هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#21
بخش پنجم :
جان تازہ ای گرفت . پنتالایمون بالش را با تمام قدرت بہ تن رتر کوبید و دوبارہ بالا برد تا این کار را تکرار کند . رتر ناامیدانہ تقلا می کرد کہ از دست او رھا شود اما تیغ ھای پنتالایمون نمی گذاشت حرکت کند . او سرش را پایین آورد تا گلوی رتر را بگیرد . اما رتر جیغ گوش خراشی کشید کہ باعث شد پنتالایمون نعرہ بلند تری بکشد و عقب بپرد .
رتر مانند باد بہ طرف اسنیپ دوید . در سہ متری او چرخید و بہ روی پنتالایمون کہ تعقیبش میکرد ، پرید . پنتالایمون بہ عقب پرت شد و رتر ھمان لحظہ ، در ھوا ، دندان ھایش را در گلوی او فرو برد .
خون پنتالایمون ھمانند خون او سم بود . سمی کہ می توانست فلجش کند ... اما باید مقاومت می کرد . اسنیپ گفت :
( خودتو خستہ نکن بچہ خوک . آب دھن کثیفت اونو نمی کشہ )
آن دو زمین خوردند و رتر دندان ھایش را عمیق تر در گلوی او فرو کرد . اسنیپ پست فطرت بود . می توانست دروغ بگوید ...
رتر حس کرد سرش گیج می رود . دستانش شل شدند . پنتالایمون با ضربہ بالش او را از روی خود بہ کناری پرت کرد . رتر بی حرکت و نیمہ جان تلاش می کرد چشمانش را باز نگہ دارد .
پنتالایمون بلند شد . سرش را بہ شدت تکان داد و بہ سمت او آمد . اما اسنیپ نگذاشت و خودش بہ سمت رتر رفت . پنتالایمون ھم پشت سر اسنیپ روی پاھای عقبیش نشست و بال ھایش را باز کرد .
اسنیپ مقابل رتر روی زانوانش نشست . با لحن تمسخر آمیزی گفت :
( چیشد بچہ خوک . میخواستی منو بکشی ... خوابت برد ؟ )
او بہ سختی چشمانش را تا نیمہ باز کرد و نالہ ضعیفی کرد کہ اسنیپ زیر لب وردی خواند .
رتر از شدت درد لرزید اما نای جیغ کشیدن نداشت . درد بیشتر و بدتر می شد ... حس می کرد تمام تنش آتش گرفتہ است . وحشیانہ نفس نفس می زد و نالہ می کرد . چیزی نمی فہمید ؛ فقط درد . درد ... درد شدید . سر انجام قطع شد ... رتر چشمانش را بست و با ولع ھوا را بہ داخل ریہ ھای سوزانش کشید . اسنیپ گفت :
( با خودت چی فکر کردی حیوون ؟ فکر کردی خیانت میکنی ... و ھیچکس نمی فہمہ ؟ فکر کردی سرمون رو شیرہ می مالی ... و جون سالم بہ در میبری ؟ )
ناگہان فریاد کشید :
( چی فکر کردی حیوون ؟ )
رتر بریدہ بریدہ ... و بہ سختی گفت :
( من ... خیانت ... نکردم )
بعد پنجہ لرزانش را روی زمین کشید . نالہ ھایش سوزناک و زجر آلود بود . نمی فہمید ... موضوع چہ بود . خیانت ؟ او کہ وفادار بود ... اینبار وقتی درد تمام شد ، آرزوی مرگ کرد . اسنیپ گفت :
( توی آشغال ... آدیناس ... یکی از بہترین آدمامون رو بہ کشتن دادی ... اونوقت با پررویی میگی خیانت نکردی ؟ )
رتر حس کرد شمشیری از جنس آتش استخوان ھای پایش را تکہ تکہ کرد . جیغ کشید ... پنتالایمون با خشم عقب پرید و غرش ممتدی کرد . اسنیپ گفت :
( بخش وسیعی از قلمرو جادوگرای متحد رو بہ لرد سیاہ لو دادی ... باعث شدی پونصد نفر از مبارزامون توسط مرگخوارا کشتہ بشن ... میگی خیانت نکردی ؟ )
چند قطرہ خون از چشمان رتر روی زمین چکید . می دانست اینبار شروع کنندہ درد اسنیپ و تمام کنندہ اش مرگ خواھد بود . اما ... صدای دامبلدور ، اسنیپ را از تمام کردن وردش بازداشت :
( داری چیکار میکنی سوروس ؟ )
اسنیپ بلند شد . با تمام وجود لگدی بہ قفسہ سینہ رتر زد و چرخید :
( داشتم این خائن کوچولو رو میفرستادم جہنم )
دامبلدور با تعجب گفت :
( ھنوز کہ چیزی معلوم نیست ! )
اسنیپ کنترلش را از دست داد . قدمی بہ جلو آمد و فریاد کشید :
( چیزی معلوم نیست ؟! معلوم نیست کہ این آشغال خائنہ ؟ معلومہ آلبوس ! تو نمی بینی )
دامبلدور سعی کرد او را آرام کند :
( کسای زیادی میتونن خائن باشن سوروس . حتی خود آدیناس ... کہ بہ طرز فجیعی کشتہ شد . نباید بہ این زودی قضاوت کنیم )
و با نگرانی بہ دختر نوجوان کہ با چشمان بستہ روی زمین افتادہ بود ، نگاہ کرد . بہ طرفش قدم برداشت و ھمزمان با لحن دلسوزانہ ای تکرار کرد :
( نباید بہ این زودی قضاوت کنیم )
کنار دختر زانو زد و انگشتانش را روی رگ گردن او گذاشت . نبضش تند و نامنظم بود ...
اسنیپ با کج خلقی از پشت سر گفت :
( ھمہ اون اتفاقای شوم ... از روزی شروع شدہ کہ تو بہش اعتماد کردی و چیزایی رو کہ نباید بہش میگفتی ، گفتی . عذر میخوام آلبوس ... اما تو ، مسئول ھمہ این اتفاقایی )
دامبلدور می دانست وضعیت رتر خطرناک است . خطرناک برای ھر سہ نفرشان ... بلند شد . چرخید و رو بہ روی اسنیپ ایستاد :
( میفہمم سوروس . ھرچی باشہ ... اون زیردست لرد سیاہ و جاسوسش بین ما بودہ . اما تو یہ چیزایی رو فراموش کردی ؟ وقتی شناختیمش و گیرش انداختیم ... چی گفت بہمون ؟ )
اسنیپ سرش را پایین انداخت . دامبلدور ادامہ داد :
( گفت لرد سیاہ پدرشو کشتہ ، مادرشو اسیر کردہ و تہدید کردہ اگہ فرمانبردارش نشہ ، میکشتش . مادر محیا ... حالا ... تنہا کسیہ کہ اون تو این دنیا دارہ . مجبور شدہ بہ دستوراش گوش کنہ . وگرنہ نمی خواستہ بہ ما اعلان جنگ بدہ . ما بہش گفتیم کہ مادرشو نجات میدیم اگہ باھامون ھمکاری کنہ ... و اون چی گفت سوروس ؟ گفت کہ با تموم وجود بہمون وفادار میمونہ . اون اطلاعاتی کہ بہش دادم ھم برای اجرای درست دستورامون براش لازم بود )
دامبلدور دستانش را روی شانہ ھای اسنیپ گذاشت . او نیز سرش را بلند کرد و در چشمانش خیرہ شد .
دامبلدور گفت :
( اون انقد دلش پاکہ ... کہ ما میتونیم بہ عنوان بہترین یار ... حتی بہتر از آدیناس ... بشناسیمش . غیر ممکنہ اما اگہ قصد خیانت داشتہ باشہ ، مطمئن باش خیلی زود میفہمم . الان ھم بہ جای عجلہ میشہ صبر کرد و ازش کمک خواست . رترا ھوش سرشاری دارن ... )
حرف ھای دامبلدور منطقی بود اما اسنیپ نمی توانست آرام شود . عقب رفت و گفت :
( اما ھمہ شواھد ... )
دامبلدور با تأکید گفت :
( صبر ، سوروس . صبر ... حالا ھم ... )
دوبارہ بہ دختر نیمہ جان نگاہ کرد . ادامہ داد :
( دست و پاشو ببند و یہ جای ساکت بذارش . ممکنہ ناآرومی کنہ . وقتی حالش خوب شد ، دنبالم بفرست تا با ھم باھاش حرف بزنیم )
و با لبخندی مہربان از آنجا بیرون رفت .



پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۲:۳۳ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#22
بخش چہارم :
وارد خوابگاہ دختران اسلایترین شد . گوشہ تختش در خود مچالہ شد ، یکی از کتاب ھای جادوگری اش را مقابل خود باز کرد و با ناامیدی بہ آن خیرہ شد . یادگیری جادو برای او بسیار سخت بود ... بسیار سخت . ولی " باید " تمام تلاشش را میکرد . اگرنہ ... عاقبت بدی پیدا می کرد . چشمانش را بست . خواب مانند عنکبوتی روی افکارش تار تنید ...
وقتی چشم باز کرد ، خوابگاہ خالی بود . نوک انگشتانش را روی تخت کشید و غلت زد . خواست چشمانش را ببندد کہ ترس ھمانند صاعقہ ای روی قلبش فرود آمد . با نفس نفس روی تخت نشست و بہ ساعت بزرگ روی دیوار مقابلش نگاہ کرد . چہار و نیم عصر بود و نیم ساعت از شروع کلاس معجون سازی می گذشت ...
تا بہ حال از ھیچ کلاسی ، بہ خصوص از کلاس اسنیپ ، غایب نشدہ بود . با لرز دو کتاب سنگین را داخل کیفش گذاشت و از خوابگاہ بیرون دوید . راھرو ھا ... پلہ ھا ... بی انتہا شدہ بودند . نمی رسید ... اضطراب مثل آتش وجودش را می سوزاند . این وضعیت خطرناک بود ... می توانست باعث شود کنترل ذھنش را از دست بدھد ، سرکشی وجودش را آشکار کند و اتفاقات ناخوشایند را یکی یکی بہ وجود بیاورد .
جلوی در چوبی و بزرگ زیرزمین ایستاد . در زد . صدای دعوت پر تحکم اسنیپ مانند تازیانہ ای روی تن داغش نشست . نہ ... نہ ! دستانش را لای موھایش برد و عقب عقب رفت . نباید شروع میشد ... نباید ! بالاخرہ توانست بر خود مسلط شود . جلو رفت . در را ھل داد و جیر جیر آن ذھنش را پر کرد . پس دانش آموزان کجا بودند ...
اسنیپ بہ سمت در می آمد اما با دیدن او ایستاد . ھمانند ببری زخمی غرید :
( پس باید بیام پیش پات تا وارد شی ... )
محیا اما بہ چوب دستی او کہ در دستش بود ، خیرہ ماندہ بود . بہ سختی نگاھش را از آن گرفت و بہ چشمان اسنیپ کہ ھمانند زمرد سیاھی می درخشیدند ، دوخت . صدایش بسیار ضعیف و مظلومانہ بود :
( نہ ... نہ پروفسور . من ... )
و ساکت شد . اسنیپ بہ جلو قدم برداشت ... موھای تن رتر سیخ شد . اسنیپ دورش قدم زد و جملہ او را با صدایی نازک کامل کرد :
( من کہ بالاخرہ از دستتون خلاص میشم ... چرا باید بہ خاطر این کلاسای مزخرف مؤاخذہ شم ؟ )
محیا چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت :
( من ھرگز نمیتونم از چنگ شما خلاص شم )
اسنیپ گفت :
( چرا ، میتونی . تو قوی و چالاکی ... تلاشتو بکن )
اسنیپ انگشتانش را زیر چانہ او گذاشت و سرش را بہ آرامی بلند کرد . زمزمہ کرد :
( شروع کن ... اول با من بجنگ )
و عقب رفت . این برای رتر ... دعوت بہ مرگ بود . اما چیزی در ذھن او با خشم فریاد کشید :
( نشونش بدہ قدرت واقعی یہ رتر رو ... نشونش بدہ عاقبت تحقیر یہ رتر رو )
محیا مثل کسی کہ درد بکشد ، نالہ کرد :
( ھرگز ، پروفسور . من ھیچ شانسی در مقابل شما ندارم )
اسنیپ پوزخند زد :
( برای اینکہ یہ بچہ خوکی ! حتی خاک پای من نمیشی ... )
آن چیز ... با پنجہ ھایش تن محیا را از داخل خراشید . نعرہ زد :
( خفہ ش کن محیا ! )
دیگر طاقت نداشت . بہ سرعت دست لای موھایش برد ، چشمانش را بست و نالہ کشداری کرد . چیزی بہ سرعت در رگہایش جاری می شد . چشمانش ... می سوخت . رتر دندان ھایش را بہ ھم فشرد ، چرخید و بہ سرعت بہ طرف در دوید . نباید با اسنیپ درگیر میشد ... نباید می مرد . در باز نشد ؛ حتی با قدرت او . اسنیپ با تمسخر خندید :
( ببین چطور مثل یہ موش فرار میکنہ ... ھی رتر ! تو افتخار اجدادتی ! )
محیا انگشتانش را روی در چوبی کشید . در را خراشید ... و چرخید . بیش از این نمی توانست مقابل قدرتش بایستد . با نیشخند گفت :
( درست فہمیدی جادوگر پست فطرت ... من ... افتخار اجدادمم ! )
در حالی کہ تمام وجودش پر از خشم بود ، بہ اسنیپ حملہ کرد . اما او با آرامش چوب دستی اش را در ھوا تکان داد و سرش را کج کرد . فقط جادوگر ھای قدرتمندی مانند اسنپ آن طلسم را اجرا کنند و ببینند ... بہ علاوہ رتر ھا .
محیا با خشم بہ دیوار آتش مقابلش نگاہ کرد و برای آنکہ بہ آن نخورد ، روی زانوانش نشست و روی زمین سر خورد . ھوا را از بین دندان ھایش بہ داخل کشید و بہ دیوار آتش چشم دوخت . بہ جایی کہ یکی از دشمن ھای دیرینہ اش از آن بیرون می آمد ... اسنیپ پشت دیوار ورد می خواند و ھمزمان با تمسخر نگاھش میکرد . رتر یک پنتالایمون را تشخیص داد کہ از داخل آتش بہ روی زمین پرید . دیوار ناپدید شد و اسنیپ گفت :
( نترس رتر . تلاش کن ... ھرچند بیہودہ )
پنتالایمون بدن لاغر اما دست و پای بزرگی داشت . دو بال بزرگ از جنس پوست پولک دار بنفشش نیز داشت کہ تیغ ھای بزرگی از جنس استخوان بہ جای شاہ پر ھایش قرار داشت . تقریبا شبیہ اژدھا ؛ اما با قدرتی بسیار بیشتر از آن . حریف این نوع بالغ از آنھا ، رتر نوجوان نبود . بلکہ یک رتر بزرگ سال ...
رتر بلند شد . پنتالایمون بال ھایش را باز کرد و با آروارہ باز کہ دندان ھای تیزش را بہ نمایش می گذاشت ، سمت او ھجوم آورد . ولی رتر با سرعت و چالاکی بیشتر بہ اسنیپ حملہ کرد . اسنیپ قدمی عقب رفت و زیر لب وردی خواند .
نیرویی نامرئی رتر را با قدرت بہ گوشہ کلاس پرت کرد . دردش نگرفت اما سرعت عملش را برای چند ثانیہ از بین برد . پنتالایمون حالا بالای سرش بود ... بال چپش را بالا برد تا تیغ ھای نیزہ مانندش را وارد تن رتر کند . اگر موفق بہ انجام این کار میشد ، رتر آسیبی نمی دید اما اسیر او می شد . اگر اسیر او میشد ، زمان را از دست می داد . زمان طلائی پانزدہ دقیقہ ای اش را . زمانی کہ ھرگز در کتاب ھا ثبت نشد . یک رتر نوجوان نہ قدرت ، نہ مہارت و نہ استقامت یک رتر بزرگ سال را داشت . آنہا می توانستند ساعتھا با قدرت بی نہایت و چشمان سرخ بجنگند اما رتر نوجوان در عرض پانزدہ دقیقہ خستہ و ناتوان مانند برگی پاییزی زمین می افتاد و بعد ... بہ راحتی توسط پنتالایمون یا اسنیپ ، کشتہ می شد .
رتر نفس نفسی زد ، گردن کلفت پنتالایمون را گرفت و گلویش را گاز گرفت . پنتالایمون نعرہ ای کشید و ضربہ مہلکی بہ او زد . رتر دوبارہ بہ دیوار کوبیدہ شد و بہ اسنیپ نگاہ کرد . او با لذت مبارزہ دو موجود باستانی را تماشا می کرد ...




پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۰:۳۲ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#23
بخش سوم :
ھری گفت :
( نہ . اما اول ... تو بگو اسم اون رتر چیہ ؟ دخترہ یا پسر ؟ )
ھرمیون لبان خشکش را لیسید :
( دخترہ . اسمشو نمیدونم ... اما ببینمش میشناسمش )
ھری گفت :
( میتونیم برای شروع باھاش حرف بزنیم . شاید سر نخی پیدا کردیم )
بعد بہ ساعت نگاہ کرد :
( الان گروھشون کلاس دارہ . با ... اومم ... با پروفسور ترہ لاونی . چطورہ بریم و منتظر باشیم ؟ )
ھرمیون تأیید کرد :
( آرہ . بریم )
ھر چہار نفر بہ تالار برج بعدی رفتند . تالار سوت و کور بود ... ھری زمزمہ کرد :
( وقتی دیدیش بہم بگو )
چند لحظہ بعد تالار پر از دانش آموزان اسلایترین شد . ھرمیون روی پنجہ پاھایش ایستاد تا بہتر ببیند . بعد با ھیجان محکم بہ شانہ ھری زد :
( اوناھاش . اونکہ موھاش شکلاتیہ )
ھر چہار نفر بہ دختری کہ یک کتاب ضخیم را بہ سینہ چسباندہ بود و بہ طرف پلہ ھا میرفت ، خیرہ شدند . بعد بہ دنبال جمعیت بہ راہ افتادند . خوشبختانہ آنروز مالفوی در جمع کلاسش نبود و دو دوست قلچماقش ھم قبل از ھمہ از پلہ ھا پایین دویدہ بودند .
از برج پایین رفتند و دختر بہ سالن غذا خوری رفت . یک سینی غذا ظاھر کرد و بہ تنہایی پشت یک میز نشست . رون بسیار نامحسوس گفت :
( رترا ذھن جادوگرا رو میتونن بخونن ؟ )
ھرمیون در حالی کہ بہ دختر خیرہ شدہ بود ، گفت :
( نہ )
ھری گفت :
( خیلہ خب . میریم جلوش میشینیم در حالی کہ وانمود میکنیم غرق گفتگوییم و دخترہ رو نمی بینیم )
ھر چہار نفر یک سینی غذا برای خودشان ظاھر کردند و بہ سمت میز رتر رفتند . بعد در حالی کہ حرف میزدند و می خندیدند ، جلوی او نشستند . سر و صدایشان طوری بلند بود کہ دختر با تعجب غذای داخل دھانش را قورت داد و نگاھشان کرد . جینی ھراسان بہ چشمان او نگاہ کرد ... عسلی بودند و بہ ھیچ وجہ نمی درخشیدند . ھرمیون وقتی متوجہ شد کہ رتر نگاھش را بہ او دوختہ است ، ساکت شد و لبخند مزخرفی زد . بعد گفت :
( سلام ! )
دختر لبخند کوچکی زد . ھرمیون گفت :
( اسمت چیہ ؟ خیلی ندیدمت )
لبخند دختر گشاد شد :
( محیام . اسم شما چیہ ؟ )
ھرمیون آب دھانش را قورت داد :
( ھرمیون . اھل کجایی ؟ )
حالا رون و ھری ھم در سکوت نگاھش میکردند . واقعا چیز عجیبی نداشت ... محیا خجالت زدہ نگاھی بہ آنہا انداخت و گفت :
( آسیا )
رون لبخند بزرگی زد :
( خوشبختم )
ھرمیون نتوانست از نیشگون او در زیر میز خودداری کند . رون لبش را گزید و لبخند دستپاچہ ای زد . محیا بلند شد :
( ممنون . امم ... مزاحم گفت و گو تون نمیشم . خوشحال شدم ... )
ھری با آرامش گفت :
( اوہ نہ . بشین . تو دوس نداری تو گفت و گو مون باشی ؟ )
جینی در دلش احساس آشوب می کرد ... محیا با نفس عمیقی نشست :
( چرا کہ نہ )
ھرمیون با لحن مہربانی گفت :
( تو مثل بقیہ نیستی )
محیا اخم خفیفی کرد :
( چطور ؟ )
رون خندید :
( ھم گروھیات اصلا مثل تو مہربون و شاد نیستن . موندم کلاہ گروہ بندی چطور فرستادتت اسلایترین )
محیا جوابی برای این سوال نداشت . سرش را پایین انداخت اما بعد چند ثانیہ با حالت ضایعی گفت :
( آخہ من ... من چون اسلایترین رو خیلی دوس داشتم ... از کلاہ خواستم ببرتم اونجا )
ھر چہار نفر در دل بہ او پوزخند زدند . ھری دستانش را روی میز گذاشت و گفت :
(خب ... محیا . ما امروز بیکاریم و میخوایم با ھم دوئل کنیم ببینیم کی قوی ترہ )
ھرمیون با لبخند مرموزی گفت :
( جینی ... محیا . بیاین ثابت کنیم دخترا قوی ترن )
محیا ناگہان برآشفت . حتی سعی نکرد پنہانش کند ... و نفس نفس کوتاھی زد . ھرمیون این نفس نفس را بہ خاطر سپرد اما لحن سرد اسنیپ افکارش را بہ ھم ریخت :
( قوی تر بودن بودن دخترا ... نیازی بہ اثبات ندارہ )
ھری با تنفر اما رون ، ھرمیون و جینی با ترس بہ او کہ پشت سرشان ایستادہ بود و پوزخند عمیقی بر لب داشت ، نگاہ کردند . اسنیپ برای لحظاتی بہ آنہا ، بعد بہ محیا کہ سرش را پایین و انداختہ بود و می لرزید ، خیرہ شد . بعد گفت :
( بہ جای اینکہ دنبال دوست پیدا کردن ، اونم از گریفیندور باشی ... تکالیفتو انجام بدہ تا لااقل مردود نشی )
محیا بہ سرعت بلند شد ، صندلی را کنار زد و عقب عقب رفت . بی توجہ بہ آن چہار نفر سرش را بہ نشانہ احترام خم کرد و بہ سرعت از آنجا دور شد . قلبش ھمانند قلب آھویی کہ گرگ دیدہ باشد ، بہ سینہ می کوبید . آھو می توانست فرار کند ... اما رتر نمی توانست . این برای روح جنگجویش فاجعہ بود . فاجعہ ای کہ قرار نبود بہ این زودی ھا تمام شود ...



خائن رتر است
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۸
#24
سلام عزیزان . آرزو دارم ھمیشہ خوب باشین ... بخش اول این داستان ، تو کارگاہ داستان نویسی با اسم خودم ھست . این بخش دومشہ و امیدوارم ارزش گرفتن وقتتون رو داشتہ باشہ :
سالن خالی بود و این باعث شد جینی بہ آسودگی و بلند بگوید :
( تو ... از کجا میدونی کہ اون دختر ... رترہ ؟ )
ھرمیون آب دھانش را قورت داد :
( چشمای سرخشو ... دیدم . نصف شب بود . تا دیر وقت درس خوندہ بودم و دلم یہ حموم گرم میخواست . رفتم ... وقتی داشتم بر می گشتم تو تالار اصلی دیدمش . انگار داشت ول میگشت ... خدا رو شکر کہ قبلا در مورد رتر ھا خوندہ بودم و کمتر از یہ ثانیہ تو چشماش خیرہ شدم . وگرنہ حالا ... )
دستانش را لای موھایش برد و با لحن خستہ ای ادامہ داد :
( باید یہ کاری کنیم جینی . اون ابلیس ... حتما بہ یہ دلیلی اینجاست )
جینی نفسش را بیرون داد :
( چیکار کنیم آخہ ؟ در مقابل یہ رتر چیکار میشہ کرد ؟ اگہ ما جادوگرای بزرگی بودیم ، یہ چیزی . در ضمن ... از کجا معلوم فقط یہ نفرہ ؟ )
موھای پشت گردن ھرمیون سیخ شد . راست میگفت ... از کجا معلوم بود ؟ ھر دو با یأس بہ دیوار تکیہ دادند . جینی با صدایی کہ انگار از تہ چاہ در می آمد ، گفت :
( بریم پیش ھری و رون . شاید اونا تونستن کمکمون کنن )
بہ برج گریفیندور رفتند . ھری کنار شومینہ بزرگ روی یک مبل لم دادہ بود و بہ فنجانی کہ در دستانش گرفتہ بود ، نگاہ میکرد . رون ھم روزنامہ می خواند اما با نزدیک شدن دو دختر سر بلند کرد . با خوشرویی گفت :
( سلام بچہ ھا . چہ خبر ؟ )
ھری سرش را بلند کرد . جینی روی یک مبل ولو شد و ھرمیون ھمزمان با نگاہ کردن بہ چشمان ھری و رون گفت :
( خبرای خوبی نداریم )
ھری یک جرئہ از قہوہ اش خورد و با آرامش گفت :
( چرا ؟ چیشدہ )
جینی بہ سرعت و با ھیجان بہ سمت جلو خم شد :
( در مورد رتر ھا چیزی میدونین بچہ ھا ؟ )
چشمان رون گرد شد اما ھری سر تکان داد . رون چین و چروکی بہ صورتش داد :
( چی چی ھا ؟ )
ھری بہ رون خیرہ شد :
( موجودات باستانی بہ شکل انسان . اونا قدرتمند و باھوش بودن ... اما بہ تاریخ پیوستن )
ھرمیون نفس عمیقی کشید :
( بہ تاریخ نہ . بہ گروہ اسلایترین )
اینبار نوبت ھری بود کہ چشمانش گرد شود . مثل ماھی دھانش را باز و بستہ کرد :
( اسلایترین ؟! )
رون با جدیت گفت :
( میشہ یکی بہ من توضیح بدہ اینجا چہ خبرہ ؟ موجودات باستانی بہ اسلایترین پیوستن ؟ منظورتون چیہ ؟ )
ھرمیون دھانش را باز کرد اما قبل از اینکہ صدایی از آن خارج شود ، ھری بلند شد و با صدای بلندی گفت :
( این حرفا یعنی چی ھرمیون ؟ اونا نسلشون منقرض شدہ )
مکثی کرد و بعد ادامہ داد :
( حتما میدونی ! )
ھرمیون با درماندگی بہ طرف پنجرہ بزرگ رفت . ھمزمان نالہ کرد :
( میدونم . اما ... من یکیشونو دیدم . لباس گروہ اسلایترین تنش بود )
بہ پنجرہ کہ رسید ، چرخید . ھری با احساسی گنگ گفت :
( بوی خونشو حس کردی ؟ )
ھرمیون سرش را بہ چپ و راست تکان داد :
( نہ ... نہ . جادوگرایی مثل استادامون ... مثل پروفسور اسنیپ ... از بوی خون تشخیصشون میدن . من چشمای سرخشو دیدم )
سکوت فضا را فقط پچ پچ جینی با رون کہ موضوع را برایش شرح میداد ، می شکست . چند لحظہ بعد رون با خشم گفت :
( این اسلایترین ... ھمیشہ واسہ ھاگوارتز دردسر درست میکنہ . ھمیشہ ... اون اسنیپ بی ھمہ چیز )
جینی بہ تندی گفت :
( عہ ! بسہ رون ! )
احترام عمیقی را کہ جینی بہ پروفسور ھای ھاگوارتز داشت ، رون ھرگز نمی توانست درک کند . او طوری کہ جینی حرفی نزدہ باشد ، ادامہ داد :
( بعدِ ولدمورت رئیس تموم فتنہ ھای دنیای جادوگری شدہ ... خیلی دلم میخواد لحظہ باشکوہ مرگشو ببینم و جشن بگیرم )
ھری بی توجہ گفت :
( یہ چیزایی ھست ... کہ ما نمیدونیم و باید کشفشون کنیم )
ھرمیون با ھیجان گفت :
( آرہ . باید ! )
جینی مانند موشی کہ گربہ دیدہ باشد ، لرزید :
( خیلی خطرناکہ ... )
ھری با خونسردی و لبخندی مہربان گفت :
( خطر تو خون ماست جینی )
جینی در چشمان او خیرہ شد اما حرفی نزد . ھرمیون گفت :
( نقشہ ای داری ؟ )



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
#25
تصویر شمارہ 4
خائن ، رتر است
ھرچہ بیشتر پیش میرفت ، ضربان قلبش تند تر میشد . قابل تحمل بود ، اما نہ از یک جایی بہ بعد . با نفس لرزانی کہ در فضا پخش شد ، کتاب را بست . صدای مہربان و در عین حال مضطرب جینی در فضا پیچید :
( چیزی شدہ ھرمیون ؟ )
ھرمیون سرش را بلند کرد . نفس کشیدن از راہ بینی برایش سخت بود ، ھوای سرد و مطبوع کتابخانہ را وارد ریہ ھایش کرد . بعد سعی کرد لبخند بزند اما چندان موفق نشد و فقط رد کمرنگی از آن روی لبانش کشیدہ شد . جینی روی میز کنار کتاب ھای کپہ شدہ روی ھم نشست و در حالی کہ اخم خفیفی روی پیشانی داشت ، گفت :
( خوبی ھرمیون ؟ گفتم چیزی شدہ؟ )
ھرمیون میدانست جینی دیگر بچہ نیست . بنابراین با صدایی مضطرب گفت :
( تو راجب رتر ھا ... چیزی میدونی ؟ )
جینی لبانش را بہ ھم فشرد . بعد با حالتی متفکرانہ گفت :
( رتر ھا ؟ ھوممم . از بابا شنیدم . اونم فقط یہ بار . اون گفت کہ رتر ھا منقرض شدن . یعنی ... جادوگرا منقرض کردنشون . چی بودن اونا ؟ دایناسور ؟ )
و نخودی خندید . ھرمیون با جدیت گفت :
( بدتر از دایناسور . اونا دشمن دیرینہ جادوگرا بودن ... با یہ قدرت خاص کہ ھیچ ربطی بہ جادو نداشت . اما جادو میتونست بکشتشون . خیلی سخت ... و توسط جادوگرای خیلی قوی . رتر ھا میخواستن )
جینی بہ میان حرفش پرید :
( چہ نوع قدرتی داشتن ؟ )
ھرمیون نفس عمیقی کشید :
( قدرتی کہ مثل جادو نیست . جادو تا حدودی اکتسابیہ اما قدرت رتر ھا انتسابیہ ؛ بی کم و کاست . یہ بچہ رتر قدرت یہ رتر بزرگ سال رو دارہ . اونا بہ طور غریزی بلدن چیکار کنن ... بلدن موقع نیاز قدرتشون رو مثل یہ مایع تو رگاشون جاری کنن و چشمایی کہ مثل یاقوت سرخ و درخشان شدہ ، بہ طرف مقابل حملہ کنن . تو اون وضعیت ھیچ زخمی بر نمیدارن ، آسیب نمیبینن و با خیرہ شدن تو چشمای طرف مقابل تو لحظہ میکشنش . یا نہ ... گلوشو میدرن . اگہ زخم کارشو نسازہ ، بزاق دھنشون کہ یہ سم فوق العادہ قویہ وارد خونشون میشہ و میکشتش . )
ھرمیون انگشتانش را روی میز چوبی کشید و نگاھش را از جینی گرفت :
( جادوگرا باھاشون جنگیدن ، شجاعانہ و با قدرت . نابودشون کردن . منم مثل ھمہ فکر میکردم منقرض شدن ... )
و ساکت شد . جینی وحشت زدہ تکرار کرد :
( فکر میکردی منقرض شدن ؟ یعنی چی؟! )
ھرمیون سر بلند کرد . یک نفس گفت :
( یعنی منقرض نشدن . یکیشون ھست ... تو ھمین قلعہ و بقیہ شونو نمیدونم )
جینی دستانش را روی میز گذاشت ، سمت ھرمیون خم شد و فریاد کشید :
( تو ھمین قلعہ ؟ ھاگوارتز ؟ چطور ممکنہ ؟ )
تقریبا تمام افرادی کہ در کتابخانہ بودند با تعجب بہ آنہا نگاہ کردند . ھرمیون خیلی آرام و با یأس گفت :
( نمیدونم ... نمیدونم ... )
جینی با بی قراری و نفس نفس گفت :
( آ ... آخہ ... شکل آدماست ؟ کی ... کیہ ؟ استادامون ... چرا ... نمی کشنش ؟ )
ھرمیون حس میکرد ھالہ بسیار سردی او را در بر گرفتہ است . نالید :
( تو گروہ اسلایترینہ . یہ دختر ھمسن تو ... شونزدہ سالہ . پروفسور اسنیپ ... )
ھرمیون بہ سرعت بلند شد کہ صندلی با صدای گوش خراشی عقب رفت . لحن تمسخر آمیز مالفوی اینبار برایشان مہم نبود :
( میشہ اینجا رو ترک کنین لطفا ؟ )
ھرمیون بی توجہ و بہ سردی گفت :
( باید بریم پیش پروفسور اسنیپ )
جینی با کج خلقی گفت :
( بس کن ھرمیون ! میشہ یہ رتر تو گروہ اسنیپ باشہ و اون نفہمہ ؟ حتما نقشہ ھای بدی تو سرشہ )
ھرمیون بازوی جینی را گرفت و او را از کتابخانہ بیرون برد . باید در موردش بیشتر فکر میکردند ...
امیدوارم ازش خوشتون بیاد . بقیہ ش رو ھم میفرستم

داستانت خیلی ناگهانی شروع شد و سریع. خیلی سریع رترهارو توصیف کردی و ازشون رد شدی و این وسط یه برخورد کوتاهی هم بین جینی و دراکو داشتی. کاری هم نداریم که رترها اصلا تو کتاب نیستن و خارج از چهارچوب کتاب نوشتی.
در واقع انقدر سریع پیش رفتی که تا خواننده میخواد با داستانت ارتباط برقرار کنه تموم میشه.
در مورد ظاهر پستت...
نقل قول:
ھرمیون حس میکرد ھالہ بسیار سردی او را در بر گرفتہ است . نالید :
( تو گروہ اسلایترینہ . یہ دختر ھمسن تو ... شونزدہ سالہ . پروفسور اسنیپ ... )
ھرمیون بہ سرعت بلند شد کہ صندلی با صدای گوش خراشی عقب رفت . لحن تمسخر آمیز مالفوی اینبار برایشان مہم نبود :
( میشہ اینجا رو ترک کنین لطفا ؟ )

برای مثال این قسمت رو اصلاح میکنم که با حالت درست پست آشنا بشی.
هرمیون حس میکرد هاله بسیار سردی او را در بر گرفته است . نالید :
- تو گروه اسلایترینه. یه دختر همسن تو ... شونزده ساله . پروفسور اسنیپ ...

هرمیون به سرعت بلند شد که صندلی با صدای گوش خراشی عقب رفت . لحن تمسخر آمیز مالفوی اینبار برایشان مهم نبود :
- میشه اینجا رو ترک کنین لطفا ؟

بهتر شد، نه؟
منتظر یه پست بهتر ازت هستم.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط Ratter در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۶ ۱۳:۲۳:۱۴
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۳ ۱۴:۴۰:۲۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.