بلاتریکس و هوریس، یکی از شوق خدمت به لرد سیاه و دیگری به امید ساحره ای زیبا رو، در حالی که همدیگر را هل می دادند، از پله های به طبقه پایین سرازیر شدند.
-ارباااااب...طاقت بیارین که اومدم...
-ساحره ها...وسط رو خالی کنین که هوریس داره میاد.
این همه انرژیِ ذوقی و شوقی در طول راه تبدیل به سرعت شد! در حدی که هنگام رسیدن به مقصد، نه بلا و نه هوریس قادر به متوقف شدن نبودند.
هوریس که اندکی بد شانس تر بود با لرد سیاه و دیس میوه اش برخورد کرد و بلاتریکس که اندکی از بدشانس هم بدشانس تر بود، روی هر سه(لرد و هوریس و دیس) فرود آمد.
و اینجا بود که مسئول هتل پیدایش شد!
-اینجا چه خبره...چرا کل پیست پر انگور شده؟ پوست موز انداختین زیر پای مردم؟
بلاتریکس لبخند زنان از جا بلند شد.
-نـــــــــه! نگین که شما با این هتل زیبا و مدرن، از حرکات مرسوم بین جوانان نسل جدید بی اطلاع هستین!
-اممم...خب...نمی گم!
-خوبه. داشتم نگران می شدم که نکنه از رسم میوه پراکون خبر ندارین. حالا که به خوبی اجراش کردیم می تونیم بریم سراغ...
-شام! الان وقت شامه...برین آشپزخونه ببینین همه چی مرتبه یا نه. نونا رو هم بپزین دیگه. وقتشه. باید داغ بیان سر میز. تو...کچله...خودت این کار رو انجام بده...موهات نمی ریزه توی نونا.
دقایقی بعد...لرد سیاه پارچه ای گلدار به سرش بسته بود و پارویی را داخل تنور می کرد.
-اگر چوب دستیمان پیشمان بود...اگر تحت تعقیب نبودیم...رد کن بیاد...
هوریس در حالی که خودش را باد می زد سرش را از داخل تنور خارج کرد.
-ارباب...به مرگ رودولف من اصلا منظوری نداشتم. می خواستم از صحت و سلامت شما اطمینان حاصل کنم. بذارین بیام بیرون. اینجا جام اصلا خوب نیست!
-نون هوریس...برشته باشه!