فنریر که داشت دو سه تا مگس رو که چسبیده بودن بهش و عاشق تمیزی زیادش شده بودن رو میپروند، اومد تو اتاقش، یکم کش و قوس به خودش داد و بعد یه نگاه سریع به دور و اطراف اتاق انداخت.
- اوه... کمد جدید؟ ارباب بهم هدیه دادن یعنی به خاطر کم کردن شر خروس همسایه؟ چه جالب.
فنریر این رو گفت و رفت سمت کمد.
دستگیره کمد گرم و صمیمی بود، انگار داشت فنریر رو دعوت به باز کردن درش میکرد. فنریر هم که اصلا اهل تعارف و این حرفا نبود، دستگیره رو چرخوند و در کمد رو باز کرد.
توی کمد، هیچ قفسه یا چوب لباسی ای نبود، فقط سیاهی بود و یه نقطه خیلی کوچیک و سفید وسط اون سیاهی.
- هووم... این لکه سفیدی وسط این همه سیاهی چی میگه؟
فنریر انگشتش رو تف مالی کرد و خواست نقطه سفید رو تمیز کنه، ولی دستش فقط به هوا برخورد کرد. نتیجتا رفت توی کمد و همینطوری انگشت تفی در هوا، پیش روی کرد به اعماق کمد. اصلا هم براش سوال نپرسید که چرا و چطور اینطوری شده. فقط از این خوشحال بود که مگس ها توی تاریکی دنبالش نبودن و البته تعجب هم کرده بود که چرا هرچی جلوتر میره، اون نقطه بزرگتر میشه.
بالاخره بعد از چند دقیقه فنریر رسید به اون نقطه سفید و متوجه شد که اصلا نقطه نبوده، بلکه یه راه خروجی بوده که با نور روشن شده.
- فنریر در سرزمین عجایب. قطعا داستانش رو برای ارباب تعریف میکنم، از رشادت هام خشنود بشن.
این رو با صدای بلند و لحن دلگرم کننده ای به خودش گفت و بعدشم رفت توی اون راه خروجی.
یک ثانیه بعد، خودش رو توی یه جای جنگل مانند دید با کلی درخت بلند و گیاه.
همه چیز سبز بود عملا.
فنریر اهمیتی به این موضوع نداد و همینطور جلو رفت. بعضی وقتا فقط میتونست یه صدای خرچ خرچ مانند رو بشنوه. به نظرش صدای باد بود، هرچند که اصلا بادی وجود نداشت. ولی خب بهرحال فنریر به وجود چیزهای ناممکن، در زمان ها و مکان های ناممکن اعتقاد داشت و اگر این اعتقادش ازش گرفته میشد، اینطوری دیگه اصلا نمیتونست. در نتیجه تصمیم گرفت همچنان به وجود باد ایمان داشته باشه و جلو بره تا ببینه به کجا میرسه.
رفت و رفت، و یهو دید جلوش بن بسته... یه دیوار غیر شفاف و غیر سنگی، به صورت نیم دایره خیلی ملایمی داشت به سمت عقب و جایی که فنریر ازش اومده بود، برمیگشت و جلوی فنریر رو سد میکرد.
فنریر سعی کرد راهش رو باز کنه.
سعی کرد با جادو دیوار رو منفجر کنه.
سعی کرد دیوار رو گاز بگیره. بهرحال از داشتن یه دیوار نیمه گرگینه یا حتی گرگینه بدش نمیومد. حتی به نظرش فکر بکر فوق العاده ای بود!
و البته که هیچ کدوم از روش هاش عملی نشدن و دیوار سر جاش وایساد.
فنریر یه نگاه چپ چپ به دیوار کرد، بعدشم با یه حالت حق به جانب به بالا نگاه کرد تا ارتفاع دیوار رو ببینه، و همونجا بود که چیز دیگه ای رو دید...
یه چیز بلند و فلزی، با پنج تا شاخه داشت از بالای سرش توی آسمون عبور میکرد و به آرومی وسط جنگل فرود می اومد. فنریر ادامه اون چیز رو دنبال کرد، تا رسید به یه دسته خیلی بلندتر و بعدش هم یه دست غول آسا و چاق و چله، فنریر با یه تخمین و نگاه متوجه شد که کل قد خودش، اندازه یه بند انگشت اشاره اون دست هست.
در نتیجه به فکر فرو رفت.
گیاه های شبیه کاهو...
قارچ های غول آسا...
یک عدد دست غول آسا با یه چنگال که میخواد وسط جنگل رو شخم بزنه...
فنریر فکرهاش رو جمع و جور کرد و رفت برای نتیجه گیری.
- من وسط ظرف سالاد غول هام...
و بعد فنریر گوش هاش رو تیز کرد، حس کرد صدایی مثل صحبت کردن رو شنیده، هرچند که خیلی بلند.
- جاااانی... جاااااااانی... داری به سالاد چنگال میزنی؟
- نه پدر... نه پدر...
- داری دروغ میگی؟
- نه پدر... نه پدر...
- دهنتو باز کن پس.
- آآآآآآ!
فنریر به دوربین نگاه کرد و مرز بین واقعیت و رول و خواننده و نویسنده رو درید، بعدش هم کاری رو کرد که هر گریفیندوری شجاع و کار درست دیگه ای تو اون موقعیت انجام میداد، یعنی یه جیغ بنفش زد و بدون زرد یا قهوه ای کردن شلوارش، دوید به سمت همون راهی که ازش اومده بود!