هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۷
#71
عـــــــه! بابا بزرگ!

یه سوالی که مدتها ذهنمو به خودش مشغول کرده، اینه که... 1) اونایی که عکس پروفایلشون تو امضاتونه، کیا هستن؟ لینک شناسه شونو دارین بریم زیرابشونو بزنیم؟

2) چرا هرکی به یه جبهه می پیونده فعالیتش کم میشه؟ نمونش گویل! قبل از مرگخوار شدنش تو تازه ترین پیامهای انجمنها میشد اسم گویل رو دید! ولی درست بعد از تایید شدنش غیبش زد! دلیل خاصی داره؟

3) همیشه روی علاقه تون به هافلپاف تاکید کردین، ناظر هم که هستین... اگه یه روز دسترسیتون به هافلپاف از بین بره چیکار میکنید؟
اگه مجبور باشین بین رفتن به یه گروه دیگه و بی گروه موندن، یکی رو انتخاب کنید، انتخاب شما کدومه؟

میام بازم احتمالا!



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۶
#72
لرد لرد! بازم اومدم! احتمالا آخرین مزاحمت قبل از عید باشه!

این پست چجوریاست لرد؟ زیادی طولانیه؟ بیخودی طولانیه؟ شکلکاش زیاده؟ کمبود علائم نگارشی داره؟ شخصیتا کمرنگ هستن؟

پیشاپیش تشکر!



نقد ارسال شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۵ ۰:۲۰:۵۸


پاسخ به: آغاز و پایان دنیای جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۶
#73
خلاصه:
دامبلدور فراموشی گرفته و تلاش چندتا از محفلیا برای برگردوندن حافظه ش، بی فایده بوده. محفلیا هم تصمیم میگیرن برن از مرگخوارا معجون بگیرن. پروتی و جینی میرن سراغ آرسینوس، رون و دافنه میرن سراغ هکتور و گرنت و آرتور میرن سراغ اسنیپ که از بخت بلندشون، آملیا حسابی مالی رو گیج میکنه و دامبلدور دنبالشون میره. همه محفلیا گیر مرگخوارا افتادن، دافنه هم که محفلی بود، ناپدید شد و به جاش دیانا اومد که میخواد مرگخوار بشه...
=====

آرسینوس، هر چند دقیقه یک بار، بر میگشت و به عقب نگاه میکرد؛ جینی و پروتی دیگه کلافه شده بودن.

- منتظر کسی هستی آرسینوس؟
- چی... نـ... چیز، آره! میخوان معجونتونو بیارن دیگه! گرفتمت پروتی! تو گرگینه ای!

پروتی و جینی مشکوک شده بودن. اصلا مگه معجون سازه آرسینوس نبود؟ یه نگاه معنی داری به هم انداختن و خواستن اقدامی بکنن که نقاب رسید.

- اوم اوم...

آرسینوس نگاهی به نقاب کرد و یه اداهایی در آورد که ظاهرا نقاب معنیشونو فهمید. وقتی متوجه شد که جینی و پروتی مشکوکانه بهش نگاه میکنن، وانمود کرد داره واسه بچه ش بازی میکنه.
قبل از اینکه دخترای گریفندوری متوجه بشن قضیه از چه قراره، توی دام نقاب افتادن.

- آفرین فرزندم! حالا بیا ببریمشون پیش ارباب!

=====
پیش لرد!

- چه خبره امروز این همه محفلی میارین اینجا؟

آرسینوس با افتخار نگاهی به هکتور انداخت و گفت:
- خب من دوتا گرفتم!
- ببین، من عوض یه محفلی، برای ارباب یه مرگخوار آوردم!

لرد نگاهی به دیانا انداخت؛ هنوز مرگخوار نبود، اما میتونست یکم تخفیف براش در نظر بگیره. توی همین فکرا بود که اسنیپ هم با زندانیاش از در وارد شد. بلاتریکس که پشت سر لرد وایساده بود، روشو برگردوند.

- اسنیپمون... بازم دوتا محفلی؟
- خدمت شما ارباب! ویزلی بزرگه و یکی که خیلی وقته رول نزده، و دامبلدور!

بلاتریکس با تعجب برگشت؛ اگه لرد اونجا نبود، حتما یه دوئل میکرد باهاش. نگاه رضایت مند لرد هم بیشتر عصبانی ش میکرد.

- از اسنیپمون یاد بگیرین! محفلی برداشتن آوردن واسمون!
-
-
-
-
- خب... حالا... پشمک کوش؟!

اسنیپ به پشت سرش نگاه کرد و فقط گرنت و آرتور رو دربند دید؛ پس دامبلدور کجا رفته بود؟!
- ارباب... خب...
-

نجینی که عصبانی شدن لرد رو دید، فوری هدفونش رو از گوشش در آورد. با دمش، سر بلاتریکس رو جلو برد و زیر گوش بلاتریکس و لرد پچ پچ کرد. بلاتریکس هم زیر گوش لرد زمزمه هایی میکرد و به اسنیپ لبخند شیطانی میزد.

- پس که اینطور... نجینی، بکش!

کمی اونطرف تر، پناهگاه

در حینی که مالی درحال گریه کردن بود، آملیا به هوش اومد، ولی هنوز سرش درد میکرد.
- ستاره ها یه خبر مهمی دارن!

مالی یهو به منظور "مرلین به خیر کنه!" گریه شو قطع کرد. برگشت و به آملیا نگاه کرد.
- خب؟! چی میگن؟
- میگن همه بچه ها تو دردسر افتادن و رفتن پیش لرد!

کمی طول کشید تا مالی، این حرف رو هضم کنه. هرچند تنها مدرکش، ستاره های آملیا بودن، اما به هرحال، خیلی وقت گذشته بود و هنوز از هیچکدومشون خبری نشده بود. اون هم زنی نبود که کم بیاره؛ پس پاترونوس به همه محفلیا فرستاد و ازشون درخواست کمک کرد و خودش هم شال و کلاه کرد و بیرون رفت.

- الو؟ کسی اینجا نیست؟



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۶
#74
سلام لرد! خیلی وقته مزاحمت نشدم لرد!
اینو نقد کن لرد!


نقد ارسال شده بود...یادمون رفته بود ویرایش کنیم!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۱ ۲۱:۵۰:۲۷


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۶
#75
خلاصه:


هاگوارتز

مرگخوارا دیگه از انتظار خسته شده بودن؛ هر چی نباشه، شش ماه و بیست و پنج روز از ورود بانز به چاه مرلینگاه میگذشت. مرگخوارا هم مثل هر موجود زنده دیگه ای به هم ایستایی و تغذیه نیاز داشتن.

- مرد!

مرگخوارا با تعجب به آستوریا نگاه کردن؛ آستوریا میخواست به همین آسونی میخواست ماموریت اربابش رو انجام نده؟!
کسی جرئت نمیکرد چیزی بگه...

- قراره از خود دامبلدور بپرسیم!

انتظاری هم جز نگاه متحیر مرگخوارا نداشت.

- چجوری مطمئن باشیم داره راستشو میگه؟ شاید نکته انحرافی بده!
- خب... بذار روشن کنم؛ دامبلدور خیلی محفلیاشو دوست داره؛ نه؟!
-
- خب!
-

آستوریا از شدت نفهمیدگی مرگخوارا، میخواست صورت خودشو ناخونی کنه، ولی عوضش صورت مرگخوار مذکور رو ناخونی کرد. مرگخوار هم از شدت درد، اشک ریزان منطقه رو ترک کرد.
- یکی از محفلیا رو گروگان میگیریم!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
#76
آملیا & رون VS دورا & لایتینا

نقشه گنج


خونه گریمولد که زمانی متعلق به خانواده بلک بود، مدتها بود که مقر محفل ققنوس شده بود و همه جلساتشون اونجا برگذار میشد. دامبلدور، اون روز هم جلسه ای برگذار کرده بود و از همه محفلیا خواسته بود که حتما شرکت کنن.
- فرزندانم... همونطور که احتمالا دقت کردین، غذای ما فقط سوپ پیاز بوده... و الان هم که پیاز گرون شده و پولمون نمیرسه پیاز بخریم...

دامبلدور کمی وقفه کرد و به چهره مشتاق محفلیا که کم کم روی صندلیاشون خم میشدن، نگاه کرد و ادامه داد:
- از طرفی هم مالی، تنها آشپزمون مریضه. میخوام یه ماموریت بدم بهتون!

کمی وقفه ایجاد کرد تا اثر هیجان دیالوگشو ببینه؛ و وقتی احساس کرد که محفلیا دیگه دارن از شدت بی طاقتی، میپرن بغلش، گفت:
- باید یه راهی برای پول دراوردن پیدا کنید!

خیلی وقت بود که محفلیا همچین چیزی میخواستن؛ اما ظاهرا حرفهای دامبلدور هنوز تموم نشده بود. اون اهم اهمی کرد و به محفلیایی که میخواستن سریع برن، چشم غره ای رفت و صندلیشو صاف کرد. همه هیجان زده تر از اونی بودن که بتونن بیشتر منتظر بمونن.

- این ماموریت، دوتا شرط خاص داره! اولیش، اینه که باید به سبک مشنگی پول در بیارید!
- آره!

خیلیا با عصبانیت به سمت آرتور برگشتن؛ خیلیا اصیل زاده بودن و تابه حال به سبک مشنگی زندگی نکرده بودن. یه عده هم مثل آرنولد، نمیتونستن به سبک جادویی هم پول در بیارن، چه برسه به سبک مشنگی! اما خب... دامبلدور حتما دلیلی برای این کارش داشت! اونا برگشتن که ببینن شرط بعدی دامبلدور چیه.

- شرط دوم هم اینه که گروهی کار کنید! دونفر دونفر همگروه بشین و برین پول در بیارین. عشق بورزید!

محفلیا عشقی ورزیدن و رفتن دنبال همگروهی. چند ثانیه ای نگذشت که هرکس با همگروهیش بیرون رفت و اون وسط، رون و آملیا موندن. اونا نگاه پر از غم و اندوهی به هم انداختن و بیرون رفتن.

- شاید توی خرت و پرتای بابا، یه چیزی پیدا کنیم... هرچی نباشه خیلی درمورد مشنگا میدونه!
- الو؟ مامان من مشنگ زادست ها!

خونه ویزلیا - انبار آرتور

- خب تو اونور رو بگرد، من اینور رو.

هرکدوم مشغول گشتن یه قسمت انبار آرتور شدن. یه عالمه برگه پیدا کردن که توشون شغل های زیادی معرفی شده بود، اما همشون یا نیاز به مدرک داشتن، یا بدرد دوتا نوجوون نمیخوردن.

- عه عه! اینجا رو ببین! به یک فروشنده خانم جهت پیچاندن مشتری نیازمندیم!
- قرار بود دوتایی کار کنیم!
- خب؟
- خب اون فروشنده خانم میخواد، اونم یه نفر!
- او!

دوباره شروع به گشتن کردن.

- پلیس؟ نه!
- کارگر؟
- دکتر؟

این جستجو ادامه داشت؛ آرتور وارد انبار شد و با دیدن اوضاع انبارش، رفت سراغ رون و آملیا. سعی میکرد جلوی دختر مردم، خودشو کنترل کنه و با لبخند زورکی، به رون گفت:
- عزیزم، داری توی انبار من چه غلطی میکنی؟

رون که این قیافه پدرشو میشناخت، سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
- خب... راستش... دنبال پول میگشتیم!

آرتور باید از همسر وفادارش مراقبت میکرد، ولی از اونجا که اعتقاد داشت پول یه نفر به کل خانواده میرسه، تصمیم گرفت چیزی که امروز صبح پیدا کرده، به پسرشم بده. پس روی زانوهاش نشست و یه کاغذ از جیبش بیرون آورد و تاشو باز کرد.

-
-
-

آرتور در حالیکه با رضایت به چهره های متعجبشون نگاه میکرد، شروع کرد به توضیح دادن.
- ببینید، این یه نقشه گنجه. این با خیلی از نقشه ها فرق میکنه و واقعیه. من از کجا میدونم؟ خب... این یه رازه!

با نگاه دوباره به چهره هاشون، فهمید اصلا براشون مهم نیست و فقط به توضیحات بیشتری نیاز دارن. اخمی کرد و گفت:
- خب دیگه! فقط از نقطه شروع حرکت کنید برید نقطه پایان! همین!

رون و آملیا نگاهی به هم انداختن؛ نمیدونستن چرا احساس میکنن نقشه یه مشکلی داره!
=====

- نه! من دیگه نمیتونم!
- منـــــم!

آرتور با تعجب بهشون نگاه کرد؛ تا الان همچین موجوداتی ندیده بود.
- شما که هنوز یه متر جلو نرفتین!

بعد سری به نشونه تاسف تکون داد و برگشت به خونه؛ چون اعتقاد داشت همچین افرادی، هرگز موفق نمیشن! رون و آملیا برگشتن و یه نگاهی به عقب انداختن؛ حق با آرتور بود. خودشونو جمع و جور کردن. با این اوضاع نمیتونستن گنج پیدا کنن. جارو هم نمیتونستن قرض بگیرن؛ چون این کار باید به روش مشنگی انجام میشد...

- ام... بابام یه ماشین پرنده داره!
=====

مسیر زیادی رو با ماشین پرنده طی کرده بودن، اما هنوز به نقطه شروع نرسیده بودن. توی طول مسیر، رون هزار بار تاکید کرده بود که آرتور سرشو میکنه، و آملیا با کمک ستاره ها، فهمیده بود که بابای رون فقط کتکش میزنه و قرار نیست بکشتش. رون آرزو میکرد که کاش کشته میشد!

- آملیا، من پشت فرمونم، بیا یه چک کن ببین الان کجاییم...
- خب...

آملیا یه نگاهی به نقشه و یه نگاه به پایین انداخت. توی نقشه خبری از ابر نبود؛ ولی از بالا، کلی ابر دیده میشد.
- اشتباه اومدیم!
- چی؟

رون دور زد و برگشت. وقتی از بالای پناهگاه رد میشد، به وضوح صدای تهدیدات آرتور و مالی رو میشنید.
- عیبی نداره؛ وقتی گنج رو پیدا کنم، همه چی حله!

رون با این خیال، پاشو روی پدال گذاشت و با سرعت بیشتر حرکت کرد.

چند دقیقه بعد
- نرسیدیم؟
- نه! جاده پایینی با جاده توی نقشه همخونی نداره!

چند دقیقه بعد
- نرسیدیم؟
- نه بابا! اون دایره توی نقشه رو نمیبینم!

رون آهی از سر افسوس کشید. خیلی قرار بود طول بکشه. بهونه های آملیا کاملا قانع کننده بودن. توی این فکرها بود که مالی و آرتور قراره چه فنی روش بزنن و اون چجوری آماده باشه که خیلی دردش نیاد که یهو، صدای جیغ آملیا، حواسشو پرت کرد؛ طوری که کم مونده بود با اتوبوس کبوترا تصادف کنه.

- نقطه پایان! نقطه پایان!

رون با تعجب به جلو خیره شد؛ اونا هنوز نقطه شروعو پیدا نکرده بودن... نقطه پایان؟!
به هرحال، فرود اومد و دوتایی با بیل، به سمت نقطه پایان دویدن؛ اما چیزی که دیدن، خیلی متعجبشون کرد. تنها چیزایی که روی نقطه پایان دیده میشد، یه مرغ بود.
شونه بالا انداختن و با مرغ، سوار ماشین شدن.
=====

- پولدار شدیم!
-

رون و آملیا، با حیرت به مالی و آرتور نگاه میکردن؛ چطور میخواستن با یه مرغ پولدار بشن؟ مالی که ظاهرا متوجه منظورشون شده بود، گفت:
- مگه نمیبینی قیمت تخم مرغ چقد داره زیاد میشه؟ ما گنج تو خونه داریم!

ولی رون هنوز داشت خودشو برای کتکایی که قرار بود بخوره آماده میکرد... آرتور هنوز ندیده بود مرغه توی ماشینش چه خرابی به بار آورده!



پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۶
#77
- فرزندان روشنایی ... فرزندان ... فرزندان!

فرزندان روشنایی، دست از جر و بحث روی اینکه کی شاه باشه، کشیدن و با شرمساری سرشونو انداختن پایین. دامبلدور که دید چقد متقاضی پادشاه زیاده و قراره دعوا بشه، با لبخندی گفت:
- خودم شاه میشم تا دعوا بخوابه!

محفلیا یه نگاهی به هم انداختن؛ پسرا که راضیشون بود اما...
- من ملکه میشم!
- نه! من!
- من!

دامبلدور دیگه داشت کم کم از فرزندان روشنایی نا امید میشد، ولی همیشه باید امیدوار میبودن. در مواقعی مثل این هم باید خودش کنترلشون رو به دست میگرفت، وگرنه همدیگه رو سر یه شطرنج میکشتن!

- خیلی خب... فرزندان، رز و کتی! شما که بند نمیشین سر جاتون! شما بشین فیل!

دامبلدور همیشه یه چیزی میدونست، پس حتما یه ربطی بین "بند نشدن سر جا" و "فیل" وجود داشت.
- فرزندان، لیزا و رون، شما بشین اسب! ادوارد و آرنولد بشن رخ! مینروا هم بیا بیشو ملکه، بقیه هم بشن سرباز!

محفلیا که لباساشونو میپوشیدن، لرد اعلام حمله کرد.

- قبول نیست، ما هنوز آماده نیستیم!
- تازه، اولویت با سفیده!
- نه، دروغ میگن!

همه نگاها به آرنولد بود.
- باید میگفتم؟



پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۶
#78
ادامه سوژه ورزشگاه
=====

بالاخره مامورای امنیتی، مرگخوارا و محفلیا رو سرجاشون نشوندن و فریاد زننده هم دوباره شروع به فریاد زدن کرد.
- ساندویییییچ تخم مرغ؟ تخمه؟ آب؟ نوشابه؟ زهر ماری؟

بازم جیسون خواست عصبی بشه، مودی مشکوک بشه، دوتاشون بهش حمله کنن، بلاتریکس بپره بهشون؛ منتها این بار فریاد زننده حواسش جمع بود و در رفت، در نتیجه، هیچکدوم از این اتفاقات نیفتاد و مرگخوارا و محفلیا مثل بچه جادوگر سر جاشون نشستن.

نتیجه اخلاقی: هیچوقت تقصیر محفلیا نیست.

بازی شروع شد؛ جادوگرای رول ما انتظار داشتن یه عده جادوگر سوار بر جارو از رختکن ها بیرون بیان، اما وقتی دیدن ورزشکارا دارن با پای پیاده زمین رو طی میکنن، خیلی جاخوردن.

-



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۶
#79
آدر که خوشحال بود که یکی از مرگخوارا رو محفلی کرده، تیریپ خفنی گرفته بود و عینک دودی زده بود و درحال قدم زدن بود که تصمیم گرفت صفحه جادوگرانشو ریلود* کنه تا مبادا فرد به این خفنی، از اخبار جدید اطلاع پیدا نکنه. تبلتشو دراورد و رمز ورود به سایت رو زد که... وارد نشد. دوباره هم زد اما وارد نشد. خیلی عصبی شد؛ چطور سایت جرئت میکرد نذاره آدر وارد شه؟

- عه؟ نام کاربری هم میخواست؟

نام کاربری و رمز عبور رو وارد کرد و بالاخره وارد شد. اولین چیزی که به چشمش خورد:
تصویر کوچک شده


- حتما بازم دستای پشت پرده بازیشون گرفته!

خیلی دوست داشت دستای پشت پرده ش رو ضایع کنه تا دیگه الکی براش پخ نفرستن، اما نمادش خیلی وسوسه انگیزه. پس بازش کرد.

تصویر کوچک شده


وقتی اسم مدیریت رو دید، خیلی ذوق کرد و سریع بازش کرد.

تصویر کوچک شده


وقتی دیدش، و متوجه شد با چیزی که فکر میکرد اینقد فرق داره، خیلی داغون شد. اونقد که دیگه میخواست فاز دپ بگیره و عکسای غمگین بذاره پروفایلش؛ دوباره یادش اومد که رودولف هم در رفته و باید باز بره دنبالش.
-

اما آدر یه فرد شجاع بود و نباید کم میاورد؛ پس عزمشو جزم کرد و رفت دنبال رودولف.
=====

* Reload محض اطلاع



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۶
#80
آخریشه!

درخواست دوئل گروهی

من & رون

Vs

دورا & لایت


دو هفته







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.