► عشق ◄صبح یک روز بهاری بود. در محوطه ی قلعه ای بزرگ و با عظمت، صدای بلبلان و گنجشک ها که از فراز آن پرواز می کردند، آواز موجودات دریایی درون دریاچه ی بزرگ و صدای کار های بی ناموسی دو تسترال که کلاً فضای عاشقانه و معنوی داستان را له کرده بود به گوش می رسید.
در گوشه ای از حیاط هاگوارتز دو نفر کنار یکدیگر روی یک نیمکت، در آغوش هم بودند و معلوم بود اگر اینجا خانواده ننشسته بود وضعشان از آن دو تسترال هم خراب تر می شد.
دختر جوان که موهای بلوندش پشتش ریخته بود، سرش را روی شانه ی مردی که ردای با شکوه سبز رنگی به تن داشت گذاشه بود و دست در دستانش، مشغول ترکاندن انواع و اقسام لاو بود.
هلگا خودش را از سالازار جدا کرد و کمی چرخید تا رو در روی او قرار بگیرد. سالازار کبیر هر دو دست او را در دستانش گرفت. هلگا چشمانش را به آن چشمان پر جذبه و پر از عشق دوخت و گفت:
- شالی من جقد دوشم دالی عجقم؟
بدین سان مشخص شد که بنیان گذار این زبان کسی جز هلگا هافلپاف فقید نبوده است که اکنون در میان جماعت نسوان طرفداران بسیار زیادی دارد و حتی دیده شده عده ای از مردان هم به این گرایش از زبان علاقه نشان داده اند.
سالازار نگاه با وقار و عشقش را نثار هلگا کرد و گفت:
- کمی به آسمان نگاه کن، ستارگان را ببین... اینقدر زیادند که نمی توان آن ها را شمرد. اندازه ی تمام این ستاره ها دوستت دارم.
هلگا که ذوق مرگ شده بود در حالی که می گفت:« وااااای عجیجم. منم خیلی دوشت دالم.» نگاهی به آسمان و خوردشیدی که با ملایمت می تابید انداخت.
چند لحظه که گذشت سالازار متوجه شد که سوتی بس عظیم الجثه از خود در کرده و سریعاً به دنبال راه فرار می گشت که هلگا گفت:
- باز تو نشستی حرف عاشقانه حفظ کردی؟
سالازار که بدجور به تته پته افتاد گفت:
-اهم... نه، چیز است! آخر بانوی من، شما که می دانید. این چاکر حرف های عاشقانه ای نیاموخته است. بنده تمام عمر خویش را با مار و باسیلیک و عده از دانش آموزانی که مار خوردند، باسیلیک شده اند سر و کار داشته ام.
- باشه بابا. خاک تو سر من! ملت دوست پسر دارن منم دوست پسر دارم. نمی دونی دوست پسر اون دختر ایکبیری روونا چه لاوی براش می ترکوند. ای خدا منو بکش راحت کن.
سالازار که بسی مضطرب و ناراحت شده بود شانه های هلگا را در آغوش گرفت و گفت:
- بانوی من گریه نکنید. دویست و پنجاه گالیون داده ام برایتان ریمل خریده ام. همش پاک می شود.
- خفه شو مرتیکه گدا. مرده شور اون حرف زدن کتابی ـت رو ببرن که آدم حالش به هم می خوره.
- بانوی من عفت کلام خویش را حفظ نمایید. ما اکنون در سال هزار و سیصد و پیچ و مهره به سر می بریم و این گونه سخن گفتن اقتضای این زمان است. از شما نیز خواهشمندیم شأن کلام را حفظ نموده و داستان این بنده ی خدا را به گند نکشانید.
در همین لحظه بود که از پشت خود صدای صاف کردن گلوی مردی را شنیدند.
- اهم اهم!
سالازار در دل «یا ساپورتِ زن مرلین» ـی گفت و با ترس و لرز برگشت تا ببیند چه کسی انتظارش را می کشد که با چند استخوان متصل به هم مواجه شد.
- روزیه هستم، گشت آرشاد محوطه ی هاگوارتز. خانم با شما چه نسبتی دارند؟
هلگا که دید اوضاع به شدت پسه گفت:
- جناب آرشاد به خدا این مرتیکه داشت از من خواستگاری می کرد. ما اصلاً از اون خونواده هاش نیستیم ولی خب این گولم زد دیگه. نمی دونستم می خواد منو بیاره اینجا.
- چرا یاوه می گویی ای هلگا؟ آن همه اس ام اس جادویی عاشقانه چه بود که هر شب به وسیله ی کفتر کاکل به سر وای وای خویش برای ما می فرستادی؟
ایوان که حوصله اش سر رفته بود گفت:
- بس است دیگر، صحبت کافی ـست. بانو شما آدرس پدر خویش را به ما بدهید تا برای وی پاترونوسی فرستاده و به اینجا فرا بخوانیمش تا همه چیز مشخص شود.
دقایقی التماس و درخواست و حتی پیشنهاد های بی شرمانه ای که سالازار به مأمور قانون داد گذشت و ناگهان سر و کله ی پدر سبیل کلفت هلگا هافلپاف پیدا شد.
به محض این که چشم جناب اصغر هافلپاف به سالازار افتاد عربده ای زد و گفت:
-
مرتیکه مگه خودت ناموس نداری افتادی دنبال دختر معصوم من؟!با این عربده سالازار 2 سکته ی ناقص زد و بر زمین افتاد. داور سوت را به صدا در آورد و بازی را متوقف کرد. تیم پزشکی بر بالین سالازار حاضر شدند و با چند تا شوک الکتریکی جادویی و نفس مصنوعی غیر جادویی او را به آغوش خانواده برگرداندند.
داور دوباره سوت را به صدا در آورد و اصغر هافلپاف بدون رعایت fair play مثل کرگدن دنبال سالازار افتاد.
در حالی که اصغر و سالازار در حال تعقیب و گریزی به سبک هشدار برای کبری 11 بودند و هر لحظه امکان چپ کردن سالازار می رفت هلگا مشغول اشک ریختن بود.
ناگهان از پشت یکی از بوته ها مردی خوش سیما با مو های بلند و لباس قرمز و طلایی بیرون آمد. کیسه ای پر از گالیون در دستان ایوان گذاشت و به هلگا گفت:
- خانوم چرا گریه می کنین؟ می تونم کمکتون کنم؟
هلگا نگاهی به شمشیر دستساز جن، لباس گران قیمت و عینک ریبن اصل گودریک کرد و با ذوف گفت:
- مگه میشه آقایی به کمالات شما نتونه به من کمک کنه؟
گودریک با حرکتی خفن عینکش را با یک دست برداشت و با تکان دادن سرش موهایش را پریشان کرد و گفت:
- جیگرتو خام خام بخورم من خانومی.
هلگا که دیگر از شدت ذوق در حال انفجار بود گفت:
- واااای شما چقدر رمانتیکین.
در نتیجه هلگا و گودریک دست در دست هم از محل دور شدند و سالازار کتک پر و پیمونی از اصغر هافلپاف خورد که باعث ایجاد بغض و کینه نسبت به گودریک شد. که این بغض منجر به ساختن حفره اسرار به دست سالازار و ترک هاگوارتز شد.