هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
هکتور، کراب اندازه لینی شده رو با ملاقه از تو دیگ در آورد و بهش نگاه کرد. بدون آرایش، قیافه کراب تو هاله ای از ابهام قرار گرفته بود و اصلا دیده نمیشد. در نتیجه هکتور تصمیم گرفت به جای تلف کردن وقت، کراب رو بذاره روی میز تا سوپ رو برای بار آخر مزه کنه.

لینی اومد نشست کنار کراب و با کنجکاوی به کراب نگاه کرد. یعنی در واقع نگاه نکرد، اون هاله ابهام هنوز روی صورت بدون آرایش کراب رو گرفته بود.
لینی دوتا بال اضافی از تو جیبش در آورد.
- اگر خواستی زودتر و سریعتر جا به جا بشی، میتونی از این بال های اضطراری من استفاده کنی.
- نههه... من الان فقط با استفاده از لوازم آرایشی میتونم جا به جا بشم.
- پس جا به جا نشو کراب. کرابِ جا به جا نشونده ای باش.
- حله.

هکتور هم بالاخره بعد از اینکه چند دور دیگه سوپش رو هم زد تا مطمئن شه همه چیز کامل مخلوط شده و عصاره کراب هم تا آخرین سلول سوپ نفوذ کرده، گفت:
- خب... کی میخواد سوپ رو اول امتحان کنه؟

هیچکس نمیخواست.
همه مرگخوارا شروع کردن به سوت زدن و گرم کردن سر خودشون به انجام بقیه کارها. حتی یه عده که کاری واسه انجام دادن نداشتن هم شروع کردن به تِی کشیدن و برق انداختن وسایل آشپزخونه. مدیر هتل اگه این میزان از وظیفه شناسی رو در مرگخوارها میدید قطعا حقوقشون رو زودتر هم بهشون پرداخت میکرد.

هکتور یهو نگاهش افتاد به لرد که داره خیلی آروم همراه با نجینی از گوشه آشپزخونه خارج میشه.
- ارباب، بیاید ببینید چه سوپی پختم. البته شما زحمت نکشید، میارم خدمتتون.
- نه هکتور، ما نمیخوریم، فنر به جامون میخوره. فنر بخوره انگار ما خوردیم اصلا.

لرد این رو گفت و بلافاصله فنریر رو که ظاهرا پشت در آشپزخونه بود، از یقه گرفت و انداخت جلوی هکتور.



پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
مسئول هتل از اتاق خارج شد، در رو هم بست. بلافاصله بعد از این اتفاق، نجینی خودش رو از پنجره کشید تو، دهنش رو هم با آستین ردای لرد پاک کرد. از شکم باد کرده ش مشخص بود که عصرونه مفصلی نوش جان کرده.

- باید بریم عروسی... کارمون دارن.

نجینی لبخند زد، عروسی به معنای غذای بیشتر بود. ولی قیافه لرد همونطور جدی و باابهت باقی موند.
- اگر یه وقت ازمون کار چرت و پرت خواستن، جا برای عصرونه دوم داری؟

لبخند نجینی عریض تر شد و لرد این رو به عنوان جواب مثبت برداشت کرد. بعدش هم نجینی رو برداشت، انداخت دور گردنش و رفت به سمت سالن عروسی.

چند دقیقه بعد، لرد و نجینی به سالن عروسی رسیدن. لرد برای چندثانیه جلوی در وایساد. داشت میزان ریسک پاره شدن پرده های گوشش به خاطر صدای بلند آهنگ رو محاسبه میکرد.
محاسبات لرد داشت به خون ریزی گوش و کم کم خارج شدن مغزش از گوشش میرسید که یکهو در سالن جلوش باز شد و یه نفر با کت و شلوار و پیشبند گارسون ها، با لرد چشم تو چشم شد.
- شما همونی هستی که مدیر هتل فرستاد؟
- کس دیگه ای هم میتونیم باشیم؟
- نه. خب... بیا، ببین کاری که برات سراغ دارم، یکم همچین ساده س... شاید هم یکم سخت باشه. ولی بهرحال ما بهت ایمان داریم.
- چی کار باید بکنیم؟
- هیچی دیگه، ببین... اولا که سیگار کشیدن غیر مجازه، ولی ظاهرا یه عده دارن یواشکی میکشن، بعد اینکه میوه هم باید بین مهمونا پخش بشه، ما هم که ساعت استراحتمونه و فعلا خدافظ.

پشت سر گارسون، ده بیست تا گارسون دیگه هم از سالن دویدن بیرون و قبل از اینکه لرد بتونه سوال بپرسه یا حرفی بزنه، رفتن به طبقه بالا و لرد رو پوکرفیس همونجا گذاشتن.
لرد به نجینی نگاه کرد.
- بله، بایدم بخندی، واسه تو که بد نشد، غذا زیاده اونجا.



پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
فنریر دلش نمیخواست تا یک لحظه دیگه یه لقمه چپ بشه. اصلا دلش نمیخواست.
- نه ارباب، من مطمئنم که هیچ چیز روی شونه م نیست. اینم احتمالا چیزه... باده فقط... فشار هواس که روی شونه م داره سنگینی میکنه.

لبخند لرد حتی عمیق تر شد. عمیق، غیر دوستانه، ترسناک و سرد.
فنریر خوب میدونست معنی این لبخند نمیتونه چیزی به جز حقیقت داشتن حرفای لرد داشته باشه، ولی باز هم اصلا نمیتونست به وجود یه شیر همراه خودش فکر کنه. زیر فکرش درد میگرفت اصلا.
و در نتیجه، هم شیر، هم لرد و هم نجینی خسته شدن. لرد حتی برای خودش پاپ کورن آورد تا راحت تر بتونه به شیر که دهنش رو باز کرده تا فنریر رو درسته ببلعه، نگاه کنه و از نمایش لذت ببره. البته معده نجینی به پاپ کورن حساسیت داشت و نتیجتا ترجیح داد بدون خوردن پاپ کورن از نمایش لذت ببره.

یه ثانیه بعد، شیر داشت به صورت متمدنانه ای دور دهنش رو با یه تیکه دستمال پاک میکرد، حتی موقعی که میخواست آروغ بزنه هم با دستش جلوی دهنش رو پوشوند.

لرد و نجینی داشتن شیر رو تشویق میکردن، که یهو چشمای مغرور و دلبر شیر تبدیل شدن به دوتا ستاره، بعدش هم از ستاره تبدیل شدن به ضربدر و شیر افتاد رو زمین و شروع کرد به خر و پف کردن.

یهو فک شیر باز شد، و فنریر که حسابی تف مالی و اسید معده ای شده بود، از دهن شیر اومد بیرون.
- زبون کوچیکه ش رو قلقلک دادم ارباب، خوابید.

لرد با برخورد ترکیب بوی تف و اسید معده شیر که از فنریر به مشامش میرسید، هم دماغ خودش و هم دماغ نجینی رو گرفت.
- حتما، و قطعا، یادمون باشه اتاقت رو تبدیل به حموم بکنیم...
- نه ارباب، من الان خیلی خوشبو هستم واقعا. اصلا بو نگرفتم که.

فنریر حتی زیر بغلش رو هم بو کرد تا کاملا نشون بده هیچ بوی بدی نگرفته.

- فقط اون کلید رو بالا بیار، و شیر رو هم بیار بده دخترمون میل کنه... البته داخلش رو نمیتونه دیگه. داخلش فنری شده. ولی خب بیرونش قابل خوردنه هنوز.



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷
فنریر که بار اول از دست کمد جون به در برده بود، اومد دراز کشید روی تختش، بعد هم سریع شروع کرد به خر و پف کردن و خوابش برد.
کمد هم اومد یه دست نوازش به سر فنریر کشید، یه لبخند شیطانی و پدرانه هم بهش زد و بعد هم پایه ورچین پایه ورچین از اتاق فنریر رفت بیرون تا واسه یه مرگخوار دیگه کمین کنه.

فنریر چندساعت خیلی خوب و راحت خوابید. و بعد از شدت گرسنگی بیدار شد. فنریر وقتی گرسنه میشد اصولا همه چیز و همه کس رو به شکل گوشت و سوسیس کالباس میدید. البته به غیر از لرد. فنریر حتی موقع گرسنگی هم از لرد میترسید. اوایل مرگخوار شدنش حتی یه بار ردای مرگخواریش رو خورده بود، که همین باعث شده بود لرد دیگه بهش ردای مرگخواری نده و فنریر هم دیگه همیشه یه ردای پاره پوره و سیاه پوشیده بود که هیچوقت هم اجازه نمیداد بشورنش که یه وقت رنگ سیاهیِ ناشی از تماس با دود و واکس کفشش از بین نره.

فنریر از اتاقش رفت به سمت آشپزخونه. مرگخوارا هم که میدیدن آب دهنش راه افتاده، خیلی آروم فاصله شون رو باهاش زیاد میکردن. هیچکدومشون دلشون نمیخواست توسط فنریر گاز گرفته بشن.

گرگینه آب دهن سرازیر بالاخره به آشپزخونه رسید. اصلا هم توجه نکرد که به جای یخچال، یه کمد سیاه توی آشپزخونه گذاشته شده. کمدی که با یه نگاه وحشیانه و پلید بهش نگاه میکنه.

فنریر در کمد رو باز کرد و با یه در دیگه رو به رو شد. این یکی در رو هم باز کرد و با یه اتاق تاریک توی کمد رو به رو شد.
- گرفتاری شدیم این وقت گرسنگی. چرا اتاقارو ریختید تو یخچالا؟

هیچکس جواب فنریر رو نداد. مرگخوارا فکر میکردن فنریر به خاطر گرسنگی داره هذیون میگه. فنریر هم که جوابی نشنید و البته انتظار شنیدن جوابی رو هم نداشت، پرید توی کمد. کمد هم درش رو بست و یه آروغ بلند هم زد که بازم مرگخوارا فکر کردن کار فنریره.

فنریر دور تا دور اتاق تاریک رو گشت تا کلید روشن کردن چراغ رو پیدا کنه. و البته پیدا هم کرد.
وقتی چراغ روشن شد، فنریر روی دیوار رو به روش یه نقاشی متحرک دید...
نقاشی از هفت تا تیکه گوشت استیک آبدار که دارن هفت تا فنریر گرسنه رو میخورن...

فنریر اصلا اهمیتی نداد. نقاشی نمیتونست بهش آسیب برسونه، ولی تیکه های گوشت، سوسیس و کالباسی که از روی کف و سقف اتاق کم کم داشتن بهش نزدیک میشدن، ممکن بود بتونن.
فنریر یه نفس عمیق کشید. به گوشت ها، سوسیس ها و کالباس هایی که داشتن با کارد و چنگال بهش نزدیک میشدن نگاه پر از تاسفی کرد، و بعد با تمام سرعت به سمتشون دوید...

مرگخوارای بیرون از آشپزخونه، حدود ده دقیقه صداهایی مثل پاره شدن و تیکه تیکه شدن گوشت رو شنیدن... و بعد هم فنریر رو دیدن که سیر شده، شکمش هم قلمبه شده و داره انگشتاش رو با خوشحالی لیس میزنه.
مرگخوارا امیدوار بودن که فنریر شام شبشون رو نخورده باشه، وگرنه مجبور میشدن بگیرن شکمش رو پاره کنن و شام شبشون رو دوباره بردارن و بذارن تو یخچال!




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷
مرگخوارا سریع به حمام هجوم بردن. هیچکس دلش نمیخواست دوش خراب نصیبش بشه. و البته همه شون دلشون میخواست بهترین شامپوها، صابون ها و لیف ها رو بردارن. مرگخوارا به شدت جاه طلب بودن. اصلا به همین خاطر مرگخوار بودن. اونا اگر میرفتن تو حموم، صابون گیرشون نمیومد، همدیگه رو تبدیل میکردن به صابون و به نوبت از همدیگه استفاده میکردن.

و از زمانی که مرگخوارا دوش هاشون رو باز کردن، حدود یک ساعت گذشت. کف راهروی حمام رو صابون و آب برداشته بود. دو سه تا بومی هم که میخواستن به مرگخوارا تذکر بدن تو مصرف آب صرفه جویی کنن، روی همین آب و صابون لیز خوردن و کله پا شدن.
ولی مرگخوارا همچنان توی افکارشون غوطه ور بودن و اصلا صدای کله پا شدن دو سه تا بومی رو نشنیدن.

فنریر هم حتی داشت تفکر میکرد. بدون اینکه چیزی رو بذاره لای دندونش و گاز بگیره. البته چون اوایل تفکر کردنش، لیفش رو گذاشته بود لای دندونش و جویده بود، الان دیگه مجبور بود بدون جویدن چیزی فکر کنه و فقط به آب تمیزی که میخوره به بدنش و به رنگ سیاه و چرک میریزه رو زمین نگاه کنه.
و بالاخره به یاد خاطره ای افتاد...

فلش بک:

- سلام ارباب، خوبید ارباب؟ من یکم نیاز به حقوقم دارم ارباب... میتونم بگیرم حقوق ماه قبلم رو؟
- سلام فنر، خوبیم فنر... البته که میتونید. دخترمون که حسابدار مخصوصمون هم هست، توی آشپزخونه چنبره زده. حتما میتونی بری بگیری ازش.

فنریر هم تعظیم بلند بالایی کرد و از اتاق لرد خارج شد و رفت به آشپزخونه. جایی که نجینی جلوی یخچال چنبره زده بود و منتظر بود تا در یخچال باز شه تا بتونه پیتزا بخوره.

- سلام بر بانو نجینی بزرگ، من با ارباب صحبت کردم، اومدم که حقوق ماه قبلم رو بگیرم اگر مشکلی نباشه.
- فییییسسسس!

نجینی در حین فیس کردن، دهانش رو باز کرد و فنریر هم که خوشحال و خندان شده بود، دستش رو فرو کرد تا ته حلق نجینی و گالیون هاش رو برداشت.
و البته که نجینی هم یک عدد گاز عظیم و زهر آلود از دست فنریر گرفت...

فنریر وقتی یک ساعت بعد بیدار شد، یادش میومد که لینی با تاسف گفت:
- شانس آوردی، بانو نجینی بهت محبت زیادی دارن، وگرنه الان کلا خورده بودنت، استخون هات رو گذاشته بودن.
- لطف دارن ایشون... گالیون هام کوشن؟
- گالیون ها؟ آهان... برشون گردوندن به گاو صندوق ته حلقشون، برات پس انداز کنن.
- نههههعوووهاااااااو!

پایان فلش بک!

فنریر لبخندی زد و از بابت نسبت داشتن با نجینی مطمئن شد. امیدوار بود بقیه مرگخوارا هم بتونن چنین اطمینانی پیدا کنن و راحت از حمام خارج بشن!



پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۲:۴۰ جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷
بومیان یک نگاه به هم دیگه، یک نگاه به نجینی و بعد هم یک نگاه به لرد انداختن. داشتن اولویت بندی میکردن که به حرف لرد شک کنن، غذا تهیه کنن یا سوال بپرسن که لرد اصلا چطور فهمیده نجینی چی گفته.
بعد از اینکه یک خورده فکر کردن و به نتیجه نرسیدن، دور نجینی حلقه زدن و تشکیل شورا دادن.
در نهایت هم یکیشون رو از شورای حلقه شده به دور نجینی انداختن بیرون تا بره به مرگخوارا خبر بده چه تصمیمی گرفتن. بقیه شون هم دور نجینی موندن تا ستایشش کنن و ماساژش بدن.

- تصمیم بر این شد که اول شما رو ببریم حمام، تمیز بشید، بعد بانو مولومبا تصمیم میگیرن شما رو به چه صورت بپزیم یا کباب کنیم، یا نیمرو، یا حتی ژله. منوی فوق العاده گسترده ای در نظر داریم در واقع. ولی خب حرف آخر با ایشون هست همیشه.

مرگخوارا پوکرفیس شدن و مغزهاشون هم دچار اتصالی شد. اونا تا حالا همزمان انقدر خوشحال و پوکرفیس نبودن. خوشحال از اینکه بالاخره از بوی خون و عرق فنریر خلاص میشن و پوکرفیس از اینکه قراره به چه شکلی تبدیل به غذا بشن!
اونا همراه با بومیان رفتن به سمت حمام، لرد تا موقعی که وارد ساختمون حمام عمومی بشه، داشت به نجینی نگاه میکرد و حتی موقعی که بومیان داشتن در رو به روش میبستن نعره زد:
- بشکنه این دست بی نمک مرگخوارا که انقدر بد ماساژت میدادن که حالا داری به ماساژ دادن چهارتا بومی اینطوری لبخند میزنی.

تعداد زیادی صدای ترق و توروق از توی ساختمون حموم، مشخص کرد که مرگخوارا مجبور شدن زیر نگاه سنگین لرد، دست های بی نمکشون رو بشکنن تا یاد بگیرن از این به بعد درست و حسابی نجینی رو ماساژ بدن که نجینی نیازی به ماساژ غریبه ها نداشته باشه.

اونطرف، بومیان بالاخره از دور نجینی کنار رفتن، البته نجینی رو روی تختی از پر قو گذاشته بودن، بادش میزدن و ماساژش هم میدادن.
ولی بالاخره بومیان تونستن افکارشون رو نظم بدن و یکیشون از بقیه پرسید:
- به نظرتون اون یارو که رئیسشون بود، چطوری زبون بانو مولومبارو فهمیده...؟

و البته که لرد به خاطر قدرت شنوایی فوق العاده ش، از توی حموم نعره زد:
- به خاطر اینکه ما پدرش هستیم، بی خردهای ناتمدن!

بومیان هم به فکر فرو رفتن.
- خب... اگر اینطور باشه و پدرِ بانو باشن، نمیتونیم بپزیمشون، ولی بقیه رو میپزیم.

چهره نجینی پر از رضایت شد!



پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۰:۴۴ جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷
هم بومیانش که کنسرت قار و قور شکمشون، دیوانه شون کرده بود و از میزان متمدن بودنشون کم شده بود، بومیِ داوطلب رو زیر دست و پا له کردن و ریختن جلو تا با احتیاط و بدون له کردن، بانز رو از دست مرگخوارا در بیارن.

بانز به ازای هر یک دستی که لمسش میکرد، یک جیغ ریز میکشید و از بومیان میخواست که به دماغ و چشم و گوشش دست نزنن.
صدای جیغش در کنار کنسرت قار و قور بومیان، واقعا اذیت کننده بود. حتی برای خود بومیان. در نتیجه بومیان برای بانز رو بیخیال شدن، یه شورا تشکیل دادن تا ببینن چیکار کنن.

- آقا بیاید اینو بگیرید دیگه دست ما خسته شد.
- نامردا انقدر مشتاقید من خورده بشم؟
- نه. ولی اینطوری لااقل یه کار مهم میکنی، اسمت به جا میمونه.
-

بالاخره بعد از پنج دقیقه، بومیان اومدن سر وقت بانز، البته اینبار همراه با یه طناب کلفت و بلند.
بانز وحشت کرد.
به نظر مرگخوارا، بومیان الان خیلی بی تمدن تر از ده دقیقه پیش شده بودن. ولی خب هیچکدوم از مرگخوارا زحمت گفتن این موضوع رو نکشید.

بومیان طناب رو انداختن دور کمر بانز، مرگخوارا هم بانز رو گذاشتن روی زمین تا توسط بومیان، کشون کشون برده بشه به سمت دیگ و تبدیل شدنش به خورشت بانز، شاید هم بانز کبابی.

بالاخره بعد از کشیدن های فراوان، بانز به دیگ رسید، به محض اینکه بومیان اومدن سر وقتش تا بلندش کنن و بندازنش تو دیگ، متوجه چیز عجیبی شدن، طناب داشت تکون تکون میخورد. بانز که نگاه سنگین بومیان رو میدید، جهت رفع ابهام گفت:
- اونطوری نگاه نکنید، تکون های ناشی از وحشته. قر تو کمرم فراوون نیست.

برای بومیان مهم نبود که تکون ها ناشی از چیه، برای اونا مهم این بود که بانز توی دیگ باشه و پخته بشه. بنابراین بلندش کردن تا بندازنش تو دیگ، و همونجا بود که متوجه شدن طناب به طرز عجیبی سبک شده. در نتیجه به صورت مشکوکی به همدیگه نگاه کردن.

- نگران نباشید اصلا. طناب دور کمرمه هنوز، جمع کردم خودم رو که سبک تر باشم، راحت تر بلندم کنید.

بومیان هم خیالشون راحت شد و انتهای طناب که اصولا باید دور کمر بانز میبود رو انداختن توی دیگ.

در همون لحظه، مرگخوارا نشسته بودن دور هم و داشتن از خاطراتشون راجع به بانز میگفتن.
- یه بار خواستم دستم رو فرو کنم تو دماغش ببینم دستم نامرئی میشه یا نه.
- یه بار میخواستم بهش معجون بدم که معجون ریخت توی چشمش.
- یه بارم من بودم، کراب بود، لینی بود و خیلی بودیم، میخواستیم تبدیلش کنیم به شنل نامرئی، ولی فرار کرد.
- این داره خالی میبنده ها. حتی قصد این کار رو هم نداشت. من پریدم جلوش پِخش کردم، پرید رو هوا از ترس.
- بانز؟!
- آره. صداشو در نیارید. دارن طناب خالی و دیگ حاوی سبزیجات رو میپزن الان.



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۰:۱۶ جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷
فنریر که داشت دو سه تا مگس رو که چسبیده بودن بهش و عاشق تمیزی زیادش شده بودن رو میپروند، اومد تو اتاقش، یکم کش و قوس به خودش داد و بعد یه نگاه سریع به دور و اطراف اتاق انداخت.
- اوه... کمد جدید؟ ارباب بهم هدیه دادن یعنی به خاطر کم کردن شر خروس همسایه؟ چه جالب.

فنریر این رو گفت و رفت سمت کمد.
دستگیره کمد گرم و صمیمی بود، انگار داشت فنریر رو دعوت به باز کردن درش میکرد. فنریر هم که اصلا اهل تعارف و این حرفا نبود، دستگیره رو چرخوند و در کمد رو باز کرد.
توی کمد، هیچ قفسه یا چوب لباسی ای نبود، فقط سیاهی بود و یه نقطه خیلی کوچیک و سفید وسط اون سیاهی.

- هووم... این لکه سفیدی وسط این همه سیاهی چی میگه؟

فنریر انگشتش رو تف مالی کرد و خواست نقطه سفید رو تمیز کنه، ولی دستش فقط به هوا برخورد کرد. نتیجتا رفت توی کمد و همینطوری انگشت تفی در هوا، پیش روی کرد به اعماق کمد. اصلا هم براش سوال نپرسید که چرا و چطور اینطوری شده. فقط از این خوشحال بود که مگس ها توی تاریکی دنبالش نبودن و البته تعجب هم کرده بود که چرا هرچی جلوتر میره، اون نقطه بزرگتر میشه.

بالاخره بعد از چند دقیقه فنریر رسید به اون نقطه سفید و متوجه شد که اصلا نقطه نبوده، بلکه یه راه خروجی بوده که با نور روشن شده.

- فنریر در سرزمین عجایب. قطعا داستانش رو برای ارباب تعریف میکنم، از رشادت هام خشنود بشن.

این رو با صدای بلند و لحن دلگرم کننده ای به خودش گفت و بعدشم رفت توی اون راه خروجی.
یک ثانیه بعد، خودش رو توی یه جای جنگل مانند دید با کلی درخت بلند و گیاه.
همه چیز سبز بود عملا.
فنریر اهمیتی به این موضوع نداد و همینطور جلو رفت. بعضی وقتا فقط میتونست یه صدای خرچ خرچ مانند رو بشنوه. به نظرش صدای باد بود، هرچند که اصلا بادی وجود نداشت. ولی خب بهرحال فنریر به وجود چیزهای ناممکن، در زمان ها و مکان های ناممکن اعتقاد داشت و اگر این اعتقادش ازش گرفته میشد، اینطوری دیگه اصلا نمیتونست. در نتیجه تصمیم گرفت همچنان به وجود باد ایمان داشته باشه و جلو بره تا ببینه به کجا میرسه.

رفت و رفت، و یهو دید جلوش بن بسته... یه دیوار غیر شفاف و غیر سنگی، به صورت نیم دایره خیلی ملایمی داشت به سمت عقب و جایی که فنریر ازش اومده بود، برمیگشت و جلوی فنریر رو سد میکرد.
فنریر سعی کرد راهش رو باز کنه.
سعی کرد با جادو دیوار رو منفجر کنه.
سعی کرد دیوار رو گاز بگیره. بهرحال از داشتن یه دیوار نیمه گرگینه یا حتی گرگینه بدش نمیومد. حتی به نظرش فکر بکر فوق العاده ای بود!
و البته که هیچ کدوم از روش هاش عملی نشدن و دیوار سر جاش وایساد.
فنریر یه نگاه چپ چپ به دیوار کرد، بعدشم با یه حالت حق به جانب به بالا نگاه کرد تا ارتفاع دیوار رو ببینه، و همونجا بود که چیز دیگه ای رو دید...
یه چیز بلند و فلزی، با پنج تا شاخه داشت از بالای سرش توی آسمون عبور میکرد و به آرومی وسط جنگل فرود می اومد. فنریر ادامه اون چیز رو دنبال کرد، تا رسید به یه دسته خیلی بلندتر و بعدش هم یه دست غول آسا و چاق و چله، فنریر با یه تخمین و نگاه متوجه شد که کل قد خودش، اندازه یه بند انگشت اشاره اون دست هست.
در نتیجه به فکر فرو رفت.
گیاه های شبیه کاهو...
قارچ های غول آسا...
یک عدد دست غول آسا با یه چنگال که میخواد وسط جنگل رو شخم بزنه...
فنریر فکرهاش رو جمع و جور کرد و رفت برای نتیجه گیری.
- من وسط ظرف سالاد غول هام...

و بعد فنریر گوش هاش رو تیز کرد، حس کرد صدایی مثل صحبت کردن رو شنیده، هرچند که خیلی بلند.

- جاااانی... جاااااااانی... داری به سالاد چنگال میزنی؟
- نه پدر... نه پدر...
- داری دروغ میگی؟
- نه پدر... نه پدر...
- دهنتو باز کن پس.
- آآآآآآ!

فنریر به دوربین نگاه کرد و مرز بین واقعیت و رول و خواننده و نویسنده رو درید، بعدش هم کاری رو کرد که هر گریفیندوری شجاع و کار درست دیگه ای تو اون موقعیت انجام میداد، یعنی یه جیغ بنفش زد و بدون زرد یا قهوه ای کردن شلوارش، دوید به سمت همون راهی که ازش اومده بود!




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷
مرگخوارا هم بعد از لرد سرشون رو از توی دیگ بیرون آوردن و به بلاتریکس چپ چپ نگاه کردن. یا لااقل سعی کردن با چشمای نیمه ذوب شده و هویج ها و پیازهایی که توی دماغ و دهن و چشمشون فرو رفته بود، چپ چپ نگاه کنن.

بلاتریکس با تاسف یه نگاه به مرگخوارا کرد، بعد هم به لرد یه نگاه هوشیار کرد، بعدش به فنریر نگاه کرد و گفت:
- فنریر، زیر بغلت چه بویی میده! خودت هم یکی از دلایل بدمزه شدن غذایی!
- بابا شنا کردیم ما تو دریا، خودش یه نوع حموم حساب میشه اصلا. تمیز بودم، تمیزتر هم شدم!
- بله بله، تمیزی فقط اونجا که پشت سرت وقتی شنا میکردی ماهی ها میمردن.

فنریر این رو که شنید، شیرجه زد به اعماق دیگ تا یقه مرگخواری که بهش تیکه انداخته بود رو بگیره... و کم کم دیگ دچار جنب و جوش شدید شد.مرگخوارا همه داشتن میپریدن روی همدیگه و با هم دعوا میکردن.
فقط بلاتریکس و لرد روی آب شناور بودن.

کم کم لرد متوجه نقشه پلیدانه بلاتریکس شد...
- آقای بومیِ نیمه متمدن! این چه مزه ایه؟ بیاید یخورده بچشید، ببینید میتونید بخورید واقعا این رو.

بومی نیمه متمدن اومد بالای سر دیگ و زل زد به چشمای لرد. ولی قیافه لرد خیلی حق به جانب بود، در نتیجه بومی مجبور شد یه قاشق بیاره و یخورده از خوراک مرگخوارای در حال پخته شدن رو بچشه.
- این دیگه چیه؟! هخلتثشکختق!

بومی نیمه متمدن بعد از اینکه یه مقدار دیگه جیغ و داد کرد، افتاد رو زمین و مرد.

- بلا، خوب نقشه ما رو عملی کردی. بهت افتخار میکنیم.

البته، بلاتریکس با دیدن بقیه بومی های نیمه متمدن که جمع شدن دور دیگ و با اخم به لرد و خودش نگاه میکردن، نتونست جوابی بده.

- ببینید آقایون بومی نیمه متمدن، ما گفتیم که خوشمزه نشده، خودش خواست باز هم امتحان کنه.

قیافه لرد زمانی که از یقه گرفته و از دیگ خارج شد، دیگه زیاد ریلکس نبود. بقیه مرگخوارا هم همینطور.

- بچه ها گرسنه ان انصافا. ببرید حموم اینارو، دوباره میپزیمشون. تا اونموقع هم ده بیست سی چهل کنید، یکیتون خودشو بپزه بده بچه ها بخورن.



پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ یکشنبه ۱ مهر ۱۳۹۷
نتایج ترین های تالار خصوصی گریفیندور (خرداد و تابستان 97):

بهترین نویسنده گریفیندور: تاتسویا موتویاما

فعال ترین عضو گریفیندور: ملانی استانفورد

تازه وارد: اشلی ساندرز

بهترین دانش آموز گریفیندور: ملانی استانفورد

بهترین بازیکن کوییدیچ گریفیندور: ملانی استانفورد و تاتسویا موتویاما








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.