هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (پروتی.پاتیل)



پاسخ به: کافه گریف!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
#41
شاید از خودتون بپرسید چی باعث شده بود که پیر و بنیان گذار گریفیندور تا این حد تعجب کنه و مثل نوجوونی که کنارش ایستاده بود با فکی باز به تالار قشنگ گروهش نگاه کنه؟
در جواب قیافه ی مبهوت گودریک و جیمز باید بگم تالار گریفیندور به یک باشگاه کاملا مجهز تبدیل شده بود؛مسیولیت برنامه ی ورزشی هر یک از اعضا به دومین جن تالار که از قضا عهده دار کلاه وزارت هم بود؛ سپرده شده بود.
وینکی مسلسلشو با دست چپش برداشت و با چندتا برگه در دست راستش به سمت گودریک و جیمز که جلوی در خشکشون زده بود اومد.
_اوه وینکی جن برنامه نویس خوب! این برنامه هایی بود که وینکی برای شما نوشت. وینکی جن ورزشکار خوب؟
گودریک و جیمز:

وینکی بی توجه به قیافه های بهت زده ی پسرها به سمت پروتی و جینی که از راه پله ی دخترها پایین می اومدن رفت و شروع کرد به توضیح برنامه ی ورزشی اونها، وینکی قصد داشت دخترها رو هم مثل پسرها ورزشکار بار بیاره!
گودریک نگاهشو از دخترهای متعجب گرفت و به برنامش چشم دوخت.برنامه ی اون و جیمز با سی دقیقه دویدن روی تردمیل شروع میشد.اما هیچ تردمیلی در تالار وجود نداشت!
دابی به سمت پسرها اومد و پرسید:
_چرا شروع نمیکنید؟
_تردمیل داریم و تردمیل نداریم!
_خب باید بگم تردمیل مشنگ ها گرون بود برای همین لارتن پیشنهاد داد جادویی درست کنیم که شما بتونید روش بدوید!

جیمز و گودریک به سمت جادوهای بنفشی رفتند که مثل صفحه ای چرخان با فاصله ی پنج سانتی متر از زمین روی هوا معلق بود.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
#42
ساختن یه طلسم! فرقی نمی کنه چه طلسمی باشه.( منظورم اینه که فرقی نمی کنه که طلسم تون یه طلسم شوم باشه یا یه طلسم برای مبارزه با سیاهی) یه رول می نویسید که توش از این طلسمتون استفاده می کنید. اسم طلسمتون و کاربردش هم حتما ذکر می کنید.(می تونید از طلسمتون برای ایجاد سیاهی یا نبودی سیاهی و شرارت استفاده کنید. فرقی نمی کنه تو چه موقعیتی باشید.)

پروتی در حالی که دست به سینه وسط اتاقش ایستاده بود طول موهاشو از پایین کمرش به سرشونه اش رسوند و پس از حرف های پادما که فکر میکرد انتها نداشته باشن گفت:
_اوه مرلین رحم کرد که ادامه ندادی؛ ببین خواهر من، میدونم دوستش داری ولی منو تو نمی تونیم اونو مجبور کنیم باهات ازدواج کنه.متوجهی؟ نمی تونیم!
_یه کاری بکن دیگه پروتی...
_چیکار کنم؟سحرش کنم؟
_آره!
_چی میگی پادما؟عقلتو از دست دادی؟ببین دارم با اطلاعات کامل میگم هیچ، هیچ وردی وجود نداره که یه پسرو مجبور کنه بیاد تو رو بگیره.
_خب بسازیم وردشو؟
_مگه شهر هرته؟
_پس اینهمه وردی که وجود داره چی جوری ساخته شده؟ خب یکی موقعی که لازمش داشته ساخته دیگه!
_نمیدونم هرکاری میخوای بکنی؛ بکن پادما.
_کمکم نمیکنی؟
_پادما میشه لطفا بگی چرا انقدر این پسر برات مهمه؟
_خودمم نمیدونم!

پادما که از پروتی نا امید شده بود ؛برگشت سمت در تا از اتاق خواهرش خارج بشه که صدای پروتی رو شنید:
_چند سال پیش توی هاگوارتز یه کتابی بود که توش نوشته بود اگر میخوای جادوی جدیدی به وجود بیاری؛ باید خواستتو از ته قلبت به نوک انگشت هات منتقل کنی؛ بیشتر میشه گفت باید اون خواسته و اشتیاق تمام وجودتو در بربگیره...
_یعنی باید با تمام وجودم به عشقش فکر کنم و بخوام که احساس متقابلی در اون به وجود بیاد؟
_فکر میکنم در مورد تو همینطور باشه.
_اسم این طلسم رو چی باید بذارم؟
_شوهریوفاندیوس!
_پروتی!مسخره نکن.
_مسخره نمیکنم خواهر من تو میخوای این آدم رو سحر کنی تا بخشی از احساس تو به وجودش منتقل بشه و تو رو دوست داشته باشه؛ خب پس میخوای شوهر پیدا کنی دیگه!
_درست میگی؛ پس وقتی امروز اومدن؛ چهار نفری میریم توی حیاط تا بزرگترا راحتتر باشن و من میرم تا میوه بیارم و این طلسمو روش اجرا میکنم خوبه؟
_باشه مشکلی نیست؛ فقط پادما بازم میگم؛ باید با تمام احساست این جادو رو اجرا کنی... به جادوی درونیتم احتیاج داری البته!
_به نظرت موفق میشیم؟
_نمیدونم؛ همه چیز به صداقت احساس تو بستگی داره.خب دیگه برو حاضر شو منم کم کم آماده بشم.
_اوکی، مرسی خواهری.

پادما از اتاق پروتی خارج شد و به اتاق رو به رویی که متعلق به خودش بود رفت.
مادر جیسون از دوست های قدیمی مادرشون بود و سالها بود که پادما به جیسون احساس خاصی داشت؛ اما هیچ وقت از طرف جیسون حرکت خاصی انجام نشد که پروتی و پادما برداشت کنند که احساس متقابلی وجود داره.
پروتی شلوار مشکی پوشید تا با بلوز سفید رنگش تضاد داشته باشه؛ موهای بلندشو باز گذاشت و با چوب دستیش پایین رفت.مادرش کت دامن زیبایی به تن کرده بود؛ با دیدن پروتی لبخند زد و گفت:
_حاضر شدی؟الان...

صدای زنگ به مادر پروتی اجازه نداد که ادامه ی جملشو به زبون بیاره!
خانواده ی چهارنفره ی جیسون وارد خونه شده بودند که پادما با پیراهن ساده ی قرمزش پایین اومد؛ پروتی در دل زیبایی و سلیقه ی خواهرش رو تحسین کرد.
نیم ساعتی در کنار بزرگترها نشسته بودند تا اینکه جک برادر کوچکتر جیسون پیشنهاد داد به حیاط برن؛ حیاط خونه ی دخترها بیشتر شبیه یک باغ کوچک بود؛ استخری در وسط باغ وجود داشت و دورتا دور اون بیشتر درخت های میوه کاشته شده بود. در میان درخت ها فضای سبزی وجود داشت که به خونه هم نزدیک بود و میز و صندلی های چوبی ای اونجا انتظار اعضای خانواده رو میکشیدن.
جیسون، جک، پروتی و پادما به سمت صندلی ها رفتند؛ هوای صاف و ماه کامل شب زیبایی رو به وجود آورده بود؛ انعکاس نور ماه درون آب استخر منظره ی زیبایی رو ساخته بود.
جیسون با لبخند به پادما نگاه کرد و گفت:
_امشب بی نهایت زیبا شدی؛ کارت خوب پیش میره؟
_ممنونم؛ آره سختی های خودش رو داره ولی من از کارم لذت میبرم.
_این فوق العاده است؛اگر کارت برات کسالت آور باشه زجر میکشی.
_درسته.
_تو چه میکنی پروتی؟
_من هم درگیر کارامم؛ ولی خب کارم برام تفریحمم هست و این شاید بزرگترین شانس من بود.
_آره؛تو کارآگاه موفقی هستی واقعا!
_مرسی لطف داری.
_بچه ها من میرم کمی میوه و نوشیدنی بیارم.
_اوه پادما مرسی من واقعا تشنه بودم!
_خواهش میکنم جک.

پادما رفت و پروتی پا به پای خواهرش استرس گرفت.با پسرها مشغول صحبت شد اما تمام تمرکزش همراه خواهرش رفته بود.
بیست دقیقه ی بعد پادما برگشت؛ جک با شوخی گفت:
_کجا رفتی تو دختر؟ما تلف شدیم اینجا که!
_ببخشید مشغول حرف با مامان اینا شدم؛ عذرمیخوام.

پادما ظرف میوه رو روی میز گذاشت و کنار خواهرش نشست؛پروتی وقتی پسرها رو مشغول صحبت و میوه خوردن دید آروم خم شد سمت پادما و پرسید:
_چی شد؟
_نتونستم!
_چی؟چرا؟
_چون،چون اون خودش باید منو دوست داشته باشه، این کار من اصلا درست نیست.

پادما از رفتار عاقلانه ی خواهرش لبخندی حاکی از رضایت زد؛ هیچ کدوم از دخترها خبر نداشتند که خانواده ی جیسون در همین لحظه پادما رو خواستگاری کردند و چند روز دیگه قراره جیسون خواهر کوچکتر پروتی رو سورپرایز کنه!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
#43
به روز رسانی تعداد نقدها در تالار خصوصی گریفیندور:

تاپیک: نقد و بررسی رول های گریفیندور

از پست شماره 348 تا پست شماره 386

آرسینوس جیگر: 26 نقد در پست های 348، 350، 352، 354، 358 (3 نقد)، 361 (3 نقد)، 363، 366 (3 نقد)، 369 (3 نقد)، 371، 374 (2 نقد)، 376، 378 (2 نقد)، 382، 384، 386


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
#44
منو آنجل

هوا طوفانی بود اما تیم کوییدیچ گریفیندور به بازی در هر شرایطی عادت داشت.
پروتی لبه ی جاروی جدیدش را محکمتر گرفت و به درگیری الیور وود با یکی از اعضای تیم ریونکلاو خیره شد.الیور بازیکن فوق العاده ای بود و گل زدن به دروازه ای که او ازش محافظت میکرد کار هر کسی نبود.
آنجلینا با سرعت زیادی به پروتی نزدیک شد ولی چند ثانیه قبل از اینکه برخوردی بینشون رخ بده کنارش ایستاد و گفت:
_پروتی من، من احساس میکنم نمی تونم جارومو کنترل کنم؛خیلی میلرزه.
_منم جاروم میلرزه؛ به خاطره باد... باد خیلی شدید شده.
_بهتر نیست درخواست نگه داشتن بازی رو بدیم؟
_آنجلی بقیه مشکلی ندارن ببین... فقط من و تو نمی تونیم جاروهامونو کنترل کنیم.
_عجب وضعی...

جمله ی آنجلینا ناتمام ماند چون باد باعث پرت شدن او از روی جاروی جدیدش شد.جیغ پروتی باعث جلب توجه بقیه شد اما در مقابل چشمان بهت زده ی دیگران باد باعث حرکات دیوانه وار جاروی پروتی شد.
چند دقیقه ی بعد دیگر اثری از دختر جوان و جارویش نبود.
ورزشگاه در همهمه فرو رفت.ناپدید شدن دو تن از دختران گریفیندور آن هم جلوی چشم اکثریت جمعیت هاگوارتز نفس ها را در سینه ها حبس کرده بود.
صدای جیغ های پادما پاتیل همه را از بهت در آورد؛ صمیمیت این دو خواهر چیزی نبود که بتوان از آن چشم پوشی کرد.
دامبلدور سریع اطلاعیه ای برای وزارت خانه فرستاد؛ این قضیه از دیدگاه همه مشکوک بود.
آرام کردن جو مدرسه به معاونت مدرسه، مینروا مک گونگال، سپرده شد.
اما چه بلایی به سر پروتی که یکی از دختران گم شده بود آمد؟
نیروی عجیبی که پروتی و آنجلینا گمان میکردند باد باشد باعث بیهوشی او شد.جارویش بدون کنترل صاحبش مسیری نامعلوم را می پیمود.سرعت باور نکردنی جارو باعث شد که قاره ای را در چند ساعت بپیماید.
چشمان پروتی کم کم با ناز مژه هایش باز شدند.چند بار پلک زد و سعی کرد اتفاقات پیش آمده را در ذهن مرور کند؛ مسابقه ی کوییدیچ...
هوای طوفانی...
آنجلینا...
پروتی به سرعت روی جارویش نشست و گفت:
_خدای من آنجلینا! چه اتفاقی افتاد؟

در همین حین متوجه شهر بزرگی شد که زیر پایش نور چراغ های آن میدرخشید.

_اینجا کجاست؟من... من کجام؟

پروتی در کشوری از منطقه ی خاورمینه بود.کشوری که در مورد قدمت آن و جادوگرهای قدرتمندش شنیده بود اما دانسته هایش فقط به شنیده هایش متکی بود.
پروتی نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت فرود بیاید.خستگی زیاد خودش باعث کم شدن قدرت جارویش هم شده بوده باید کمی در این کشور استراحت میکرد.
برای دور ماندن از چشم مشنگ ها بعد از اینکه به سطح زمین نزدیک شد در کوچه ای که عابری از آن عبور نمیکرد روی زمین نشست.
جارویش را روی زمین گذاشت و خود نیز کنار آن نشست؛ پشتش را به دیوار تکیه داد و آرام زمزمه کرد:
_آخ...

پایش درد میکرد از خون ریزی ساعد دستش و کوفتگی هایی که حس میکرد حدس اینکه در زمان بیهوشی آسیب زیادی دیده است دشوار نبود.
به واسطه ی مطالعات زیادش بیشتر وردهای پزشکی را بلد بود اما او حالا در خارج از هاگوارتز بود و در هر شرایطی استفاده از جادو برایش ممنوع بود.
سرش را به دیوار تکیه داد؛ چشم هایش را بست و به خود گفت:
_من باید چیکار کنم؟

شک نداشت اگر کسی او را ببیند به دردسر می افتد.لباس های عجیبش، بدن خونی اش، و حتی بلد نبودن زبان مردم این کشور مشکلاتی بود که در ذهنش صف می بستند.چند دقیقه در سکوت کوچه آرام گرفت تا این که با شنیدن صدایی مردانه با تعجب به سمت گوینده اش برگشت.
_به به.چه خانوم خوشگلی، اوف شدی عزیزم؟

پروتی از حرف های او سر در نیاورد؛ حتی اول متوجه نشده بود خود او مخاطب پسرک جوانیست که از ظاهرش به راحتی متوجه مزاحم بودن او میتوانست بشود.
پروتی از جایش بلند شد؛ هرچند به خاطر آسیبی که به زانوی راستش وارد شده بود این کار برایش چندان راحت نبود.پسرک با دیدن لباس های او ابرو بالا انداخت و گفت:
_توریستم باشی باید بدونی حجاب اجباری خواهرم؛ شما دیگه چرا؟

پروتی با چشم های متعجب به صورت پسرک خیره شد.چند سالی از او بزرگتر به نظر می آمد؛ ابروهایش مدلی زنانه داشت و گوشه ی پیشانیش هم رد بخیه مشخص بود.لباس های عجیبش بیشتر جلب توجه میکرد؛ شلواری که پروتی را متعجب کرده بود و حاضر بود قسم بخورد تا چند دقیقه ی دیگر از پایش می افتد؛ هرچند این اتفاق نیفتاد.
پروتی ترجیح داد از او دور شود؛ درست است که با مشنگ ها زیاد تعامل نداشت ولی هر ادمی فارق از جادوگر یا ساحره بودن میتوانست متوجه شود این پسر آدم درستی نیست.
پروتی قدم تند کرد اما پسرک از او سریع تر بود و دست زخمی پروتی را گرفت.
_آخ...
_پس زبونم داری خوشگل خانوم؟

پروتی باز هم چیزی نفهمید.دستش را از دست گرم پسر بیرون کشید و با سرعت دوید.پسر دنبالش نیامده بود؛نفس راحتی کشید و بی توجه به نگاه های مردم که با او حرکت میکرد شروع به قدم زدن در خیابان اصلی کرد.
آنقدر درگیر پیدا کردن درمانگاه یا حتی یک مکان جادویی بود که به نوع پوشش عجیب زنان توجهی نمیکرد.
اگر مکان جادویی وجود داشت او حتما میدید.این خاصیت جادو بود؛ جادو، جادو را حس میکرد و پروتی جادوی درونی بسیار قوی ای داشت.

_خانوم.دختر خانوم با شمام.خانوم محترم وایستا....

پروتی بی توجه به زنی که او را صدا میکرد حرکت میکرد؛ همهمه ی خیابان به او ربطی نداشت اگر هم داشت او چیزی از زبان این مردم سر در نمی آورد.
بالاخره حس کرد؛ جادو را در وجود پسری جوان که حدودا بیست هشت سال داشت حس کرد؛ به اندازه ی سی متر شاید از او فاصله داشت که دست زنی روی شانه اش نشست.برگشت و با تعجب او را نگاه کرد.چشم های مشکی اش درشت تر از هر زمانی شد.زن تند تند صحبت میکرد و اون نه تنها چیزی از حرف هایش نمی فهمید بلکه با خود میگفت چرا این خانوم خود را درون پارچه ی بلند مشکی ای پیچیده است؟به نظر او لباس
زن؛ که البته شک داشت باید این پارچه را لباس بنامد یا نه شبیه ملافه ای مشکی بود که به سر بکشی!

_با توام دختر جون چرا حرف نمیزنی؟این چه وضعه لباس پوشیدنه؟کشور قانون نداره که روسری سر نکردی؟بیا بریم ببینم.
زن سیاه پوش دست پروتی را کشید اما او حرکتی نکرد؛ او مطمین بود آن پسر که کمی دورتر مانند بقیه ی مردم به دختر جوان بی حجاب و زن سیاه پوش نگاه میکرد؛ جادوگر است.

_چرا حرکت نمیکنی؟

پروتی سعی کرد دست خود را با ملایمت از دست زن بیرون بکشد اما بدتر شد؛ زن دو نفر دیگر که مانند خودش لباس پوشیده بودند را با جیغی فراخواند و حالا پروتی مانده بود و سه زن سیاهپوشی که او را میخواستند به جایی ببرند.پروتی نمی توانست حتی از جادوی درونی اش استفاده کند؛ از دید خود هیچ خطایی مرتکب نشده بود و حالا او را همانند مجرم ها گرفته بودند؛ اگر جادویی از او سر میزد حتی وزارت هم کاری نمی توانست برایش بکند؛ برای همین دست از تقلا برداشت و همراه زن ها رفت.
او را سوار یک ماشین مشنگی کردند؛ قبلا مثل این وسیله ها را دیده بود اما تجربه ی استفاده از آن ها را نداشت.درون ماشین روی صندلی ای نشست؛ دختر های زیاد نشسته بودند که همه بلااستثنا با تعجب به پروتی نگاه میکردند.دختری هم سن و سال خودش نزدیکش شد و با تعجب گفت:
_ تو چرا هیچی سرت نکردی؟چیزی کشیدی؟

پروتی همچنان سکوت را به حرف زدن با زبان مادری اش ترجیح میداد.سرش را پایین انداخت اما هنگام حرکت از شیشه نگاهش به چشم های پسر جادوگر که او را موشکافانه نگاه میکرد افتاد.او هم جادوی پروتی را حس کرده بود؟
ماشین سواری برای پروتی تجربه ی جالبی بود؛ دختر های اطرافش یا خیلی مضطرب بودند یا بیخیال نشسته بودند.بیست دقیقه ی بعد ماشین مقابل ساختمان بزرگی نگه داشت و همان زن سیاهپوشی که پروتی را کشان کشان به سمت ماشین آورده بود دستور پیاده شدن داد.پروتی زودتر از همه پیاده شد چون نزدیکترین صندلی به در جایگاه او بود.
همه را به اتاقی بردند و در را روی آنها قفل کردند؛ پروتی با خود فکر کرد که اینجا حتما یک زندان است و او حالا یک زندانی مشنگی است.
ده دقیقه ای گذشته بود؛ دختر ها با هم حرف میزدند و این همهمه به پروتی اجازه ی اندکی استراحت نمیداد.در باز شد و پسرکی جوان با لباس سرباز ها آمد داخل و گفت:
_تک تک برید بیرون به خانواده هاتون زنگ بزنید.

پروتی چیزی نفهمید اما متوجه اشاره ی پسرک شد که گویا جمله ی بعدش را به او گفته بود.
_آی شما دختر خانوم شما بیاید باید برید دفتر سرگرد.

پروتی از جایش بلند شد؛ به سمت در رفت اما قبل از خروج زنی که همراه پسر آمده بود پارچه ای مربع شکل به او داد. پروتی پارچه را گرفت اما نمیدانست باید آن را چکار کند؛ زن چهره ای دوستانه داشت و به نظر رسید اولین فردیست که فهمیده است پروتی از آداب و رسوم آنها سر در نمی آورد برای همین روسری را از دست او گرفت و به شکل مثلث در آورد آن را روی موهای بی نظیر پروتی گذاشت و زیر گلویش گره زد.
پروتی احساس خفه شدن داشت ولی ترجیح داد دستی به پارچه نزند.پسر جلوتر از او راه افتاد او هم دنبالش رفت.از پله های بالا رفتند و در طبقه ی دوم مقابل دری ایستادند.پسرک در زد و رفت داخل؛ حرکتی انجام داد که پروتی میدانست احترام نظامی است.پروتی هم داخل رفت و با دیدن قیافه ی مرد مقابلش لبخند زد.
لبخند زدن در آن شرایط به هیچ وجه درست نبود چون مرد با چشم هایی از حدقه در آمده به دختری نگاه میکرد که با ردای مخصوص تیم کوییدیچ گریفیندور و روسری ای با گل های درشت روبه رویش ایستاده بود.از همه عجیب تر جارویی بود که با جاروهای رفتگرها فرق چندانی نداشت ولی دخترک همانند ارثیه ی خانوادگی اش آن را چسبیده بود.

_بفرمایید بنشینید خانوم.

پروتی با اشاره ی دست مرد متوجه شد باید بنشیند برای همین دوباره لبخند دوستانه ای زد و بی هیج مکثی نزدیکترین صندلی به میز مرد را انتخاب کرد و نشست.رفتارش شاید احمقانه بود ولی در اصل پروتی از این داستان خوشش آمده بود او زندان مشنگ ها را تجربه کرده بود چیزی که هیچ کدام از دوستانش از آن اطلاعی نداشتند.

_خب خانوم اسمتون و شماره ی تماس خانوادتونو اینجا یادداشت کنید.

سرگرد فرم با خودکاری را سمت پروتی گرفت اما پروتی فقط به دست دراز شده ی او نگاه کرد.

_شما متوجه حرف های من میشید خانوم؟

سکوت پروتی باعث دست کشیدن مرد درون موهای پرپشتش شد.
_شاید ناشنواست.
_ببخشید قربان.
_چی شده سبحانی؟
_مردی اومده و میگه از همراه های این دختره؟
_مگه این دختره به کسی زنگ زده؟
_ تا جایی که من میدونم خیر.
_پس چی جوری فهمیدند؟
_اطلاع ندارم قربان.
_خیله خب بگو بیان داخل.

پروتی در کل این مکالمه فقط به سرباز و مرد نگاه میکرد بی آنکه بفهمید ناجی او سر رسیده است.سرباز دوباره احترام نظامی گذاشت و بیرون رفت؛ ثانیه ای بعد یکی از کارمندان وزارت خانه با کت شلوار و کروات وارد شد؛ پروتی او را خوب میشناخت از همکارهای قدیم پدرش بود که حتی بعد از مرگ پدرش هم آنها را تنها نگذاشته بود و با خانواده اش گاهی به آنها سر میزد.
پروتی از جایش بلند شد؛ مامور وزارت خانه که پروتی او را عمو ادوارد صدا میکرد وارد شد؛لبخندی به پروتی زد و به سمت او رفت.پروتی را در آغوش کشید و بعد به زبان مردم این کشور شروع با مامور پلیس کرد.
_سلام جناب سرگرد.
_سلام آقا بفرمایید بنشینید.شما از همراهان این خانوم جوان هستید؟
_بله حقیقتش ما برای دیدن کشور تاریخی و جذاب شما به اینجا سفر کردیم ولی دختر برادر من با شرایطی نامناسب از هتل آمده بیرون و برای شما هم دردسر درست کرده.
_نه این چه حرفیه؟وظیفه ی ما تامین امینیته؛ ایشون به خاطر ظاهر غیرمتعارفشون اینجا هستن.
_اوه بله بله لباس های مناسبی به تن نداره.
_درسته، با اینکه ایشون توریست هستند ولی خب قوانین لازم الاجرا هستند.
_درسته؛ خب من برای حل این مشکل چه باید بکنم؟
_ایشون گویا با زبان ما آشنا نیستند اگر شما میتونید فارسی بنویسید این فرم رو باید پر کنید اگر نه بگید من یادداشت میکنم ایشون باید تعهد بدن.
_اوکی مشکلی نیست.

چند دقیقه ای زمان صرف پر شدن فرم ها شد بعد مرد از پروتی خواست که برگه ها را امضا کند؛ پروتی که میدانست این کارها فقط برای بو نبردن مشنگ هاست بدون کنجکاوی برای محتویات برگه ها با خودکار شروع به امضا کردن کرد.
پروتی تعهد داد که دیگر در این کشور با این لباس ها دیده نشود! بعد از اجازه ی مرخصی آنها، پروتی با ذوق شروع به صحبت با ادوارد کرد.
_ اوه عمو چرا زودتر نیومدید؟اصلا این اتفاقاها چرا برای من افتاد؟
_ در مورد اون نیرویی که تو و آنجلینا رو به جاهای مختلف کشوند کارآگاه های وزارت خونه دارن تحقیق میکنن اما در مورد اینکه چرا زودتر نیومدم؛ به طرز عجیبی ما نمی تونستیم تو رو ردیابی کنیم.اطلاعاتتو یکی از کارمندای وزارت خونه که تو رو توی خیابون دیده بود و قدرتتو حس کرده بود بهمون داد و ما هم به سرعت خودمونو رسوندیم دخترم اذیت که نشدی؟
_نه نه اصلا! اما عمو اینجا کجا بود که منو آورده بودن؟چرا منو دستگیر کردند؟
_اینجا پلیس بود و تو رو هم نیرویی که پلیس این کشور داره و ام فکر کنم اسمش.... آها گشت ارشاده به خاطر ظاهر نامعقولت که خلاف قوانین این کشوره گرفته بود.
_آها پس من یه جرم مرتکب شدم؟
_طبق قانون این کشور بله.
_خب چی جوری قراره برگردیم عمو؟
_به مقر مخفی وزارت خونه میریم از اونجا میتونیم تو رو به شومینه ی تالار گریفیندور انتقال بدیم.
_چه قدر خوب!
_بله میتونی بعد از شبی پر از درگیری حسابی استراحت کنی.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۴:۴۲:۰۴
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۴:۴۳:۴۹
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۵:۲۳:۲۳
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۵:۲۵:۲۲
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۵:۲۷:۵۳

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
#45
رز خم شد و پاکت نامه رو برداشت و بدون توجه به آدرس نوشته شده پشت پاکت درشو باز کرد.اما قبل از اینکه چشمش به جمال متن روشن بشه رون با جدیتی پدرانه گفت:
_رز،اون نامه رو بده من.
_نه رز؛ عمه جان اونو بده من.
_اون نامه برای منه.بدش من دخترم.
_مگه تو این چیه بابا؟
_مربوط به مسایل کاری باباست دخترم بدش من...
دست رون دراز شد تا نامه رو از دخترش بگیره که رز نامه رو بالای سرش گرفت و گفت:
_بابا تو و مامان همه چیزو باهم درمیون میذارید به نظر من بهتره بدمش به مامان که عمه از من دلخور نشه.
_لازم نیست رز.این مربوط به کار منه...
_شما و مامان جفتتون کارآگاهید پس کار شما کار مامان هم هست.

رز بدون توجه به پدرش از پله ها بالا رفت و به رز گفتن های رون توجه نکرد.
رون که با عصبانیت به جیمز و مسیر رز نگاه میکرد با غورلند جینی به خواهرش چشم دوخت.

_چی تو اون نامه بود؟نکنه داری به هرماینی خیانت میکنی!
_جینی! پسرت گند زد.
_وا! به بچه ی من چیکار داری؟خودت گند زدی چرا انگ میچسبونی به پسر من؟

در حین جر و بحث خواهر و برادرانه ی رون و جینی؛ رز به اتاق خودش رفت.اون به هیچ وجه قصد نداشت این موضوع مشکوک رو تا قبل از اطلاع خودش به مادرش گزارش بده.
روی تختش نشست و کاغذ نامه رو از توی پاکت در آورد اما قبل از اینکه شروع به خوندن کنه جیمز آروم وارد اتاق شد و گفت:
_باهم بخونیم.

رز در کمال تعجب مخالفت نکرد و گفت:
_باشه بیا باهم بخونیم.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
#46
هم گروهی من ناتالی هالکام می باشد استاد جیگر!

پست اول

وقتی آرسینوس جیگر از بچه ها خواست که فعالیتی گروهی انجام بدن پروتی ناخودآگاه به بغل دستیش نگاه کرد و گفت:
_ناتالی من و تو فکر کنم بتونیم این کارو باهم انجام بدیم.

شاید اگر هم گروه بودن یکی از ملاک های اصلی نبود پروتی مثل همیشه بودن در کنار خواهرش رو به هر شخص دیگری ترجیح میداد...
_خب توی این کتاب نوشته که خون آشامی که من و تو باید بکشیمش یکی از قوی ترین هاست که جادوگرای زیادی میخواستن بکشنش ولی...
_ولی چی پروتی؟

ناتالی و پروتی توی کتابخونه نشسته بودن و کتابی مربوط به خون آشام های مشهور رو مطالعه میکردند.خون آشامی که دخترها باید میکشتن فردی بسیار قدرتمند بود؛ قدرت زیاد او باعث دلهره ی پروتی و ناتالی شده بود.پروتی بعد از مکثی نه چندان کوتاه نگاهشو از کتاب گرفت و به ناتالی مضطرب چشم دوخت و گفت:
_برای کشتنش فقط یه راه وجود داره؛ اونم اینکه هم زمان هم گذشتشو بکشیم هم آیندشو اما....

دخترها همزمان گفتند:
_اما این غیرممکنه.

ناتالی دستی در موهای خوشرنگش کشید و گفت:
_یعنی این خون آشام هم تو گذشتس و هم توی آینده؟اونوقت ما باید از بین ببریمش؟!چطوری آخه پروتی؟

پروتی بعد از چند دقیقه قدم زدن و بازی با موهای بلندش گفت:
_فهمیدم ناتالی!فهمیدم! ببین، ما به یه زمان برگردان نیاز داریم و این دقیقا همون چیزیه که قراره بهمون داده بشه.ما میتونیم دوتا ازش داشته باشیم.یکیمون میره به گذشته و اون یکی میره به آینده و میتونیم بکشیمش!
ناتالی سرش را خاراند و گفت:
_ خب دیگه نمیشه اینو انکار کرد که تو همیشه از من باهوشتر بودی و این فکر فوق العاده ایه بیا بریم زمان برگردونارو بگیریم از پروفسور جیگر.
ناتالی و پروتی بعد از گرفتن زمان برگردان های مخصوص خود تصمیم گرفتن وسیله ی محبوب خودشونو به دیگری بدن تا در طول سفر خاطراتشونو فراموش نکنن...
پروتی گلسر بنفش رنگ قدیمیشو که یادگاری ای از مادرپدرش بود به ناتالی داد و گفت:
_این برای من خیلی ارزشمنده؛ خودتو نباز و بدون ما از اون قدرتمندتریم.قدرت ما به عشقیه که تو رگ هامون جریان داره...

زمان برگردان هاشونو چرخوندند و چند لحظه بعد اثری از دو ساحره ی جوان نبود.
پروتی با احساس متوقف شدن گردباد زمانی که در اون بود آروم چشم هاشو باز کرد و خودشو در خیابون اصلی شهری دید که به راحتی میشد فهمید مطلق به چهار قرن پیشه؛ ساختمون بزرگی جلوش بود.بیشتر شبیه قصر یک کنت بود.پروتی توجهش به خدمتکاری که دوان دوان از در اصلی بیرون اومد جلب شد و اروم با خودش گفت:
_باید خودش باشه.اون خون آشام یه کنت قدرتمند بوده که هیچ کس از خون آشام بودنش خبر نداره...
پروتی اصلا متوجه نبود که با ردایی که برای مردم این دوره بی نهایت عجیبه و یک چوب دستی وسط میدون اصلی شهر ایستاده و در عرض چند دقیقه توجه همه ی مردم رو به خودش جلب کرده. اون فقط و فقط به کشتن خون آشام فکر میکرد تا اینکه با گرفتن دست هاش توسط دو سرباز به خودش اومد.

_از کجا اومدی؟جاسوسی؟
_بله؟

سربازها و سردسته ی اون ها که پروتی حتی نمی دونست مقامشون چیه با تعجب بهم نگاه کردند.لهجه ی پروتی حسابی متعجبشون کرده بود.سردسته ی سربازها با جدیت گفت:
_از کجا آمدی دختر؟

پروتی سکوت کرد؛ جوابی نداشت.کافی بود بگه از آینده اومده تا به جای کشتن خون آشام خودش توسط این مردم کشته بشه.

_پس حرف نمیزنی...او را پیش عالیجناب می بریم.
_عالیجناب کیه؟
_کنت!

شانس بود که بهش روی آورده بود یا بدشانسی؟پروتی سعی کرد قیافه ای مظلومانه به خودش بگیره؛ سربازها نباید متوجه میشدند اون مشتاق رفتن به محاکمه است!
رسیدن به محضر کنت سخت بود؛ اما بالاخره رسیدن.سربازی که دست راست پروتی رو گرفته بود به پشت زانویش ضربه ای زد و پروتی با آخی روی زمین نشست.
کنت نگاهشو ار نامه ای که مینوشت جدا کرد و نگاهی سرسری به سربازها انداخت اما با دیدن پروتی پوزخند زد و گفت:
_چی شده؟
_قربان این دختر با لباس های عجیب غریب وسط میدون ایستاده بود و به عمارت شما نگاه میکرد ما فکر کردیم...

خون آشامی که همه به چشم کنتی محترم میدیدنش دستشو آورد بالا ، حرف سرباز رو قطع کرد و گفت:
_شما برید بیرون خودم حلش میکنم.
_چشم.

سرباز ها اتاق رو ترک کردند.پروتی به خون آشام نگاه میکرد و فقط یک چیز توی ذهنش قدم میزد؛ چی جوری میشه این خون آشامو کشت؟

_میدونی تو چندمی هستی؟
_چندمین چی؟
_چندمین جادوگری که میخواد منو بکشه....
_پس میدونید من یه ساحره ام.

کنت از جاش بلند شد و جلوی پرونی ایستاد.پروتی برای دیدن صورت خون آشام روبه روش سرشو بالا گرفت.

_چند صدمین جادوگری هستی که قراره به دست من کشته بشه.
_شاید نشد.

صدای قهقه ی خون آشامی که در قالب کنتی قدرتمند بود فضای اتاق رو پر کرد.

_خب بچه جون چی جوری میخوای منو بکشی؟
_با نقطه ضعفت...
_من نقطه ضعف ندارم.اگر داشتم جادوگرای قدرتمند میتونستن منو از پا در بیارن تو که دیگه یه الف بچه ای...

پروتی ناخودآگاه گفت:
نقطه ضعفه تو عشقه...

پروتی فقط برای اینکه کم نیاورده باشه این حرفو زد اما از واکنش کنت که یکدفعه ایستاد ک دست هاش مشت شد فهمید که باز هم ناخواسته به هدف زده؛ پوزخندی نشوند روی لبش و گفت:
_پس درست گفتم جناب کنت قدرتمند.
_خفه شو.
_از مرگ میترسی؟همه ی قربانیایی که کشتیشون هم می ترسیدن... تو یه بزدلی.

کنت قدم تند کرد به سمت پروتی و گردنشو با دست هاش گرفت؛ پروتی رو هل داد به سمت دیوار و بی توجه به تقلای دخترک گفت:
_تو یه بچه ای و من از یه بچه هیچ وقت شکست نمیخورم.
_سن... سن من ق... قرار... نیست تو...تو...تو رو شکست ...ب... بده... عشق... ش...شکس...می...ده
پروتی دستمال گردن قرمز ناتالی رو بالا آورد و با آخرین توانایی که داشت اونو دور گردن کنت پیچید.
به محض برخورد دستمال گردن قدرت دستهای خون آشام از روی گردن پروتی کم شد و ثانیه ای بعد اثری از کنت نبود.
پروتی دستمال گردن رو تو مشتش گرفت؛ قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.با شنیدن صدای پای خدمتکار زمان برگردان رو سریع از تو جیبش درآورد و دوباره گردباد زمان...



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
#47
محفلیون از حالت پوکر فیس به چشم باباقوری در اومدند؛ پروتی به ردای افتاده روی زمین نگاه کرد و گفت:
_یه لباسو کشت؟
_احمق مگه ردا میمیره؟
_مرد!
_بانز بود...

سر پروتی و جینی به سمت بلاتریکس برگشت که با بی تفاوتی کامل در مورد مرگ بانز صحبت کرده بود.دامبلدمورت که مرگ یه نامرئی براش مثل مرگ کل این جمعیت بی اهمیت بود بی تفاوت از کنار ردای نقش زمین شده رد شد و گفت:
_همتون به خاطر این استقبال مجازات میشید.به همراهان جدید من اتاق هاشونو نشون بدید یک ساعت دیگه مجازات تک به تکتونو اعلام میکنم.
دامبلدمورت بعد از گفتن این حرف ها از کنار مرگخوارهای متعجب رد شد و به اتاق لرد رفت.نیوت در حالی که سر تسترالشو نوازش میکرد پرسید:
_روح ارباب تو دامبل حلول کرده؟

بلاتریکس گردنشو بالا گرفت و مثل همیشه که از بالا به بقیه نگاه میکرد با غرور گفت:
_حتما همینطوره؛ ارباب تحمل نمیکنند که خودشون حضور نداشته باشن و این پشمک جامعه رو پر از عشق کنه...شما هم یه جایی واسه خوابیدن پیدا کنید.

بلاتریکس بعد از اینکه جمله ی اخرش رو به محفلی های بقچه به بغل و چمدون کنار پا گفت به سمت ساختمون رفت.باقی مرگخوارها همونطور گیج ایستاده بودند و به محفلی ها نگاه میکردند که رودولف سکوت رو شکست و گفت:
_خانومای محترم بفرمایید من محل استراحتتونو نشون میدم.اوه خانوم زیبا شما دوشیزه پاتیل بودید؟

پروتی که تا ثانیه ای پیش به قضایای پیش اومده فکر میکرد با شناختی که از رودولف داشت با اخم گفت:
_ ما خودمون می تونیم محلی برای استراحت پیدا کنیم نیازی نیست شما زحمت بکشید.
_وا! دختر تو فکر کردی کی هستی که با آقای لسترنج اینجوری صحبت میکنی؟
_پالی! تو چرا اینجوری شدی؟
_من مشکلی ندارم جینی ویزلی، در ضمن بهتره فکر اینکه با ما هم اتاقی بشیدو از سرتون بیرون کنید.
_مگه قراره با ما هم اتاقی بشن؟من قهرم اصلا، قهردونام کجان؟

کتی ذوق زده به طرف لیسا دوید و گفت:
_وای توام چیزی گم کردی؟من نقطمو گم کردم.بیا ما هم اتاقی بشیم باهم دنبال چیزامون میگردیم.چطوره؟



ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۸ ۱۴:۴۴:۳۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#48
من به پروفسور دامبلدور رای میدم.
تلاششون برای خروج محفل از بحران برای من با ارزشه و رایم رو به ایشون میدم.



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: حراست موزه (ارتباط با ناظران)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#49
سلام
والا من خیلی وقته شغلم مورخیه از وقتی که مورفین وزیرمون بود کارمه!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: بهترین عضو تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#50
من به آنجلینا جانسون رای میدم.
درسته که تازه وارده و شاید کمتر از بقیه فعالیت کرده باشه اما سایت براش مهمه ایده هاش توی گریف جذابن؛ رول مینویسه براش مهمه که نقد بشه و یاد بگیره...


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.