بین اسامی دیگر بودم.
جلوی اسم همه ضربدری بزرگ و قرمز، به معنی رد شدن خورده بود.
وقتی به نام خود رسیدم از تعجب نفسم بند آمد.
اسم من برعکس همه طلایی رنگ بود و می درخشید. زیرش هم نوشته شده بود: تأیید شد.

همه ی حاضران مرا تشویق می کردند. صدای دست هایشان اتاق نمور و تاریک را بهتر و زیباتر می کرد.
باورم نمی شد از بین آدم های دیگر من برای مرلین شدن انتخاب شدم.

دو روز بعد

انگار کسی در گوشم فریاد می زد:
_ من دروغ نمی گم آقا. به موهای صورتی تانکس قسم دزدین اون وزغ کار من نبود.

صدای خسته ی کس دیگری می گفت:
_ وای دست از سرم بردار زن. به چوبدستی شکسته ی تانکس قسم من حتی ی گالیونم ندارم.

با تعجب روی تخت نشستم. سرم را تکان دادم تا صداها را دور کنم.
من باید به مردم کمک می کردم. یعنی حالا چه بالایی سر آن پسر که بهش تهمت دزدی زده بودند می آمد؟ یا آن مرد. یعنی زنش فکر می کرد او دروغ می گوید؟

اما من حتی نمی دانستم آن ها کجا زندگی می کردند. چه آدمهایی بودند؟ یا حتی آیا آنها واقعا راست می گفتند؟
همان لحظه صدای کوبیدن در خانه و داد و فریاد های مردم بر فضا طنین انداخت.

_ خانم تانکس!
_ لطفا بیرون بیایید.
_ خواهش می کنم!

مات و مبهوت به طرف در رفتم و آن را باز کردم. سیلی از آدم ها به طرف من هجوم آوردند، دست هایم را گرفتند و مرا به زر از خانه بیرون آوردند.
سعی کردم حرف بزنم. اما هیچ کس به صدای من که می گفت: کلید و چوبدستی من توی خونه جا مونده. توجه نمی کرد.
یکی از آن ها در خانه را بست. خب دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد.

به زور مرا روی سکویی نشاندند. سرمای سکو از لباس خانگی های نازک عبور کرد و تن و بدنم را لرزاند.
احساس سرگیجه می کردم، چون همه با هم صحبت می کردند و من حرف هیچ کدامشان را نمی فهمیدم.
_ میشه به ترتیب حرف بزنید؟

هیچ کس به حرف هایم توجه نمی کرد. بلند فریاد زدم:
_ ساااکتت.

همه با تعجب به من نگاهی انداختند. انگار توقع نداشتند مرلینشان این طور رفتار کند. اما دیگر برایم مهم نبود. خسته بودم، سرم گیج می رفت و حالا دیگر سرما خیلی بیشتر از قبل شده بود.

نفر اول که زنی لاغر اندام و رنگ پریده بود، با صدای لرزان شروع به صحبت کرد:
_ قسم به دامن پلیسه ات تانکس صاحب خانه ی من میگویید باید خانه را تخلیه کنید. اما من چطور پول یک خانه ی دیگر را بدهم.

سعی کردم با لحنی شاداب برایش توضیح دهم:
_ خب خونت کجاست؟ اصلا صاحب خونه ات کیه؟

مردی خشن و قد کوتاه در بین جمعیت فریاد زد:
_ من صاحب خانه هستم. قسم به یک تار موی تو تانکس من پول آن خانه را نیاز دارم. زنم مریض است.

مردد مانده بودم. بالاخره من باید چه کار می کردم؟
حق را به مرد می دادم که زنش مریض بود؟ یا زن که جایی را نداشت بماند. وای! عدالت را برپا کردن عجب کار سختی بود.
کس دیگری اعتراض کرد:
_ پناه بر تو تانکس! من دیروز از کارم اخراج شدم. حالا دیگر نمی توانم خرجی خانواده رو بپردازم. لعنت به رئیسم. لعنت!

سر تکان دادم:
_ نه...نه...نه این حرف رو نزن...
_ چی؟...چطور جرئت می کنی به من لعنت بفرستی ؟ ها ؟
_ من دیگه کارگر تو نیستم. با من این طور حرف نزن.

آن دو شروع به دعوا و کتک کاری کردند.
با لحنی ملتمسانه گفتم:
_ نه لطفا با هم دعوا نکنید...خواهش می کنم.

چند مرد آن هارا از هم جدا کردند. کس دیگری با لحنی غمزده گفت:
_ به دکمه ی سوم پیراهنت قسم تانکس، یک کیسه گالیون پر افتاد داخل رودخانه و آب آن را با خودش برد.

دیگر همچین چیزی برایم قابل فهم نبود. یعنی چی؟ یعنی من باید رودخانه را مقصر می دانستم؟ یا باید آن را محاکمه می کردم؟
_ خب من...من...نمی دونم الان باید چی بگم. پس لطفا همه برید و بزارید من یک کم فکر کنم.

مردم نگاه تاسف باری انداختند و به طرف خانه هایشان پیش رفتند. من هم از سکو پایین آمدم و سعی کردم فکر نکنم: مرلین شدن اصلا شغل خوبی نیست.
وقتی جلوی در خانه رسیدم، به یاد آوردم کلید و چوبدستیم در خانه جا ماندند.
با ناراحتی فکر کردم: من حتی نمی توانم به خودم کمک کنم، و در خانه ام را باز کنم. پس چطور مردم انتظار دارند کار آن هارا راه بیندازم؟


* امتیاز دهی بشه*


امتیازدهی شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۴ ۱۶:۴۹:۰۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۷
#30
ماتیلدا~تانکس


_ نه ولم کن سدریک! آخه کی آخر ترم میره کتاب خونه؟
_ خیلی خب هر جور راحتی.

دیگوری برگشت و به طرف کتاب خانه راه افتاد.
وقتی از پیچ راهرو عبور کردم، کسی با لحن خشنی گفت:
_ عه...چه سعادتی که من تانکس رو تنها گیر آوردم خانم نوریس. مگه نه؟

گربه میویی ریز به نشانه تایید کرد.
آب دهانم را قورت دادم. از اول ترم تاحالا فیلیچ می خواهد من را گیر بیندازد تا تنبیهم کند، اما من هر دفعه به بهانه ای از دستش فرار می کردم. از صورت خوشحال و در این حال عصبانیش می شد فهمید چقدر دلش می خواسته من را بگیرد.

_ خب دنبال من بیا.

آرگوس دست من را گرفت و به طرف دری کشاند.
وقتی داخل اتاق شدم، احساس کردم تمام نور های دنیا پنهان شدند و من را به اعماق قاری تبعید کرده اند.
اتاق نمور، تاریک و کوچک بود. یک میز آهنی بد قواره در وسط آن و پشتش یک صندلی زوار در رفته قرار داشت.

قفسه ای چوبی که درونش پرونده هایی کاهی به نظم چیده شده بودند، گوشه ی اتاق جای داشت.
روی هرکدام از از پرونده ها اسم هایی حک شده بود. روی دو پرونده به ترتیب اسم های هرماینی گرنجر و ماتیلدا استیونز قرار داشت. که البته پوشه ی آنها کاملا خالی بود.
اسم بعدی روی پوشه نیمفادورا تانکس نام داشت. درون ان پرونده، برعکس مال ماتیلدا پر بود از کاغذ های مختلف و رنگ و رو رفته.

فیلیچ با حرص پوشه ای که اسم من رویش بود را از قفسه بیرون کشید. آن را روی میز کوبید و گفت:
_ خب نیمفادورا تانکس، از قیافه ی مغرورت معلومه اصلا شرمنده نیستی.
_ برای چی باید شرمنده باشم ؟

آرگوس بیشتر خودش را جمع کرد و فریاد زد:
_ مثلا اون روزی که رفته بودی به آشپز خونه و انقدر خوراکی خورده بودی که دیگه موادی نداشتیم که باهاش غذا درست کنیم. دامبلدور فکر کرد کار کراب یا گویله اما من از همون اول فهمیدم کار تو.

از به یاد آوردن آن روز خنده ام گرفت. وقتی به جای شام که روی میز ظاهر شود جن های خانگی برای اعتراض ظاهر شده بودند، چقدر همه ترسیدند.

فیلیچ دوباره ادامه داد:
_ یا اون روزی رو که انقدر راهرو رو لیز کردی تا من و خانم نوریس کله ملق زدیم رو یادت رفته؟

نه کاملا به یاد داشتم. آن روز انقدر خندیدم که دل درد گرفته بودم. آرگوس عصبانی تر از قبل گفت:
_ حتی اون روزی رو که...
_ امم...انگار پرفسور اسپوارت من رو صدا میزنه. ببخشید تنبیه بمونه واسه ی روزه دیگه.

از روی صندلی بلند شدم و به طرف در به سرعت دویدم و فیلیچ را با قیافه مبهوت و عصبانی تنها گذاشتم.

اما هنوز هم حرفم عوض نشده است: من شرمنده نیستم.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.