http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg
---------------------
جینی : اوووف! این کتاب لعنتی کی تموم میشه؟! پروفسور اسنیپ هم عقده تکلیف پژوهشی داشتا!
دراکو : به به! یه ویزلی دیگه! شما واقعا چجوری اصیل زاده هستین؟! هیچیتون شبیه اصیل زاده ها نیست!!! عوضی های آشغال!
جینی : مالفوی خفه شو! وگرنه با دستای خودم خفهات میکنم و بعدش هم تو باغچه خونتون دفنت میکنم
دراکو : اوووو! وای وای! ببین کی برای ما شاخ شده! البته خب با اون سبک تدریس به شما معلومه که باید برای ما شاخ بشین! ببین ویزلی بهتره با من کل نندازی! وگرنه برات بد میشه...
جینی : ببین کی اینو میگه! یه ترسو که حتی نمیتونه خودش کاراشو انجام بده! بهتره خفه شی وگرنه...
دراکو : وگرنه چی؟؟؟ هان؟؟؟ فکر کردی با این تهدید های توخالی و الکی میتونی منو بترسونی! گریفندوری ها همه احمق و عوضین ولی ویزلی ها احمق ترین و عوضی ترینشون هستن البته بعد از پاتر...
پروفسور مکگوناگل که در پشت دراکو قرار داشت نا گهان اخم هایش در هم رفت و رو به دراکو گفت : اوووو! مثل اینکه خیلی حرف تو دلت مونده مالفوی! داشتی میگفتی... ادامه بده، راستی سوروس نمیذاره تو گروهتون صحبت کنین؟!
دراکو : ا... اومم.... خیلی عذر میخوام پروفسور... من متوجه حضور شما نشدم... اون ها رو هم اشتباه فهمیدین...
ناگهان جینی وسط حرفش پرید و گفت : پروفسور اتفاقا منظورش همون هایی بود که فهمیدین...
و بعد پروفسور مکگوناگل بهش علامت داد که ساکت باشد و بعد به دراکو گفت : مالفوی داری بچه گول میزنی؟ بخاطر این گستاخی چهل امتیاز از اسلیترین کم میشه...
و بعد مالفوی با عصبانیت از کتابخونه بیرون رفت و جینی و پروفسور به یکدیگر لبخندی زدند و بعد پروفسور به سوی مسئول کتابخانه رفت و جینی به ادامه خواندن کتابش پرداخت.
سلام. خوش اومدین به کارگاه داستان نویسی.
داستانتون روون و قشنگ بود و با توجه به توجه تون در رعایت علائم نگارشی و جزئیات دستوری، کاملا به دل مینشست. تنها مشکل این بود که خلاقیتی توی نوشتن به کار نبردید و خیلی ساده نوشتید. اما حتما این مسئله با ورود به ایفای نقش و خوندنِ بیشتر پستها، رفع میشه.تایید شد! مرحلهی بعد:
گروهبندی